امتیاز موضوع:
  • 1 رای - 5 میانگین
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5
دفتر اشعار مژگان عباسلو
#31
پری نبوده‌ام از قصه ها مرا ببرند
پرنده نیستم از گوشه‌ی قفس بخرند

زنم حقیقت پرتی پر از پریشانی
پر از زنان پشیمان که تلخ و دربه‌درند

چرا به شاخه‌ی خشک تو تکیه می‌دادم؟
به دست‌هات که امروز دسته‌ی تبرند؟

بگو به چلچله‌های چکیده بر بامت
زنان کوچک من از شما پرنده‌ترند

بهار فصل پرنده است، فصل زن بودن
زنان کوچک من گرچه سر‌بریده پرند،

در ارتفاع کم عشق تو نمی‌مانند
از آشیانه‌ی بی‌تکیه‌گاه می‌گذرند

به خواهران غریبم که هرکجای زمین
اسیر تلخی این روزگار بی‌پدرند
پاسخ
سپاس شده توسط:
#32
شبیه باد همیشه غریب و بی وطن است
چقدر خسته و تنها، چقدر مثل من است

کتاب قصه پر از شرح بی وفایی اوست
اگرچه او همه ی عمر فکر ما شدن است

چه فرق می کند عذرا و لیلی و شیرین؟
که او حکایت یک روح در هزار تَن است

قرار نیست معمای ساده ای باشد:
کمی شبیه شما و کمی شبیه من است

کسی که کار جهان لنگ می زند بی او
فرشته نیست، پری نیست، حور نیست؛زن است
پاسخ
سپاس شده توسط:
#33
می‌شود گفت دل کم بگیرد؟
یا کم از غصه ماتم بگیرد؟

او نباشد جهان می‌تواند
جلوه‌ای از جهنم بگیرد

ظرف می‌شستی و آسمانت
باز می‌خواست از غم بگیرد

فکر کردی: چه می‌شد اگر عشق
یک سراغی از آدم بگیرد؟

جای این استکان، دست او را
دست‌های تو محکم بگیرد؟

ناگهانی‌ترین بوسه‌هایش
عطر گیسوی درهم بگیرد؟

فکر کردی که: حیف از دل ماست
راه و بیراه از هم بگیرد
پاسخ
سپاس شده توسط:
#34
من را نگاه می کنی اما چه سرسری
جوری که ممکن است به زنهای دیگری…

باتوم به دست! اینکه کتک می زنی منم!
همبازی خجالتی و کوچکت، پری!

دمپایی ام همیشه مگر تا به تا نبود؟
حالا مرا دوباره به خاطر می آوری؟

ما سالهاست بی خبر از هم گذشته ایم
هریک بزرگ تر شده در چشم دیگری

شاید که آشنای یکی دیگر از شماست
آن نوجوان که با لگد از هوش می بری…

در چشمهای میشی تو گرگ می دود
یعنی گذشت دوره ی خواهر، برادری!

در باور تو ارزش من نصف توست، نه؟
زن جنس پست و مرد…-بگو؟! جنس ِ بهتری!

در باور تو ارزش من هم تن ِ من ست
دستور می دهی که «موها زیر روسری!»

وقتی بهشت و دوزخ من دست ساز توست
دیگر کدام مکتب و آیین و باوری؟

حالا ببین چرا به تنفر صدای من…
حالا بگو چگونه تو…انگار که کری

من گریه می کنم ولی نه در برابرت
من گریه می کنم ولی از نابرابری
پاسخ
سپاس شده توسط:
#35
هرچه تردید شدند عشق به پایان نرسید
«ماه» در «مهر» تو محصور شد، «آبان» نرسید

می‌شکستند دلم را که مرا ابری تر…
ابرها هم متراکم شد و توفان نرسید

باد هی بال کبوتر به حیاطم آورد
نامه‌های تو ولی از تو چه پنهان نرسید

مشهد عشق تو را صحن دلم می‌طلبید
چشم آهوی من اما به خراسان نرسید

چمدان سفر از حسرت دیدار تو پر
مثل هر روز قطار آمد و مهمان نرسید

- همسفر! باز بگو! راه کمی طولانی است
عاقبت مرد تو در نم نم باران نرسید؟!

سوت! تا کوپه تکان خورد زنی جیغ کشید
نور فانوس زمین ریخت و دهقان نرسید
پاسخ
سپاس شده توسط:
#36

آن شب که بی ستاره ترین ماه، در محاق…
تنها نشست روی صف سیم ها کلاغ

شب بسته بود پلک اتاقی که روزها
می شد شنید از لبش آوازهای داغ

هر روز پشت پنجره غوغای تازه بود
از آرزوی خفته در آواز آن اتاق…

آن شب کلاغ خیرهء یک پنجره نشست
تنها به این امید که روشن شود چراغ

شب‌تابهای پچ پچه در گوش بیدها
گفتند: عاشقست! خبر را به گوش باغ…

و … صبح روز بعد زنی با قفس رسید
قلاب کرد میخ قفس را به کنج تاق

بعدا کسی نگفت که آیا عجیب نیست
مرگ کلاغ و زرد قناری به اتفاق؟

هرچند پشت میله اسیریم، عاشقیم
تو مثل آن قناری و من مثل آن کلاغ
پاسخ
سپاس شده توسط:
#37
مکان حادثه یک کافه، گرم و دود زده
زمان، شبی خفقان آور و رکـــود زده

نگاه خستهء مردی که می زند گیـــــتار
همان ترانه که هر شب همان حدود زده

هلال نازکشان باز می شـــود از هم
دو لب، دو قرمز تا قسمتی کبود زده

صدا به هیات رقاصه ای که می خواند:
«مرا ببوسـ….ـهء لبهای تو چه سود! زده

به مرگ بوسه لبم» تا به اوج خود برسد
صدای کف زدن امـا زنی نبــــود… زده

از آن محل به خیابان و می دود بر پل
صدا به شکل زنی قید هرچه بود زده

معلق است از آن پس تمام شب بر پل
صدای خیس زنی تن به خواب رود زده
پاسخ
سپاس شده توسط:
#38
دلم باغ خشک است و تو در تلاشی
هرس می‌کنی، می‌بُری، می‌تراشی

دعا می‌کند گرچه هر شاخه در دل
از این سعی بیهوده خسته نباشی

بهشتی که شداد هم آرزو کرد
نخواهد شد این باغ ِ رو به تلاشی

بسوزان و خاکسترم کن که دیگر
نمک روی این زخم کهنه نپاشی

خوشا شاخ شمشاد قدقامتت یار!
که سر خم نکرده‌ست با هر خراشی

تو از متن احساس من باخبر باش
که من دیده‌ام عشق دارد حواشی
پاسخ
سپاس شده توسط:
#39
مثل ما، دشت شما هم دل ِ محزون دارد
لاله هرجا بدمد، سینه ‌ی پرخون دارد

لیلی خیمه‌ی خاموش شما هم انگار
چشم در راه خطر کردن مجنون دارد

سنگ را دست شما بهتر اگر می‌فهمد
مُشت ما خشم کویر و غم هامون دارد

چارده سال گذشته‌ست و این بیشه هنوز
شیرهای نگران …، ترس شبیخون دارد

آن زمان تا برسد قامت موسایی او
این زمین سامری و ساحر و قارون دارد

سرخی خون تو با سبزی خاکت می‌گفت:
مرگ در راه وطن، مزّه‌ی زیتون دارد
پاسخ
سپاس شده توسط:
#40
او خواست که هر شمع جگر سوخته باشد
دنیا پُر ِ پروانه‌ی پَر سوخته باشد

تا سرو، سترون شود و باغ بماند
او خواست دل ِ سنگ تبر سوخته باشد

جان‌سوزترین حادثه شد تا بنویسند:
جان، خانه‌ی عشق‌ست اگر سوخته باشد

عمری‌ست که خاکسترمان می‌کند و باز
ققنوس شدن، حسرت هر سوخته باشد

بیهوده نمی‌میرم اگر مردن من نیز
زیر سر این عشق پدرسوخته باشد
پاسخ
سپاس شده توسط:


موضوعات مشابه ...
موضوع نویسنده پاسخ بازدید آخرین ارسال
  دفتر شعر صنم (اشعار نو) صنم بانو 28 3,641 ۲۷-۰۳-۰، ۰۹:۰۶ ق.ظ
آخرین ارسال: صنم بانو
  مجموعه کامل اشعار کتاب دیوار از فروغ فرخزاد صنم بانو 19 1,179 ۲۴-۰۳-۰، ۰۷:۲۷ ق.ظ
آخرین ارسال: صنم بانو
Heart اشعار سجاد شهیدی minaa 13 2,696 ۰۹-۰۳-۰، ۱۲:۵۵ ب.ظ
آخرین ارسال: minaa

پرش به انجمن:


کاربران در حال بازدید این موضوع: 1 مهمان