امتیاز موضوع:
  • 1 رای - 5 میانگین
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5
دفتر اشعار|قاسم حسن نژاد
#11
  • با هم اما دور
ما با همیم
در منطق خشک اداری
راز های مان دور
خانه هایمان دورتر
تکرار کسل صبح را با هم قسمت می کنیم
از احوال باد سبز عاطفه می پرسیم
از سخن های شیرین لبخند فضا های بسته سراغ می گیریم
روی دو میز شمشاد قصه گو می نشینیم
روبروی هم با پنجره ی لطیف آسما ن نجوا می کنیم
یکی به باغ آ رزو دخیل می بندد
دیگری با خیابان جستجو گفتگو می کند
ما با همیم
ولی امادور
دورتر از ستاره تا سنگ تاریک زمین
دورتر از خط خا ک تا سفیرابر
دور تر از نشیب دره تا فرازقله
ما با همیم
ولی اما از هم خیلی دور
و دیگر آسمان را نخواهی دید...
پاسخ
سپاس شده توسط:
#12
  • باد دلیر جرات
دو خیابان موازی درسراب یک نقطه می ریزند
در دست کدامیک در حقیقت می درخشد؟
غواص سر درگم خود را به هر موجی می کوبد
سرانجام ستاره ای می درخشد
موج پر صلابت حقیقت در انحنای گرداب قامت ستبر
درخت کاج اسطوره می رویاند
هیچکس منکر باد دلیر جرات نیست
و دیگر آسمان را نخواهی دید...
پاسخ
سپاس شده توسط:
#13
  • بردباری
بر صندلی لطف سبز می نشینم
روبروی صبحی دلارام و شنگرفی
بر یاد میز سبز بلورین خیره می نگرم
در آفتاب روزی پرسکوت
می آید آن فنجان ساده پر از چای آسمان
می خواند در من مرغ درختی پر از نسیم
شعر مرا قندان پر محبت ؛ لبریز شادمانی می سازد
آری ؛ از دشتهای بردباری می آیم
ازدشتهای عاشق باران
باران روح افزا
نه سیلی که می برد شعر مرا درعمق ترسناک مغاکی فسرده دل
بر صندلی شنگرف شعر می نشینم آرام و بی ریا
این در نهایت من سخن می گوید
و دیگر آسمان را نخواهی دید...
پاسخ
سپاس شده توسط:
#14
  • بعد از ظهر
بعد از ظهر ترانه زرد پاییز را می سرایم
در اوج خلوت مهربان نگاه گرم آ فتا ب
اندکی در عمق سبز تامل بیند یش
و آنگاه در پرواز جستجو به سرسرای دلگشای قلبم فرود آی
من نگاهم را به دوردستهای چشم انداز پروردگارمی دوزم
و برایت یک گل نیلوفرشادمانی به ارمغان می آورم
در نگاه پنجره ی من کبوتری وحشی جولان می دهد
و درختان خشک بی برگ امیدوار تمنای باران را دارند
باد به آ رامی برگهای زرد پاییزبومی را تکان می دهد
و قلبم را در شعف ارغوانی به اهتزاز در می آورد
من هنوز در تمنای آسمانی پرواز کبوترم
ولبهای خشک خویش را به مهمانی باران مراودت دعوت می کنم
بیا در نگاه بی دریغم زندگی را شستشو کن
ای یاور شبهای بی کسی
بیا با توسخنها ازعمق دل دارم
و دیگر آسمان را نخواهی دید...
پاسخ
سپاس شده توسط:
#15
  • به مناسبت بمباران افغانستان
شعر من در عطش خشکسالی در انتظار رویید
دل من صدای سوزش باد را می پیمود
و آسمان بغض صبح را در ابرها می ریخت
وقتیکه برگشتم
باران می بارید
در ایستگاه مهربان صف ؛
بی سر پناهی را
درتجربه خیس و سرد لمس کردم
؛؛؛
اتوبوس صبح خیال جای امنی می گشود
عطش زمین فرو نشستنی نبود
ما راه مان را گرفتیم ودرمسیرسرخ رضا یت فرو رفتیم
چه می توانستیم کرد؟
حسرت چتربی شک یک سر سوزن بیش نبود
؛؛؛؛
زیرا داستان تنها همین نبود
در پشت کوهها و دره های عمیق همسایه
پیر و جوان و کودک را می کشتند
و من دلم در بی کسی و آوارگی ؛ نی لبک انسان گریه را می نواخت
و دیگر آسمان را نخواهی دید...
پاسخ
سپاس شده توسط:
#16
  • ترانه ی روز اول دیدار
امروز پنجره های سخاوت نجوا می کردند
در برابرشکوفائی آنهمه آهن و آجر و سیمان
روز اول دیدارپاک سرمه ای
روز بروز تازگی علف ها و اتاق ها
ما سراغ لحظات بکر بزرگراه را گرفتیم
ترافیک سنگین خودرو ها در قلب خستگی می تپید
و باد علف های کنارجاده را می رقص اند
آسمان در قاب پنجره ها زندانی می شد
تنها روکش رفتارها سخن می گفتند
در آنسوی رفتارها حقایقی دیگر نهفته بود
در پی آن همه بگو مگو
تنها به دشت سبز مهربانی فکر می کردم
در پی آ ن همه رفتارهای متفاوت و متنا قض
ابرهای دلتنگی از کنارنگاه مان می گذشتند
ابرهائی برنگ راهروی پشت ساختمان بلند
ما اسیر دیوارهای تیره تو در توی فقربودیم
تنها پنجره های گشوده ی دلها رنگ دیوارها را
هاشور محبت می زدند
و آفتاب ازپشت دیوارهای ضخیم رنج
نوید یک روز زیبا را می داد
روزی که از درون پنجره ها ی عبرت فوران می کرد
و نوید یک عالم روشنائی بود
دیدارشنزارها تا آبی بزرگراه یکپارچه زیبا بود
و شبنم نگاه آسمان را در قلب جاده می کاشت
ما تا آخرین ایستگاه خودروها ؛ بیقراری آبی را می جستیم
واین می بایست رویه ی هر روز باشد
نگاه همواره در شتاب
امروز یکی از آن روزهای چشم انداز نوین خاک و آب بود
یک روز پاییزی دلپذیر
که ترانه های زرد رنگ نسیم را در گوشها زمزمه می کرد
امروز باد ترانه ی نوی در آن طرف ساختمان می سرود
امروز روز اول دیداری سترگ و بی آلایش بود
خفته در چشمان بی حصار زندگی
و دیگر آسمان را نخواهی دید...
پاسخ
سپاس شده توسط:
#17
  • حال و هوای دل منزل
اوخانه دل عرفان را پر از گلهای طبیعی و مصنوعی کرده است
هر گوشه ی تنهائی دلکش سالن گلی می درخشد
و عشق آرام آرام در قلب تمنا می نشیند
گلهای طبیعی ؛ عشق زنده ی سر سبز او به زندگی است
گلهای مصنوعی ؛ عشق آ تشین درونی اش را نوید می دهند
وقتی که درافسون تابستانی چشمانش می نگرم
طلوع آفتاب آرامش زرد را در نگاهش می بینم
وقتی که در خانه جنگل انبوهش قدم می زنم
صدای پای قلبش را می شنوم که بالای هر در و دیوارآ ویخته شده است
و چهار فصل را به زیبائی آواز می خواند
امروزپاییز شاداب نگاهش لبخندمی زند
و مرا به مهمانی خورشت قارچ می برد
همسرم هر صبح با ملاطفت بی دریغ آفتاب طلوع می کند
هر صبح با خورشید عشقی نوو کوه وش
و چشمانش را به سقف قلبم می آویزد
مرا با خود به صحراهای پر گل می برد
درخشش سخاوت خانه از هنردستان اوست
که آ فتاب بلند رهائی را به مهمانی فرا می خواند
لبخند شیرین حیاط خانه بوی عطر نگاهش را می دهد
وخیابان روبرو مملو از رویش پاییزی است
که او به خیا بان می بخشد
لبریز و دل انگیز و رویائی
و دیگر آسمان را نخواهی دید...
پاسخ
سپاس شده توسط:
#18
  • خاطره تلخ
دیگر بار بود که از آن کوچه ی آشنای لبخند وزندگی می گذشتم
بی خبرازتلخ کامی ایام
کوچه فریادی غمناک در گلو داشت
مرگ در چهره ی مجسم خویش ایستاده بود
و هر دو را به دیارابدی برده بود
مرا کوه نجیب خاطرات ستاره بر لب داشت
تنها نیستی با آرامش پشت این حصار نشسته بود
و انتظاری ابدی !
خاطراتی از ترانه ی روزهای رنگارنگ
خاطراتی کمتر تلخ و بیشتر شیرین
کتاب های نانوشته خاطرات
همه چون ورق هائی باطل در مسیرباد ایام پراکنده بودند
کوچه سراسر در اندوه غوطه می خورد
اندوهی برنگ تابستان
تمامی دیوارها انگار پر از صدای پای اعلامیه های داغدار بود
هر وجب از کوچه را مرگ تسخیر کرده بود
پیرمرد و پیر زن در قلب خاطرات افسانه می شدند
با کوچه یکی شدم
در درونم قطراتی از اشکی ارغوانی فرو ریخت
با کوچه ؛ اندوه یکی شده بود
در قلب پاییز
آ سمانش ملول و حیران
و شب هایش مملو از خاطراتی شیرین
باید عبور کرد
و دیگر آسمان را نخواهی دید...
پاسخ
سپاس شده توسط:
#19
  • حقیقت درد
صبح محبت بود و پنجره ی متین و آفتاب فروتن
نور دوست ازلابلای پرده ی سخی کرکره روی دیوار امید می ریخت
من بودم و نگاه لبخند یخچال وگوشی تلفن عشق
خیابان حیرت سبز یک لحظه ی آسمانی آرام نمی گرفت
دودی غلیظ دریاچه شهر را در هم می کوبید
آسمان جان لبریز اندوه شیرین بود
درک ترنم چشمانم اینک در اطاقی انتظار می کشیدند
پشت میزی به وسعت کوهستان نشسته بودم
و درخت تشنه نگاهم در آواز نجیب بی قراری گنجشک پرسه می زد
آنگاه چند لبخند زرد شفاف ؛ سکوت خفته را شکست
وعصاره ی نسیم جانم را در شعفی اندک جا به جا کرد
خستگی مهتابی دیشب هنوز در خمیازه ی خیابانم غوطه می خورد
دلم را به تمامی امیدواری سرمه ای ؛ به تو سپردم
ودر نیلوفرلیوان قلبت ؛ ستاره ی آبی خنک ریختم
باشد که قطار سریع السیرزندگی
همواره بی جسارت پر فریب ادعا ؛قدم بر دارد
و در اعتماد ملایم خنک چشمانم نمایان گردد
درک کن برادر من
بی تفاخرادعا بگو که ما هردو به یک صفت روی صندلی درک نشسته ایم
نه تو می توانی این وضعیت را بشکنی و کنار بگذاری
نه من
ما مجبوریم فقط حرفهای رنگارنگ بزنیم
حقیقت برودت درد خیلی بزرگتر از اینها ست
و دیگر آسمان را نخواهی دید...
پاسخ
سپاس شده توسط:
#20
  • خودکار
خودکار دروازه ی قلبم را می خواهد بنویسد
به رنگ آسمان
من اما شب را نیز دوست دارم
و سبزه های مراتع را
دروازه های قلب من اما شیشه ای است
و پنجره ها را می سراید
خودکار بالاخره تصمیم می گیرد
از هر پنجره کبوتری به رنگ آسمان به پروازدر آید
من خودکار را هم دوست دارم
و دیگر آسمان را نخواهی دید...
پاسخ
سپاس شده توسط:


موضوعات مشابه ...
موضوع نویسنده پاسخ بازدید آخرین ارسال
  دفتر شعر صنم (اشعار نو) صنم بانو 28 3,807 ۲۷-۰۳-۰، ۰۹:۰۶ ق.ظ
آخرین ارسال: صنم بانو
  مجموعه کامل اشعار کتاب دیوار از فروغ فرخزاد صنم بانو 19 1,245 ۲۴-۰۳-۰، ۰۷:۲۷ ق.ظ
آخرین ارسال: صنم بانو
Heart اشعار سجاد شهیدی minaa 13 2,862 ۰۹-۰۳-۰، ۱۲:۵۵ ب.ظ
آخرین ارسال: minaa

پرش به انجمن:


کاربران در حال بازدید این موضوع: 1 مهمان