امتیاز موضوع:
  • 1 رای - 5 میانگین
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5
دفتر اشعار|قاسم حسن نژاد
#71
  • تداعی
بر رویاهای سبز صیقلی تو خاطره آهنگ قلب درختان مرا می بینی
که ارام و بی ریا بر صندلی عمر روان تکیه داده
و دست ستاره زنده جوان را میبوسد
تا به اندازه یک لامپ کوچک لطیف
نور برایم به ارمغان آورد
و مهمان سرای منتظر چشمانم را همیشه روشن دارد
تا شب ظلمانی میرا تنها- عصای دستم باشد
بر رویا های شکوفای سبز تو رویای آسمان ارغوانی روان مرا می بینی
که روبروی جنگل محبت نشسته
و دریا را در وجدان سبز منور خویش می جوید
تا به اندازه ی یک رود کوچک تپنده
مرا صدا بزند
و نی لبک قلبم را سرشار از ترنم باران سازد
تا خشکی کویر سوزان تنها- عصای دستم باشد
این سان زندگی را آغاز می کنم
و دیگر آسمان را نخواهی دید...
پاسخ
سپاس شده توسط:
#72
  • ترانه قلبت
دلم هوای جهان پاک آرامش ترا کرده است
ای رود دریائی پر خروش طراوت
ای جنگل سبز انبوه روح بخش
ای هوای دلگشای پاک صداقت
مرا ترانه ی شکوه سبز پرنده ی جنگلیت کن
تا از همه ی عاریت های صوری رهایی یابم
و همه نشانه های بکر زنده یک زندگی ساده بی پیرایه را تجربه کنم
مرا از دره های آواز شکوفای سرخ خاشع تمشک جنگلی عبور ده
از کنار درختان مومن ازگیل کوهی
تا ترانه ی نغز پر شکوه رودخانه را در فضای روحم پذیرا باشم
و آشیانه ی آزاد قلبم را بر مخمل سبز نگاهت به تماشا گیرم
مرا از ترانه ی سرخ موسیقی قلبت عبور ده
دلم هوای ترا…
و دیگر آسمان را نخواهی دید...
پاسخ
سپاس شده توسط:
#73
  • تشنگی نور
انگار دیروز بود
انگار چند لحظه پیش بود
آسمان بغض خود را نمی شکست
چهارشنبه مرطوب می نمود
با شوق سیب به دیدار تو آمدم
البته این بعد ازشنیدن آوای پرنده ی صدای تو
از آن سوی سیم بود
با شوق درخت انگور در را گشودم
میز تو با دیدن من لبخند زد
تو زیبا از جایت بر خواستی
مرا به خو شحا لی پذیرفتی
برایم چای مهربانی ریختی
آنگاه کنار پاییز نشستیم
واز خانه واز شاعران وازخودت
مانند باد از سخن گفتن گذشتی
درختی دیگر با قامت دوست وارد شد
گفتی کلمات را می شناسد
و آنها را در خاک و آب وآفتاب به گندم شعر مبدل می کند
صدای سخنش کبوتری آرام بود
از رنج زندگی سخن گفت
از کم رونقی بافت کلمات هنر سخن گفت
هیچکس جز ما خبردار نشد
از تشنگی نور در حوالی اندیشه با متن دلها گفتگو کردیم
درختان بیرون خواب باران را می دیدند
پشت سرما دیوار بود
جلو شیشه ی آسمان ابری بود
شاید می خواست باران بیاید
در مراسمی بسیار ساده به سادگی خوردن انگور
از تو و دوستت خدافظی کردم
بیرون کسی منتظرم نبود
آسمان اما کاملا ابری بود
و دیگر آسمان را نخواهی دید...
پاسخ
سپاس شده توسط:
#74


  • تنها شعر
گنجشک های سر زنده سوال برای چه می خوانند؟
اینسان انبوه سبز مخملین لحظات خدا از ما می پرسند
آیا هر گنجشک سوالی پاسخ دارد؟
خورشید تابان- گنجشک ها- سبزه ها، هماهنگی با آفتاب
رازی در پی رازی
شکوفه هایی که در تاریکی می شکفند و در روشنایی می خوابند
شکوفه هایی که در روشنایی می شکفند و در تاریکی می خوابند
بی خبر از ما
شکوه شعر هم همین گونه است
آواز نسیم شعر در صدای خروس سحری
در آواز پیامبرانه زنبور
تنها شعر است که می تواند خود را در آب هر چیزی شتشو دهد
تنها لعبت طناز شعر
مرا به اقیانوس رویای افسانه بیاویزید
اگر چه به جاودانی شبنم انسان ایمان دارم
همه ی هیبت درخت را نگاه کن!
و دیگر آسمان را نخواهی دید...
پاسخ
سپاس شده توسط:
#75
  • جیرجیرک ها
در جنبش تیره دو سوی جدول های خیابان نو اندیش
زیر نور غریب لامپ های استقامت
جیرجیرک ها حریر غروب مهر را عاشقانه می خوا نند
آسمان جانم غرق در ستاره و شهود است
من با سایه ام آرام آرام حرکت می کنم
بچه ها گل کو چک بازی می کنند
دیگرتاریکی است وسکوت جان
دیگر سکوت است و تاریکی پرتپش
و خیابانی که از شن زار قلبم عبور می کند
دکل های برق در تاریکی محو می شوند
اما در دورنما انوار انبوه می درخشد
ما با جاده ی شمالی بیگانه ایم
جیرجیرک ها غروب مهر را عاشقانه می خوانند
جیرجیرک ها و غروب مترنم
در تلالو بی نهایت عرفان
باید نقبی به جستجوی ماه گشود
زندگی افسانه ای شیرین است
و دیگر آسمان را نخواهی دید...
پاسخ
سپاس شده توسط:
#76
  • خشم زمین
من می دانم ماه ترانه می خواند
باد آواز ماه را در خیابان می پراکند
و علف های راه زار زار می گریند
خیابان غم ماه را در گوش کوچه پخش می کند
و شن ها با آسمان عا شقانه آفتاب را می سرایند
من می دانم آفتاب ترانه می خواند
اندوه او از شرق طلوع میکند
و در غرب غروب
چه کسی می داند؟
شب ترانه می خواند
در اندوه انبوه ستاره ها می گریند
چه کسی می داند؟
روزکوه بسیار بزرگی است
خوابیده در قلب آفتاب
سراسر اندوه و درد
من می دانم
زمین ترانه می خواند
رود و دریا
سنگ ماه را که لبریز از اندوه است
بر دوش می کشند
و سراسر راه سرشار از خشم مقدس است
چه کسی می داند؟
من با ابر کوچک خود
در خیابانی عاشق
آسمان را ترانه می خوانم
و سنگ اندوه خود را در حلقه های خورشید می آویزم
و شب راه با ماه می گریم
چه کسی می دا ند؟
داستان ماه سراسر راه را
در قلب آسمان
و آفتاب تاریخ سر گذشت اندوه را می داند
و دیگر آسمان را نخواهی دید...
پاسخ
سپاس شده توسط:
#77
  • خیابان بزرگ
در زندگی کوچک غوطه ورم
مرا مجال ورود به یک فضای وسیع تری نیست
خیابان بزرگم
که همه از رویم رد می شوند
بیا ببین چه کسانی از رویم می گذرند
هریک سوزن کوچکی در قلبم فرو می برند
هیچکس نمی گوید آیا دردش می گیرد؟
دستها در جیب
خیابان بزرگی در زمستانم
گر چه روزها در شلوغی زندگی کوچک غوطه ورم
اما مرا مجال تنفس پرنده نیست
مجال زندگی درخت چنار در همین پارک کوچک
مرا توان دیدن آن همه درد نبود
از باجه ی روزنامه فروشی می آیم
یک دست در جیب
دستی دیکر با کیف آسمان
تیتر اکثر روزنامه ها را خوانده ام
همه در زندگی کوچک زندگی می کنند
از همین زندگی های گوچک چه دردها که فوران نمی کند
خیابان بزرگ دردم
با درد بزرگی در اندام های درختی باد
با خشم خو رشید
از اداره می آیم
از آنجائی که نسیم نمی وزد
و آفتاب ممنوع است
در زندگی کوچک غرق می شوم
و آنچنان کور می گردم
که دو قدم آن طرف تر را هم نمی بینم
به خانه بر می گردم
با نشانی فقر
اما یادم نمی رود
که با همین نشانی خود را بصورت خیابان بزرگی در آورده ام
چگونه؟
با عشق به زندگی
با عشق به رهائی
با امید به عدالت
و دیگر آسمان را نخواهی دید...
پاسخ
سپاس شده توسط:
#78
  • درباره بهار
برف باریده
شاید آخرین برفی باشد
بیرون جوگندمی شده
مانند موهای من
دل خیابان در سکوتی سرد می تپد
تپه های شن با برف تنک
پنجره ها ی دل خانه در سرما می لرزد
ساعت دیواری عبور عمرمان را می نوازد
به آرامی لبخند سرد سکوت
آسمان یکپارچه ساز ابر می نوازد
دلمان بروفق مراد نیست
سرما قلب اندیشه را می آزارد
پرواز پرنده ممنوع است
ما زود درباره بهار صحبت می کنیم
و دیگر آسمان را نخواهی دید...
پاسخ
سپاس شده توسط:
#79
  • درخت شب
درخت رویای شب شاخه زیبای لبخند پراکنده بود
چراغ های بی تاب خیابان شبنم آواز سبز می خواندند
از دانش باد خبری نبود
داستان جام جم تلویزیون ابهت سکوت را در هم می شکست
تنها ئی عمیق آبی از همه طرف ترا نه انسان می سرود
مرا به باغ درنگ بهانه راهی نبود
ماه کمانی ابرو در حجم آبی آسمان می درخشید
آنها همه یک جا دریا می شدند
و دوباره خون را در رگهای ساختمان جاری می کردند
زندگی سبز بی قرار فوتبال تلویزیو ن را تسخیر کرده بود
من هم مانند آنها در بزرگراه مشکی منتظرنشسته بودم
نیاز پر تپش آب از شب و آفتاب بیشتر بود
تمام آواز روز را در یکنواختی مکدر خانه سپری کردم
تنهائی وجود تشنه دانش گاهگاهی چکه چکه می کرد
ریشه های منور ترانه بیرون مانند هر روز می درخشید
می دانم که قلب سبز امروز مانند آواز دیروز نبود
و پاییز سکوت پرده ها ی کرکره اش را بالا می زد
تا آفتاب لذیذ نیاز بر قلب خانه بتابد
روبروی خانه آب اثری از
درخت نبود
تا نشانه ی پاییز را رنگ آمیزی کند
چشمان من به دلاوری شنزار و تیرهای انبوه برق عادت کرده اند
و خیابانی که سکو تش گاهگاهی شکسته می شود
دل من لبریز سیطره ی تنهائی است
اندیشه ام در حلقه آبی جستجوی درختان زرد پاییز می گردد
روزهای آخر تابستان مالوف می وزد
تا سه طلوع دیگر همگی مهمان پاییز محض خواهیم بود
پنجره ی سخی دل را می گشایم
باد خنک پاییزی می وزد
پرده را به آهنگ زرد رقص وا می دارد
بلند می شوم وخود را در چهارچوب پنجره قاب می گیرم
علفهای هرزانتظار در باد می رقص ند
اثری از دوستم دریا ی بی ریا نیست
تنها کوه است و دشت لم یزرع وساختمانها
از خط عرفانی آسمان هواپیمائی عبور می کند
در اتاق عادت آینه ای نیست
تا چهره ی ملیح صبح را در آن بنگرم
از خیابان کوتاه رنج دلم عبور می کند
چون هوش تشنه پنجره ای که در سکوت به بیرون نگاه می کند
و حتی به آواز چیزی هم فکر نمی کند
راستی اینهمه سال از عمر قلبم می گذرد؟
و هنوز می تواند اندوه بیشتری را در خود جای دهد
آیا در این چهار دیواری پاییز
دلخوشی دیگری غیراز نگاه پاییزی به علفهای هرز آنطرف نگاه هست؟
من مزرعه سبز دلم را برای ترانه آسمان گشوده ام
ا ز درون همین پنجره ای که زندان نگاه من است
و دیگر آسمان را نخواهی دید...
پاسخ
سپاس شده توسط:
#80
  • درخت پرتقال
روز بود
درخت پرتقال در حیاط می درخشید
ساعت- عمر را به ثانیه ها سپری می کرد
بچه ها بی وقفه بازی می کردند
روزی آفتابی بود
ما نشسته بودیم و در فکر گذران عمر بودیم
سکوت ساعت ها بود که مرده بود
سر و صدا از هر طرفی ما را مهمانی کرده بود
پر زن مدام مشغول کار بود
آنها در اضطراب دیدن خانه ی جدید بسر می بردند
ما گرچه فقیر بودیم
ولی همواره در فکر آفتاب درخشان بیرون بودیم
آنها آمدند
پذیرش خانه شفاف بود
تبسم روز در همه جا عطر آگین بود
خانه چون دمیدن آفتاب دل گشائی می کرد
زمستان آمده بود
با سرمای سوزان
قناری های زندانی آواز عاشقانه می خواندند
شاید آواز آوارگی جهان را می سرودند
ما ناگهان غرقاب شب می شدیم
با دسته گلی از صمیمیت
و دیگر آسمان را نخواهی دید...
پاسخ
سپاس شده توسط:


موضوعات مشابه ...
موضوع نویسنده پاسخ بازدید آخرین ارسال
  دفتر شعر صنم (اشعار نو) صنم بانو 28 3,848 ۲۷-۰۳-۰، ۰۹:۰۶ ق.ظ
آخرین ارسال: صنم بانو
  مجموعه کامل اشعار کتاب دیوار از فروغ فرخزاد صنم بانو 19 1,263 ۲۴-۰۳-۰، ۰۷:۲۷ ق.ظ
آخرین ارسال: صنم بانو
Heart اشعار سجاد شهیدی minaa 13 2,885 ۰۹-۰۳-۰، ۱۲:۵۵ ب.ظ
آخرین ارسال: minaa

پرش به انجمن:


کاربران در حال بازدید این موضوع: 6 مهمان