در پیش چشم تشنه من بر گشود
دریا كتاب سبز خیال
بیگانه ماند بر سر امواج
افسانه زوال
آشفته از سكون گران زیر پای من
لرزیده صخره در غم شط ها و رودها
آزرده از فریب زمین گم شدم ز خویش
در من شكفت شوق وصال كبودها
ای مژده اطاعت دستان و زانوان
ای انتظارهای دراز غریزه ها
با زیور رضایت آرایشم دهید
ای بركشیده در تن من التهاب ها
با كام دختران كف آرامشم دهید
ای جام های پر گل و مست جزیره ها
آن دورها چه می گذرد
در ذهن روشن كف ها ؟
كف ها به عشوه می نگرند اما
در تیره عمق ها تب رنگین آب را
رقص ان به روی شانه هر موج
در بر كشیده كودك مست حباب را
خورشید ریخت بر سر دریا
نیش هزار دسته زنبور
و آنگاه در فضا
پر زد هزار زورق موسیقی
افشاند زلف پیكر دریا به روی نور
در جشن آب ها
شعر سپید كف ها رقص ید
بی اعتنا به ساحل
وز ساحل
ای روشنان كف
ای جذبه تان چو واژه نازای بخت
كش نام درگشود بهشت فریب را
كش جلوه جان ز شوق تب آلود می كند
لب تشنه می كشاندم از جاده های خشك
آواره ام ز چشمه مقصود می كند
ای دلربای پیكركان سپید تن
من با شما نشسته به رویا
سودای خاك زین پس بر من دریغ باد
سرشار باد خاطرم از نازهای آب
چون ذهن من ز عقده نا باز
تن خسته ز التهاب روان ها زمین
تنها تر از من مانده ست
در من نمی دود نفس كام
شط ها و روزها همه بی اعتنا
بی رحم ها روانند از پیش چشم من
ای جذبه ها سپید تنان كف
برف روان اندام بی قرارتان
با مژده اطاعت دستانم
پیوند آب و آتش دارد
یك لحظه با كلید درد من
با خط موج ها بگشایید
بر آب ها ترانه شب های شاد را
لختی برای من بسرایید
ای دختران كف
معبود دیریاب هوس زاد را
پیغام های دور من اما به اشتیاق
چون بر فراز روشن دریا گریختند
دوشیزگان كف تن عریان خویش را
در بازوان تشنه گرداب ریختند
ساحل خموش مانده و برروی سایه ام
مردی گشاده دست تمنا
بر پهنه های دور
با او كتاب آبی دریا
نقش هزار جذبه رنگین
ای مژده اطاعت دستان و زانوان
ای دختران كف
باد از كران دور
از آبها غبار برافشاند
جنجال مرغ ها تن دریای رام را
در تار و پود مبهوم صدها صدا كشاند