امتیاز موضوع:
  • 1 رای - 5 میانگین
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5
دفتر اشعار|قاسم حسن نژاد
#51
  • چه می توان گفت
چه می توان گفت از تنهائی در میان جمع
درختی تنها در جنگل
برگ سفیدی پراکنده در باد
کبوتری خسته
و اشکی که در ظلمت فرو می ریزد
سنگ را می شکافد
و بر دریچه ی انتظار می نشیند
تا شاید خورشید گذری داشته باشد
اشک مهتاب در چشمانش
غرش رود درنگاهش
و آسمان پاک در قلبش
چه می توان گفت از تنهائی در میان جمع
و دیگر آسمان را نخواهی دید...
پاسخ
سپاس شده توسط:
#52
  • کارگر آبدارچی
دانش عمیق رنج در جانش فوران می کند
گوئی در حوزه ی کاری آچار فرانسه است
در خلوت مهربان چای دم می کشد
کلام باران در تولد نظافت میزها ـ صندلی ها و...
کبوتر مسافر دل خسته ی نامه های اداری است
که در ورقه های توقع رئیس گم می شود
برای خانم ها به شکل اجناس کوپنی جلوه می کند
در مغزش قلب ربوتی جستجو می کنند
اما وزش اندوه را در تمام سلول هایش می توان شنید
جانش اما در جوانب آگاهی باز می شود
در حضور پنجره های لایق هوا
باید در او امیدوار زیست
و دیگر آسمان را نخواهی دید...
پاسخ
سپاس شده توسط:
#53
  • کتاب شعر
کتابی سبز با صداهای رنگارنگ
در آن آواز قمری و صدای بلبل
بر کشتزار خورشید روییده
وعطر علف ماه می داد
دلش پر ازانارهای لذیذ ستاره بود
و دستانش پر از طراوت لبریز نسیم
می آمد ـ
از گستره ی سرخ دریا و آسمان
و رویای قلبهای پر تپش عاطفه را در آستین داشت
و دیگر آسمان را نخواهی دید...
پاسخ
سپاس شده توسط:
#54
  • کلاس درس
لباس تنهائی بر تنم سنگینی می کند
آفتاب صبح بر گیسوی تابستانی درختان نور می پاشد
در اتاق آن طرف تر عادت
در استخر بساط چینی ؛ خانمها شنا می کنند
توی توالت سوسکها دیشب خرابکاری کرده اند
خانمی پشت رایانه خشم پنهان ترا می نویسد
تمام صندلی های محض سکوت
در آبهای بیکاری غمگینند
و کسی از ورق دانائی نمی پرسد
تا کی باید به پنجره های جهار فصل درختان اندیشید
مرا شعر متفکر
به دستان نیازمند خیابانی می کشاند
که تشنگی پاها یش آرزومند رهائی است
و دیگر آسمان را نخواهی دید...
پاسخ
سپاس شده توسط:
#55
  • گل باران
باران می بارد ؛شر؛ شر
در زمستان خلوت امروز
قطره های نشسته بر پنجره ی چشمان متفکر
می شکوفاند زیبائی نگاه را
کبوتر پرواز دانا
و اشک می ریزد آ سمان
بر جان شهر دود
پنجره ها را بگشائیم به مهمانی باران
که برپوست نگاه می ریزد از جان
بر خیز
خود را در باران ریز
زخم اندوه دیرین
وخلوت ملال را
شستشو ده
در گل باران
و دیگر آسمان را نخواهی دید...
پاسخ
سپاس شده توسط:
#56
  • گل بوته ی شعر
برصندلی تفکر تنهای روز عاشق نشسته
ترانه های عارفانه آفتاب را می خواند
در صخره ها و دره های کوهستان دیوان شاعر
چشمانش پر از صداقت پاکی ابر است
و نور جهان شعر در اندیشه اش کهکشان می کارد
دستانش را به نگهداری آسمان بهار عادت می دهد
و قلبش را به موسیقی درختان باغ می سپارد
دلش پرواز فرشتگان نسیم را بر برگهای جنگل روز ترانه می خواند
و شعر گل بوته اسطوره ی عاشق و شکوفاست
که در گستره خاک پای درختان چنار زمانه می روید
و دیگر آسمان را نخواهی دید...
پاسخ
سپاس شده توسط:
#57
  • گنجشک ها
پشت لبخند شفاف دیوار شیشه ای می ایستم
و به رنگ آمیزی مرطوب برگهای درختان می نگرم
حشره ی کوچک لحظه روی شیشه می پرد
گنجشک های دانای تنهائی دو سه تائی از آسمان چشمانم رد می شوند
قلب آفتابی آسمان ؛ ساکت و آرام به چشمان شعرم می نگرد
نغمه ی آرام انسانی از ذهن آبی کوچه ی پشت درختان عبور می کند
آینه ی دل من با اینهمه تنهاست
و از قلب درختم آه بر می آید
به خود می گویم : این تابلو هم زیبا ست
تو چه می خواهی؟
نمی دانم چه چیزی تراکم بکر تنهائی را از وجودم بیرون خواهد آورد
مرا این همه حوادث ناخوشایند متاثر کرده اند
درختان ایستاده اند و روحم را شادمان رنگ آمیزی میکنند
گنجشکهای عارف در آواز زندگی خویشند
پنجره های باز روبرو درون قاب آفتاب شعر جا می گیرد
گنجشکها ترانه ی آینه اند
در نسیم بازوهای ترانه و هجرت
و دیگر آسمان را نخواهی دید...
پاسخ
سپاس شده توسط:
#58
  • آب های شب
شب سرد عارف به تدریج رنگ و رو می گیرد
لامپ های آشنای مهتابی محبت ؛ چیزی برای گفتن می یابند
فنجان شیشه ای شکوفا با ته مانده چای در سکوتی مهتابی کنار اشیای دیگر
هویت می یابد
شعری شبانه به جای تمرین لطیف خوشنویسی روی مزرعه آواز کاغذ سبز می شود
آشنای نگاه کاوشگر دریائی از پشت پنجره فصول در آنسوی حیاط سبز
گویا پیرمردی تنهاست
وقتی به درون عمق شب می نگرم‏‏، گلی خندان روشن می درخشد
من همه ی لبخند تپنده شب را به او تقدیم می کنم
وقتی لامپ دلیر آرامش می خوابد
شب زایا به تمامی بیدار می شود
و او در آب های اقیانوس شب محو می گردد
و دیگر آسمان را نخواهی دید...
پاسخ
سپاس شده توسط:
#59
  • آستین لایق نورانی
من جنگل لبریز دانه های عاشق آبی شاد مانیم
در عمق پرحسرت ترین فصل سال
اندیشه ی گر گرفته خود را بتو نمایاندم
تا از نگاه روشن گنجشک خلاقیت بپرواز درآئی
اما اینک همچنان در رویای سمج خود می لولی
و نمی گوئی
این دست شکفته آفتاب که آمد بسوی تو
از کدامین آستین مهربان لیاقت نورانی شده است؟
و دیگر آسمان را نخواهی دید...
پاسخ
سپاس شده توسط:
#60
  • آسمان صاف آبی
آسمان صاف آبی
دل روز را می ماند
آفتاب گرم زمستان
تابش چشمان تو را به یاد می آورد
ما نمی خواهیم مثل موش ها باشیم
در سوراخ تاریک بلغزیم
دلم می خواهد پشت پنجره آفتاب دراز بکشم
و گرمای خورشید را در سلول های جانم بریزم
یک آسمان دل
به من رای می دهند
و موش ها اندکند
امشب آواز شادی از طبقه بالا بلند خواهد شد
و عروس ما به خانه ی بخت می رود
ما همه خوشحالیم
حصار جنوبی خانه خوشحال است
باد و سایه ها و سنگ بزرگ کنار نهر خوشحالند
امشب عروس ما به خانه بخت می رود
دلم را پشت پنجره سفره می کنم
تا اعماق گرمای آفتاب را درک کنم
از زمستان تنها نامی برجای مانده است
امروز آسمان صاف آبی- دل عروس را می ماند
و درخت غایب ما را به نگاه خویش دعوت می کند
ما نمی خواهیم در سایه های دور از آفتاب زندگی کنیم
لبخند سایه های خورشید را می خواهیم
همه ی موش ها ذر شوراخ ها خزیده بودند
و او پرچم چشمانش را به طرف من تکان امشب ستاره ها خندانند
ماشین شب- عروس ماه را به حجله می برد
دل ها چون دل روشن روز منورند
آسمان صاف آبی
دل همسرم را نوید می دهد
و دیگر آسمان را نخواهی دید...
پاسخ
سپاس شده توسط:


موضوعات مشابه ...
موضوع نویسنده پاسخ بازدید آخرین ارسال
  دفتر شعر صنم (اشعار نو) صنم بانو 28 3,835 ۲۷-۰۳-۰، ۰۹:۰۶ ق.ظ
آخرین ارسال: صنم بانو
  مجموعه کامل اشعار کتاب دیوار از فروغ فرخزاد صنم بانو 19 1,259 ۲۴-۰۳-۰، ۰۷:۲۷ ق.ظ
آخرین ارسال: صنم بانو
Heart اشعار سجاد شهیدی minaa 13 2,879 ۰۹-۰۳-۰، ۱۲:۵۵ ب.ظ
آخرین ارسال: minaa

پرش به انجمن:


کاربران در حال بازدید این موضوع: 4 مهمان