امتیاز موضوع:
  • 1 رای - 5 میانگین
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5
دفتر اشعار|قاسم حسن نژاد
#31
  • شاعر آب و آینه
گزینه ی اشعار آن شاعر ستاره و باران
تا حوالی سبز خواب و گل سرخ
و نامه های رویای آینه و آب و آسمان
اینک در حصار گلبرگ تنهائی
ترانه ا ی برای دلم می سرایم
هیچکس ترانه ی صداقت را نمی پرسد
گوئی همه از قبیله ی سراسیمه طوفانند نه نسیم
با اینهمه من با این شاعر تا انتهای قلب آینه همراهم
و جستجوی خویش را تا گریستن پروانه پی می گیرم
اینک در فضای بی رنگ تنهائی دست می برم
و حضور آفتاب و درختان را ترانه می سازم
باشد تادلی خوش و چشمانی عاشق
چون شاعر قبیله ی دریا
باشد تا انتهای عظیم گل شب
در لاجورد قلب پر آواز
و دیگر آسمان را نخواهی دید...
پاسخ
سپاس شده توسط:
#32
  • صبح عاشقانه دانش
از پله های درنگ سبز قصد بالا آمدم
لفظ آسمانی بالابر روشن بود
سکوت زرد صندلی ها و میزها
دروازه ی نان گرم خورشید
یک قطعه آسمان آبی جان بخش
پرواز مشکی پرستو های آسمانی دل عاشق
تنها یکی بود که سلامم را در گلوی صبح ریخت
بر صندلی هر روزدل تنگی نشستم
از پله های سبزدوام قصد بگویم
از قلب سرخ سکوت صخره و خاک
تنها یکی همدم وفادار ساحت مقدس بهار بود
در حا فظه ی جنجال رفت و آمد خود روها
قلبم ولی آبی ؛ آبی عرفان بود
چون آسمان تابناک صخره ی دانش موقر خورشید
در وسعت رهایش پرواز با مهارت پرستوها
و دیگر آسمان را نخواهی دید...
پاسخ
سپاس شده توسط:
#33
  • صبر تکاملی
از کنار خارها ی افسانه ی زندگی عبور می کند
با امیدی نا امید پی جوئی می نماید
پس از چند پرسش غریب مسیر را می یابد
بعد از ظهر سنگ خیا بان را می در خشاند
با امیدی نا امید بطن تاریک مسیررا می یابد
هدف در فرا سو تاریک و روشن است
پس از چند پرسش و پاسخ سرانجام در می یا بد
که باد نا امیدی پیروز شده است
و این تمام حجم افسانه را فریاد می کند
اما باز بایددر گوهر مصمم صبر تکاملی ریخت
همه جا سبز و آبی است
و دیگر آسمان را نخواهی دید...
پاسخ
سپاس شده توسط:
#34
  • صندلی آفتاب صبح
بر صندلی داستان پرعبرت آفتاب صبح
درختان لخت پاییز را نجوا می کنم
و گنجشکان ؛ نهال های عاشق آفتاب را
به شاخه های درختان سکوت زرد پیوند می زنند
آسمان سرود آبی ش را ابری می خواند
دلم سکه های لطیف شادی را مواج می کند
در اتاق پر طمطراق از ما بهتران هنوزشبنمی گل نمی کند
صدای ریزش افسوس آب از شوفاژ
تراکم نگاه پی گیر مرا بر روی گستره خاکستری موکت می ریزد
تلفن بی مدعا هر چند گاه یک باردر اتاقک زنگ می نشیند
منشی آشنا گوشی را بر می دارد
و هوای زلال کسی را در می گشاید
آفتاب آرام آرام در موج در ختان زندگی خزان می شکفد
و صبح فروتن بدین چهره عرفانی آغاز میشود
باید در گلهای رنگین اندیشه به چهره ی عاشقانه دوست نشست
صبح درخشنده و مصفا !
و دیگر آسمان را نخواهی دید...
پاسخ
سپاس شده توسط:
#35
  • عاطفه سبز
در سکوتی روشن و حجیم و ارغوانی
روبروی ساختمان های بلند نگاه
و دورتر
ابرهای کلاله ای قلب ملاطفت و زیبائی
منشی غرق در فکری آبی و نا مفهوم
خودروها اطاقک های رنگارنگ بی تفکر در حرکت
کسی با دستمال خیس آفتابی موتور سیکلتش را تمیز می کند
در قاب نگاه روشن بهار بکر
رقص سکوت صندلی های منتظر
عطسه ی سبز باد ازپشت پنجره ی ایام
بر رخت آویز محبوس تنها کتی لبخند میزند
بر میز رئیس دسته گل زیبائی می درخشد
عاطفه ی سبز گل ؛ روز را مجذوب کرده است
ما توانا ولی بی مصرف افتاده ایم
و رنگ مقایسه با خاک مرده را نمی پذیریم
و دیگر آسمان را نخواهی دید...
پاسخ
سپاس شده توسط:
#36
  • علف آسمان
گربه زرد خال خالی مرداد پشت پنجره پرید
سوسک سراسیمه شب به داخل اطاق دوید
گربه ی باد مرا بوئید
شب به گربه نگاه می کرد
و او را در آغوش می گرفت
سوسک شب را دوست داشت
پیا له ی لبریز تاریکی در دست من بود
باد شب را از خواب بیدارکرد
سوسک و گربه شب را درک کردند
شب عا رفانه همه را می دید
گربه ی شب ترسید و رفت
باد دیوانه وارخود را به هرطرف می کوبید
باد و شب با هم برادر شدند
دیگرنه گربه بود و نه سوسک
سوسک کشته شده بود
گربه فرار کرده بود
شب با آرامش به باد می آموخت
ماه از با لا ی شب همه را زیر نظر داشت
وعلف آسمان را در چشما ن من می ریخت
گل تصاویر بکر و بشاش می تابید
قلب مرا می خواست
چشمان ستاره
و دیگر آسمان را نخواهی دید...
پاسخ
سپاس شده توسط:
#37
  • فریب
پیرزن با ذهن مهربان گل از بازار دورنگی برمی گردد
در باغ دستانش ترانه ی یراق های زرین
در یک دستش زهر روشن بیماری سرطان خوش خیم
یکریز از دیو گرما وخستگی می نالد
در آوازخالی بطری کوچکش آب سرد می خواهد
بچه شوهرروزگار بر سرو محبت می نشیند
و داستان آب لیمو را در خنده آب سرد می ریزد
در حجم کهنه ی اتاق به خوردن نهار می پردازد
و کمی هم در سایه استراحت فرو می رود
به بنگاه تاکسی تلفنی مظنون به اطمینان تکیه می کند
اما شیشه ی اعتمادش می شکند
و فریب سرحال و شادمان به پا یکوبی نعره می کشد
و دیگر آسمان را نخواهی دید...
پاسخ
سپاس شده توسط:
#38
  • قدرت تار عنکبوتی
رئیس از در آهنی دیوار تابستانی دور باغ پر سر و صدا می آمد
کارش بظاهر خرمن بزرگی می نمود
دستش خالی از شفافیت متوقع دانش
نمی دانست به کدام وسعت جاری است
دلش تنها کاغذ خالی بادبادک بود
بر اندیشه اش مورچه ی صداقت ؛ سر می خورد
و از قامت کوتاهش بر خاک می افتاد
زبانش استکان خالی پر طمطراق می نمود
و در هر دستش هوای خالی ؛ سنگینی می کرد
این رسم روزگار امروز بود
که در همه ی تار و پود عنکبوتی رسوخ داشت
زیرا فریب شادمان و سرحال برصندلی مدیریت تکیه می زد
و دیگر آسمان را نخواهی دید...
پاسخ
سپاس شده توسط:
#39
  • قصه ی شعر
ناگهان سپیدی ترانه ی نگاه
در ستایش نگاه آسمان
و آن درخت سبز عاقل و صبور
شیشه های بارش شجاع قلب پر تپش
در شمیم خواب گوشی دلربای تلفن
ساعت دیواری
در وفای مهربان پر ثمر
میز و صندلی ساکت هوای آشنا
خودکار و دفترخوش زبان
در درون روزگار بی ریا
غرق غرق در نگاه بی نگاه
در نگاه شعر دل فریب قصه ها
ای ترانه ای ترانه یک غروب
جشن قلبها و چشم ها
و دیگر آسمان را نخواهی دید...
پاسخ
سپاس شده توسط:
#40
  • لبخند ارغوانی
دختر آمد به بلندای سرو و به چهره ی سبزه
شاد و سرحال چون آهو
مدیر در برگ های شکفته گفت : کبوترنامه ات در بستر ذهن گویا آبی است
گل شادمانی اش در شکوفائی نشست
خانمی دیگر فورا سایه خنک را روی دست قلبش ریخت
وگفت : نامه مال توست
؛؛؛؛؛؛؛
اما وقتیکه همه با تعجب خاکستری خندیدند
به روشنی معلوم شد ؛ نامه مال اونیست
آنگاه ازجیب کتابش با ریشه ی تعجب نامه ای در آورد
با درک راهنمائی مدیر گفت :
از آبشار کوچک پله ها پایین برو
درخواست سبزی بنویس
ضمیمه ی نامه ات به معاون بسپا ر
؛؛؛؛؛؛
در او لبخندی ارغوانی به تعجب شکفت
فکرش در گلبوته ی آینه طنزی انعکاس یافت
و دیگر آسمان را نخواهی دید...
پاسخ
سپاس شده توسط:


موضوعات مشابه ...
موضوع نویسنده پاسخ بازدید آخرین ارسال
  دفتر شعر صنم (اشعار نو) صنم بانو 28 3,807 ۲۷-۰۳-۰، ۰۹:۰۶ ق.ظ
آخرین ارسال: صنم بانو
  مجموعه کامل اشعار کتاب دیوار از فروغ فرخزاد صنم بانو 19 1,245 ۲۴-۰۳-۰، ۰۷:۲۷ ق.ظ
آخرین ارسال: صنم بانو
Heart اشعار سجاد شهیدی minaa 13 2,862 ۰۹-۰۳-۰، ۱۲:۵۵ ب.ظ
آخرین ارسال: minaa

پرش به انجمن:


کاربران در حال بازدید این موضوع: 3 مهمان