امتیاز موضوع:
  • 1 رای - 5 میانگین
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5
دفتر اشعار|قاسم حسن نژاد
#61
  • آفتاب تازه
سحر متبلور لبخند آبی خود را بر محوطه ی بی حصار شکفتن می ریزد
هر دو با هم از خانه محبت ارغوانی خارج می شویم
سوار تاکسی گرگ و میش سحر می گردیم
سوار اتوبوس ساعت ۶ بی تملق آبی می شویم
خودمان را به تمامی امید نورسته براه می سپاریم
بین راه طلوع آفتاب عرفان صحبتی کوتاه داریم
دوباره در مسیر نگاه سبز لبخند پیاده می شویم
سوار مینی بوس بی تفاوتی تیره سرویس می گردیم
این باید اتفاق هر روزی باشد که می افتد
اتفاقی تکراری و بی روح
در آشیانه نگاه رودخانه پر عطوفت ما
به زندان اداره می رسیم
آفتاب تازه تیغه ها یش را در فضا می ریزد
خیابان در تمامت بی دریغ جوان ما موج می زند
خیابان روح بی تملق جاری زندگی است
پیاده روها!
دلمان را در شفاف حضور همه صبح عشق پهن می کنیم
ودوباره در قلب منتظر نور می نشینیم تا شب فرا رسد
و انتظار ما را پاس می دارد
کلمات قلب پر تپش روزند
که مارا از این طرف دیوار به آن طرف سوق می دهند
شب دوباره خیابان و پیاده رو و اتوبوس
تاریکی
و آشنای همیشه ی شب ماه
و دیگر آسمان را نخواهی دید...
پاسخ
سپاس شده توسط:
#62
  • آواز باران
دانش هموار دستم را بر در امیدواری تکیه می دهم
تا پنجره الفت را بشناسم
موسیقی خیالم را در رهائی سرمه ای پنجره می ریزم
تا با تابستان عرفان نمو یکی شوم
تا بستان دلم پراز قصه وسخن رویائی است
از پنجره ی سبز تیر تا دروازه ی زرد شهریور
مردمانی بسیار متفات را دیده ام
سخنانی بسیار متفاوت را شنیده ام
اینک بر صندلی بعد از ظهر به دروازه ی خیال پای می نهم
سخنا نی بسیار متفاوت از مردمان وروزنامه ها
سخنانی بسیار متفاوت از کوچه ها و خیابان ها
لباس ذهنم را در می آورم و بر رخت آویز گرما می آویزم
درک زمردین چشمانم پر از صدای شنیدن رویش شجاع داستان انسان ایمان است
داستان ها ئی بسیار متفاوت وجذاب
دلم می کوید یکی را اکر میتوانی بکوی
دیوار آسمانی پنجره ی خیال روبرو می شکند
وآسمان بر من آوار آبی می شود
سکوت مهربان دستم را از تکیه گاه خیال بر می دارم
قلبم پر از آواز باران می گردد
و نیزار خیابان و کوچه را به فراموشی می سپارم
و دیگر آسمان را نخواهی دید...
پاسخ
سپاس شده توسط:
#63
  • آواز درختان
تنها گروه کوچکی از درختان آواز تناوری می خوانند
در این منطقه از جنگل انبوه
درختان را از ریشه می بر ند
و آفتاب اندوهگین از این دیار سفر می گیرد
سخنان پر طمطراق
وعده های پر آب و تاب
سر زندگی را به بیابان خشک شده باز نمی آورد
دم روباه از همه جهت عیان است
جنگل سوخته را بپذیریم
یا قسم مدعیان را
گوئی همه جا مرگ سکوت دلنشین را می آزارد
اره های برقی پیمانکاران
دل خونین مرا بر جای بکذارید
تا در کویر تنهائی نی لبک عزا بنوازد
و دیگر آسمان را نخواهی دید...
پاسخ
سپاس شده توسط:
#64
  • ایثار
با درخت ها صحبت کردم
در دل آنها تشکر آب و خاک می جوشید
ستاره را می شناختند
باران شهاب در چشمان اندوه می درخشید
مرا اقیانوسی از کلمات پروردگار در خود شادمان می کرد
بر روی صندلی عمر نشسته بودم
لبریز از سخنان سکوت
نمی دانم عقربه های باد چگونه مجذوبم کرده اند
پیوند مرداد با باران دیشب را دیدی؟
و یادی از دوست در گلستان ذهنم رویید
همه چیز پراکنده می وزد
ترا آن گل های کهنه ی دیروز مجذوب کرده اند
مرا به ماشین های رنگارنگ زندگی بیاویز
بگو حلقه های پیراهن شادی در جهت مقدس بادند
بیا دوباره از صمیمیت بیدریغ باد آفتابی سخن بگو
مرا هنوز در عطر کلمات خاک جستجو کن
ببین چگونه سیب در جوانی برای تو می میرد
و آب همواره جوان, سرشار ایثاراست
و دیگر آسمان را نخواهی دید...
پاسخ
سپاس شده توسط:
#65
  • باور درخت
همواره با درد می گذرد روزی که دوستش دارم
رنجی که بر لب نمی توان رویاند
اینجا همواره زندان پر کینه روح است
که اندیشه لطیف جسم را نیز در خردکن برقی خویش در هم می کوبد
من همچنان لحظات باطل را مرور می کنم
در اندوه جانکاهی که ناگاه می رویید و همه وجودم را به تیغ بازی له می کند
دیگر چگونه در روح آن گل های زیبا شبنم خنده بنشانم
در باور درخت برویم
ای عذاب روح کاه جان گیر
از پی چه کفران نعمتی با من عجین می شوی
که در زمان و مکان آتش درد ترانه ام می گردی
و جهان را با همه زیبایی و لذت جهنم می سازی
در پی کدام کفران نعمتی‏‏، خدای را
و دیگر آسمان را نخواهی دید...
پاسخ
سپاس شده توسط:
#66
  • بر صندلی پاییز
پنجره سبز آرزو هست
روبروی گل های تپه وساختمان
آسمان مقدس آبی هست
روبروی ترانه ی لطیف ابرها
مرا از حجم تیره مرارت یک روز میانسا ل خلا صی می بخشد
ترانه های روح بخش علف وخاک
زهرخند کسی که عقده های غرور پوچ را از نگذرانده است
یک دنیا موسیقی زندگی
گذرگاه لبخند سرخ سنگ وباد
نشسته بر مهربانی زرد صندلی پاییز
داستان کسی را می گوید که از پنجه های سبز معطر تپه صعود می کند
یا ازفضا های دلگیر ساختمان رهائی می جوید
مرتع سبز میزی است که دفترم را بر چشمانش می نهم
تا اندوه روزگار آشفته را بسرایم
کتا بی که با انگشتانش آسمان را می نمایاند
نان و برکت
جهانی آفتاب که همواره پشتیبان نگاه های جستجوست
من آن را شعر می نامم
تا براحتی همواره در خونم جاری باشد
و دیگر آسمان را نخواهی دید...
پاسخ
سپاس شده توسط:
#67
  • برهوت
نه صدای میدانی آرامش سرخ
نه صدای فضای سبزی تسلا
که بر نرمش آن دمی بیارامی
همه جا خار و شنزار سکوت
تنها صدای چند گوهر گنجشک و چند درنگ طلائی پرنده ی دیگر
صدای ترانه آبی عبور یک هواپیما ی گلبانگ
سکوت لخت را می شکند
خیابان غلیظ آفتاب با تیر های برق مبهوت تنها نماد شهری این دیار است
ترانه شاد دل به لبخد آواز ملکوت پرنده می بندیم
و پرچم شوق دیدار سبزه را چند کیلومتری آن طرف تر می یابیم
اینجا همان غریو برهوت ترسناک دیروز بود
که اینک به یمن رویش سریع آ پارتمان ها شهر شده است
دلش پر ازتجربه رنگین شادیها و ناکامی هاست
وآفتاب بلند لخت تر از همه جا در این مکان تشنه حاشیه می تابد
مرا با خود در تجلی خیابان های خالی از جمعیت هموار می کند
به چند مجتمع تجاری شلوغ بعد از ظهر پاییز جاری می سازد
وآنگاه با تاکسی قلب به آرامش خانه بر می کرداند
تفاخر دلت را در این مکان تنفس عمیق رهائی به تسلیم ابر تنهائی بسپار
ودر تپه های خلوت خویش آواز بخوان
مزرعه آواز پرنده ی تنها را
جشن شیرین آواز گنجشکان بی نوا را
آسایش سپید سکوت نعمت بزرگ این دیار است
سکوتی شیرین در گستره های سبز
سکوتی دلپذیر در رهائی عشق
رمان دلارام سکوتی که از پنجره های بارانی پاییز به بیرون می تابد
و دیگر آسمان را نخواهی دید...
پاسخ
سپاس شده توسط:
#68
  • برای مادرم
تو از قبیله ی اندوهی-
مادر من
در بهاری که می آید و تو نیستی
برایت از کدام گلها و درختان بگویم
چشمه های شاداب نگاه ترا دیگر تماشاگر نخواهم بود
تو رفتی
در شبی که آسمان بسان مرمر آبی میدرخشید
و اشک متبلور ستارگان بر امواج قلبم می ریخت
درد بزرگ تنها شدن را با که در میان بگذارم
درد بزرگ بی تو بودن را
هنگامیکه از کنار رودخانه بهار و تابستان عبور می کنم
محبت بی دریغ ترا بیاد می آورم
و با خا طرات شاداب و عزیز تو به شهر کوچکمان می آیم
برگور سرد تو در زمستانی سرد تکیه دادم
و برا ی روح پر عطوفت بلندت فاتحه خواندم
هنوز اندیشه من درگرو خاطرات بکر با تو بودن می درخشد
ترا بسان ابرهای آبستن دوست دارم
ترا بسان لاله های مذرعه ما
این درد را بی تو به کجا ببرم
در مغاک تیره خاک جای گرفتی
و اصلا نپرسیدی
پسرت-چکونه اندوه بزرگ را درقلب کوچک خویش پذیرا باشد
مادرم- بی تو بهار آ مد
گنجشکها در حیاط خانه ی ما جشن گرفته اند
و روح تو درگوشه و کنار مزرعه ما در جستجوی سبزی و طراوت است
مادرم- بی تو باران شاداب نمی بارد
و دشت وسیع سبز مرا تسلی نمی بخشد
ترا دوست می داشتم
همانگونه که خاک را و آسمان را
ترا دوست می داشتم
که زندگی را ؛ آفتاب را ؛ چشمان سبز باران را
ترادوست می داشتم
که ستاره را ؛ چشمه های لبخند را؛ جنگل زمستان برف پوش را
ترا دوست می داشتم
به فوران آتشفشان محبتی که از تو می تابید
مادرم؛هیچ چیز جای خالی ترا در ذهن و روحم پر نمی کند
امواج متلاطم جای تو در این دنیا همواره خالی است
بااشکی به درشتی ستاره های آسمان
با اشکی به درشتی تگرگ
با دستانی مملو از طلای خاطره
وقلبی که ظلمت اندوه ترا تا ابد خواهد درخشاند
مرا گریه کن آسمان !
مرا گریه کن خاک !
سمفونی درد ترا به همه ی گستره ها گفتم
و دیگر آسمان را نخواهی دید...
پاسخ
سپاس شده توسط:
#69
  • به طرف غروب
به ریل های قطار می رسیم
دو خط موازی در آینه سنگ آسمان بعداز ظهر
تا چشم کار می کند
دو سرباز بالا می روند
دو سرباز بطرف جنوب می دویدند
در باغ جوان خنده
جاده دو طرفه
جاده نور افشان
من با غضب در دروغ چشم هایش در تصویر می نگرم
به او می فهمانم
که تو زمانی چون من گمنام می زیستی
حالا در سنگ سخت فراموشی می روئی
مینی بوس بسر عت در خط جاده صبر پیش می رود
ما بطرف منزل تکرار در حرکتیم
زندگی به عقب بر نمی گردد
مانند نگاه ریل های قطار
در چشم اندازی دور دست
مانند گندم هائی که سبز می شوند
مانند خورشید که بطرف غروب پیش می رود
لختی ایستادن و دنیا را در توقف نگریستن
نگاه روز تغییر می کند
بویژه در جاده ای که بسمت منزل مانوس منتهی می گردد
روزی با شکوه-
ساعات بعد از ظهرش را سپری می کند
شعر نگاه متحرک روز در نگاه آفتاب است
در تاریک روشن خورشید
و دیگر آسمان را نخواهی دید...
پاسخ
سپاس شده توسط:
#70
  • به ما خبر می دهند
به ما خبر می دهند که دوباره با خورشید پیوند خوا هیم یافت
دوباره با درخت وخیابان
پنجره خواهیم داشت
وبا فضای باز منکسر خواهیم شد
درخت در خیابان بر ما لبخند خواد زد
دوباره چشمان ساختمان های بلند را نظاره خواهیم کرد
پرنده از افق دید ما پرواز خواهد کرد
و باد مهمان چشمان پبجره ای خواهد شد
ما روز را در چشمان خیابان سپری خواهیم کرد
و د ل ها یمان با افق های آزاد ترانه خواهند خواند
به ما خبر می دهند
که دل صندلی به تپش خواهد افتاد
و میزها لبخند خواهند زد
ما آشیانه ی روز را آشیانه ی کبوتر خواهیم دید
و اشک گنجشک در قلب شادی خوا هد تپید
به ما خبر می دهند
دوباره به روز هر لحظه ایمان خواهیم آورد
و پنجره ها را در عمق قلب مان خواهیم کشت
دیگر تنفس ما به لا مپ ها ی مهتا بی بسته نخوا هد بود
و کلید شب در دست طبیعت خوا هد درخشید
درخت و خیابان حق آنهاست
پرنده و آسمان نان روزانه ی قلبشان
و پنجره مسیری است که آنها را با آزادی مرتبط می کند
ما به صلح چون روز و شب ایمان داریم
و دیگر آسمان را نخواهی دید...
پاسخ
سپاس شده توسط:


موضوعات مشابه ...
موضوع نویسنده پاسخ بازدید آخرین ارسال
  دفتر شعر صنم (اشعار نو) صنم بانو 28 3,848 ۲۷-۰۳-۰، ۰۹:۰۶ ق.ظ
آخرین ارسال: صنم بانو
  مجموعه کامل اشعار کتاب دیوار از فروغ فرخزاد صنم بانو 19 1,263 ۲۴-۰۳-۰، ۰۷:۲۷ ق.ظ
آخرین ارسال: صنم بانو
Heart اشعار سجاد شهیدی minaa 13 2,885 ۰۹-۰۳-۰، ۱۲:۵۵ ب.ظ
آخرین ارسال: minaa

پرش به انجمن:


کاربران در حال بازدید این موضوع: 2 مهمان