امتیاز موضوع:
  • 0 رای - 0 میانگین
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5
دفتر شعر | حمید جدیدی
#31
و بهاری آمد ...
کودکی شو جانا
و به انگشت اشاره تو ببند
نخ تابیده به یک مهتابی
بزنش گرم به ادراک هوا
سبزه را جای لگد
بسپارش به نسیم
و برقص ان با باد
و بدان دایره ی عمر فقط یک ذهن است
نکند در عوض شادی و یک حس نجیب
همه اطراف تو را غصه و ماتم گیرد
پس بخندد جانانم
با تکان انگشت
تو درودی بفرست
به "چنار" و به " نسیم "
دست باران در دست
شانه کن موی بلند علفی
غرق شو تو میان هوس گندمزار
و بسان زنبور
شیره رازقی و سوسن را
بچشان بر خورشید
و بهاری آمد ...
.

پاسخ
سپاس شده توسط:
#32
و زمین ...
بوسه می خواست از "رود" ...
فریاد زد بلندتر لطفا ...
و "رود" ...
"آبشار" شد ...
برای بوسه ای کشدار

پاسخ
سپاس شده توسط:
#33
تو گیسو کشیده بر ذهن ِآسمان،
چونان شبی پوچ، خالی از اختران
نه از کور سوی مهتاب مانده دیداری
نه از چشمک هاله و کیوان، خبر داری
چگونه شد که شب شد، سیاه شد ...
تمام جامانده خاطرات، تباه شد ..
فسون شد فهم آبی و باز ِ این آسمان
نگون شد اقرار نیلی رنگین کمان
چگونه شد متروک این و آن شدی
سیه فام سرمه، به چشمان غم شدی
دوباره ناله سر داد باغ از احتراق خزان
و“ کر” شد دو گوش معشوق، که جانا بمان بمان
از این هجرت سیاه چه سود تو را حاصل
که مانده منی محزون، گهی زرد و گه باطل

پاسخ
سپاس شده توسط:
#34
همیشه پای یک چیز می لنگید
مثلاً ...
تو سبز دوست داشتی و من آبان را
تو عزمت جزم بود برای رفتن ...
و من رسوخ شده ام میان یک ماندن،
تو منطقت خوب بود
و من شعرهایم
تو اشک هایت از سر شوق بود
و من به تلخی ام حالم می خندیدم
و آنقدر تفاوت بود میان ما ...
که سنگریزه شدند
و افتادند زیر همان پایم
که لنگ شده گویی ...
از ایست یک ناگهان رفتت

پاسخ
سپاس شده توسط:
#35
و چند روز پیش ...
باد دفترم را بُرد،
فکر می کردم تمام شهر ...
عاشق می شود با پخش شعر هایم !
نگو باد ...
سر به هوایش کرده بود ...
برای یک عروسی میان زمین و هوا،
و چند روزی ایست ...
که باران ...
اسم تو را شره می کند...
حالا خیالم راحت است،
تمام شهر ...
چه بخواهد یا نخواهد ...
باید عاشقی کنند ... عاشقی ...

پاسخ
سپاس شده توسط:
#36
یکی "زیر" ...
یکی "رو" ...
چندین "گره" را رها می کنم ...
و باز "زیر" و "رو" ...
تو فکر می کنی دوباره "شال"ی در کار است ...
و من ...
بی هیچ کلاف سر درگمی ...
مزه مزه می کنم تمامت را،
چقدر بلند و شیرین است ...
وقت هایی که " با هم" ایم ...
کم آوردم ...
بیشتر "نخ" بده...

پاسخ
سپاس شده توسط:
#37
ستاره ای عاشق "ماه" شد ...
"دُب" اش را رها کرد ...
نزدیک شد ...
نزدیک شد ...
چه می دانست ...
ابری عاشق تر است ..

پاسخ
سپاس شده توسط:
#38
به دفتر شعرم نگاه کردم ...
دو "خط" جا داشت هنوز ...
دو خط موازی ...
لبریز از وصال ...
خدایی کردم اینبار من ،
قلم سست شد !
جوهرش چکید !
خطوط گره خوردند به آغوش دفترم ...
و از آن روز تا بحال،
بوسه میدهند به هم ...
موازی تر از همیشه ...
کاش باران هم !...
ممتد بود میان ما .

پاسخ
سپاس شده توسط:
#39
در همین نزدیکی ...
و کمی مانده به بارانی نرم ...
بوستانی ایست پر از همهمه ی شاپرکان
جاری از حس نجیبِ لادن
مملو از لالاییِ باد ...

در همین نزدیکی
چند قدم مانده به عطر زنبق
افرا و سپیدار بجای شکوِه،
با سلامی به پرستور هر روز ...
روی هم می بوسند

در همین نزدیکی
وسط سبزیِ باغ
پشت یک کندهِ درخت پیری ...
چند تایی هست هنوز
پیچک رخت فرو بسته به جان سحری ...

در همین نزدیکی
طبع من گل کرده
سفره ی خاطر من
میهمان می خواهد
سفره ام خالی نیست ...
یاد تو هست .... هنوز

پاسخ
سپاس شده توسط:
#40
زندگی ...
من با تو ...
زندگی ...
"ما" و کمی حس نجیب ...
حس ِ جامانده میان دو نگاه ...
یک طرف نیم رخت سمت ِ نسیمی شب تاب،
و منی خیره به رقص مویت ...
لابه لای مهتاب،
زندگی ...
"ما" و بلندای خیالی مسرور ...
جایی وسط باغچه ی کاشته نور ...
یا کنار "تارا" ...
تا شود کور ...
دو چشمان سیه چاله ی ِ شور ...
زندگی ...
ساده و صاف
مثل آب ...
مثل آئینه ی رود ...
مثل باران که جدا گشته ز نیلی ِ کبود
و کمی "ما" بودن ...
پشت ... به هر بود و نبود ...

پاسخ
سپاس شده توسط:


موضوعات مشابه ...
موضوع نویسنده پاسخ بازدید آخرین ارسال
  دفتر شعر صنم (اشعار نو) صنم بانو 28 3,639 ۲۷-۰۳-۰، ۰۹:۰۶ ق.ظ
آخرین ارسال: صنم بانو
  ♥♥ دفتر شعر ♥♥ sadaf 175 16,512 ۲۸-۱۱-۹۹، ۰۵:۴۳ ق.ظ
آخرین ارسال: _RaHa_
  دفتر اشعار| فیض کاشانی Ar.chly 1,096 17,287 ۱۸-۰۶-۹۷، ۰۴:۴۳ ب.ظ
آخرین ارسال: taranomi

پرش به انجمن:


کاربران در حال بازدید این موضوع: 1 مهمان