امتیاز موضوع:
  • 1 رای - 5 میانگین
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5
دفتر اشعار|قاسم حسن نژاد
#91
  • لبخند تیره
ایمان دارم به باد
به درختانی که در رقص ند
غروب با چشمان گیرایش فرا می آید
در کنار قلبم می نشیند
وقصه میگوید
پسرک بازیگوش گاه و بی گاه
در چهارچوب نگاه خاکستریم می نشیند
و مرا از تنهایی محض بیرون می آورد
طرح سکوت با پرواز کلاغ ترک بر می دارد
و زندگی در همین چهارچوب با بیرون طرحی دلخواه رسم می کند
تمام شکوه بیرون را
شبی که به آرامی می آید- همه را در برمی گیرد
من- اورا شب افسانه انسان می نامم
لبخند تیره
و دیگر آسمان را نخواهی دید...
پاسخ
سپاس شده توسط:
#92
  • محبت آسمان
غروب سربی رنگ
در خیابان خانه دراز کشید ه
به تماشای تلویزیون
آوای ملکوتی قران
و صدای تق تق تق
از آنطرف دیوار
ناگهان آوای دلربای اذان
قطرات نرم باران را
در فضای منتظر دل می نشاند
تو بر می خیزی
پنجره ها را به محبت آسمان می گشائی
توده های بزرگ ابر در حرکتند
آسمان دلت ابری می شود
وتو درختی پیدا نمی کنی
که لحظه ای مانند کلاغ
برشاخسارابردیده بچرخانی
ماهی پارچه ای آشپزخانه ترا به دریا می برد
سیم های تیرهای برق قلبت کم کم در تاریکی محو می شود
تنها تو می مانی و فضای بیکران تاریکی
رشته کوه های شب
و نوری بر فراز آن
و دیگر آسمان را نخواهی دید...
پاسخ
سپاس شده توسط:
#93
  • محفل ادبی سه شنبه ها
شب پاورچین پاورچین می آید
هلال ماه بر سر شهر نور می پاشد
چهار دیواری دلش در آینه شعر می تپد
در چهار دیواری اندیشه
روی صندلی های مهربان دوستی نشسته ایم
غنچه های دل نواز شعر
روی صندلی های سبز محبت

◙◙◙

شاعر روی میز طلوع می کند
میزی که چون زمستان می درخشد
آنگاه اسامی پروانه ها را روی برگه ی سفید غروب می نویسد
اتاق ساده و بی پیرایه
درور از باد و دریا
هر غنچه به اشاره ی لطیف شاعرانه
در مطلع غزلی می شکفد
آنگاه ترانه نقد به گرمی می روید
اینجا اثری از بدجنسی ریا نیست
خبری از خرید و فروش بازار
نه کسی در پی سود است و نه در بیم شکست
شب پشت پنجره به زیبایی می خندد
بدون گفتار ساعت می توان آنرا اثبات کرد
گل نوزادی شب پر از غزل ستاره است
غنچه های غزل یکی بعد از دیگری
در باغ ستاره می رویند
شاعرانی نوشکفته و اندیشه ورز
تشنه و عاشق
محفل ادبی غروب شادمان سه شنبه ها
محفلی شیرین و زیباست
گرم و گیرا
محفلی ساده و خودمانی
زمستان آنرا در قلب خویش یادداشت می کند
در قلب خنک دی
و دیگر آسمان را نخواهی دید...
پاسخ
سپاس شده توسط:
#94
  • نور
با اینهمه- تصویرهای کدر در شیشه های آرزو
بازگو می کند که نوری هست
هر چند نازک و ضعیف
و ما را امیدوار می سازد حتی در شب
از بزرگراه ستاره راهی بگشاید
اگرچه صدای تاریکی به ظلمت
علف های سیاه ترس و زنجیرهای اضطراب
را بر زمین جان به ریشه می نشاند
و موریانه ها ی ناامیدی را در قامت ستبر امید
جوانه می بندد.
و دیگر آسمان را نخواهی دید...
پاسخ
سپاس شده توسط:
#95
  • نگاه مرگ
از تپه های باستانی ساکت شن و آفتابی بلند عبور کردم
از دره های عمیق و کم عمق روییده در کوه و جنگل
ای نگاه فارغ از تپش و رویش مومن متناوب
بارقه نگاه پر فروغ ترا در جاده های پر ترافیک وجود روشن کنجکاوم جستجو کردم
از ذل بلند آتش مقدس ازلی
از آسمانی صاف و پر معنی زندگی
همه ی آسمان را در روزی روشن و ملتهب کنکاش نمودم
ستاره ای جز خورشید اندرز گو من نبود
به کجا ره می سپاری ای همیشه در راه
که نگاه آرام مرا با خود بدان سو می بری
چگونه ترا از مسیر سنگ و خاک رهنمون گردم
و جسم چشمانم را از مسیرعبورت منحرف گردانم
دل پر مهر مرا جستجو می کنی ؟
بدانسان که کلا غهای در راه را ؟
بدانسان که بر تپه ای شا دمانی را ؟
ای اشک من در ماهتاب نگاهت !
قلبم را جستجو کن
وراز شبانه روز را در عمق وجودم
من ایستادم
و درخت با همه ی شکوهش از من عبور کرد
مردمان از تمام تنم رد شدند
ایستا دم و فقر با همه ی چهر ه های کریه اش مرا در آغوش گرفت
ترنم نگاه ترا معنی می کنم
و در جستجوی نگاهی آرامش بخش همه ی توانم را براه می اندازم
آخر چگونه با تو بی هیچگونه اندوه عمیق یکسان گردم
وقتی که هنوز طفلی بر سر راه فقر در جستجوی شادمانی می گردد
جهان را با من به درخت مورچه پیوند بزن
او را که تمام سخاوتم را معنی می کند
جلو خانه ی ما دشتی است پر ازتپه ها ی شن
پر از دکل های بی حرکت برق
و سگانی ولگرد در آ سمان روزی بی غرور
چسان با تو یکسان گردم که هنوز پنجره ها در من می تپند
ومرا با خود به جنگل های انبوه دیلمان می برند
آنروزکه در زیر پلی با تو آشنا شدم-هرگز از خاطر نخواهم برد
وقتی که از جاده ای کو هستانی در جنگلی انبوه عبور می کردم
تو بودی و نگاه سرد تو
کنا ر جویباری می درخشید و آهسنه آهسته با آب ره می سپرد
سرودی غمناک بر لب داشت
آشیانه ی مرا جستجو می کرد
از گوشه ها ی قلبم اشکی عمیق جاری گشت
و زمین را به سر سبزی فرستاد
درفک کوه بلندی بود
بر سیطره ی نگاه لا جوردی
جاده با جنگل در همزیستی مسالمت آمیزی می درخشید
من هنوز در جستجوی تو هستم
ای ریشه کن کننده ی شبنم بهاری
هر لحظه ای که می گذرد
و دیگر بر نمی گردد
یعنی نگاه مرگ را می جویم
و دیگر آسمان را نخواهی دید...
پاسخ
سپاس شده توسط:
#96
نگاه کنجکاو

درخت زیبای ماه می درخشید
دیگر غروب سرد مرده بود
و شبی سرد متولد شده بود
ما در سرما از کنار مغازه های رنگارنگ گذشتیم
بسادگی درختان قذم زدیم
در شاخ و برگ خرید فقیرانه
کارمندی در همه ی زیروبم قناعت نفس می کشید
ستاره ها ی زیبا در قلب آسمان مرمرین چشمک می زدند
و ما را به مهمانی نور و زیبائی فرا می خواندند
ما فقیرانه شب را به خانه بردیم
تاکسی- چشم لبخند در دل نداشت
رود نگاهمان در فضای دلکشی شنا می کرد
و ما در نور شیری رنگ ماه نور خدا را جستجو می کردیم
دلمان چون ستاره ها لبریز آسمان بود
لبریز نور
ما تا آخرین ایستگاه تاکسی غرق صحبت کودکان بودیم
و خیابان ها نگاه کنجکاو ما را جستجو می کردند
و دیگر آسمان را نخواهی دید...
پاسخ
سپاس شده توسط:
#97
  • نگاه کهنه
مردی عاشق پنجره اش روبروی چشمان سبز باغ سکوت خنک صبح
گویا در نشئه ی رنگین کمان حقیقت تنها ئی ست
درختان انبوه خیال در بادی ملایم شناکنان
او چشمانش را به روی پنجره حقیقت سبز نور بسته
ولی نمی تواندآفتاب را کتمان کند
هر وقت به پنجره کنجکاو آن سوی- نگاه می کنیم
لبخند پرتپش اثری از او پیدا نیست
تنها باد فراغت ظاهری است که با درختان نجوا می کند
پنجره آفتاب درخشان نگاهش را بر همه ی ما گشوده
نگاه کهنه و قدیمی اش را
در انتظاری آبی و آسمانی
همواره باید آغاز کرد
نور لاله همین را می گوید
باد آبستن و ستاره
و دیگر آسمان را نخواهی دید...
پاسخ
سپاس شده توسط:
#98
  • و ناگهان
پنج شنبه غروب درختان باران سرسبز می شدند
آنها سه نفر بودند
که از آپارتمان تمایل آبی خارج شد
از خیابان آواز کوتاه خلوت گذشتند
چترهای مشکی عشق در دستانشان می درخشید
بهانه ی باران نتوانست صدای نگاه مرا خاموش کند
بر پله های دوستی جوان صدای پای کسی می آمد
کسی که درطراوت غروب را محکم پشت سر خویش بست
و با ترانه های باران خارج شد
من برخاستم
تا قلمرو غروب را از پشت در پنجره شمالی و جنوبی در آهنگ شفاف قلب بیافرینم
بر خیابان جنوبی پیکانی سفید گل عبور بر سینه می زد
پشت پنجره ی شمالی دروازه ی امنیت نا امن باز بود
و چاله های باران نفس می کشیدند
ماشینی شفید جلو آپارتمان موسیقی ملایم توقف می نواخت
باران همچنان می بارید
گوئی بر زمستان بشاش قلبها
بر چمنزار دستها
-
و ناگهان کسی از پله ها بالا می آمد
کسی که لباس ترانه های باران شب بر تن داشت
و دیگر آسمان را نخواهی دید...
پاسخ
سپاس شده توسط:
#99
  • یادداشت غروب
در برابر جام جهان نمای تلویزیون روحانی تابستان
در چارچوب متغیر اتاق جهان متفکر بی الایش
در برابر گلدان های کوچک وبزرگ مترنم تماشا
و آن گل پیچک سبز رنگ عاشق
همه ی غروب جان را جستجو می کنم
و پنجره تشنه را بسوی آسمان و پنجره ی بسته ی همسایه می گشایم
سکوت باریک ارغوانی در کوچه سبز تمنا با سر و صدای بچه ها ترک بر میدارد
و آسمان جهان؛ لبخند تیره اش را بسوی قلبم می گشاید
کولر دستی باد خنک را در خیابان جانم به پرواز در می آورد
بر گلزار قالی ماشینی مورچه وار ترانه می خوانم
نسیم روح بخش اذان مغرب شمیم ملکوتی را در تمام فضا می پراکند
و رود احساس تابان غروب تیر آرام آرام در شب محو می شود
آیا در درد عشق هم می توان جهان را زیبا دید؟
یا درد عرفانی عشق سراسر زیبائی است؟
و دیگر آسمان را نخواهی دید...
پاسخ
سپاس شده توسط:
  • پیوند
ما را از اتاق بیرون کردند
مانند کنه به میزها چسبیدند
ما هوای آزاد را ترجیح دادیم
می دانستیم که اتاق ها وفا ندارند
میزها و صندلی ها عهد نمی شناسند
تازه مانند گل های روی تپه
مانند خورشید پیوند با خاک را آموختیم
ما هوای آزاد را ترجیح دادیم
مانند گنجشک ها و کلاغ ها
یاد گرفتیم که بدون میز و صندلی زندگی کنیم
بدون اتاق و ساختمان های پر طمطراق
آموختیم رویش علف ها را روی تپه
ما یاد گرفتیم به هوای آزاد عادت کنیم
آموختیم در فضای بازتری پیوند قلب هایمان را استوار گردانیم
بازی با پنجره های همیشه باز
ارتباط با افق های وسیع چون باد
ما یاد گرفتیم با وسعت دست هایمان اتاق محبت بنا سازیم
در میزها و صندلی ها زندگی نکنیم
و دیگر آسمان را نخواهی دید...
پاسخ
سپاس شده توسط:


موضوعات مشابه ...
موضوع نویسنده پاسخ بازدید آخرین ارسال
  دفتر شعر صنم (اشعار نو) صنم بانو 28 3,851 ۲۷-۰۳-۰، ۰۹:۰۶ ق.ظ
آخرین ارسال: صنم بانو
  مجموعه کامل اشعار کتاب دیوار از فروغ فرخزاد صنم بانو 19 1,263 ۲۴-۰۳-۰، ۰۷:۲۷ ق.ظ
آخرین ارسال: صنم بانو
Heart اشعار سجاد شهیدی minaa 13 2,892 ۰۹-۰۳-۰، ۱۲:۵۵ ب.ظ
آخرین ارسال: minaa

پرش به انجمن:


کاربران در حال بازدید این موضوع: 10 مهمان