امتیاز موضوع:
  • 1 رای - 5 میانگین
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5
دفتر اشعار|قاسم حسن نژاد
  • کلام گرم زندگی
تپه های سبز دورنما
درخت کوچک آلبالو‏‏، غرق در آلبالوهای سبز ملاطفت
درخت گلابی با شاخه های بریده بهار
باغچه کوچک مادر با چند بوته گل گاوزبان
کرت های سبزی خوردنی
دو سه پروانه سفید پرواز کنان روی بوته های جوان سبز
چند گلدان روی رف با گل های شاداب آفتاب
گلدانی با گل های قرمز نگاه
آواز ملایم باد دوشنبه
سر و صدای مرغ کرچ با جوجه های زیبا
قشقرق گنجشک ها
درخت پیچده در آواز گنجشکان
صدای گاه و بیگاه اردکی از پشت خانه دل
درخت پر شکوه آفتاب صبحگاه با ریشه های شرقی زمردین
تمام حیات را از خواب نوشین دی بیدار می کند
آبادی کلام گرم زندگی را آرام آرام آغاز می کند
و دیگر آسمان را نخواهی دید...
پاسخ
سپاس شده توسط:
  • کلمات آبی
بر سکوت صندلی روز نشستن
و شعرهای رویائی زمان درد را خواندن
در این زمستان خوشایند
لامپ های مهتابی در این زیرزمین
شعر تنهائی در سکوت را می خوانند
قلم بر دست می گیری
تا کلمات آبی بر کاغذ سفید نیمروز ترانه بخواند
کلماتی که از اندیشه ی ارغوانی قلبم نشات می گیرند
امروز روز هفتم بهمن است
هیچ پرنده ای در این اطاق که جهان من است
مرا به پرواز دعوت نمی کند
فرصت طلائی در عقیده آموختن سبز می شود
آنرا با طلا تعویض نمی کنم
برای هنر بهائی نمی توان قائل شد
و دیگر آسمان را نخواهی دید...
پاسخ
سپاس شده توسط:
  • گل مصنوعی
دو شاخه گل زیبای مصنوعی آوردی
در این زمستانی که گل سرما می خورد
به رسم محبت شکفتی
ترا ستایش می کنم
که ساعت ها نشستی تا زیبائی اطاقمان را آراسته تر کنی
نگو قدر زیبائی و محبت را نمی دانی
من برای شناختن آنها رنج عظیمی کشیذه ام
سرانجام عشق آمد و ترا برگزید
و محبت بر در خانه ی تو زانو زد
گلهای زیبائی تدارک دیده ای
بر زیبائی قلب های مان می افزاید
شاخه های عاشق دلم را در آنها می بینی
در زحمت ارجمند تو می ریزم
وقتیکه بهار هم نزدیک می شود
بهاری که از قلب گل های تو شکوفاست
و دیگر آسمان را نخواهی دید...
پاسخ
سپاس شده توسط:
  • آه...
به قصدی که رفتی باز نمی گردی گاهی
به درهم ریزی همه چیز می ماند گوئی
چشمان کودکانه ی باد
برگهای زرد بهاری
؛
خسته آید خیابان چشمم
با نگاه سراسیمه ی ابر و عابر
تا که سر بر قفا می نشانی
باد می ماند و رنج راهش
باد میماند و رنج زرد بهاری
عکس طنازی باغ دلبر
دیده بر راه می ماند و
آه…
و دیگر آسمان را نخواهی دید...
پاسخ
سپاس شده توسط:
  • آزادگی های جهان
به دشتهای بکر زمان برویم
به لطف باغستانهای دلاویز روز
به دشتهای آواز آویشن و بابونه ی کوهستان
به دشتهای همیشه عطر آگین زمان زمین
پس آنگاه؛ در گلخانه می ریزم
گلخانه بر دلم سنگینی می کند
نمایشگاه نقا شی های آبرنگ طبیعت مرا می فریبد
پس آنگاه؛از کوههای دل بالا می خزم
درختان اندیشه را به تامل می نشینم
برگهای سبزشان؛ابتدای طراوت یگانگی است
در احساس گلهای عسل جاری می شوم
تا درون آنها را به خواب گوارائی جان بگشایم
در گوجه های سبز محبت به طراوت آغوش می گشا یم
تا بلوغ میمون ترش لبیشان را زمزمه گر باشم
و خیا رهای بلوغی که لباسهای مرا بر تن دارند
در کهکشان طعم لذیذ میوه های رنکارنگ زمان شنا می کنم
با آفتاب و آسمان و ابری که یاوران باستانی خاک و آبند
به خلوت بی آلایش چشمه ساران نور
و سردی ساکت فرحبخش زلالشان
با تصویری بی غش از آسمان و ابر و ستاره
با تصویری از میوه های رهگذر و درخت و آهو
وقتی که بادها جشن وزش را ترانه می گیرند
رقص شورانگیز علفها را بنگر
موج در موج
روح زمان را
شاخه و برگهای فصول آهوی جان را
در آسمان تدبیر جهان
گنجشکان در شاخه و برگ درختان گوشم
سرود طراوت هموارگی موسیقی جهان را می خوانند
سفیر آب از شیار های جانمان به دریا می ریزد
پس آنگاه؛ به شب پیوستن
زلالی آسمان مهتابی بر پوست چشمان دل
رقص جذاب آسمانی
گل دلچسب درشت ماه
پرواز قلب سپیده در جنگل چشمان آفتاب
آواز ماندگاری ماهی موج نور
در دل اقیانوس بی انتهای زمان و مکان
نور ماهی های سرسوزنی شب نما
در قلب چشمان لایتناهی سکوتی عظیم و دور
سکوت اقیانوس در زوایای گل شکفته ی رنگین فام زمین
کوچه باغهای شهر بزرگ شب
بوستان های همیشه ی شبانه روز
پس آنگاه ؛
به پرستوهای مهاجر زمان می پیوندم
آی؛
دلمان
دلم را به کجا می بری؟
چشم و روحم را؟
ستاره های جانم را ؟
نسیمی که می وزد
عطر دلپذیر بهاری را در امواج بی مانند پرواز می گشاید
عطرپرندگان هزاران رنگ دلستان را
سر زنده گی علف ها و گلها را
آه؛
دلم درد می گیرد
ما هنوز در دخمه ها و غارهای زمانه اسیریم
اسیر مبادله ی انسان با پول
اسیر مبادله ی انسان با کالا
اسیر مبادله ی کالا با کالا
اسیر مبادله ی کالا با پول
اسیر مبادله ی پول با پول
اسیر مبادله ی شرف و آزادی با تجملات ضروری زندگی کوچک
هر چه شکفته تر می شویم
هر چه گلهای نوتری در کاروان تکامل می شکفد
راهی نوتر برای اسارت رقت بار انسان چشم میگشاید
بردگی نوین
وانسان با آن همه روشنائی کلید اسارتی دیگر را کشف می کند
زمین همیشه عزادار است
آفتاب برای عده ی کثیری ممنوع
جهان همواره برای بیشماری روح افسرده ی مضظربی بوده است
شکم بارگی گروهی برج عاج نشین
چهره های خزان زده ی بیشماری را به مرگ خشکانده
هنوز مزارع و باغستانها ومراتع جانمان
در آتش سوزان اسارتند
تیرگی گسلها ؛ همواره ماحصل قارچ کاخ نشین هاست
به کور چشمی این همه
یگانگی جهان در دل آن همه تجاوز ظلمانی می شکفد
آزادگی های جهان در نظمی اسطوره ای
رویای همه ی شهیدان تاریخ را در همه ی زوایا بهاری پر شکوه می سازد
و دیگر آسمان را نخواهی دید...
پاسخ
سپاس شده توسط:
  • آویز خاطره
پیرمرد غروب با کلاه سفید کاموا
بی اعتنا به رهگذران و ماشین های رنگارنگ
دستی در جیب پیاده رو
با پائی نیمه لنگ
نی زرد پاییز را بر لب
و ترانه ی دلتنگی غروب را در دل
نمی داند شاید کسی ابر توجه اش را بر او می بارد
غروب؛ ابتدای تولد شب
ساعت ماه در گوشه ی هشت آسمان می خرامد
گاری دستیش را ول می کند
غرق پیاده رو چیزی زیر لب زمزمه می کند
و شب را به آویز خاطره می آویزد
و دیگر آسمان را نخواهی دید...
پاسخ
سپاس شده توسط:
  • اقیانوس دل
از پشت میله های پنجره ی پاییز
آبی آسمان جاری
میله ها زندان منند گاهی
گوشه ای از ساختمان امروز
منبع آبی از دیروز
درخت بید عاشقی پشت حصار فردا
شاخه های لخت چشم در رقص نجوا از باد
صدای گنجشکی پشت سکوت را می شکند
دلپذیر بر قصر درخت می نشیند ماهی زرین خورشید
در اقیانوس آبی دل
به لبخند من نگاه مکن
چون می گذری دلگیر
و دیگر آسمان را نخواهی دید...
پاسخ
سپاس شده توسط:
  • امید
زورق بر آب می اندازند
با خوابهای طلائی
بی خبر از مرگی دوردست و نابهنگام
؛
کسی اینجا در انتظار کسی ننشسته است
ای چشمان منتظر باران؛ دریا
؛
آنسوی تر خواهیم رفت ؛ به کنه ژرفا
کسی اینجا یارای کسی نخواهد بود
؛
اما باد به اتفاق از مسیر امیدواری است
گویا همه چیز بسمت مراد شکل می گیرد
گوئی کسی منتظر کسی بود
و دیگر آسمان را نخواهی دید...
پاسخ
سپاس شده توسط:
  • اندوه زمان (به مناسبت زلزله گیلان)
باد می پیچد درون کومه های درد
روزگاری زندگانی نور باران بود
در دیار مرده ی امروز
؛
سبزه از اندوه می گرید
کوچه ها مرده
مانده از آن شورش امید
تلی از خون گریه ی افسوس
و دیگر آسمان را نخواهی دید...
پاسخ
سپاس شده توسط:
  • اگر سنگ شدی
اگر سنگ شدی
می توانی به هر دستی بچرخی
به هر گوشه ای فرود آئی
؛
من درد را حس می کنم
و اندیشه خونین را
؛
به سنگ پیوستن همیشه سنگین است
ولی همواره ننگین نیست
؛
به مردابم ار خیال فکندن داری
بر پایت فرود خواهم آمد
واز پایت خواهم فکند
؛
ستاره نیستم
از ستاره ام
؛
خاک نیستم
از خاکم
فراتر از ستاره و سنگم
از خاکم
؛
قوی من
از تلاطم امواج مگریز
آب باش ؛ آب
؛
انسانم؛ از آبم؛ آب نیستم
؛
همواره به خورشید می ریزم
همانگونه که خورشید در من
؛
سنگم
گمان جنگم نیست
؛
به مرادبم ار خیال فکندن داری
بر پایت فرود خواهم آمد
؛
گل شب بو
ترانه ای بخوان
پرپرت نخواهم کرد
تو اندیشه ی منی
راز ماه چه بود؟
؛
سحر-تفنگی دیدم یا گلی؟
تفنگی انگار
به خاکم خواهد نشاند
؛
کبوتر چاهی تردید مکن
از فراسوی من بگریز
تو قلب منی ترانه ی آرامشم
رنگ زمانه چنین است
؛
کبوتر چاهی به انتظار منشین
دانه اگر دام است
به هوشیاری فرود آ
؛
کبوتر چاهی
از عقاب بیاموز
از چشمانش
از اندیشه ی تیز پروازی و غرور طبیعی اش
؛
عقاب نیستم
از عقابم
عقاب نیستم
از عقابم
و دیگر آسمان را نخواهی دید...
پاسخ
سپاس شده توسط:


موضوعات مشابه ...
موضوع نویسنده پاسخ بازدید آخرین ارسال
  دفتر شعر صنم (اشعار نو) صنم بانو 28 3,854 ۲۷-۰۳-۰، ۰۹:۰۶ ق.ظ
آخرین ارسال: صنم بانو
  مجموعه کامل اشعار کتاب دیوار از فروغ فرخزاد صنم بانو 19 1,266 ۲۴-۰۳-۰، ۰۷:۲۷ ق.ظ
آخرین ارسال: صنم بانو
Heart اشعار سجاد شهیدی minaa 13 2,900 ۰۹-۰۳-۰، ۱۲:۵۵ ب.ظ
آخرین ارسال: minaa

پرش به انجمن:


کاربران در حال بازدید این موضوع: 4 مهمان