امتیاز موضوع:
  • 1 رای - 5 میانگین
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5
دفتر اشعار| پروین اعتصامی
یاد یاران

ای جسم سیاه مومیائی
کو آنهمه عجب و خودنمائی

با حال سکوت و بهت، چونی
در عالم انزوا چرائی

آژنگ ز رخ نمی کنی دور
ز ابروی، گره نمی گشائی

معلوم نشد به فکر و پرسش
این راز که شاه یا گدائی

گر گمره و آزمند بودی
امروز چه شد که پارسائی

با ما و نه در میان مائی

وقتی ز غرور و شوق و شادی
پا بر سر چرخ می نهادی

بودی چو پرندگان، سبکروح
در گلشن و کوهسار و وادی

آن روز، چه رسم و راه بودت
امروز، نه سفله ای، نه رادی

پیکان قضا بسر خلیدت
چون شد که ز پا نیوفتادی


صد قرن گذشته و تو تنها
در گوشهٔ دخمه ایستادی

گوئی که ز سنگ خاره زادی

کردی ز کدام جام می نوش
کاین گونه شدی نژند و مدهوش

بر رهگذر که، دوختی چشم
ایام، ترا چه گفت در گوش

بند تو، که بر گشود از پای
بار تو، که برگرفت از دوش

در عالم نیستی، چه دیدی
کاینسان متحیری و خاموش

دست چه کسی، بدست بودت
از بهر که، باز کردی آغوش

دیری است که گشته ای فراموش

شاید که سمند مهر راندی
نانی به گرسنه ای رساندی

آفت زدهٔ حوادثی را
از ورطهٔ عجز وارهاندی

از دامن غرقه ای گرفتی
تا دامن ساحلش کشاندی

هر قصه که گفتنی است، گفتی
هر نامه که خواندنیست خواندی

پهلوی شکستگان نشستی
از پای فتاده را نشاندی

فرجام، چرا ز کار ماندی

گوئی بتو داده اند سوگند
کاین راز، نهان کنی به لبخند

این دست که گشته است پر چین
بودست چو شاخهای برومند

کدرست هزار مشکل آسان
بستست هزار عهد و پیوند

بنموده به گمرهی، ره راست
بگشوده ز پای بنده ای، بند

شاید که به بزمگاه فرعون
بگرفته و داده ساغری چند

کو دولت آن جهان خداوند

زان دم که تو خفتهای درین غار
گردن ده سپهر، گشته بسیار

بس پاک دلان و نیک کاران
آلوده شدند و زشت کردار

بس جنگ، به آشتی بدل شد
بس صلح و صفا که گشت پیکار

بس زنگ که پاک شد به صیقل
بس آینه را گرفت زنگار

بس باز و تذرو را تبه کرد
شاهین عدم، بچنگ و منقار

ای یار، سخن بگوی با یار

ای مرده و کرده زندگانی
ای زندهٔ مرده، هیچ دانی

بس پادشه ان و سرافرازان
بردند بخاک، حکمرانی

بس رمز ز دفتر سلیمان
خواندند به دیو، رایگانی

بگذشت چه قرن ها، چه ایام
گه باغم و گه بشادمانی

بس کاخ بلند پایه، شد پست
اما تو بجای، همچنانی

بر قلعهٔ مرگ، مرزبانی

شداد نماند در شماری
با کار قضا نکرد کاری

نمرود و بلند برج بابل
شد خاک و برفت با غباری

مانا که ترا دلی پریشان
در سینه تپیده روزگاری

در راه تو، اوفتاده سنگی
در پای تو، در شکسته خاری

دزدیده، بچهرهٔ سیاهت
غلتیده سرشک انتظاری

در رهگذر عزیز یاری

شاید که ترا بروی زانو
جا داشته کودکی سخنگو

روزیش کشیده ای بدامن
گاهیش نشانده ای به پهلو

گه گریه و گاه خنده کرده
بوسیده گهت و سر گهی رو

یکبار، نهاده دل به بازی
یک لحظه، ترا گرفته بازو

گامی زده با تو کودکانه
پرسیده ز شهر و برج و بارو

در پای تو، هیچ مانده نیرو

گرد از رخ جان پاک رفتی
وین نکته ز غافلان نهفتی

اندرز گذشتگان شنیدی
حرفی ز گذشته ها نگفتی

از فتنه و گیر و دار، طاقی
با عبرت و بمی و بهت، جفتی

داد و ستد زمانه چون بود
ای دوست، چه دادی و گرفتی

اینجا اثری ز رفتگان نیست
چون شد که تو ماندی و نرفتی

چشم تو نگاه کرد و خفتی
پاسخ
سپاس شده توسط:
قطعه 1

ای گل، تو ز جمعیت گلزار، چه دیدی
جز سرزنش و بد سری خار، چه دیدی

ای لعل دل افروز، تو با این همه پرتو
جز مشتری سفله، ببازار چه دیدی

رفتی به چمن، لیک قفس گشت نصیبت
غیر از قفس، ای مرغ گرفتار، چه دیدی
پاسخ
سپاس شده توسط:
قطعه 2

ما نیز در دیار حقیقت، توانگریم
کالای ما چو وقت رسد، کارهای ماست

ما روی خود ز راه سعادت نتافتیم
پیران ره، بما ننمودند راه راست
پاسخ
سپاس شده توسط:
قطعه 3

از غبار فکر باطل، پاک باید داشت دل
تا بداند دیو، کاین آئینه جای گرد نیست

مرد پندارند پروین را، چه برخی ز اهل فضل
این معما گفته نیکوتر، که پروین مرد نیست
پاسخ
سپاس شده توسط:
قطعه ی 4

گر شمع را ز شعله رهائی است آرزو
آتش چرا به خرمن پروانه میزند

سرمست، ای کبوترک ساده دل، مپر
در تیه آز، راه تو را دانه می زند
پاسخ
سپاس شده توسط:
قطعه 5

بی رنج، زین پیاله کسی می نمی خورد
بی دود، زین تنور بکس نان نمی دهند

تیمار کار خویش تو خودخور، که دیگران
هرگز برای جرم تو، تاوان نمی دهند
پاسخ
سپاس شده توسط:
بیت 1
خیال آشنائی بر دلم نگذشته بود اول
نمی دانم چه دستی طرح کرد این آشنائی را

بیت 2

بکوش و دانشی آموز و پرتوی افکن
که فرصتی که ترا داده اند، بی بدل است

بیت 3

دل پاکیزه، بکردار بد آلوده مکن
تیرگی خواستن، از نور گریزان شدن است

بیت 4

طائری کز آشیان، پرواز بهر آز کرد
کیفرش، فرجام بال و پر بخون آلودن است

بیت 5

با قضا، چیره زبان نتوان بود
که بدوزند، گرت صد دهن است
پاسخ
سپاس شده توسط:
بیت 6

دور جهان، خونی خونخوارهاست
محکمهٔ نیک و بد کارهاست

ابیات پراکنده

خیال کژ به کار کژ گواهی است
سیاهی هر کجا باشد، سیاهی است

به از پرهیزکاری، زیوری نیست
چو اشک دردمندان، گوهری نیست

مپوش آئینه کس را به زنگار
دل آئینه است، از زنگش نگهدار

بیت 7

سزای رنجبر گلشن امید، بس است
بدامن چمنی، گلبنی نشانیدن

بیت 8

برهنمائی چشم، این ره خطا رفتم
گناه دیدهٔ من بود، این خطاکاری
پاسخ
سپاس شده توسط:
زن در ایران

زن در ایران، پیش از این گویی که ایرانی نبود
پیشه اش، جز تیره روزی و پریشانی نبود

زندگی و مرگش اندر کنج عزلت می گذشت
زن چه بود آن روزها، گر زآن که زندانی نبود

کس چو زن اندر سیاهی قرن ها منزل نکرد
کس چو زن در معبد سالوس، قربانی نبود

در عدالت خانه انصاف زن شاهد نداشت
در دبستان فضیلت زن دبستانی نبود

دادخواهی های زن میماند عمری بیجواب
آشکارا بود این بیداد؛ پنهانی نبود

بس کسان را جامه و چوب شبانی بود، لیک
در نهاد جمله گرگی بود؛ چوپانی نبود

از برای زن به میدان فراخ زندگی
سرنوشت و قسمتی جز تنگ میدانی نبود

نور دانش را ز چشم زن نهان می داشتند
این ندانستن، ز پستی و گرانجانی نبود

زن کجا بافنده می شد، بی نخ و دوک هنر
خرمن و حاصل نبود، آنجا که دهقانی نبود

میوه های دکهٔ دانش فراوان بود، لیک
بهر زن هرگز نصیبی زین فراوانی نبود

در قفس می آرمید و در قفس می داد جان
در گلستان نام ازین مرغ گلستانی نبود

بهر زن تقلید تیه فتنه و چاه بلاست
زیرک آن زن، کو رهش این راه ظلمانی نبود

آب و رنگ از علم می بایست، شرط برتری
با زمرد یاره و لعل بدخشانی نبود

جلوهٔ صد پرنیان، چون یک قبای ساده نیست
عزت از شایستگی بود از هوس رانی نبود

ارزش پوشانده کفش و جامه را ارزنده کرد
قدر و پستی، با گرانی و به ارزانی نبود

سادگی و پاکی و پرهیز یک یک گوهرند
گوهر تابنده تنها گوهر کانی نبود

از زر و زیور چه سود آنجا که نادان است زن
زیور و زر، پردهپوش عیب نادانی نبود

عیب ها را جامهٔ پرهیز پوشاندهست و بس
جامهٔ عجب و هوی بهتر ز عریانی نبود

زن، سبکساری نبیند تا گرانسنگ است و بس
پاک را آسیبی از آلوده دامانی نبود

زن چون گنجور است و عفت گنج و حرص و آز دزد
وای اگر آگه ز آیین نگهبانی نبود

اهرمن بر سفرهٔ تقوی نمی شد میهمان
زآن که می دانست کآنجا جای مهمانی نبود

پا به راه راست باید داشت، کاندر راه کج
توشه ای و رهنوردی، جز پشیمانی نبود

چشم و دل را پرده می بایست اما از عفاف
چادر پوسیده، بنیاد مسلمانی نبود

خسروا، دست توانای تو، آسان کرد کار
ورنه در این کار سخت امید آسانی نبود

شه نمیشد گردر این گمگشته کشتی ناخدای
ساحلی پیدا از این دریای طوفانی نبود

باید این انوار را پروین به چشم عقل دید
مهر رخشان را نشاید گفت نورانی نبود
پاسخ
سپاس شده توسط:


موضوعات مشابه ...
موضوع نویسنده پاسخ بازدید آخرین ارسال
  دفتر شعر صنم (اشعار نو) صنم بانو 28 3,597 ۲۷-۰۳-۰، ۰۹:۰۶ ق.ظ
آخرین ارسال: صنم بانو
  مجموعه کامل اشعار کتاب دیوار از فروغ فرخزاد صنم بانو 19 1,164 ۲۴-۰۳-۰، ۰۷:۲۷ ق.ظ
آخرین ارسال: صنم بانو
Heart اشعار سجاد شهیدی minaa 13 2,645 ۰۹-۰۳-۰، ۱۲:۵۵ ب.ظ
آخرین ارسال: minaa

چه کسانی از این موضوع دیدن کرده اند
3 کاربر که از این موضوع دیدن کرده اند:
ملکه برفی (۲۷-۰۴-۹۴, ۱۲:۴۳ ق.ظ)، Ar.chly (۳۱-۰۴-۹۴, ۰۹:۰۴ ب.ظ)، eris (۲۷-۰۴-۹۴, ۱۲:۱۴ ق.ظ)

پرش به انجمن:


کاربران در حال بازدید این موضوع: 1 مهمان