امتیاز موضوع:
  • 1 رای - 5 میانگین
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5
دفتر اشعار| پروین اعتصامی
معمار نادان

دید موری طاسک لغزنده ای
از سر تحقیر، زد لبخنده ای

کاین ره از بیرون همه پیچ و خم است
وز درون، تاریکی و دود و دم است

فصل باران است و برف و سیل و باد
ناگه این دیوار خواهد اوفتاد

ای که در این خانه صاحبخانه ای
هر که هستی، از خرد بیگانه ای

نیست، می دانم ترا انبار و توش
پس چه خواهی خوردن، ای بی عقل و هوش

از برای کار خود، پائی بزن
نوبت تدبیر شد، رائی بزن

زندگانی، جز معمائی نبود
وقت، غیر از خوان یغمائی نبود

تا نپیمائی ره سعی و عمل
این معما را نخواهی کرد حل

هر کجا راهی است، ما پیموده ایم
هر کجا توشی است، آنجا بوده ایم

تو ز اول سست کردی پایه را
سود، اندک بود اندک مایه را

نیست خالی، دوش ما از بار ما
کوشش اندر دست ما، افزار ما

گر به سیر و گشت، می پرداختیم
از کجا آن لانه را می ساختیم

هر که توشی گرد کرد، او چاشت خورد
هر که زیرک بود، او زد دستبرد

دستبردی زد زمانه هر نفس
دستبردی هم تو زن، ای بوالهوس

آخر، این سرچشمه خواهد شد خراب
در سبوی خویش، باید داشت آب

سرد می گردد تنور آسمان
در تنور گرم، باید پخت نان

مور، تا پی داشت در پا، سرفشاند
چون تو، اندر گوشهٔ عزلت نماند

مادر من، گفت در طفلی بمن
رو، بکوش از بهر قوت خویشتن

کس نخواهد بعد ازین، بار تو برد
جنس ما را نیست، خرد و سالخورد

بس بزرگست این وجود خرد ما
وقت دارد کار و خواب و خورد ما

خرد بودیم و بزرگی خواستیم
هم در افتادیم و هم برخاستیم

مور خوارش گفت، کای یار عزیز
گر تو نقاشی، بیا طرحی بریز

نیک دانستم که اندر دوستی
همچو مغز خالص بی پوستی

یک نفس، بنای این دیوار باش
در خرابی های ما، معمار باش

این بنا را ساختیم، اما چه سود
خانهٔ بی صحن و سقف و بام بود

مهرهٔ تدبیر، دور انداختیم
زان سبب، بردی تو و ما باختیم

کیست ما را از تو خیراندیش تر
کاشکی می آمدی زین پیشتر

گر باین ویرانه، آبادی دهی
در حقیقت، داد استادی دهی

فکر ما، تعمیر این بام و فضاست
هر چه پیش آید جز این، کار قضاست

تو طبیب حاذق و ما دردمند
ما در این پستی، تو در جای بلند

تا که بر می آیدت کاری ز دست
رونقی ده، گر که بازاری شکست

مور مغرور، این حکایت چون شنید
گفت، تا زود است باید رفت و دید

پای اندر ره نهاد، آمد فرود
گر چه رفتن بود و برگشتن نبود

کار را دشوار دید، از کار ماند
در عجب زان راه ناهموار ماند

مور طفل، اما حوادث پیر بود
احتمال چاره جوئی دیر بود

دام محکم، ضعف در حد کمال
ایستادن سخت و برگشتن محال

از برای پایداری، پای نه
بهر صبر و بردباری، جای نه

چونکه دید آن صید مسکین، مور خوار
گفت: گر کارآگهی، اینست کار

خانهٔ ما را نمی کردی پسند
بد پسند است، این وجود آزمند

تو بدین طفلی، که گفت استاد شو
باد افکن در سر و بر باد شو

خوب لغزیدی و گشتی سرنگون
خوب خواهیمت مکید، این لحظه خون

بسکه از معماری خود، دم زدی
خانهٔ تدبیر را، بر هم زدی

دام را اینگونه باید ساختن
چون تو خودبین را به دام انداختن

عیب کردی، این ره لغزیده را
طاس را دیدی، ندیدی بنده را

من هزاران چون تو را دادم فریب
زان فریب، آگه شوی عما قریب

هیچ پرسیدی که صاحبخانه کیست
هیچ گفتی در پس این پرده چیست

دیده را بستی و افتادی بچاه
ره شناسا، این تو و این پرتگاه

طاس لغزنده است، ای دل، آز تو
مبتلائی، گر شود دمساز تو

زین حکایت، قصهٔ خود گوشدار
تو چو موری و هوی چون مورخوار

چون شدی سرگشته در تیه نیاز
با خبر باش از نشیب و از فراز

تا که این روباه رنگین کرد دم
بس خروس از خانه داران گشت گم

پا منه بیرون ز خط احتیاط
تا چو طومارت، نپیچاند بساط
پاسخ
سپاس شده توسط:
مناظره

شنیده اید میان دو قطره خون چه گذشت
گه مناظره، یک روز بر سر گذری

یکی بگفت به آن دیگری، تو خون که ای
من اوفتاده ام اینجا، ز دست تاجوری

بگفت، من بچکیدم ز پای خارکنی
ز رنج خار، که رفتش بپا چو نیشتری

جواب داد ز یک چشم هایم هر دو، چه غم
چکیده ایم اگر هر یک از تن دگری

هزار قطرهٔ خون در پیاله یکرنگند
تفاوت رگ و شریان نمی کند اثری

ز ما دو قطرهٔ کوچک چه کار خواهد خاست
بیا شویم یکی قطرهٔ بزرگتری

براه سعی و عمل، با هم اتفاق کنیم
که ایمنند چنین رهروان ز هر خطری

در اوفتیم ز رودی میان دریائی
گذر کنیم ز سرچشمه ای بجوی و جری

بخنده گفت، میان من و تو فرق بسی است
توئی ز دست شهی، من ز پای کارگری

برای همرهی و اتحاد با چو منی
خوش است اشک یتیمی و خون رنجبری

تو از فراغ دل و عشرت آمدی بوجود
من از خمیدن پشتی و زحمت کمری

ترا به مطبخ شه، پخته شد همیشه طعام
مرا به آتش آهی و آب چشم تری

تو از فروغ می ناب، سرخ رنگ شدی
من از نکوهش خاری و سوزش جگری

مرا به ملک حقیقت، هزار کس بخرد
چرا که در دل کان دلی، شدم گهری

قضا و حادثه، نقش من از میان نبرد
کدام قطرهٔ خون را، بود چنین هنری

درین علامت خونین، نهان دو صد دریاست
ز ساحل همه، پیداست کشتی ظفری

ز قید بندگی، این بستگان شوند آزاد
اگر بشوق رهائی، زنند بال و پری

یتیم و پیره زن، اینقدر خون دل نخورند
اگر بخانهٔ غارتگری فتد شرری

بحکم نا حق هر سفله، خلق را نکشند
اگر ز قتل پدر، پرسشی کند پسری

درخت جور و ستم، هیچ برگ و بار نداشت
اگر که دست مجازات، میزدش تبری

سپهر پیر، نمی دوخت جامهٔ بیداد
اگر نبود ز صبر و سکوتش آستری

اگر که بدمنشی را کشند بر سر دار
بجای او ننشیند به زور ازو بتری
پاسخ
سپاس شده توسط:
مور و مار

با مور گفت مار، سحرگه بمرغزار
کاز ضعف و بی خودی، تو چنین خردی و نزار

همچون تو، ناتوان نشنیدم بهیچ جا
هر چند دیده ام چو تو جنبندگان هزار

غافل چرا روی، که کشندت چو غافلان
پشت از چه خم کنی، که نهندت به پشت بار

سر بر فراز، تا نزنندت بسر قفا
تن نیکدار، تا ندهندت به تن فشار

از خود مرو، ز دیدن هر دست زورمند
جان عزیز، خیره بهر پا مکن نثار

کار بزرگ هستی خود را مگیر خرد
آگه چو زین شمار نهای، پند گوشدار

از سست کاری، اینهمه سختی کشی و رنج
بی موجبی کسی نشد، ایدوست، چون تو خوار

آن را که پای ظلم نهد بر سرت، بزن
چالاک باش همچو من، اندر زمان کار

از خویشتن دفاع کن، ارزانکه زنده ای
از من، ببین چگونه کند هر کسی فرار

ننگ است با دو چشم به چه سرنگون شدن
مرگ است زندگانی بی قدر و اعتبار

من، جسم زورمند بسی سرد کرده ام
هرگز ندادهام به بداندیش زینهار

سرگشته چون تو، بر سر هر ره نگشته ام
گاهی به سبزه خفته ام آسوده، گه به غار

از بهر نیم دانه، تو عمری تلف کنی
من صبح موش صید کنم، شام سوسمار

همواره در گذرگه خلقی، تو تیرهروز
هر روز پایمالی و هر لحظه بی قرار

خندید مور و گفت، چنین است رسم و راه
از رنج و سعی خویش، مرا نیست هیچ عار

آسوده آنکه در پی گنجی کشید رنج
شاد آنکه چون منش، قدمی بود استوار

بیهش چه خوانیم، که ندیدست هیچ کس
مانند مور، عاقبت اندیش و هوشیار

من، دانه ای به لانه کشم با هزار سعی
از پا دراوفتم به ره اندر، هزار بار

از کار سخت خود نکنم هیچ شکوه، زانک
ناکرده کار، می نتوان زیست کامکار

غافل توئی، که بد کنی و بیخبر روی
در رهگذر من نبود دام و گیر و دار

من، تن بخاک می کشم و بار می برم
از مور، بیش ازین چه توان داشت انتظار

کوشم بزندگی و ننالم بگاه مرگ
زین زندگی و مرگ که بودست شرمسار

جز سعی، نیست مورچگان را وظیفه ای
با فکر سیر و خفتن خوش، مور را چه کار

شادم که نیست نیروی آزار کردنم
در زحمت است، آنکه تو هستیش در جوار

جز بددلی و فکرت پستت، چه خصلتی است
از مردم زمانه، ترا کیست دوستدار

ایمن مشو ز فتنه، چو خود فتنه می کنی
گر چیرهای تو، چیره تر است از تو روزگار

افسونگر زمانه، ترا هم کندن فسون
صیاد چرخ پیر، ترا هم کند شکار

ای بیخبر، قبیلهٔ ما بس هنرورند
هرگز نبوده است هنرمند، خاکسار

مورم، کسی مرا نکشد هیچگه بعمد
ماری تو، هر کجاست بکوبند مغز مار

با بد، بجز بدی نکند چرخ نیلگون
از خار، هیچ میوه نچیدند غیر خار

جز نام نیک و زشت، نماند ز کارها
جز نیکوئی مکن، که جهان نیست پایدار
پاسخ
سپاس شده توسط:
نا آزموده

قاضی بغداد، شد بیمار سخت
از عدالت خانه بیرون برد رخت

هفته ها در دام تب، چون صید ماند
محضرش، خالی ز عمرو زید ماند

مدعی، دیگر نیامد بر درش
ماند گرد آلود، مهر و دفترش

دادخواه و مردم بیدادگر
هر دو، رو کردند بر جای دگر

آن دکان عجب شد بی مشتری
دیگری برداشت کار داوری

مدتی، قاضی ز کسب و کار ماند
آن متاع زرق، بی بازار ماند

کس نمی ورد دیگر نامه ای
برهای، قندی، خروسی، جامه ای

نیمه شب، دیگر کسی بر در نبود
صحبتی از بدره های زر نبود

از کسی، دیگر نیامد پیشکش
از میان برخاست، صلح و کشمکش

مانده بود از گردش دوران، عقیم
حرف قیم، دعوی طفل یتیم

بر نمی ورد بزاز دغل
طاقهٔ کشمیری، از زیر بغل

زر، دگر ننهاد مرد کم فروش
زیر مسند، تا شود قاضی خموش

چون همی نیروش کم شد، ضعف بیش
عاقبت روزی، پسر را خواند پیش

گفت، دکان مرا ایام بست
دیگرم کاری نمی آید ز دست

تو بمسند برنشین جای پدر
هر چه من بردم، تو بعد از من ببر

هر چه باشد، باز نامش مسند است
گر زیانش ده بود، سودش صد است

گر بدانی راه و رسم کار را
گرم خواهی کرد این بازار را

سالها اندر دبستان بوده ای
بس کتاب و بس قلم فرسوده ای

آگهی، از حکم و از فتوای من
از سخن ها و اشارت های من

کار دیوان خانه، می دانی که چیست
وانکه می بایست بارش برد، کیست

تو بسی در محضر من مانده ای
هر چه در دفتر نوشتم، خوانده ای

خوش گذشت از صید خلق، ایام من
ای پسر، دامی بنه چون دام من

حق بر آنکس ده که می دانی غنی است
گر سراپا حق بود مفلس، دنی است

حرف ظالم، هر چه گوید میپذیر
هر چه از مظلوم می خواهی بگیر

گاه باید زد به میخ و گه به نعل
گر سند خواهند، باید کرد جعل

در رواج کار خود، چون من بکوش
هر که را پر شیرتر بینی، بدوش

گفت، آری، داوری نیکو کنم
خدمت هر کس بقدر او کنم

صبحگاهان رفت و در محضر نشست
شامگه برگشت، خون آلوده دست

گفت، چون رفتم بمحضر صبحگاه
روستائی زاده ای آمد ز راه

کرد نفرین بر کسان کدخدای
که شبانگه ریختندم در سرای

خانه ام از جورشان ویرانه شد
کودک شش ساله ام، دیوانه شد

روغنم بردند و خرمن سوختند
برهام کشتند و بز بفروختند

گر که این محضر برای داوری است
دید باید، کاین چه ظلم و خودسری است

گفتم این فکر محال از سر بنه
داوری گر نیک خواهی، زر بده

گفت، دیناری مرا در کار نیست
گفتمش، کمتر ز صد دینار نیست

من همی گفتم بده، او گفت نی
او همی رفت و منش رفتم ز پی

چون درشتی کرد با من، کشتمش
قصه کوته گشت، رو در هم مکش

گر تو می بودی به محضر، جای من
همچو من، کوته نمی کردی سخن

چونکه زر می خواستی و زر نداشت
گفته های او اثر دیگر نداشت

خیره سر می خواندی و دیوانه اش
می فرستادی به زندان خانه اش

تو، به پنبه می بری سر، ای پدر
من به تیغ این کار کردم مختصر

آن چنان کردم که تو می خواستی
راستی این بود و گفتم راستی

زرشناسان، چون خدا نشناختند
سنگشان هر جا که رفت انداختند
پاسخ
سپاس شده توسط:
نا اهل

نوگلی، روزی ز شورستان دمید
خار، آن گل دید و رو در هم کشید

کز چه روئیدی به پیش پای ما
تنگ کردی بی ضرورت، جای ما

سرخی رنگ تو، چشمم خیره کرد
زشتی رویت، فضا را تیره کرد

خسته گشت از بوی جانکاهت وجود
این چه نقش است، این چه تار است، این چه پود

حجلت است، این شاخهٔ بیبار تو
عبرت است، این برگ ناهموار تو

کاش بر می کند، زین مرزت کسی
کاش می روئید در جایت خسی

تو ندانم از کدامین کشوری
هر که هستی، مایهٔ دردسری

ما ز یک اقلیم، زان با هم خوشیم
گر که در آبیم و گر در آتشیم

شبنمی گر می چکد، بر روی ماست
نکهتی گر می رسد، از بوی ماست

چون تو، بس در جوی و جر روئیده اند
لیک ما را بیشتر بوئیده اند

دستهها چیدند از ما صبح و شام
هیچ ننهادند نزدیک تو گام

تو همه عیبی و ما یک سر هنر
ما سرافرازیم و تو بی پا و سر

گل بدو خندید کای بی مهر دوست
زشت روئی، لیک گفتارت نکوست

همنشین چون توئی بودن، خطاست
راست گفتی آنچه گفتی، راست راست

گلبنی کاندر بیابانی شکفت
یاوه ای گر خار بر روی گفت، گفت

می شکفتیم ار بطرف گلشنی
می کشیدیم از تفاخر دامنی

تا میان خار و خاشاک اندریم
کس نداند کز شما نیکوتریم

ما کز اول، پاک طینت بوده ایم
از کجا دامان تو آلوده ایم

صبحت گل، رنجه دارد خار را!
خیرگی بین، خار ناهموار را!

خار دیدستی که گل دید و رمید
گل شنیدستی که شد خار و خلید

ما فرومایه نبودیم از ازل
تو فرومایه، شدی ضرب المثل

همنشینان تو خارانند و بس
گل چه ارزد پیش تو، ای بوالهوس

پیش تو، غیر از گیاهی نیستیم
تو چه میدانی چهایم و کیستیم

چون کسی نا اهل را اهلی شمرد
گر ز وی روزی قفائی خورد، خورد

ما که جای خویش را نشناختیم
خویشتن را در بلا انداختیم
پاسخ
سپاس شده توسط:
ناتوان

جوانی چنین گفت روزی به پیری
که چون است با پیریت زندگی

بگفت اندرین نامه حرفی است مبهم
که معنیش جز وقت پیری ندانی

تو، به کز توانائی خویش گوئی
چه می پرسی از دورهٔ ناتوانی

جوانی نکودار، کاین مرغ زیبا
نماند در این خانهٔ استخوانی

متاعی که من رایگان دادم از کف
تو گر می توانی، مده رایگانی

هر آن سرگرانی که من کردم اول
جهان کرد از آن بیشتر، سرگرانی

چو سرمایه ام سوخت، از کار ماندم
که بازی است، بیمایه بازارگانی

از آن برد گنج مرا، دزد گیتی
که در خواب بودم گه پاسبانی
پاسخ
سپاس شده توسط:
نامه به نوشیروان

بزرگمهر، به نوشین روان نوشت که خلق
ز شاه، خواهش امنیت و رفاه کنند

شهان اگر که به تعمیر مملکت کوشند
چه حاجت است که تعمیر بارگاه کنند

چرا کنند کم از دسترنج مسکینان
چرا به مظلمه، افزون بمال و جاه کنند

چو کج روی تو، نپویند دیگران ره راست
چو یک خطا ز تو بینند، صد گناه کنند

به لشکر خرد و رای و عدل و علم گرای
سپاه اهرمن، اندیشه زین سپاه کنند

جواب نامهٔ مظلوم را، تو خویش فرست
بسا بود، که دبیرانت اشتباه کنند

زمام کار، بدست تو چون سپرد سپهر
به کار خلق، چرا دیگران نگاه کنند

اگر بدفتر حکام، ننگری یک روز
هزار دفتر انصاف را سیاه کنند

اگر که قاضی و مفتی شوند، سفله و دزد
دروغگو و بداندیش را گواه کنند

بسمع شه نرسانند حاسدان قوی
تظلمی که ضعیفان دادخواه کنند

بپوش چشم ز پندار و عجب، کاین دو شریک
بر آن سرند، که تا فرصتی تباه کنند

چو جای خودشناسی، به حیله مدعیان
ترا ز اوج بلندی، به قعر چاه کنند

بترس ز اه ستمدیدگان، که در دل شب
نشسته اند که نفرین بپادشاه کنند

از آن شرار که روشن شود ز سوز دلی
بیک اشاره، دو صد کوه را چو کاه کنند

سند بدست سیه روزگار ظلم، بس است
صحیفه ای که در آن، ثبت اشک و آه کنند

چو شاه جور کند، خلق در امید نجات
همی حساب شب و روز و سال و ماه کنند

هزار دزد، کمین کرده اند بر سر راه
چنان مباش که بر موکب تو راه کنند

مخسب، تا که نپیچاند آسمانت گوش
چنین معامله را بهر انتباه کنند

تو، کیمیای بزرگی بجوی، بیخبران
بهل، که قصه ز خاصیت گیاه کنند
پاسخ
سپاس شده توسط:
نشان آزادگی

به سوزنی ز ره شکوه گفت پیرهنی
ببین ز جور تو، ما را چه زخم ها بتن است

همیشه کار تو، سوراخ کردن دلهاست
هماره فکر تو، بر پهلوئی فرو شدن است

بگفت، گر ره و رفتار من نداری دوست
برو بگوی بدرزی که رهنمای من است

وگر نه، بیسبب از دست من چه می نالی
ندیده زحمت سوزن، کدام پیرهن است

اگر به خار و خسی فتنه ای رسد در دشت
گناه داس و تبر نیست، جرم خارکن است

ز من چگونه ترا پاره گشت پهلو و دل
خود آگهی، که مرا پیشه پاره دوختن است

چه رنج ها که برم بهر خرقه دوختنی
چه وصله ها که ز من بر لحاف پیرزن است

بدان هوس که تن این و آن بیارایم
مرا وظیفهٔ دیرینه، ساده زیستن است

ز در شکستن و خم گشتنم نیاید عار
چرا که عادت من، با زمانه ساختن است

شعار من، ز بس آزادگی و نیکدلی
بقدر خلق فزودن، ز خویش کاستن است

همیشه دوختنم کار و خویش عریانم
بغیر من، که تهی از خیال خویشتن است

یکی نباخته، ای دوست، دیگری نبرد
جهان و کار جهان، همچو نرد باختن است

بباید آنکه شود بزم زندگی روشن
نصیب شمع، مپرس از چه روی سوختن است

هر آن قماش، که از سوزنی جفا نکشد
عبث در آرزوی همنشینی بدن است

میان صورت و معنی، بسی تفاوت هاست
فرشته را، به تصور مگوی اهرمن است

هزار نکته ز باران و برف می گوید
شکوفه ای که به فصل بهار، در چمن است

هم از تحمل گرما و قرن ها سختی است
اگر گهر به بدخش و عقیق در یمن است
پاسخ
سپاس شده توسط:
نغمه ی خوشه چین

از درد پای، پیرزنی ناله کرد زار
کامروز، پای مزرعه رفتن نداشتم

برخوشه چینیم فلک سفله، گر گماشت
عیبش مکن، که حاصل و خرمن نداشتم

دانی، ز من برای چه دامن گرفت دهر
من جز سرشک گرم، بدامن نداشتم

سر، درد سر کشید و تن خسته عور ماند
ای کاش، از نخست سر و تن نداشتم

هستی، وبال گردن من شد ز کودکی
ایکاش، این وبال بگردن نداشتم

پیر شکسته را نفرستند بهر کار
من برگ و ساز خانه نشستن نداشتم

از حمله های شبرو دهرم خبر نبود
من چون زمانه، چشم به روزن نداشتم

صد معدن است در دل هر سنگ کوهبخت
من، یک گهر از این همه معدن نداشتم

فقرم چو گشت دوست، شنیدم ز دوستان
آن طعنه ها، که چشم ز دشمن نداشتم

گر جور روزگار کشیدم، شگفت نیست
یارای انتقام کشیدن نداشتم

دیگر کبوترم بسوی لانه برنگشت
مانا شنیده بود که ارزن نداشتم

از کلبه، خیره گربهٔ پیرم نبست رخت
دیگر پنیر و گوشت، به مخزن نداشتم

بد دل، زمانه بود که ناگه ز من برید
من قصد از زمانه بریدن نداشتم

زان روی، چرخ سنگ بسر زد مرا که من
مانند چرخ، سنگ و فلاخن نداشتم

هر روز بر سرم، سر موئی سپید شد
افزود برف و چارهٔ رفتن نداشتم

من خود چو آتش، از شرر فقر سوختم
پروای سردی دی و بهمن نداشتم

ماندم بسی و دیدهٔ من شصت سال دید
اما چه سود، بهره ز دیدن نداشتم

همواره روزگار سیه دید، چشم من
آسایشی ز دیدهٔ روشن نداشتم

دستی نماند که تا بدوزد قبای من
حاجت به جامه و نخ و سوزن نداشتم

روزی که پند گفت بمن گردش فلک
آن روز، گوش پند شنیدن نداشتم

هرگز مرا ز داشتن خلق رشک نیست
زان غبطه می خورم که چرا من نداشتم
پاسخ
سپاس شده توسط:
نغمه ی رفوگر

شب شد و پیر رفوگر ناله کرد
کای خوش آن چشمی که گرم خفتن است

چه شب و روزی مرا، چون روز و شب
صحبت من، با نخ و با سوزن است

من بهر جائی که مسکن می کنم
با من آنجا بخت بد، هم مسکن است

چیره شد چون بر سیه، موی سپید
گفتم اینک نوبت دانستن است

نه دم و دودی، نه سود و مایه ای
خانهٔ درویش، از دزد ایمن است

برگشای اوراق دل را و بخوان
قصه های دل، فزون از گفتن است

من زبون گشتم به چنگال دو گرگ
روز و شب، گرگند و گیتی مکمن است

ایستادم، گر چه خم شد پشت من
اوفتادن، از قضا ترسیدن است

گر نهم امروز، این فرصت ز دست
چاره ام فردا به خواری مردن است

سر، هزاران دردسر دارد، سر است
تن، دو صد توش و نوا خواهد، تن است

دل ز خون، یاقوت احمر ساخته است
من نمی دانستم اینجا معدن است

جامه ها کردم رفو، اما به تن
جامه ای دارم که چون پرویزن است

این همه جان کندن و سوزن زدن
گور خود، با نوک سوزن کندن است

هر چه امشب دوختم، بشکافتم
این نخستین مبحث نادیدن است

چشم من، چیزی نمی بیند دگر
کار سوزن، کار چشم روشن است

دیده تا یارای دیدن داشت، دید
این چراغ، اکنون دگر بی روغن است

چرخ تا گردیده، خلق افتاده اند
این فتادن ها از آن گردیدن است

آنچه روزی در تنم، دل داشت نام
بسکه سختی دید، امروز آهن است

بس رفو کردم، ندانستم که عمر
صد هزارش پارگی بر دامن است

گفتمش، لختی بمان بهر رفو
گفت فرصت نیست، وقت رفتن است

خیره از من زیرکی خواهد فلک
کارگر، هنگام پیری کودن است

دوش، ضعف پیریم از پا فکند
گفتم این درس ز پای افتادن است

ذره ذره هر چه بود از من گرفت
دیر دانستم که گیتی رهزن است

نیست جز موی سپیدم حاصلی
کشتم ادبار است و فقرم خرمن است

من به صد خونابه، یک نان یافتم
نان نخوردن، بهتر از خون خوردن است

دشمنان را دوست تر دارم ز دوست
دوست، وقت تنگدستی دشمن است

هر چه من گردن نهادم، چرخ زد
خون من، ایام را بر گردن است

خسته و کاهیده و فرسوده ام
هر زمانم، مرگ در پیراهن است

ارزش من، پاره دوزی بود و بس
این چنین ارزش، به هیچ ارزیدن است

من نه پیراهن، کفن پوشیده ام
این کفن، بر چشم تو پیراهن است

سوزنش صد نیش زد، این خیرگی
دستمزد دست لرزان من است

بر ستمکاران، ستم کمتر رسد
این سزای بردباری کردن است
پاسخ
سپاس شده توسط:


موضوعات مشابه ...
موضوع نویسنده پاسخ بازدید آخرین ارسال
  دفتر شعر صنم (اشعار نو) صنم بانو 28 3,664 ۲۷-۰۳-۰، ۰۹:۰۶ ق.ظ
آخرین ارسال: صنم بانو
  مجموعه کامل اشعار کتاب دیوار از فروغ فرخزاد صنم بانو 19 1,208 ۲۴-۰۳-۰، ۰۷:۲۷ ق.ظ
آخرین ارسال: صنم بانو
Heart اشعار سجاد شهیدی minaa 13 2,730 ۰۹-۰۳-۰، ۱۲:۵۵ ب.ظ
آخرین ارسال: minaa

چه کسانی از این موضوع دیدن کرده اند
3 کاربر که از این موضوع دیدن کرده اند:
ملکه برفی (۲۷-۰۴-۹۴, ۱۲:۴۳ ق.ظ)، Ar.chly (۳۱-۰۴-۹۴, ۰۹:۰۴ ب.ظ)، eris (۲۷-۰۴-۹۴, ۱۲:۱۴ ق.ظ)

پرش به انجمن:


کاربران در حال بازدید این موضوع: 1 مهمان