قلبی میان ما می زد
قلبی میان ما زده می شد
كه ناگهان
ما را از آن اطاقك مأنوس بردند
دیوارهای زندان
تا كوچه ای نسازند
از پهنا می رفتند
آن سوی پنجره
هر سرفه ای كه عابر می كرد
یك كارد از ستاره می افتاد
اینسوی پنجره
هر 24 ساعت یكبار
یك تازیانه از تقویم
برمی خاست
قلب درشت سنگ نمی زد
و برگ
جز در میان باران
از قلب خود صدای تپیدن نمی شنید
تقویم و تازیانه و
دیوارهای پهن
ما را از آن اتاقك مأنوس
تا 24 سرفه
تا 24 كارد
بدرقه كردند
در باز بود اما
بسیار دور بود
ما با نقیب قافله می رفتیم
و خون ما كه بوی سرخ حماسه داشت
مار و سراب را
تا انتهای حافظه می برد
در انتهای حافظه لبخند جرعه با ما مبادله ی رؤیا می كرد
در انتهای حافظ لبخند جرعه شط خشك نفهمیدنی می شد
در انتهای حافظه از هیچ كس سؤال نمی كردیم
در انتهای حافظه لبخند می شدیم
ما را نقیب قافله با باد های كاهل می برد
و بوی سرخ جرعه در باد
رفتار ابرهای كاهل را
مست می كرد
شن را سكونت شادی های قدیمی بود
و ما میان شن هایی مستعمل
و چیزهایی از شن می رفتیم
پخش سكوت بود و حریق دقیقه های كویری
در باز بود اما
بسیار دور بود
ما از برای حرف های كمی بسیار می رفتیم
بر چهره هامان حوادث تقلید می گذشت
بر چهره هامان رضایت ما منطقی نداشت
گویی زمین برای ما می چرخید
سقف پرنده های دراز
و جذبه ی غذاهای آفتابی
با آسمان صدای ما را قاطی می كرد
و با صدای آن جهانی ما
مار و سراب
می آمیخت
و در سراب عصمت گنگی
آرمیده بود
و با سراب
محض متروك
چشم نگاه گیر ماران بود
چشم نگاه گیر ماران
انگور باغ های عدن بود
كه راه را محیط اساطیر می كرد
و راه ،مهربان بود
و راه
نالان حركت و هیجان بود
بر جلگه ها
گروه خیال انگیز سنگ ها
افتاده بود
و از پیچش برهنه ی چنبر ها
گرداب فلس های رنگین
بازوی نور برمی خاست
و زهر ،زهر پنهان
در زیر پوست های تزیینی
با ما می آمد
و خاطرات پاشنه ها را
تنها در انتهای هر ره
كامل می كرد
همواره ترس
در انتها فرود می آید
ای روح رهسپار
ای مار
همهمه ی غضروف
وقتی كه ترس نامش را گفت
از ترس مست گشتیم
و از هزار پاشنه
ناگاه
مد عظیم زهر
بالا آمد
و سینه ی م مفخم یاران
هفتاد فرسخ درد را
تا انتهای ضلع شكست
برد
شن با نقیب قافله از راه ماند و
ما
افسار برگرفتیم
و چهارپایمان را
به صیقل سپیده دم بستیم
و مثل نقطه ی تعلیق
ماندیم
در انتهای حافظه لبخند جرعه لطمه خورده و رنجور بود
و جرعه ،در سیاهی احشا یأس
با ما از انتقامی عاجز
تجارت معنی می كرد
و شب ستاره ها را در شاخه ها
پرتاب می كرد
و باد بادی اش را مغرور بود
و باد شور بود
در انتهای حافظه در باز بود ، اما
بسیار دور بود
خون در تمام آینه ها جاری بود
و روز
روی سایه ی خود
واژگون شده بود
همواره دسته هایی از دستمزد
با كفش هایی از دشنام
خواب كناره ها را
آشفته می كردند
و بر عبور
حاشیه ای از خون
می دوختند
و گوشت های ساطوری
بر نیمكت های عذاب
پیغام می نوشتند
و از درخت خشك رؤیا
در خواب راهروهای میله ای
و از قصر خون منجمد سرهایی
كه خوابشان را
شب ها ، میان موهاشان پرت می كردند
قفل و قلاده می رست
ما روی وحشی در هم كوفته
خم شده بودیم
و روز روی سیاه ی خود شب ترین شب ها بود
برگرد
ای كاروان خسته ،برگرد
ذهن نمك عقیم و نازاست
زیبایی ذغال را
آتش
طی كرده است
و ماهیان قرمز شب را ستاره ها
ترسانده اند
ای ذهن
ای زخم منتشر
صبر میان تهی را
از مزرعه نمك بردار
زیرا سراب های قدیمی حالا در آب های تو جاری است
برگرد
اینجا طبیعت
انسان كه می نمود
طبیعی نیست
اینك كه گاو های معطر
در راه منقلاب
طرح ئ تپاله می ریزند
و جغد های قانونی
با عنكبوت ها
برنامه می نویسند
تا دوستان جنایت را
در حلقه ی حمایت گیرند
و ایستاده ها
نشسته اند
و انزوای من
بوی كاغذ گرفته است
ای دوست بیا تا صدای بلبل هایی را بشنویم كه می گویند د قدیم می خوانده اند !
تكیه ی ما دیگر لبخند تو را تقلید می كند ،
تكیه ما با خواهران دفاع ،
با هذیان حصبه و آرد های سپاه ،
با نسیم سبك بر ویرانه های سبكبار ،
بیا و طاق نماد ها را آب و جارو كن كه كبوتران روحانی مسجد هنوز نور محراب را در بال هایشان دارند و جهان جامد ما را به عبوری دیگر می خوانند ،
به عبوری از دیگر ، از حجم ، كه فاصله را در گذر از ما بی فاصله می كرد و در گذار از ذهن ما ، هشتی تاریكی بود ،
ای دوست دستهای مرا پر كن ،
مرا از شكل عبور ده ، كه هر شكل بهاری است و شورشیان زیر سقف بهار تناسب انگشتان تو را به انتظار نشسته اند ،
كه در اینجا هر چیز ساخته از انتظار است ،
و حتی این سكوت تحت الفظی كه به حس شنوایی اش می بالد و عطر دوردست را می شنود كه خط تقسیم را از برلن و ویتنام پاك می كنند .
آه كه من هنوز بیمار رؤیاییم ، كه من هنوز آسمان را با خیال های خیس حدس می زنم ،
چه شبنم دردی در حرف من بخار می شود ای دوست !
ای دوست بیا و هی هی رمه های عادت من شو كه من هنوز بر شن های هموار دل به جاپاهیی بسته ام كه عزیمت ما را با خود می برند ،
فضاهای زمینی خالی است و جاده هایی كه بر خیال كودكی من حكومت می كنند به سرزمین بایری می روند كه انكارشان می كند ،
دیگر هیچ سرابی در طول فرسخ های سپید نمی روید و واحه های متروك را استخوان های خشك و قدیمی را گرفته است .
من نمك و شن نوشیده ام و گوشتم در خواب قهوه ای زخم ها ،
پوست مرا به تولدی تازه تعریف می كند .
گوش كن ، صدای رشد می آید !
"رؤیا " ی دیگری است كه شاید در جامه ی توری كدام باد دلتنگ من است !
ای دوست بیا كه آمدنت را كوچه به اشتیاقی بزرگ استاده است ،
بیا كه پنجره ای تنها ، برای تو از دیوار ، پر می گیرد ، پر می گیرد ،
و ملافه های سفید ، كتاب های سیاه ،
و شكاف های نگاه به بیهودگی گله های آدمی فرو می افتند و سایه ای كه می گریزد از بازوی پنجره ، نگاه كن ، اینك كوچه اش را در برابر دریا می بیند ، و رهسپار ساحل سرگیجه
آیا كسی است
كه از دریا
پایین می آید ؟
زیرا زبان آب
الفبای تازه ی اعماق را
به من آموخت
من در كدام ساحل
پیوند شكل و حركت را دیدم
و پاره های مطلق را
كز هم گسیخته می شد ؟
و آن كدام ساحل ههمواره با من می گفت
آیا قنات های تو دردهای كویر را خواهند نوشید ؟
اعصاب من مگر بر شن ها
آرام گیرند