امتیاز موضوع:
  • 1 رای - 5 میانگین
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5
دفتر اشعار| یدالله رویایی
#11
خواب دیدم در بیابانی دراز
خاك راه از خون پایم رنگ شد
از دو چشمم ریخت زنجیر سیاه
حلقه زد بر دستهایم تنگ شد
اختری آویخت بر سقف سپهر
مار شد پیچید دور گردن م
بر زدم فریاد : وای
ابری چو كوه
غول شد افتاد بر روی تنم
خنجری بر چشم خورشیدی نشست
قطره خونی به درگاهم چكید
كوكبی افتاد بربامم شكست
شب پره شد در غبار شب پرید
آفتابی سرخ در من سبز شد
سبزها در زرد جانم ریخت گرم
بانگ كردم وه چه آف...
اشكم ز شوق
قفل شد بر چفت لب آویخت نرم
جستم از خواب : آسمانی تار تار
كفتری فانوس بر منقار داشت
ماه می نالید و روی گونه هاش
جای دندانهای گرگی هار داشت
باز دیدم در بیابانی دراز
خاك راه از خون پایم رنگ شد
از دو چشمم ریخت زنجیر سیاه
حلقه زد بر دستهایم تنگ شد
و دیگر آسمان را نخواهی دید...
پاسخ
سپاس شده توسط:
#12
در پیش چشم تشنه من بر گشود
دریا كتاب سبز خیال
بیگانه ماند بر سر امواج
افسانه زوال
آشفته از سكون گران زیر پای من
لرزیده صخره در غم شط ها و رودها
آزرده از فریب زمین گم شدم ز خویش
در من شكفت شوق وصال كبودها
ای مژده اطاعت دستان و زانوان
ای انتظارهای دراز غریزه ها
با زیور رضایت آرایشم دهید
ای بركشیده در تن من التهاب ها
با كام دختران كف آرامشم دهید
ای جام های پر گل و مست جزیره ها
آن دورها چه می گذرد
در ذهن روشن كف ها ؟
كف ها به عشوه می نگرند اما
در تیره عمق ها تب رنگین آب را
رقص ان به روی شانه هر موج
در بر كشیده كودك مست حباب را
خورشید ریخت بر سر دریا
نیش هزار دسته زنبور
و آنگاه در فضا
پر زد هزار زورق موسیقی
افشاند زلف پیكر دریا به روی نور
در جشن آب ها
شعر سپید كف ها رقص ید
بی اعتنا به ساحل
وز ساحل
ای روشنان كف
ای جذبه تان چو واژه نازای بخت
كش نام درگشود بهشت فریب را
كش جلوه جان ز شوق تب آلود می كند
لب تشنه می كشاندم از جاده های خشك
آواره ام ز چشمه مقصود می كند
ای دلربای پیكركان سپید تن
من با شما نشسته به رویا
سودای خاك زین پس بر من دریغ باد
سرشار باد خاطرم از نازهای آب
چون ذهن من ز عقده نا باز
تن خسته ز التهاب روان ها زمین
تنها تر از من مانده ست
در من نمی دود نفس كام
شط ها و روزها همه بی اعتنا
بی رحم ها روانند از پیش چشم من
ای جذبه ها سپید تنان كف
برف روان اندام بی قرارتان
با مژده اطاعت دستانم
پیوند آب و آتش دارد
یك لحظه با كلید درد من
با خط موج ها بگشایید
بر آب ها ترانه شب های شاد را
لختی برای من بسرایید
ای دختران كف
معبود دیریاب هوس زاد را
پیغام های دور من اما به اشتیاق
چون بر فراز روشن دریا گریختند
دوشیزگان كف تن عریان خویش را
در بازوان تشنه گرداب ریختند
ساحل خموش مانده و برروی سایه ام
مردی گشاده دست تمنا
بر پهنه های دور
با او كتاب آبی دریا
نقش هزار جذبه رنگین
ای مژده اطاعت دستان و زانوان
ای دختران كف
باد از كران دور
از آبها غبار برافشاند
جنجال مرغ ها تن دریای رام را
در تار و پود مبهوم صدها صدا كشاند
و دیگر آسمان را نخواهی دید...
پاسخ
سپاس شده توسط:
#13
صبح لال از هلهله تابان روز
بال زد بشكفت در هذیان برگ
هر درخت افشانده اینك زلف سبز
زندگی روییده در نیسان مرگ
در تن هر ساقه گویی قاصدی ست
كز زمین پیغام بذر آورده است
ریشه سرشار از سروش شاخه ها
خاك را بدرود باران برده است
شعر پرداز نسیم از دوردست
نغمه می بافد در امواج هوا
وز لبان برگ ها پر می دهد
گله گله واژه های تازه را
واژه هایش كز زبانی دیگر است
بر گشوده سوی نامعلوم بال
چشم من در جستجوی لانه شان
مانده از رفتار سرشار ملال
كاش بودم ای تكلم های دور
آشنا با لهجه تان آشنا
حرف هاتان بر زبانم می نشست
می طپیدم با طپش های شما
و دیگر آسمان را نخواهی دید...
پاسخ
سپاس شده توسط:
#14
شاید این لحظه لحظه آخر
شاید این پله آخرین پله ست
شاید این تن كه با من است اكنون
سایه ای باشد از تنی دیگر
میوه ای ز آفریدنی دیگر
میوه ای تلخ شاخه ای بی بر ؟
خواستم پر دهم ركاب گریز
پشت كردم به پله پایان
تن من لیك باز با من بود
لحظه آخرم گرفت عنان
كه : كجا ؟ بسته است راه سفر
حیرتم پر گشود و نقش هراس
بر لب آشفت طرح یك لبخند
كركسان گرسنه چشمانم
طعمه از نام رفته ام جستند
نام من سایه درختی شد
در كویر گذشته های سراب
چهره ام با اشاره شب گیج
روی لب بست خنده های خراب
ایستادم تنم كه با من بود
زیر پرهای واژه رویا شد
در رگم آشیانه زد تردید
پرسشی ز آن میانه نجوا شد
شاید این لحظه لحظه آخر ؟
و دیگر آسمان را نخواهی دید...
پاسخ
سپاس شده توسط:
#15
زمین فصاحت برگ چنار را
به باد خسته ی پاییز می سپرد
هوا ترنم سودایی شكفتن را
ز نبض بی تپش خاك می گرفت
غروب حرف خودش را
به گوش جنگل خاموش گفته بود
و شیروانی لال
میان دوده ی افشان شب شبح می شد
میان درهم هذیان من دو شعله ی سبز
نشست
به روی شیشه ی تار
ملال پرده شكست
و از حقیقت اشیا بوی شك برخاست
و با حقیقت اشیا بوی او پیوست
تمام پنجره ی من
خیال او شده بود
تمام پوستم از عطر آشتی بیمار
تمام ذهن من از نور و نسترن سرشار
من از رطوبت سبز نگاه او دیدم
كه در نهایت چشمش كبوتر دل من
قلمرویی ز برهنه ترین هواها داشت
و اشتیاق تب آلود بامهای بلند
در آفتاب ز پرواز دور او می سوخت
ز روی پنجره ی من
خیال او پر زد
و شب ادامه گرفت
و من ادامه گرفتم
و دیگر آسمان را نخواهی دید...
پاسخ
سپاس شده توسط:
#16
درخت تنهای را می داند
و صداها را به نام می خواند
جنگل جامعه ای اسیر است
و درخت حافظه ای مغشوش
حافظه ای اسیر
در جامعه ای مغشوش
چه كند گر زنجیرش را نستاید
گر خاك را نشناسد ؟
و دیگر آسمان را نخواهی دید...
پاسخ
سپاس شده توسط:
#17
تو می گریزی و من در غبار رویاها
هزار پنجره را بی شكوه می بندم
به باغ سبز نوید تو می سپارم خویش
هزار وسوسه را در ستوه می بندم
تو می گریزی و پیوند روزهای دراز
مرا چو قافله ی سنگ و سرب می گذرد
درنگ لحظه ی سنگین انتظار چو كوه
به چشم خسته ی من پای درد می فشرد
تو می گریزی چونان كه آب از سر سنگ
ز سنگ لال نخیزد نه شكوه نه فریاد
تو می گریزی چونان كه از درخت نسیم
درخت بسته نداند گریختن با باد
تو می گریزی و با من نمی گریزی لیك
غم گریز تو بال شكیب می شكند
چو از نیامدنت بیم می كنم با مكن
نگاه سبز تو نقش فریب می شكند
بیا كه جلوه ی بیدار هر چه تنهایی ست
به نوشخند گوارای مهر خواب كنیم
به روی تشنگی بی گناه لبهامان
هزار بوسه ی نشكفته را خراب كنیم
تو می گریزی اما دریغ ! می ماند
خیال خسته ی شبها و میوه های ملال
اگر درست بگویم نمی توانم باز
به دست حوصله بسپارم آرزوی وصال
و دیگر آسمان را نخواهی دید...
پاسخ
سپاس شده توسط:
#18
می رفتم و طبیعت ساكن را
با سرعت نود می دویدم
با سرعت نود طبیعت ساكن
بی بهره از مشاهده می ماند
با آنكه كوه خالی از اندیشه نیست
اندیشه رانصیبی از صخره ها نبود
در خاطر اشتیاق تماشا بود
اما
ماشین كه اشتیاق تماشا نداشت
حیف
در نمیه راه دهكده ای ناگاه
از سرعت ایستادم و ماندم
استارت گاز
استارت گاز
سودی نداشت
از دوردست اسب سواری
بگشاد عنان و از بغلم چو غبار رفت
از زهر خند نیم نگاهش دلم گرفت
آیینه ام دوچرخه سواری را
از آن سوی بیابان می آورد
استار گاز
استارت گاز
نزدیك گشت و زنگ زنان رفت
وز پشت سر به خنده نگاهم كرد
وز پیش رو به طعنه نگاهش كردم
استارت گاز
استارت باز باز
سودی نداشت كار
من مانده بودم آنشب و ناچار
مهمان ده حبیب خدا بودم
در صبح نیم روشن فردا
در نیمه راه دهكده دیدم
یك كودك دهاتی ولگرد
بر لاستیك هاش
نعل الاغ كوبیده است
و بر دهانه سپرش
افسار بسته است
و دیگر آسمان را نخواهی دید...
پاسخ
سپاس شده توسط:
#19
خاك سیاهی ست
و ساقه پیغامی سبز برای نور
سایه پیغام را هوای گریز است
سایه پیغام اسیر سیاهی است
و نور منتظر
قدم قاصد را میشمارد
و دیگر آسمان را نخواهی دید...
پاسخ
سپاس شده توسط:
#20
و دستهای او
نیروی نور بود
نیروی نور با رمق دستهای من
بیدار شد حرارت شد
خورشید شد سخاوت شد
و دیگر آسمان را نخواهی دید...
پاسخ
سپاس شده توسط:


موضوعات مشابه ...
موضوع نویسنده پاسخ بازدید آخرین ارسال
  دفتر شعر صنم (اشعار نو) صنم بانو 28 3,624 ۲۷-۰۳-۰، ۰۹:۰۶ ق.ظ
آخرین ارسال: صنم بانو
  مجموعه کامل اشعار کتاب دیوار از فروغ فرخزاد صنم بانو 19 1,170 ۲۴-۰۳-۰، ۰۷:۲۷ ق.ظ
آخرین ارسال: صنم بانو
Heart اشعار سجاد شهیدی minaa 13 2,672 ۰۹-۰۳-۰، ۱۲:۵۵ ب.ظ
آخرین ارسال: minaa

چه کسانی از این موضوع دیدن کرده اند
1 کاربر که از این موضوع دیدن کرده اند:
Ar.chly (۲۶-۰۴-۹۴, ۱۲:۵۸ ب.ظ)

پرش به انجمن:


کاربران در حال بازدید این موضوع: 2 مهمان