امتیاز موضوع:
  • 0 رای - 0 میانگین
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5
دفتر شعر | حمید جدیدی
#41
و یک فیلم رُومانس ...
مَرد با یک نگاهِ " بَم"...
پُشتش را می کند به سمتِ زن،
و چه ساده می گوید :
" دیگر همه چیز بین ما تمام شده است ..."
و بیرون از سالن نمایش،
یک فیلم دیگر است...
عاشقانه تر...
ابر و پنجره هایِ تمام خیابان،
بوسه می دهند به همدیگر آبدار ،
ویک موسیقی متن،
" چک چک " ...
" چک چک " ...
کاش از اولِ پاییز، بجایِ سینم ا ...
می آمدم کنار همین نیمکت،

پاسخ
سپاس شده توسط:
#42
من که لکنت نداشتم ...
زبانی مادری "شیرفهمم" می شد ...
مثلا به پروانه ای که می نشست کنار پنجره
می گفتم : لبخند تو ،
یا وقت هایی که چای دم می کشید ...
می فهمیدم...
قرارمان پابرجاست،
موهایت که آشفته می شد ...
بی هوا و با باد
بید مجنون از حسادت ...
صدایم می کردیواشکی،
نمی دانم چه شد ...
که نگاهت " تَر" شد،
حواسم را پراند سمت یک باران،
و غبیت که زد ...
من واژه ای نیافتم برای ترجمان این هجمه ...
و هنوز هم نیست در زبان مادریم،
" رفتی رفتی" های مکرر مرا ...
تو بگذارش ...
به حساب لکنت زبانم ..

پاسخ
سپاس شده توسط:
#43
سرک که می کشم میان آرزوهایم ...
هیچ نمانده دیگر ...!
جز کمی "من" ...
بهتر است کوتاه بیایم ...
تا بیش از این " ته" نکشیده ام ..

پاسخ
سپاس شده توسط:
#44
از وقتی که نیستی ...
یک نفر هست ...
و جایت خالی که نیست هیچ ...
خیلی هم شبیه توست،
قدش بلند است،
عطر تو را می دهد،
ساده می پوشد مثل تو،
تمام رویاهای مرا " ازبر " است،
هیچ وقت پشتش به من نیست
و با اینکه جنس اش از "پرواز " است و " پَر" ...
مثل تو نیست ...
که زمین گیرم کند ...
و خودش بال بال بزند ...
برای رفتنی ...
از وقتی تو نیستی ...!
"بالشت" ام ...
کسی شده برای خودش ...
و برای من هم ..

پاسخ
سپاس شده توسط:
#45
کفش دوزکی ...
برای دلبری از یک " تمشک" ...
تمام خال های "سیاه" اش را تکاند ...
چه می دانست...
که تمشک ها ...
"بوته" گیرند ...

پاسخ
سپاس شده توسط:
#46
مادرم ...
خرید که می رفت،
زنبیل و دست هایش ...
پر می شد از تکه های رنگین کمان،
و من تنها پسری بودم ...
که دکمه های لباسم ...
و بند کفش هایم...
هفت رنگ داشت،
یک روز که زنبیل مامان پاره شد...!
هفت رنگ محله را برداشت،
و بچه های مدرسه ...
دیگر غبطه نمی خوردند که من ...
تنها پسر رنگین کمانی کلاسمان بودم،
با این فرق که ...
همیشه کلاه بلندی روی سرم بود ...
تا کسی موهای رنگی ام را نبیند،
مادرم عادت داشت ...
وقت رفتن...
با نوازش ی بدرقه ام کند،
تا کوله پشتی و من ...
بخندیم تا خود کلاس ..

پاسخ
سپاس شده توسط:
#47
همیشه وقت رفتن ...
پای یک چمدان در میان است،
که بیخود و بی جهت...
پُرش می کنیم از خاطرات و قاب عکس،
من که جیب هایم کافی است،
همین که از "شعور" ...
لبریزشان کردم ...
میزنم به چند کوچه بیخیالی ...
و هر کسی که سراغت را از من گرفت ...!
یک مشت ...
از همان های که در جیبم هست ...
تعارفش می کنم ...

پاسخ
سپاس شده توسط:
#48
ناراحت مباش ...
واژه هایم " آبی" شده ....
دفترم خیس ...
و شعرهایم شناور میان "رود" ،
تا چشم به روی حباب ها ببندی،
من و تو به دریا می رسیم ...

پاسخ
سپاس شده توسط:
#49
یک قدم بیشتر نمانده بود تا باران ...
که چتر کنار دستی ام ...
باز شد از التهاب یک نمناک ...
درست همان وقت بود ..!
که گم شدی ...
میان تمام آدمهای چتر بدست شهر...
کاش تندتر از باران می دویدم

پاسخ
سپاس شده توسط:
#50
همۀ خانواده ی ما ...
با اصل و نسب بودند،
پدربزرگم ..
یک اسطوره بود ...
هفت پشتش برمی گشت ...
به یک "جنم" مردانه،
پدرم ...
هیچوقت نخندید،
چند بار از اسب افتاد ...
ولی از " اصل" ...
تا توانست سواری گرفت
مادرم هم یک نجیب زاده بود،
می گفت چند سال است ...
که عطر "رازقی" های وحشی ...
از مادرانمان دست بدست می شود،
"جنم" به برادر وسطی رسید،
"اصل" به کوچکتر،
"رازقی" هم طبق سنت همیشگی ...
سهم خواهرم شد ...
ما خانواده ی با اصل و نسبی بودیم...
و من به مادر بزرگم رفته ام ...
چند وقتی هست که مرده .

پاسخ
سپاس شده توسط:


موضوعات مشابه ...
موضوع نویسنده پاسخ بازدید آخرین ارسال
  دفتر شعر صنم (اشعار نو) صنم بانو 28 3,638 ۲۷-۰۳-۰، ۰۹:۰۶ ق.ظ
آخرین ارسال: صنم بانو
  ♥♥ دفتر شعر ♥♥ sadaf 175 16,511 ۲۸-۱۱-۹۹، ۰۵:۴۳ ق.ظ
آخرین ارسال: _RaHa_
  دفتر اشعار| فیض کاشانی Ar.chly 1,096 17,287 ۱۸-۰۶-۹۷، ۰۴:۴۳ ب.ظ
آخرین ارسال: taranomi

پرش به انجمن:


کاربران در حال بازدید این موضوع: 1 مهمان