امتیاز موضوع:
  • 1 رای - 5 میانگین
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5
دفتر اشعار| پروین اعتصامی
گل سرخ

گل سرخ، روزی ز گرما فسرد
فروزنده خورشید، رنگش ببرد

در آن دم که پژمرد و بیمار گشت
یکی ابر خرد، از سرش می گذشت

چو گل دید آن ابر را رهسپار
برآورد فریاد و شد بیقرار

که، ای روح بخشنده، لختی درنگ
مرا برد بی آبی از چهر، رنگ

مرا بود دشمن، فروزنده مهر
وگر نه چرا کاست رنگم ز چهر

همه زیورم را بیکبار برد
بجورم ز دامان گلزار برد

همان جامه ای را که دیروز دوخت
در آتش درافکند امروز و سوخت

چرا رشتهٔ هستیم را گسست
چرا ساقه ام را ز گلبن شکست

گسست و ندانست این رشته چیست
بکشت و نپرسید این کشته کیست

جهان بود خوشبوی از بوی من
گلستان، همه روشن از روی من

مرا دوش، مهتاب بوئید و رفت
فرشته، سحرگاه بوسید و رفت

صبا همچو طفلم در آغوش کرد
ز ژاله، مرا گوهر گوش کرد

همان بلبل، آن دوستدار عزیز
که بودش بدامان من، خفت و خیز

چو محبوب خود را سیه روز دید
ز گلشن، بیکبارگی پا کشید

مرا بود دیهیم سرخی بسر
ز پیرایهٔ صبح، پاکیزهتر

بدینگونه چون تیره شد بخت من
ربودند آرایش تخت من

نمی سوختم گر، ز گرما و رنج
نمی دادم، ای دوست، از دست گنج

مرا روح بخش چمن بود نام
ندیده خوشی، فرصتم شد تمام

گرم پرتو و رنگ، بر جای بود
مرا چهره ای بس دلارای بود

چو تاجم عروسان بسر می زدند
چو پیرایه ام، بر کمر می زدند

به یک باره از دوستداران من
زمانه تهی کرد این انجمن

ازان راهم، امروز کس دوست نیست
که کاهیده شد مغز و جز پوست نیست

چو برتافت روی از تو، چرخ دنی
همه دوستی ها شود دشمنی

توانا توئی، قطره ای جود کن
مرا نیز شاداب و خشنود کن

که تا بار دیگر، جوانی کنم
ز غم وارهم، شادمانی کنم

بدو گفت ابر، ای خداوند ناز
بکن کوته، این داستان دراز

همین لحظه باز آیم از مرغزار
نثارت کنم لؤلؤ شاهوار

گر این یک نفس را شکیبا شوی
دگر باره شاداب و زیبا شوی

دهم گوشوارت ز در خوشاب
روان سازم از هر طرف، جوی آب

بگیرد خوشی، جای پژمردگی
نه اندیشه ماند، نه افسردگی

کنم خاطرت را ز تشویش، پاک
فرو شویم از چهر زیبات خاک

ز من هر نمی، چشمهٔ زندگی است
سیاهیم بهر فروزندگی است

نشاط جوانی ز سر بخشمت
صفا و فروغ دگر بخشمت

شود بلبل آگاه زین داستان
دگر ره، نهد سر بر این آستان

در اقلیم خود، باز شاهی کنی
به جلوه گری، هر چه خواهی کنی

بدین گونه چون داد پند و نوید
شد از صفحهٔ بوستان ناپدید

همی تافت بر گل خور تابناک
نشانیدش آخر بدامان خاک

سیه گشت آن چهره از آفتاب
نه شبنم رسید و نه یک قطره آب

چنانش سر و ساق، در هم فشرد
که یکباره بشکست و افتاد و مرد

ز رخسارهاش رونق و رنگ رفت
به گیتی بخندید و دلتنگ رفت

ره و رسم گردون، دل آزردنست
شکفته شدن، بهر پژمردنست

چو باز آمد آن ابر گوهرفشان
ازان گمشده، جست نام و نشان

شکسته گلی دید بی رنگ و بوی
همه انتظار و همه آرزوی

همی شست رویش، بروشن سرشک
چه دارو دهد مردگان را پزشک

بسی ریخت در کام آن تشنه آب
بسی قصه گفت و نیامد جواب

نخندید زان گریهٔ زار زار
نیاویخت از گوش، آن گوشوار

ننوشید یک قطره زان آب پاک
نگشت آن تن سوخته، تابناک

ز امیدها، جز خیالی نماند
ز اندیشه ها جز ملالی نماند

چو اندر سبوی تو، باقی است آب
به شکرانه، از تشنگان رخ متاب

بزردگان، مومیائی فرست
گه تیرگی، روشنائی فرست

چو رنجور بینی، دوائیش ده
چو بی توشه یابی، نوائیش ده

همیشه تو را توش این راه نیست
برو، تا که تاریک و بیگاه نیست
پاسخ
سپاس شده توسط:
گل و خار

در باغ، وقت صبح چنین گفت گل به خار
کز خویش، هیچ نایدت ای زشت روی عار

گلزار، خانهٔ گل و ریحان و سوسن است
آن به که خار، جای گزیند به شورهزار

پژمرده خاطر است و سرافکنده و نژند
در باغ، هر که را نبود رنگ و بو و بار

با من ترا چه دعوی مهر است و همسری
ناچیزی توام، همه جا کرد شرمسار

در صحبت تو، پاک مرا تار و پود سوخت
شاد آن گلی، که خار و خسش نیست در جوار

گه دست می خراشی و گه جامه میدری
با چون توئی، چگونه توان بود سازگار

پاکی و تاب چهرهٔ من، در تو نیست هیچ
با آنکه باغبان منت بوده آبیار

شبنم، هماره بر ورقم بوسه می زند
ابرم بسر، همیشه گهر می کند نثار

در زیر پا نهند ترا رهروان ولیک
ما را بسر زنند، عروسان گلعذار

دل گر نمیگدازی و نیش ار نمیزنی
بیموجبی، چرا ز تو هر کس کند فرار

خندید خار و گفت، تو سختی ندیده ای
آری، هر آنکه روز سیه دید، شد نزار

ما را فکنده اند، نه خویش اوفتاده ایم
گر عاقلی، مخند بافتاده، زینهار

گردون، بسوی گوشه نشینان نظر نکرد
بیهوده بود زحمت امید و انتظار

یک روز آرزو و هوس بیشمار بود
دردا، مرا زمانه نیاورد در شمار

با آنکه هیچ کار نمی آیدم ز دست
بس روزها، که با منت افتاده است کار

از خود نبودت آگهی، از ضعف کودکی
آن ساعتی که چهره گشودی، عروس وار

تا درزی بهار، باری تو جامه دوخت
بس جامه را گسیختم، ای دوست، پود و تار

هنگام خفتن تو، نخفتم برای آنک
گلچین بسی نهفته درین سبزه مرغزار

از پاسبان خویشتنت، عار بهر چیست
نشنیده ای حکایت گنج و حدیث مار

آنکو ترا فروغ و صاف و جمال داد
در حیرتم که از چه مرا کرد خاکسار

بی رونقیم و بیخود و ناچیز، زان سبب
از ما دریغ داشت خوشی، دور روزگار

ما را غمی ز فتنهٔ باد سموم نیست
در پیش خار و خس چه زمستان، چه نوبهار

با جور و طعن خارکن و تیشه ساختن
بهتر ز رنج طعنه شنیدن، هزار بار

این سست مهر دایه، درین گاهوار تنگ
از بهر راحت تو، مرا داده بس فشار

آئین کینه توزی گیتی، کهن نشد
پرورد گر یکی، دگری را بکشتزار

ما را بسر فکند و ترا برفراشت سر
ما را فشرد گوش و ترا داد گوشوار

آن پرتوی که چهره تو را جلوه گر نمود
تا نزد ما رسید، بناگاه شد شرار

مشاطهٔ سپهر نیاراست روی من
با من مگوی، کازچه مرا نیست خواستار

خواری سزای خار و خوشی در خور گل است
از تاب خویش و خیرگی من، عجب مدار

شادابی تو، دولت یک هفته بیش نیست
بر عهد چرخ و وعدهٔ گیتی، چه اعتبار

آنان کازین کبود قدح، باده می دهند
خودخواه را بسی نگذارند هوشیار

گر خار یا گلیم، سرانجام نیستی است
در باغ دهر، هیچ گلی نیست پایدار

گلبن، بسی فتاده ز سیل قضا بخاک
گلبرگ، بس شدست ز باد خزان غبار

بس گل شکفت صبحدم و شامگه فسرد
ترسم، تو نیز دیر نمانی بشاخسار

خلق زمانه، با تو بروز خوشی خوشند
تا رنگ باختی، فکنندت برهگذار

روزی که هیچ نام و نشانی نداشتی
جز من، ترا که بود هواخواه و دوستدار

پروین، ستم نمی کند ار باغبان دهر
گل را چراست عزت و خار از چه روست خوار
پاسخ
سپاس شده توسط:
گل و خاک

صبحدم، تازه گلی خودبین گفت
کاز چه خاک سیهم در پهلوست

خاک خندید که منظوری هست
خیره با هم ننشستیم، ای دوست

مقصد این ره ناپیدا را
ز کسی پرس که پیدایش ازوست

همه از دولت خاک سیه است
که چمن خرم و گلشن خوشبوست

همه طفلان دبستان منند
هر گل و سبزه که اندر لب جوست

پوستین بودمت ایام شتا
چو شدی مغز، رها کردی پوست

جز تواضع نبود رسم و رهم
گر چه گلزار ز من چون مینوست

نکنم پیروی عجب و هوی
زانکه افتادگیم خصلت و خوست

تو، بدلجوئی خود مغروری
نشنیدی که فلک، عربدهجوست

من اگر تیره و گر ناچیزم
هر چه را خواجه پسندد، نیکوست

گل بی خاک نخواهد روئید
خاک، هر سوی بود، گل زانسوست

خلقت از بهر تنی تنها نیست
چشم گر چشم شد، ابرو ابروست

همگی خاک شویم آخر کار
همچو آن خاک که در برزن و کوست

برگ گل یا بر گلرخساری است
خاک و خشتی که ببرج و باروست

تکیه بر دوستی دهر، مکن
که گهی دوست، دگر گاه عدوست

مشو ایمن که گل صد برگم
که تو صد برگی و گیتی صد روست

گرچه گرد است بدیدن گردو
نه هر آن گرد که دیدی، گردوست

گوی چوگان فلک شد سرما
زانکه چوگان فلک، اینش گوست

همه، ناگاه گلوگیر شوند
همه را، لقمهٔ گیتی به گلوست

کشتی بحر قضا، تسلیم است
اندرین بحر، نه کشتی، نه کروست

کوش تا جامهٔ فرصت ندری
درزی دهر، نه آگه ز رفوست

تا تو آبی به تکلف بخوری
نه سبوئی و نه آبی به سبوست

غافل از خویش مشو، یک سر موی
عمر، آویخته از یک سر موست
پاسخ
سپاس شده توسط:
گل و شبنم

گلی، خندید در باغی سحرگاه
که کس را نیست چون من عمر کوتاه

ندادند ایمنی از دستبردم
شکفتم روز و وقت شب فسردم

ندیدندم بجز برگ و گیا، روی
نکردندم بجز صبح و صبا، بوی

در آغوش چمن، یکدم نشستم
زمان دلربائی، دیده بستم

ز چهرم برد گرما، رونق و تاب
نکرده جلوه، رنگم شد چو مهتاب

نه صحبت داشتم با آشنائی
نه بلبل در وثاقم زد صلائی

اگر دارای سود و مای بودم
عروس عشق را پیرایه بودم

اگر بر چهره ام تابی فزودند
بدین تردستی از دستم ربودند

ز من، فردا دگر نام و نشان نیست
حساب رنگ و بوئی، در میان نیست

کسی کو تکیه بر عهد جهان کرد
درین سوداگری، چون من زیان کرد

فروزان شبنمی، کرد این سخن گوش
بخندید و ببوسیدش بناگوش

بگفت، ای بیخبر، ما رهگذاریم
بر این دیوار، نقشی مینگاریم

من آگه بودم از پایان این کار
ترا آگاه کردن بود دشوار

ندانستی که در مهد گلستان
سحر خندید گل، شب گشت پژمان

تو ماندی یک شبی شاداب و خرم
نمی ماند بجز یک لحظه شبنم

چه خوش بود ار صفای ژاله می ماند
جمال یاسمین و لاله می ماند

جهان، یغما گر بس آب و رنگ است
مرا هم چون تو وقت، ای دوست، تنگ است

من از افتادن خود، خنده کردم
رخ گلبرگ را تابنده کردم

چو اشک، از چشم گردون افتادم
به رخسار خوش گل، بوسه دادم

به گل، زین بیشتر زیور چه بخشد
بشبنم، کار ازین بهتر چه بخشد

اگر چه عمر کوتاهم، دمی بود
خوشم کاین قطره، روزی شبنمی بود

چو بر برگ گلی، یکدم نشستم
ز گیتی خوشدلم، هر جا که هستم

اگر چه سوی من، کسرا نظر نیست
کسی را، خوبی از من بیشتر نیست

نرنجیدم ز سیر چرخ گردان
درونم پاک بود و روی، رخشان

چو گفتندم بیارام، آرمیدم
چو فرمودند پنهان شو، پریدم

درخشیدم چو نور اندر سیاهی
برفتم با نسیم صبحگاهی

نه خندیدم به بازی های تقدیر
نه دانستم چه بود این رمز و تفسیر

اگر چه یک نفس بودیم و مردیم
چه باک، آن یک نفس را غم نخوردیم

بما دادند کالای وجودی
که برداریم ازین سرمایه سودی
پاسخ
سپاس شده توسط:
گله ی بی جا

گفت گرگی با سگی، دور از رمه
که سگان خویشند با گرگان، همه

از چه گشتستیم ما از هم بری
خوی کردستیم با خیره سری

از چه معنی، خویشی ما ننگ شد
کار ما تزویر و ریو و رنگ شد

نگذری تو هیچگاه از کوی ما
ننگری جز خشمگین، بر روی ما

اولین فرض است خویشاوند را
که بجوید گمشده پیوند را

هفته ها، خون خوردم از زخم گلو
نه عیادت کردی و نه جستجو

ماه ها نالیدم از تب، زار زار
هیچ دانستی چه بود آن روزگار

بارها از پیری افتادم ز پا
هیچ از دستم گرفتی، ای فتی

روزها صیاد، ناهارم گذاشت
هیچ پرسیدی چه خوردم شام و چاشت

این چه رفتار است، ای یار قدیم
تو ظنین از ما و ما در رنج و بیم

از پی یک بره، از شب تا سحر
بس دوانیدی مرا در جوی و جر

از برای دنبه یک گوسفند
بارها ما را رسانیدی گزند

آفت گرگان شدی در شهر و ده
غیر، صد راه از تو خویشاوند به

گفت، این خویشان وبال گردن ند
دشمنان دوست، ما را دشمنند

گر ز خویشان تو خوانم خویش را
کشته باشم هم بز و هم میش را

ما سگ مسکین بازاری نهایم
کاهل از سستی و بیکاری نهایم

ما بکندیم از خیانتکار، پوست
خواه دشمن بود خائن، خواه دوست

با سخن، خود را نمی بایست باخت
خلق را از کارشان باید شناخت

غیر، تا همراه و خیراندیش تست
صد ره ار بیگانه باشد، خویش تست

خویش بد خواهی، که غیر از بد نخواست
از تو بیگانه است، پس خویشی کجاست

رو، که این خویشی نمی آید بکار
گله از ده رفت، ما را واگذار
پاسخ
سپاس شده توسط:
گنج ایمن

نهاد کودک خردی بسر، ز گل تاجی
بخنده گفت، شهان را چنین کلاهی نیست

چو سرخ جامهٔ من، هیچ طفل جامه نداشت
بسی مقایسه کردیم و اشتباهی نیست

خلیقه گفت که استاد یافت بهبودی
نشاط بازی ما، بیشتر ز ماهی نیست

ز سنگریزه، جواهر بسی بتاج زدم
هزار حیف که تختی و بارگاهی نیست

برو گذشت حکیمی و گفت، کای فرزند
مبرهن است که مثل تو پادشاهی نیست

هنوز روح تو ز الایش بدن پاکست
هنوز قلب تو را نیت تباهی نیست

بغیر نقش خوش کودکی نمیبینی
بنقش نیک و بد هستیت، نگاهی نیست

ترا بس است همین برتری، که بر در تو
بساط ظلمی و فریاد دادخواهی نیست

تو، مال خلق خدا را نکرده ای تاراج
غذا و آتشت، از خون و اشک و آهی نیست

هنوز گنج تو، ایمن بود ز رخنهٔ دیو
هنوز روی و ریا را سوی تو، راهی نیست

کسی جواهر تاج تو را نخواهد برد
ولیک تاج شهی، گاه هست و گاهی نیست

نه باژبان فسادی، نه وامدار هوی
ز خرمن دگران، با تو پر کاهی نیست

نرفته ای به دبستان عجب و خودبینی
بموکبت ز غرور و هوی، سپاهی نیست

ترا فرشته بود رهنمون و شاهان را
بغیر اهرمن نفس، پیر راهی نیست

طلا خدا و طمع مسلک و طریقت شر
جز آستانهٔ پندار، سجده گاهی نیست

قنات مال یتیم است و باغ، ملک صغیر
تمام حاصل ظلم است، مال و جاهی نیست

شهود محکمهٔ پادشاه، دیوانند
ولی بمحضر تو غیر حق، گواهی نیست

تو، در گذر گه خلق خدای نکندی چاه
به رهگذار حیات تو، بیم چاهی نیست

تو، نقد عمر گرانمایه را نباخته ای
درین جریدهٔ نو، صفحهٔ سیاهی نیست

به پیش پای تو، گر خاک و گر زر است، چه فرق
به چشم بی طمعت، کوه پر کاهی نیست

در آن سفیه که آز و هویست کشتیبان
غریق حادثه را، ساحل و پناهی نیست

کسیکه دایهٔ حرصش بگاهواره نهاد
بخواب رفت و ندانست کان تباهی نیست

ز جد و جهد، غرض کیمیای مقصود است
وگر نه بر صفت کیمیا گیاهی نیست
پاسخ
سپاس شده توسط:
گنج درویش

دزد عیاری، بفکر دستبرد
گاه ره میزد، گهی ره می سپرد

در کمین رهنوردان می نشست
هم کله می برد و هم سر می شکست

روز، می گردید از کوئی بکوی
شب، به سوی خانه ها می کرد روی

از طمع بودش بدست اندر، کمند
بر همه دیوار و بامش می فکند

قفل از صندوق آهن می گشود
خفته را پیراهن از تن می ربود

یک شبی آن سفلهٔ بی ننگ و نام
جست ناگاه از یکی کوتاه بام

باز در آن راه کج بنهاد پای
رفت با اهریمن ناخوب رای

این چنین رفتن، به چاه افتادن است
سرنگون از پرتگاه افتادن است

اندرین ره، گرگ ها حیران شدند
شیرها بی ناخن و دندان شدند

نفس یغماگر، چنان یغما کند
که ترا در یک نفس، بی پا کند

هر که شاگرد طمع شد، دزد شد
این چنین مزدور، اینش مزد شد

شد روان از کوچه ای، تاریک و تنگ
تا کند با حیله، دستی چند رنگ

دید اندر ره، دری را نیمه باز
شد درون و کرد آن در را فراز

شمع روشن کرد و رفت آهسته پیش
در عجب شد گربه از آهستگیش

خانه ای ویران تر از ویرانه دید
فقر را در خانه، صاحبخانه دید

وصل ها را جانشین گشته فراق
بهر برد و باخت، نه جفت و نه طاق

قصه ای جز عجز و استیصال نه
نامی از هستی بجز اطلاق نه

در شکسته، حجره و ایوان سیاه
نه چراغ و نه بساط و نه رفاه

پایه و دیوار، از هم ریخته
بام ویران گشته، سقف آویخته

در کناری، رفته درویشی بخواب
شب لحافش سایه و روز آفتاب

بر کشیده فوطه ای پاره بسر
هم ز دزد و هم ز خانه بیخبر

خواب ایمن، لیک بالین خشت و خاک
روح در تن، لیک از پندار پاک

جسم خاکی بینوا، جان بی نیاز
راه دل روشن، در تحقیق باز

خاطرش خالی ز چون و چندها
فارغ از آلایش پیوندها

نه سبوئی و نه آبی در سبو
این چنین کس از چه می ترسد، بگو

حرص را در زیر پای افکنده بود
کشتهٔ آزند خلق، او زنده بود

الغرض، آن دزد چون چیزی نیافت
فوطهٔ درویش بگرفت و شتافت

پا بدر بنهاد و بر دیوار شد
در فتاد و خفته زان بیدار شد

مشت ها بر سر زد و برداشت بانگ
که نماند از هستی من، نیم دانگ

دزد آمد، خانه ام تاراج کرد
تو بر آر از جانش، ای خلاق، گرد

مایه را دزدید و نانم شد فطیر
جای نان، سنگش ده، ای رب قدیر

هر چه عمری گرد کردم، دزد برد
کارگر من بودم و او مزد برد

هیچ شد، هم پرنیان و هم پلاس
مرده بود امشب عسس، هنگام پاس

ای خدا، بردند فرش و بسترم
موزه از پا، بالش از زیر سرم

لعل و مروارید دامن دامنم
سیم از صندوق های آهنم

راه من بست، آن سیه کار لیم
راه او بر بند، ای حی قدیم

ای دریغا طاقهٔ کشمیریم
برگ و ساز روزگار پیریم

ای دریغ آن خرقهٔ خز و سمور
که ز من فرسنگ ها گردید دور

ای دریغا آن کلاه و پوستین
ای دریغا آن کمربند و نگین

سر بگردید از غم و دل شد تباه
ای خدا، با سر دراندازش بچاه

آنچه از من برد، ای حق مجیب
میستان از او به دارو و طبیب

دزد شد زان بوالفضولی خشمگین
بازگشت و فوطه را زد بر زمین

گفت بس کن فتنه، ای زشت عنود
آنچه بردیم از تو، این یک فوطه بود

تو چه داری غیر ادبار، ای دغل
ما چه پنهان کرده ایم اندر بغل

چند می گوئی ز جاه و مال و گنج
تو نداری هیچ، نه در شش نه پنج

دزدتر هستی تو از من، ای دنی
رهزن صد ساله را، ره می زنی

بسکه گفتی، خرقه کو و فرش کو
آبرویم بردی، ای بی آبرو

ای دروغ و شر و تهمت، دین تو
بر تو برمی گردد، این نفرین تو

فقر می بارد همی زین سقف و بام
نه حلال است اندر اینجا، نه حرام

دزد گردون، پرده بردست از درت
بخت، بنشاندست بر خاکسترت

من چه بردم، زین سرای آه و سوز
تو چه داری، ای گدای تیره روز

گفت در ویرانهٔ دهر سپنج
گنج ما این فوطه بود، از مال و گنج

گر که خلقان است، گر بیرنگ و رو
ما همین داریم از زشت و نکو

کشت ما را حاصل، این یک خوشه بود
عالم ما، اندرین یک گوشه بود

هر چه هست، اینست در انبان ما
گوی ازین بهتر نزد چوگان ما

از قباهائی که اینجا دوختند
غیر ازین، چیزی بما نفروختند

داده زین یک فوطه ما را، روزگار
هم ضیاغ و هم حطام و هم عقار

ساعتی فرش و زمانی بوریاست
شب لحافست و سحرگاهان رداست

گاه گردد ابره و گاه آستر
گه ز بام آویزمش، گاهی ز در

پوستینش می کنم فصل شتا
سفرهام این است، هر صبح و مسا

روزها، چون جبه اش در بر کنم
شب ز اشکش غرق در گوهر کنم

از برای ما، درین بحر عمیق
غیر ازین کشتی ندادند، ای رفیق

هر گهر خواهی، درین یک معدنست
خرقه و پاتابه و پیراهن است

ثروت من بود این خلقان، از آن
اینهمه بر سر زدم، کردم فغان

در ره ما گمرهان بینوا
هر زمان، ره میزند دزد هوی

گر که نور خویش را افزون کنی
تیرگی را از جهان بیرون کنی

کار دیو نفس، دیگر گون شود
زین بساط روشنی، بیرون شود

گر سیاهی را کنی با خود شریک
هم سیاهی از تو ماند مرده ریگ

کوش کاندر زیر چرخ نیلگون
نور تو باشد ز هر ظلمت فزون

آز دزد است و ربودن کار اوست
چیره دستی، رونق بازار اوست

او نشست آسوده و خفتیم ما
او نهفت اندیشه و گفتیم ما

آخر این طوفان، کروی جان برد
آنچه در کیسه است در دامان برد

آخر، این بی باک دزد کهنه کار
از تو آن دزدد، که بیش آید بکار

نفس جان دزدد، نه گاو و گوسفند
جز ببام دل، نیندازد کمند

تا نیفتادی، درین ظلمت ز پای
روشنی خواه از چراغ عقل و رای

آدمیخوار است، حرص خودپرست
دست او بر بند، تا دستیت هست

گرگ راه است، این سیه دل رهنمای
بشکنش سر، تا ترا نشکسته پای

هر که با اهریمنان دمساز شد
در همه کردارشان انباز شد

این پلنگ آنگه بیوبارد ترا
که تن خاکی زبون دارد ترا
پاسخ
سپاس شده توسط:
گوهر و سنگ

شنیدستم که اندر معدنی تنگ
سخن گفتند با هم، گوهر و سنگ

چنین پرسید سنگ از لعل رخشان
که از تاب که شد، چهرت فروزان

بدین پاکیزه روئی، از کجائی
که دادت آب و رنگ و روشنائی

درین تاریک جا، جز تیرگی نیست
به تاریکی درون، این روشنی چیست

بهر تاب تو، بس رخشندگی هاست
در این یک قطره، آب زندگی هاست

به معدن، من بسی امید راندم
تو گر صد سال، من صد قرن ماندم

مرا آن پستی دیرینه بر جاست
فروغ پاکی، از چهر تو پیداست

بدین روشن دلی، خورشید تابان
چرا با من تباهی کرد زینسان

مرا از تابش هر روزه، بگداخت
ترا آخر، متاع گوهری ساخت

اگر عدل است، کار چرخ گردان
چرا من سنگم و تو لعل رخشان

نه ما را دایهٔ ایام پرورد
چرا با من چنین، با تو چنان کرد

مرا نقصان، تو را افزونی آموخت
ترا افروخت رخسار و مرا سوخت

ترا، در هر کناری خواستاریست
مرا، سرکوبی از هر رهگذریست

ترا، هم رنگ و هم ار زندگی هست
مرا زین هر دو چیزی نیست در دست

ترا بر افسر شاهان نشانند
مرا هرگز نپرسند و ندانند

بود هر گوهری را با تو پیوند
گه انگشتر شوی، گاهی گلوبند

من، اینسان واژگون طالع، تو فیروز
تو زین سان دلفروز و من بدین روز

بنرمی گفت او را گوهر ناب
جوابی خوبتر از در خوشاب

کزان معنی مرا گرم است بازار
که دیدم گرمی خورشید، بسیار

از آن رو، چهره ام را سرخ شد رنگ
که بس خونابه خوردم در دل سنگ

از آن ره، بخت با من کرد یاری
که در سختی نمودم استواری

به اختر، زنگی شب راز می گفت
سپهر، آن راز با من باز می گفت

ثریا کرد با من تیغ بازی
عطارد تا سحر، افسانه سازی

زحل، با آنهمه خونخواری و خشم
مرا می دید و خون می ریخت از چشم

فلک، بر نیت من خنده می کرد
مرا زین آرزو شرمنده می کرد

سهیلم رنج ها می داد پنهان
بفکرم رشک ها می برد کیهان

نشستی ژاله ای، هر گه بکهسار
بدوش من گرانتر می شدی بار

چنانم می فشردی خاره و سنگ

که خونم موج می زد در دل تنگ

نه پیدا بود روز اینجا، نه روزن
نه راه و رخنه ای بر کوه و برزن

بدان درماندگی بودم گرفتار
که باشد نقطه اندر حصن پرگار

گهی گیتی، ز برفم جامه پوشید
گهی سیلم، بگوش اندر خروشید

زبونی ها ز خاک و آب دیدم
ز مهر و ماه، منتها کشیدم

جدی هر شب، بفکر بازئی چند
بمن می کرد چشم اندازئی چند

ثوابت، قصه ها کردند تفسیر
کواکب برج ها دادند تغییر

دگرگون گشت بس روز و مه و سال
مرا جاوید یکسان بود احوال

اگر چه کار بر من بود دشوار
بخود دشوار می نشمردمی کار

نه دیدم ذره ای از روشنائی
نه با یک ذره، کردم آشنائی

نه چشمم بود جز با تیرگی رام
نه فرق صبح می دانستم از شام

بسی پاکان شدند آلوده دامن
بسی برزیگران را سوخت خرمن

بسی برگشت، راه و رسم گردون
که پا نگذاشتیم ز اندازه بیرون

چو دیدندم چنان در خط تسلیم
مرا بس نکته ها کردند تعلیم

بگفتندم ز هر رمزی بیانی
نمودندم ز هر نامی نشانی

ببخشیدند چون تابی تمامم
بدخشی لعل بنهادند نامم

مرا در دل، نهفته پرتوی بود
فروزان مهر، آن پرتو بیفزود

کمی در اصل من می بود پاکی
شد آن پاکی، در آخر تابناکی

چو طبعم اقتضای برتری داشت
مرا آن برتری، آخر برافراشت

نه تاب و ارزش من، رایگانی است
سزای رنج قرنی زندگانی است

نه هر پاکیزه روئی، پاکزاد است
که نسل پاک، ز اصل پاک زاد است

نه هر کوهی، بدامن داشت معدن
نه هر کان نیز دارد لعل روشن

یکی غواص، درجی گران بود
پر از مشتی شبه دیدش، چو بگشود

بگو این نکته با گوهر فروشان
که خون خورد و گهر شد سنگ در کان
پاسخ
سپاس شده توسط:
مادر دور اندیش

با مرغکان خویش، چنین گفت ماکیان
کای کودکان خرد، گه کارکردن است

روزی طلب کنید، که هر مرغ خرد را
اول وظیفه، رسم و ره دانه چیدن است

بی رنج نوک و پا، نتوان چینه جست و خورد
گر آب و دانه ایست، بخونابه خوردن است

درمانده نیستید، شما را بقدر خویش
هم نیروی نشستن و هم راه رفتن است

پنهان، ز خوشه ای بربائید دانه ای
در قریه گفتگوست، که هنگام خرمن است

فریاد شوق و بازی طفلانه، هفته ایست
گر بشنوید، وقت نصیحت شنیدن است

گیتی، دمی که رو به سیاهی نهد، شب است
چشم، آن زمان که خسته شود، گاه خفتن است

بی من ز لانه دور نگردید هیچ یک
تنها، چه اعتبار در این کوی و برزن است

از چشم طائران شکاری، نهان شوید
گویند با قبیلهٔ ما، باز دشمن است

جز بانگ فتنه، هیچ بگوشم نمی رسد
یا حرف سربریدن و یا پوست کندن است

نخجیرگاهه ا و کانها و تیرهاست
سیمرغ را، نه بیهده در قاف مسکن است

با طعمه ای ز جوی و جری، اکتفا کنید
آسیب آدمی است، هر آنجا که ارزان است

هر جا که سوگ و سور بود، مرغ خانگی
رانش به سیخ و سینه به دیگ مسمن است

از خون صدهزار چو ما طائر ضعیف
هر صبح و شام، دامن گیتی ملون است

از آب و دان خانهٔ بیگانگان چه سود
هر کس که منزوی است زاندیشه ایمن است

پیدا هزار دام ز هر بام کوته ی است
پنهان هزار چشم به سوراخ و روزن است

زینسان که حمله می کند این گنبد کبود
افتد، نرفته نیمرهی، گر تهمتن است

هر نقطه را، بدیدهٔ تحقیق بنگرید
صیاد را علامت خونین بدامن است

از لانه، هیچگاه نگردید تنگ دل
کاین خانه بس فراخ و بسی پاک و روشن است

با مرغ خانه، مرغ هوا را تفاوتی است
بال و پر شما، نه برای پریدن است

ما را به یک دقیقه توانند بست و کشت
پرواز و سیر و جلوه، ز مرغان گلشن است

گر به دام حیلهٔ مردم فتاده ایم
ایام هم، چو وقت رسد، مردم افکن است

تلخست زخم خوردن و دین جفای سنگ
گر زانکه سنگ کودک و گر زخم سوزن است

جائی که آب و دانه و گلزار و سبزه ایست
آنجا فریب خوردن طفلان، مبرهن است
پاسخ
سپاس شده توسط:
مرغ زیرک

یکی مرغ زیرک، ز کوتاه بامی
نظر کرد روزی، به گسترده دامی

بسان ره اهرمن، پیچ پیچی
بکدار نطعی، ز خون سرخ فامی

همه پیچ و تابش، عیان گیروداری
همه نقش زیباش، روشن ظلامی

بهر دانه ای، قصه ای از فریبی
بهر ذره نوری، حدیثی ز شامی

به پهلوش، صیاد ناخوبرویی
بکشتن حریصی، بخون تشنه کامی

نه عاریش از دامن آلوده کردن
نهاش بیم ننگی، نه پروای نامی

زمانی فشردی و گاهی شکستی
گلوی تذروی و بال حمامی

از آن خدعه، آگاه مرغ دانا
به صیاد داد از بلندی سلامی

بپرسید این منظر جان فزا چیست
که دارد شکوه و صفای تمامی

بگفتا، سرائی است آباد و ایمن
فرود آی از بهر گشت و خرامی

خریدار ملک امان شو، چه حاصل
ز سرگشتگی های عمر حرامی

بخندید، کاین خانه نتوان خریدن
که مشتی نخ است و ندارد دوامی

نماند بغیر از پر و استخوانی
از آن کو نهد سوی این خانه گامی

نبندیم چشم و نیفتیم در چه
نبخشیم چیزی، نخواهیم وامی

به دامان و دست تو، هر قطرهٔ خون
مرا داده است از بلائی پیام

فریب جهان، پخته کردست ما را
تو، آتش نگهدار از بهر خامی
پاسخ
سپاس شده توسط:


موضوعات مشابه ...
موضوع نویسنده پاسخ بازدید آخرین ارسال
  دفتر شعر صنم (اشعار نو) صنم بانو 28 3,805 ۲۷-۰۳-۰، ۰۹:۰۶ ق.ظ
آخرین ارسال: صنم بانو
  مجموعه کامل اشعار کتاب دیوار از فروغ فرخزاد صنم بانو 19 1,245 ۲۴-۰۳-۰، ۰۷:۲۷ ق.ظ
آخرین ارسال: صنم بانو
Heart اشعار سجاد شهیدی minaa 13 2,861 ۰۹-۰۳-۰، ۱۲:۵۵ ب.ظ
آخرین ارسال: minaa

چه کسانی از این موضوع دیدن کرده اند
3 کاربر که از این موضوع دیدن کرده اند:
ملکه برفی (۲۷-۰۴-۹۴, ۱۲:۴۳ ق.ظ)، Ar.chly (۳۱-۰۴-۹۴, ۰۹:۰۴ ب.ظ)، eris (۲۷-۰۴-۹۴, ۱۲:۱۴ ق.ظ)

پرش به انجمن:


کاربران در حال بازدید این موضوع: 1 مهمان