امتیاز موضوع:
  • 0 رای - 0 میانگین
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5
دفتر اشعار هما میر ا[color=#ff0000]فشار[/color]
#11
این دل شکسته بهتر



رفتی دلم شکستی، این دل شکسته بهتر
پوسیده رشته ی عشق، از هم گسسته بهتر

من انتقام دل را هرگز نگیرم ازتو
این رفته راه ناحق،درخون نشسته بهتر

دربزم باده نوشان،ای غافل از دل من
بستی دوچشم وگفتم،میخانه بسته بهتر

چون لاله های خونین،ریزد سرشکم امشب
برگور عشق دیرین،گل دسته دسته بهتر

آئینه ایست گویا،این چهره ی غمینم
تاراز دل ندانی،درهم شکسته بهتر

فرسوده بند الفت،باصدگره نیرزد
پیمان سست وبیجا،ای گل،نبسته بهتر

گریادگار باید،از عشق خانه سوزی....
داغی هما به سینه ،جانی که خسته بهتر
تا وقتی عشق آسمونی دارم
چه نیازی به عشق زمینی دارم
×من نوشت


 
پاسخ
سپاس شده توسط:
#12
بهانة دل


بر در میخانه تا که خانه گرفتم
داد دل خود از این زمانه گرفتم

توبة بی‏جا بسوخت خرمن جانم
توبه شکستم ز نو جوانه گرفتم

تا که نریزد سرشکم آبروی دل
مستی می را، شبی بهانه گرفتم

در صدف دیده بود گوهر مقصود
یافتم، از گریة شبانه گرفتم

هرسر زلف حکایتی است ز غمها
بار جهانی بروی شانه گرفتم

لاله نهان گشت در سکوت دل سنگ
تا که من از شوق دل زبانه گرفتم

سر بگریبان جدا ز فتنة مردم
گوی سعادت درین میانه گرفتم

درد دلم را نکرد چارة طبیبی
دامن آن خالق یگانه گرفتم

کعبه و بتخانه هر دو خانة او بود
هرچه بهرجا از او نشانه گرفتم

منت روزی ز خرمنی نکشیدم
منکه بهمت زخوشه دانه گرفتم

همت مردانه پیش من پر کاهی است
چشم طمع از جهان زنانه گرفتم
تا وقتی عشق آسمونی دارم
چه نیازی به عشق زمینی دارم
×من نوشت


 
پاسخ
سپاس شده توسط:
#13
ای دل چه می کنی ؟

****


ای دل به بزم باده پرستان چه می کنی؟
امشب مرا دوباره پریشان چه می کنی؟




ساقی تو، هوشم از سر و دینم از دل مبر
رسوا مرا به مجمع رندان چه می کنی ؟




دل را بریده ام دگر از سفله مردمان
ما را زکرده باز پشیمان چه می کنی ؟




ای اشک من که گوهر یک دانه ی دلی
آخر تو باز بر سر مژگان چه می کنی ؟




مشکن بهای خود که به خون می کشانمت
با دل بگو که بر سر دامان چه می کنی ؟




از عشق دم مزن دگر ای آشنای من
رنگ وریا به جمع حریفان چه می کنی ؟




تا این دل بشکسته به ارزان توان خرید
سودای دل به بزم رقیبان چه می کنی؟




خواندم زچشمای تو راز نهان تو
مستی زعشق دیگر،پنهان چه می کنی ؟
تا وقتی عشق آسمونی دارم
چه نیازی به عشق زمینی دارم
×من نوشت


 
پاسخ
سپاس شده توسط:
#14
باز باز پاييز است



***



باز باز پاييز است

اين دل از غمي ديرينه لبريز است

باز مي لرزد به خود سر شاخه هاي بيد سرگردان

باز مي ريزد فرو بر چهره ام باران

***

باز رنجورم، خداوندا پريشانم

باز مي بيني كه بي تابانه گريانم

***

باز پاييز است

باز اين دنيا غم انگيز است

باز پاييز است و هنگام جدائيها

باز پاييز است و مرگ آشنائيها
تا وقتی عشق آسمونی دارم
چه نیازی به عشق زمینی دارم
×من نوشت


 
پاسخ
سپاس شده توسط:
#15
محراب عشق

***

بیاور صراحی که مجنون شوم

قلندر وش از خویش بیرون شوم


در آمیزم از نو به غوغای دل

بها یابم از نو زسودای دل


به مستی شوم غافل از هر چه هست

به جز یاد آن دیده می پرست


بده ساقی آن جام مینائیم

که افزون کند شور و شیدائیم


به محراب عشقم ببر ساقیا

نه با پای لرزان, به سر ساقیا


مرا فارغ از بود و نابوده کن

ز قید جهانم تو آسوده کن


چو در رنجم, از گردش چرخ دون

ببر با میم تا به شهر جنون


دگر خسته ام از گذشت زمان

بده می که فارغ شوم از جهان


بده جام دیگر که غوغا کنم

به مستی ز دل عقده ها وا کنم


سرا پا شوم لطف و شور وصفا

پسند دل دلبری آشنا


به مستی به درگاه حق رو کنم

دو دست دعا سد ابرو کنم


که ای خالق آسمان و زمین

تو در عاشقی برترم کن ازین
تا وقتی عشق آسمونی دارم
چه نیازی به عشق زمینی دارم
×من نوشت


 
پاسخ
سپاس شده توسط:
#16
گفتم ولی باور نکردی

****



من رهگذر خسته ی دشت جنونم

من مرغک بشکسته پر، در خاک و خونم

افسانه ساز شهر تنهایی منم من

اقتاده در گرداب رسوایی منم من



گفتم ولی باور نکردی



دیگر زمن جز نقش دیواری نمانده

گل نیستم ، از من جز خاری نمانده

گفتم رها کن این دل دیوانه ام را

بشکن به سنگ نیستی پیمانه ام را



گفتم ولی باور نکردی



چون آفتابی بر لب بام وجودم

افسرده رنگ زندگی در تار و پودم

گفتم ز شمع عمر من چیزی نمانده

پیمانه از باده لبریزی نمانده



گفتم ولی باور نکردی



چون خار خشکی خفته ام در رهگذاری

کی سایه می بخشد گلی را بوته خاری

دیگر مرا با بی سرانجامی رها کن

دل را درون بحر ناکامی رها کن



می گویم و باور کن این را
تا وقتی عشق آسمونی دارم
چه نیازی به عشق زمینی دارم
×من نوشت


 
پاسخ
سپاس شده توسط:
#17
جدانگردی، تو از دل من



****

ترا که دارم، غم چه دارم؟
دل از جهانی خبر ندارد




قسم به مستی، که بی دو چشمت
سبو سبو می اثر ندارد




اگر بلايی، وگر دوايی،
دل از تو ديگر حذر ندارد




بطعنه مشکن، بهای دل را
که ره به جايی دگر ندارد




پرنده دل، ز کوی عشقت
کجا گريزد؟ که پر ندارد




من و دو چشمی، که جز برويت
بروی ديگر، نظر ندارد



من و نگاهی ، که بی نگاهت

چو شمع بی جان شرر ندارد


بلای جانم، گر نباشی
شب جدايی، سحر ندارد


جدانگردی، تو از دل من
که شاخ بی بر ثمر ندارد.
تا وقتی عشق آسمونی دارم
چه نیازی به عشق زمینی دارم
×من نوشت


 
پاسخ
سپاس شده توسط:
#18
پرستوی بهار من

***



پرستوی بهار من

به لانه ات باز گشته ای

ترانه ساز گشته ای



خوش آمدی به خانه ات

خوش آمدی به لانه ات



ببین که آسمان شدم

پر از ستارگان شدم

****

تو بازگشتی ای ز پای تا به سر صفا

تو بازگشتی ای نمونه وفا



تو بازگشتی عاقبت

تو شعر آسمانیم

تو معنی جوانیم خوش آمدی

***

به ار مغان چه ریزمت بپای دل؟

چه گوهری نثار مقدمت کنم به جای دل؟

بگو به من چه دهی بهای دل؟

****

مرا ز باده نگه دوباره مست می کنی؟

دوباره غافلم از آنچه بود و هست می کنی؟



در آسمان آرزو تو تک ستاره منی

ز پای تا به سر غمم تویی که چاره منی



مرا ببخش اگر شبی گشودم عقده های دل



اگر که جسته ام ز می، شبی سیه شفای دل

****

اگر به غیر گفته ام حکایت از گذشته ها

اگر که جسته ام تو را به هر کجا ،به هر سرا



مرا ببخش ای امید من مرا نه از برای من

برای خاطر خدا

***

چگونه باورم شود گذشته سالهای غم؟

شکسته بالهای غم؟



و آن پرنده کشیده پر نشسته رو به روی من؟

****

چه ها کشیدم ای دریغ بعد تو؟

چه شام ها که تا به سحر گریستم



ببین که عشق با دلم چه می کند؟

ببین چگونه پر از جوانه می شوم

****

بگیر دستهای سرد من

به دستهای گرم خود



نگاه کن به چشم من نگاه کن

که سر کشد به جان و دل حرارت وجود تو

تب وفا شرر زند ز تار من به پود تو

****

دگر ز پیش من مرو دگر کنار من بمان



مباد چون بجوئیم نبینی از من نشان...
تا وقتی عشق آسمونی دارم
چه نیازی به عشق زمینی دارم
×من نوشت


 
پاسخ
سپاس شده توسط:
#19
خمار می عشق



*****

نمی گویی ولی از چشم گویای تو می خوانم

نمی خواهی شوم آگه ولی راز تو می دانم



تو دیگر نیستی آرام جان بی قرار من

نمی سوزد دلت را ذره ای دیگر شرار من

*****

وجودی چون گل خامی، بگو با من شرارت کو؟

سرا پا همچو پاییزی نسیم نو بهارت کو؟



نمی خوانم زچشمانت دگر آن شور ومستی را

نمی خواند لبت در گوش من افسون هستی را

*****

چرا دیگر نمی ریزی به پاس الفت دیرین

میان این لبان من شراب بوسه شیرین



نمی تابی دگر چون شمع روشن برشب تارم

نمی بینی، نمی دانی، من دیوانه بیدارم

*****

نوایم بر نمی خیزد بسان چنگ خاموشم

گلی پژمرده بر شاخم چو از خاطر فراموشم



بگو با من اگر یادآورم آن آشنایی را

چسان باور کنم ای نازنین من جدایی را
تا وقتی عشق آسمونی دارم
چه نیازی به عشق زمینی دارم
×من نوشت


 
پاسخ
سپاس شده توسط:
#20
مرغ طوفان


***

اگر آن عاشق دیرینه باشی

هنوزت می پرستم با دل و جان


ترا می خواهم اما چون گذشته

سرا پا آتش و پابند پیمان



بپایت نقد جان می ریزم ای دوست

اگر چشمان گویایت بخواهد


بروی سینه ات می میرم از شوق

اگر عشق و تمنایت بخواهد



اگر چشم دلت باشد بسویم

چه غم گر دیده بر رویم ندوزی


بر این آتش مزن دامن چو طفلان

مبادا آشیانم را بسوزی



مرا از کف مده آسان که هرگز

نیابی در دلی شور و شرارم


لب من بوس و از پیمانه بگذر

چو غیر از نام تو بر لب ندارم


مرا در خشکی محنت می انداز

برای گفته های پوچ مردم


منم آن ماهی افتاده در دام

چو لغزیدم بدریا می شوم گم



اگر در بند داری مرغ طوفان

دلش را با محبتها نگه دار



وگر رام تو شد این مرغ وحشی

پرش مشکن دل و جانش میازار


مشو غافل از این عمر گریزان

امید جان من جز یک نفس نیست


برای مرغ وحشی بند دل بند

وگرنه پایبند او قفس نیست
تا وقتی عشق آسمونی دارم
چه نیازی به عشق زمینی دارم
×من نوشت


 
پاسخ
سپاس شده توسط:


موضوعات مشابه ...
موضوع نویسنده پاسخ بازدید آخرین ارسال
  دفتر شعر صنم (اشعار نو) صنم بانو 28 3,641 ۲۷-۰۳-۰، ۰۹:۰۶ ق.ظ
آخرین ارسال: صنم بانو
  مجموعه کامل اشعار کتاب دیوار از فروغ فرخزاد صنم بانو 19 1,180 ۲۴-۰۳-۰، ۰۷:۲۷ ق.ظ
آخرین ارسال: صنم بانو
Heart اشعار سجاد شهیدی minaa 13 2,700 ۰۹-۰۳-۰، ۱۲:۵۵ ب.ظ
آخرین ارسال: minaa

چه کسانی از این موضوع دیدن کرده اند
1 کاربر که از این موضوع دیدن کرده اند:
احمد ضيايي (۰۱-۰۹-۹۴, ۰۵:۳۵ ب.ظ)

پرش به انجمن:


کاربران در حال بازدید این موضوع: 1 مهمان