امتیاز موضوع:
  • 1 رای - 5 میانگین
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5
دفتر اشعار|قاسم حسن نژاد
#81
  • دریاچه ی سکوت
درخت صبح گل کرده است
به سا عت مچی زمان می نگرم
نبض باد می تپد
زمین زیر پای ما
ما را از برابر آینه ی گرم خورشید می گذراند
لحظه به لحظه پیر می شویم
در این زمین پهناور-
در این لحظه-
هیچکس نمی داند کی هستیم و چه کار می کنیم
همانگونه که بی توجه به گردش- زمین- زمان می گذرانیم
دلشادم چون بهار در راه
صبح باز با دریاچه ی سکوت با من روبروست
پرده را کنار می زنم
غنچه های کار چون قطرات جوشان آب کتری شکفته می شوند
لحظاتی دیگر چای زندگی آماده می گردد
-
بی خبر از هوای بیرون
روی قلبم نشسته ام
ترانه ی کوههای برفی آفتاب پوش را زمزمه می کنم
وقتی به طول زمان بر می گردم
آنها نیز جز نام ها چیزی نیستند
و دیگر آسمان را نخواهی دید...
پاسخ
سپاس شده توسط:
#82
  • در چشمان آسمان
قیچی من کو؟
قیچی من کو؟
تا شب را ببرم و با روشنائی لامپ پیراهن بدوزم
قیچی من کو؟
تا خاطرات اندوهگین ترا ببرم
و دور بریزم
قیچی من کو؟
تا افسردگیم را ببرم و در پای خارها مدفون کنم
تا شادابی را بر قلبت پرو نمایم
و قسمتی از ماه را با ابر آسمان بدرون خانه مهمان نمایم
قیچی من کو؟
تا آلودگی افکارت را از روی صندلی فکرت ببرم
و در پای فاضلاب بکارم
قیچی من کو؟
تا آفتاب نگاهت را با پیراهن شب
در چشمان آسمان بدوزم
-
من به قیچی نگاه شبانه روز محتاجم
خیاط لحظات رو یائی
و دیگر آسمان را نخواهی دید...
پاسخ
سپاس شده توسط:
#83
  • دفاع از شعر
بر روی صندلی شعر بنشین
بر روی سنگ
بر روی قلب درخت
کبوتر
تو باید از حیثیت شعر دفاع کنی
شعر دفاع از توزیع نان است
سنگ زیر بنای عدالت
باید بتوانی از تو لید نان دفاع کنی
گامی بسوی پیشرفت
آزادی بیان برادری است
وظیفه ی دیگر ما دفاع از صلح است
ما باید خود را در شکل فقیرترین قشر اجتماع ببینیم
بقیه چیزها را بعدها می توان درک کرد
اکنون شرایط آنگونه فراهم آمده است
که تو بر صندلی تکیه بزنی
پس بر روی یک سنگ هم می توانی
آرزوی واقعی خود را بر زبان بیاوری
حتی بر روی خاک خار دار
باید همواره آماده باشی
بر روی هوا قلب خود را به پرواز در آور
و خشت شب را زیر سرت بالش کن
بدان که در دربدری نیز عشق فروزنده است
و در آوارگی درخت معرفت سرسبز
در قلب جوانان قرار بگیر
که آفتاب تنها سرمایه روز
و شب ها تنها اندوخته ی شب شان است
با این همه با وقار و امیدوار مبارزند
و اندکی از سرمایه ی شان را به بطالت خرج نمی کنند
بر روی صندلی شعر بنشین
و سنگ آفتاب را آرزومند رهائی ساز
و دیگر آسمان را نخواهی دید...
پاسخ
سپاس شده توسط:
#84
  • دیلمان
باران آسمانی طراوت که ایستاد، صدای مخملین سبز عوعوی سگان بلند شد
صدای ملایم دلنشین روح بخش قورباغه و آواز بلند بلبل پیچیده در شبی خیس
صدای هدهد آرامش در حجم وسیع سکوت
روستای تازه شهر شده- ماه خرداد
دیلمان راضی از دوش خنک حمام باران،
بوی نمناک لطیف خاک پاک
برگ های خیس و همان آوازهای ملکوتی
گفتگوی شعر شعله ور ، آشکارا یا پنهان
حتی به اندازه ی گلی کوچک در کناره ی رودخانه یا برفراز تپه ی سبز
یا نشسته بر شاخه ای روی آواز سبز بلبل، همین
و دیگر آسمان را نخواهی دید...
پاسخ
سپاس شده توسط:
#85
  • سکوت آفتاب
در نگاه پاک لطیف خیابان تاریخ رنج بر می خیزد هر صبح
آشیانه بر لانه ی کبوتر
با چشمان جنگل
در جستجو ی آفتاب خو یش بر هر دری می کوبد
وآنگاه با چمنزار سکوتی طلائی
هر آواز دلیر غروب را در خانه جشن می گیرد
تمامت حقیقت صادق قلبش در انتظار گسستن از تاریکی است
و خاک پاک چشمانش همواره در کوچه راه می رود
نگاهش مانوس چهره ی زیبای تنهائی است
تا افکار خویشتن را در قلب خویش بیاموزد
قلبی که رمز باد را می داند
و آشیان آفتاب را
و دیگر آسمان را نخواهی دید...
پاسخ
سپاس شده توسط:
#86
  • سکوت ابدی مرگ
در طراوت آسمانی همین جا متولد می شویم
در آواز لطیف خاکی همین جا نشو نما می کنیم
در ترانه های سبز الفت همین جا بزرگ می شویم
چند گاهی خود را در اندوه ناچار غربتی ناخواسته می بینیم
در زندان دلتنگی وسیع همانجا می مانیم
تا سکوت ابدی مرگ فاصله ها را از بین ببرد
گاهی به خاک پاک همین جا بر می گردیم
تا در سکوت ابدی مرگ زندگی کنیم
و دیگر آسمان را نخواهی دید...
پاسخ
سپاس شده توسط:
#87
  • شب پنج شنبه
شب پنج شنبه برنگ سکوت است
انتظار تلخ
اطاق تنهائی تیره
سالن خلوت
آشپزخانه ی سرد
شب پنج شنبه تختخواب ملول است
منتظر پروازی هستم که در شب را بکوبد
و نارنگی مهربانی بیاورد
شب پنج شنبه دیر سپری می شود
کمی اندوهگین است
کسی در کمد را باز نمی کند
در آشپزخانه سر و صدا راه نمی اندازد
برق نگاهش را به ملاطفت نمی گشاید
شب پنج شنبه برنگ نگاه غایب پسرم هست
برنگ نگاه منتظرآبی همسرم
شب پنج شنبه تا چند روز در ذهنم زندگی خواهد کرد
و دیگر آسمان را نخواهی دید...
پاسخ
سپاس شده توسط:
#88
  • صداهای درخشان
از آن طرف صدای خونین جنگ
خواب جیرجیرک ها را می آشوبد
خیابان به لباس مشکی اش نظر ماندازد
و غباری تیره سد راه آسمان و خورشید می گردد
خون و آتش و غبار
فریاد دردناک خاک
ضجه های سنگ وگیاه وماه
پرپر شدن شکوفه های گلرنگ
راه هایی پر از خار خاشاک
و نگاه سیاه ترس و اضطراب
اما در این طرف انبوه صدا های درخشان صلح
که رویای خواب ستاره ها را در بناگوش جیرجیرک ها می نوازد
ستاره های درخشان نگاه
آسمان وسیع در چشمان پر عطوفت دل
درخشش نگاه آرام صبح
در انتهای شبی آرامش بخش
پرواز آبی خیابان های جان
زیر سقف خورشید شیرین
که به کارکردن شکوفه های سبز- امنیت می بخشد
و خستگی را سرانجامی لذت بخش
همه جا درخشش زیبای صلح
و کسی کبوتر غمگین را بر سقف نگاهش جستجو نمی کند
با آرامش خاطر می توانی-
دلت را در دستت بگیری
و شهر به شهر- کشور به کشور بگردانی
و آواز زیبای صلح را در جنگل نگاه مردم- جستجو کنی
در این سوی همه چیز دلپذیر است
در آنسوی ناگوار
در این سوی نگاه عاشقانه ی زندگی
در آنسوی نگاه خرد کننده ی مرگ
و آنانی که زندگی را دوست می داشته اند
تاکنون پیروز شده اند
ما زمین را دوست داریم
و در دل آسمان ها در جستجوی زندگی می گردیم
و دیگر آسمان را نخواهی دید...
پاسخ
سپاس شده توسط:
#89
  • عطر خورشید
ما به چشم انداز تپه و علف وخورشید عادت کرده ایم
آنها ما را در چهار دیواری زندان عنکبوت می خواهند زندانی کنند
ما کودکی مان را در فضا های باز دلپذیر شب کرده ایم
همراه آوای غوک ها و جیرجیرک ها
در مراتع گاوها و اسب ها
در طراوت بکر جنگل ها و کوه ها
پاییز را با خود زیر درختان گردو و گلابی گردانده ایم
اکنون تراکتور مزارع آسمان را شخم می زند
ما به فضاهائی که عطر خورشید همه مشام ها را می نوازد، عادت داریم
شب با اندوه ستارگان درخشان
از کوچه پس کوچه های قلبمان سراغ خانه های گرم ملاطفت را می گیرد
شما به عقرب میزها و صندلی ها خو کرده اید
منافع شما در پیوند با کنفرانس ها و جلسه های آبکی بظاهر شسته و رفته است
که هیچگاه نظر باد و ابر و باران را نمی پرسد
نمی پرسید آنها چرا ساعت ۴ صبح خواب آلوده و خسته
سراغ بید مجنون را می گیرند
همه ی هم و غمشان عبور از کرانه های سر زندگی، شرافت
مردانگی و گذشت است
آنها شب ها همواره با مهتاب از پشت پنجره ها و گاهی با ماه لخت در آب ابرها نجوا کرده اند
دیوار دلشان آنقدر کوتاهست که آنطرف صداقت و صمیمیت شان را با شفافیت می توان دید
از دامن آنها آفتاب از کوههای بلند افق سر بلند می کند و همه را در آتش محبت خویش غرق
می گرداند
پیون آنها با دلبر کتاب چونان انس آنها با طبیعت زنده و زیباست
باغهای ستاره را در می نوردند
و شبانه روز در اختیار باورهای زنده و پویای آفتاب و ماهند
سر از تراکم انبوه درد بر می دارند و مرگ را به مسخره می گیرند
شما با میزها وصندلی ها یتان بازی کنید
و در ورق پاره های مدرک ها یتان به دنبا ل کژدم بگردید
غرور پوچ شما فضا های افسرده را لابلا ی گوشتان زنده می سازد
نگاهتان در جستجوی فروغ بی همتای صبح نمی درخشد
خیابان باد را ورق می زنند
سرسخت و مقاوم چون صخره های کو هستان و بیابان ها ی لم یزرع
شادمان چون بافه های نسیم دشت ها ی عطر اگین
پیوندخورده با لبهای خیس شن و ماسه
به هئیت انسانی شکفته در بهاری افسونگر و شیدا
هم بدانگونه که ابرها در آینه ی عطش کویر می بارند
نه عبوس و متکبر چون سگ های گورستان
و سکوت فولادین شبی ظلمانی در پیچاپیچ راهی نا هموار
نه بدانسان که سنگینی تپش پو سیدگی را در چارچوب قلبشان می توان شناخت
هم بدانگونه که آب روان است و با سر زندگی مسیر درخت و گیاه را می شکوفاند
یا لبریز نور که مسیر عبور ریشه های حیات را در پیچ و تاب خاک می شناسد
بالنده و سرافراز چون وزش کلمات در دشت پر ثمر شعر
قامت گرفته در قلب تپنده ی بشکوه
مرمر نگاه کانی های طلا در دستان نامرئی فرشته صلح
دل به استغنای دسترنج آشنای خویش دوخته
و راه خیابان های نجیب زندگی را بخوبی می شناسد
شما می خواستید که قامت ستبرشان را درهم بکوبید
دل به استثمار وحشیانه ی آنها دوخته بودید
غافل از آنکه همواره جوانه ها بر درخت تاریخ
از قلب شاخه و برگ سر بر می افرازند
و نگاه سربلندی و افتخار را در مسیر پر پیچ و خم حوادث به ارمغان می آورند
خورشید همواره از افق طلوع می کند
ابرها نمی توانند روشنایی را از روز بگیرند
غروب دل انگیز و رویایی است
شب شکوه آسمان را بر چشمان خویش حمل می کند
فردا بی شک در چشم انداز رویاهای خورشید زندگی خواهیم کرد
و دیگر آسمان را نخواهی دید...
پاسخ
سپاس شده توسط:
#90
  • عطر عسل
چشمانم بر روی کلمات نور می پاشند
کلمات گلدان های گل های آپارتمانی جان هستند
اکنون بعد از ظهر پنج شنبه ی شیرین مهربان است
کلمات عطر پنج شنبه گرفته اند
عطر عسل آفتاب
من کلمات را روی دفتر آسمان نوشته ام
آنها تنها رنگ سبز عدالت را می پرستند
می گویند:اگرعدالت سبز باشد
امنیت و صلح زیبا روی نیز خواهد درخشید
من کلمات را بر دفتر رنگین تلویزیون می نویسم
چشمان اندیشه ی بارانی من تلویزیون را دوست دارند
من پنج شنبه مهربان را با طرح عمیق ( دست دادن دوستانه)
برنگ آتشفشان می بینم
تا اینجا نگاه تخته ی سیاه جان را
بر طرح گیرای غروبی دل انگیز پیموده ام
دست بر جیب غروب می بریم
ستاره از جیب تمیز غروب طلوع می کند
ستاره هائی با فکر شبنم
با دستانی آفتابی
و دیگر آسمان را نخواهی دید...
پاسخ
سپاس شده توسط:


موضوعات مشابه ...
موضوع نویسنده پاسخ بازدید آخرین ارسال
  دفتر شعر صنم (اشعار نو) صنم بانو 28 3,851 ۲۷-۰۳-۰، ۰۹:۰۶ ق.ظ
آخرین ارسال: صنم بانو
  مجموعه کامل اشعار کتاب دیوار از فروغ فرخزاد صنم بانو 19 1,263 ۲۴-۰۳-۰، ۰۷:۲۷ ق.ظ
آخرین ارسال: صنم بانو
Heart اشعار سجاد شهیدی minaa 13 2,892 ۰۹-۰۳-۰، ۱۲:۵۵ ب.ظ
آخرین ارسال: minaa

پرش به انجمن:


کاربران در حال بازدید این موضوع: 8 مهمان