امتیاز موضوع:
  • 1 رای - 5 میانگین
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5
دفتر اشعار| یدالله رویایی
#31
آنگاه كویر مشكل را
از فاصله ساختند
آغاز مرغ بود
آغاز بال پایدار
و مرغ اول جهان ناگاه
وقتی كه كویر مشكل را
از فاصله ساختند
فریادی سخت بركشید
و سمت شن ها را آشفت
فریاد میان آب افتاد
و آب
با زمزمه تارهای صوتی را لرزاند
و حافظه ی قنات را باد آزرد
وقتی كه تارهای صوتی
در گوشت آب
می لرزید
و دیگر آسمان را نخواهی دید...
پاسخ
سپاس شده توسط:
#32
در گفتگوی ما
فنجان تو كوهستانی ست
وقتی كه به واژه های تو نما می بخشد
وقتی كه واژه های ما نما می گیرند
چشمان تو روح هندسی شان را
در كوهستان پنهان می سازند
چشمان تو روح هندسی دارند
وقتی كه فنجان تو كوهستانی ست
و واژه كه از كنار دست چپ تو
می افتد
می افتد در دهان راست من
در گفتگوی ما
آن دم كه نگاه صخره در نگاه پر
می ماند
او ضلع مربع پریدن را
می داند
و دیگر آسمان را نخواهی دید...
پاسخ
سپاس شده توسط:
#33
از سطح سنگ
تو زمزمه ی باد نهان بودی
تو دانش آفتاب گشتی
كز سطح سنگ
میراث ذره هایت را
با زمزمه ی نهان باد می بردم
با زمزمه ی نهان باد
من سطح سنگ می شدم
كه آرزوی شكاف برداشتن
از نیروی پنهانی یك گیاه را می مردم
و دیگر آسمان را نخواهی دید...
پاسخ
سپاس شده توسط:
#34
و باد
وقتی كه به شاخه اشتباه می آموخت
وقتی كه پرنده در میان باد
گهواره ی اشتباه را می جنباند
پرتاب میان دست های من
پنهان می شد
اندیشه كه می كردم از سنگ
اندیشه كه می كردم از سنگ
در دست من ارتباط پنهان می شد
در دست من آشیانه ی پرتاب
پرتاب كه ارتباط بود
اندیشه كه می كردم وقتی از سنگ
و دیگر آسمان را نخواهی دید...
پاسخ
سپاس شده توسط:
#35
در اوج خود كبوتر
ترتیب پله ها را باور نمی كند
و دختران آبی
وقتی كه آسمان را می بافند
او در میان بال و هوا خود را
ول می كند میان هوا و بال
و دیگر آسمان را نخواهی دید...
پاسخ
سپاس شده توسط:
#36
قلبی میان ما می زد
قلبی میان ما زده می شد
كه ناگهان
ما را از آن اطاقك مأنوس بردند
دیوارهای زندان
تا كوچه ای نسازند
از پهنا می رفتند
آن سوی پنجره
هر سرفه ای كه عابر می كرد
یك كارد از ستاره می افتاد
اینسوی پنجره
هر 24 ساعت یكبار
یك تازیانه از تقویم
برمی خاست
قلب درشت سنگ نمی زد
و برگ
جز در میان باران
از قلب خود صدای تپیدن نمی شنید
تقویم و تازیانه و
دیوارهای پهن
ما را از آن اتاقك مأنوس
تا 24 سرفه
تا 24 كارد
بدرقه كردند

در باز بود اما
بسیار دور بود
ما با نقیب قافله می رفتیم
و خون ما كه بوی سرخ حماسه داشت
مار و سراب را
تا انتهای حافظه می برد
در انتهای حافظه لبخند جرعه با ما مبادله ی رؤیا می كرد
در انتهای حافظ لبخند جرعه شط خشك نفهمیدنی می شد
در انتهای حافظه از هیچ كس سؤال نمی كردیم
در انتهای حافظه لبخند می شدیم
ما را نقیب قافله با باد های كاهل می برد
و بوی سرخ جرعه در باد
رفتار ابرهای كاهل را
مست می كرد
شن را سكونت شادی های قدیمی بود
و ما میان شن هایی مستعمل
و چیزهایی از شن می رفتیم
پخش سكوت بود و حریق دقیقه های كویری
در باز بود اما
بسیار دور بود
ما از برای حرف های كمی بسیار می رفتیم
بر چهره هامان حوادث تقلید می گذشت
بر چهره هامان رضایت ما منطقی نداشت
گویی زمین برای ما می چرخید
سقف پرنده های دراز
و جذبه ی غذاهای آفتابی
با آسمان صدای ما را قاطی می كرد
و با صدای آن جهانی ما
مار و سراب
می آمیخت
و در سراب عصمت گنگی
آرمیده بود
و با سراب
محض متروك
چشم نگاه گیر ماران بود
چشم نگاه گیر ماران
انگور باغ های عدن بود
كه راه را محیط اساطیر می كرد
و راه ،مهربان بود
و راه
نالان حركت و هیجان بود
بر جلگه ها
گروه خیال انگیز سنگ ها
افتاده بود
و از پیچش برهنه ی چنبر ها
گرداب فلس های رنگین
بازوی نور برمی خاست
و زهر ،زهر پنهان
در زیر پوست های تزیینی
با ما می آمد
و خاطرات پاشنه ها را
تنها در انتهای هر ره
كامل می كرد
همواره ترس
در انتها فرود می آید
ای روح رهسپار
ای مار
همهمه ی غضروف
وقتی كه ترس نامش را گفت
از ترس مست گشتیم
و از هزار پاشنه
ناگاه
مد عظیم زهر
بالا آمد
و سینه ی م مفخم یاران
هفتاد فرسخ درد را
تا انتهای ضلع شكست
برد
شن با نقیب قافله از راه ماند و
ما
افسار برگرفتیم
و چهارپایمان را
به صیقل سپیده دم بستیم
و مثل نقطه ی تعلیق
ماندیم
در انتهای حافظه لبخند جرعه لطمه خورده و رنجور بود
و جرعه ،در سیاهی احشا یأس
با ما از انتقامی عاجز
تجارت معنی می كرد
و شب ستاره ها را در شاخه ها
پرتاب می كرد
و باد بادی اش را مغرور بود
و باد شور بود
در انتهای حافظه در باز بود ، اما
بسیار دور بود
خون در تمام آینه ها جاری بود
و روز
روی سایه ی خود
واژگون شده بود
همواره دسته هایی از دستمزد
با كفش هایی از دشنام
خواب كناره ها را
آشفته می كردند
و بر عبور
حاشیه ای از خون
می دوختند
و گوشت های ساطوری
بر نیمكت های عذاب
پیغام می نوشتند
و از درخت خشك رؤیا
در خواب راهروهای میله ای
و از قصر خون منجمد سرهایی
كه خوابشان را
شب ها ، میان موهاشان پرت می كردند
قفل و قلاده می رست
ما روی وحشی در هم كوفته
خم شده بودیم
و روز روی سیاه ی خود شب ترین شب ها بود
برگرد
ای كاروان خسته ،برگرد
ذهن نمك عقیم و نازاست
زیبایی ذغال را
آتش
طی كرده است
و ماهیان قرمز شب را ستاره ها
ترسانده اند
ای ذهن
ای زخم منتشر
صبر میان تهی را
از مزرعه نمك بردار
زیرا سراب های قدیمی حالا در آب های تو جاری است
برگرد
اینجا طبیعت
انسان كه می نمود
طبیعی نیست
اینك كه گاو های معطر
در راه منقلاب
طرح ئ تپاله می ریزند
و جغد های قانونی
با عنكبوت ها
برنامه می نویسند
تا دوستان جنایت را
در حلقه ی حمایت گیرند
و ایستاده ها
نشسته اند
و انزوای من
بوی كاغذ گرفته است
ای دوست بیا تا صدای بلبل هایی را بشنویم كه می گویند د قدیم می خوانده اند !
تكیه ی ما دیگر لبخند تو را تقلید می كند ،
تكیه ما با خواهران دفاع ،
با هذیان حصبه و آرد های سپاه ،
با نسیم سبك بر ویرانه های سبكبار ،
بیا و طاق نماد ها را آب و جارو كن كه كبوتران روحانی مسجد هنوز نور محراب را در بال هایشان دارند و جهان جامد ما را به عبوری دیگر می خوانند ،
به عبوری از دیگر ، از حجم ، كه فاصله را در گذر از ما بی فاصله می كرد و در گذار از ذهن ما ، هشتی تاریكی بود ،
ای دوست دستهای مرا پر كن ،
مرا از شكل عبور ده ، كه هر شكل بهاری است و شورشیان زیر سقف بهار تناسب انگشتان تو را به انتظار نشسته اند ،
كه در اینجا هر چیز ساخته از انتظار است ،
و حتی این سكوت تحت الفظی كه به حس شنوایی اش می بالد و عطر دوردست را می شنود كه خط تقسیم را از برلن و ویتنام پاك می كنند .
آه كه من هنوز بیمار رؤیاییم ، كه من هنوز آسمان را با خیال های خیس حدس می زنم ،
چه شبنم دردی در حرف من بخار می شود ای دوست !
ای دوست بیا و هی هی رمه های عادت من شو كه من هنوز بر شن های هموار دل به جاپاهیی بسته ام كه عزیمت ما را با خود می برند ،
فضاهای زمینی خالی است و جاده هایی كه بر خیال كودكی من حكومت می كنند به سرزمین بایری می روند كه انكارشان می كند ،
دیگر هیچ سرابی در طول فرسخ های سپید نمی روید و واحه های متروك را استخوان های خشك و قدیمی را گرفته است .
من نمك و شن نوشیده ام و گوشتم در خواب قهوه ای زخم ها ،
پوست مرا به تولدی تازه تعریف می كند .
گوش كن ، صدای رشد می آید !
"رؤیا " ی دیگری است كه شاید در جامه ی توری كدام باد دلتنگ من است !
ای دوست بیا كه آمدنت را كوچه به اشتیاقی بزرگ استاده است ،
بیا كه پنجره ای تنها ، برای تو از دیوار ، پر می گیرد ، پر می گیرد ،
و ملافه های سفید ، كتاب های سیاه ،
و شكاف های نگاه به بیهودگی گله های آدمی فرو می افتند و سایه ای كه می گریزد از بازوی پنجره ، نگاه كن ، اینك كوچه اش را در برابر دریا می بیند ، و رهسپار ساحل سرگیجه
آیا كسی است
كه از دریا
پایین می آید ؟
زیرا زبان آب
الفبای تازه ی اعماق را
به من آموخت
من در كدام ساحل
پیوند شكل و حركت را دیدم
و پاره های مطلق را
كز هم گسیخته می شد ؟
و آن كدام ساحل ههمواره با من می گفت
آیا قنات های تو دردهای كویر را خواهند نوشید ؟
اعصاب من مگر بر شن ها
آرام گیرند
و دیگر آسمان را نخواهی دید...
پاسخ
سپاس شده توسط:
#37
تا از سپیده گفتگوی مشروط
برخیزد
من
تصویر هجرت از پل
بر می گیرم
تصویر هجرت از پل
از پله ی مناجاتم
تا سفره های شن
تا سفره های زخم
سفر می كند
بر سفره های شن كلماتی آبی مهمانند
مهمان هجرت
ای نفس رفته ی من ای پل متصاعد
كه جثه ی زمین را
در آن هزار فرسخ نیلی
می غلتانی
چون است اینكه عشق
جز در هراس مرگ
ما را دگر به خویش نمی خواند
از ما جز استغاثه نمی ماند
از ما درو گران چراگاه های هوایی
اینجا ، میان گفتگوی مشروط
اینجا ، در انتحار اشباح
جز سطل های خالی در چاه های خالی
كی از مزارع نمك
ما را عبور داده ست
و دیگر آسمان را نخواهی دید...
پاسخ
سپاس شده توسط:
#38
در چتر های بسته ، باران است
خشكی بخارهای معلق را
به خود نمی پذیرد
و در مؤسسات تحقیق
اشباح
حیرت باران سنج ها را
اندازه می گیرند
در چترهای بسته اینك
كدام بام
غربال می شود ؟
اینك كدام میدان
تاریخ را میان قفس برده ست ؟
نامردهای باستانی
در زره باران
با عطسه های شمشیر
بر اسب های سرفه
از خون سایه ها میدان را
در خلاء سرخ
رنگین كنند ؟
در چتر بسته دلتنگی ست
باران بی علامت
بی پیغام
هوش بلند ساختمان ها را
به بوی خاك تازه ، سوقات می كند
و كاخ ها و كنگره ها
ناگاه
در عطر كاه گل
همه
غش می كنند
در چتر بسته پوست معماری
با خشم خارپشت
منطق ارقام را
آشفته كرده است
در چتر بسته ، شبدرهای وحشی
از جلگه های دور به راه اوفتاده اند
و خوشه های دیم
از كوه های اطراف
شهر بزرگ را
با ارتباط های گیاهی
محاصره كرده اند
ای ارتباط های گیاهی
برزیگران شبدر
بازیگران در شب
نوك ارتفاع ها به زمین می آیند
تا راه رفتن باران را
بر تپه ها
تماشا
كنند
این تپه های پیموده
از میله های ممتد
كه قحط را به حافظه ی نخ نمای آب
می بافند
در چتر بسته دروازه های بابل
از ازدحام عاج لگدمال می شود
وقتی كه دختران جو
خط های گرم و طولانی می گریند
انبوه سكوت پسران زمین
كز پنجره عبارت های زمزمه گر را می بینند
یاد قیام و خاطره ی فریاد را
بی تاب می شوند
فرزندان ملت
دسته های مهاجر كندوها
در اهتزاز پرچم هاتان
ما جمله كودكیمان را
جا گذاشتیم
فراریان افشان
از جبه های دور
بر كشتگاه نزدیك
ای گام های بی مهمیز
ای گام های بركت
كه در میان مزرعه تاریخ جنگ را
بی اعتبار كرده اید
شهر از صدای شستن می آید
ما از صدای شسته شدن
با برگ شسته
صخره شسته
دلهای شسته
عینك های شسته ست
تردید شسته
احتیاط شسته
دفترچه های شسته
سفرنامه های شسته
تصویب نامه های شسته
وزیران شسته
آه
ای اشتیاق شستن
كوسیل ؟
باران شستشو افسوس
در چترهای
بسته جاری ست
خمیازه های سیل ، در ترك خاك رس
تا انتهای خشك وریدش
یاد عزیز ابر را
خون می دواند
و رویش طناب از غضب مار
و برق شیشه در گذر سوسمار
و دیگر آسمان را نخواهی دید...
پاسخ
سپاس شده توسط:
#39
شب ، در گریز اسب سیاه
یك صف درخت باقی می ماند
در چهار كهكشان نعل
یك صف درخت
بی شیهه می گذشت
رگ بریده ، دهان باز كرده و ریخت
افق دراز
دراز
دراز لخته لخته ، دراز مذاب
زنی در اصطكاك تاریكی
به شكل تازه ای از شب رسید
ستاره ای رسیده ، در ته خود چكه كرد
صدایی ، از سرعت پرسید
كجا ؟
كجا ؟
اما جواب ،
گذشتن بود
و در گریز اسب سیاه
سرعت پیاده می رفت
سرعت ، صف درخت بود
كه می ماند
و دیگر آسمان را نخواهی دید...
پاسخ
سپاس شده توسط:
#40
  • بخش 21


زیرا در آسمان
شیرازه ی سفرنامه ام را
از آفتاب دوختم
در كوچه های بی بازو
درگاه های بی زن
با آفتاب سوختم
تصویر این شكستگی اما سنگین است
تصویر این شكستگی ، ای مهربان
ای مهربان ترین
تعادل روانی آیینه را به هم خواهد ریخت
مرا به باغ كودكی ام مهمان كن
زیرا من از بلندی های مناجات
افتاده ام
وقتی كه صبح ، فاصله ی دست و پلك بود
صحرا پر از سپیده دم می شد
با حرف های مشروط
با مكث های لحظه به لحظه
با دست های من
كه شكل های مشكوك را
پرچین و توطئه را
از روی صبح بر میچید
اینك تمام آبی های آسمان
در دستمال مرطوبم جاری ست
وز جاده های بدبخت
گنجشك ها غروب را به خانه ام آورده اند
گنجشك های بیكار
گنجشك های روز تعطیلی
و دیگر آسمان را نخواهی دید...
پاسخ
سپاس شده توسط:


موضوعات مشابه ...
موضوع نویسنده پاسخ بازدید آخرین ارسال
  دفتر شعر صنم (اشعار نو) صنم بانو 28 3,628 ۲۷-۰۳-۰، ۰۹:۰۶ ق.ظ
آخرین ارسال: صنم بانو
  مجموعه کامل اشعار کتاب دیوار از فروغ فرخزاد صنم بانو 19 1,170 ۲۴-۰۳-۰، ۰۷:۲۷ ق.ظ
آخرین ارسال: صنم بانو
Heart اشعار سجاد شهیدی minaa 13 2,676 ۰۹-۰۳-۰، ۱۲:۵۵ ب.ظ
آخرین ارسال: minaa

چه کسانی از این موضوع دیدن کرده اند
1 کاربر که از این موضوع دیدن کرده اند:
Ar.chly (۲۶-۰۴-۹۴, ۱۲:۵۸ ب.ظ)

پرش به انجمن:


کاربران در حال بازدید این موضوع: 1 مهمان