۲۰-۰۳-۹۴، ۰۳:۲۲ ب.ظ
- لبخند تیره
به درختانی که در رقص ند
غروب با چشمان گیرایش فرا می آید
در کنار قلبم می نشیند
وقصه میگوید
پسرک بازیگوش گاه و بی گاه
در چهارچوب نگاه خاکستریم می نشیند
و مرا از تنهایی محض بیرون می آورد
طرح سکوت با پرواز کلاغ ترک بر می دارد
و زندگی در همین چهارچوب با بیرون طرحی دلخواه رسم می کند
تمام شکوه بیرون را
شبی که به آرامی می آید- همه را در برمی گیرد
من- اورا شب افسانه انسان می نامم
لبخند تیره
و دیگر آسمان را نخواهی دید...