امتیاز موضوع:
  • 1 رای - 5 میانگین
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5
مجموعه شعر بانوی تقدیر | مهناز آذرنیا
#61
شعر شصت و یکم


صلح پایدار




می خروشد پیاپی در سکون آب ها

و می رود تا امواج حادثه ها، خونابه ها

دستی، در معبر صخره ها جاری

مرد توفنده با توبره اش

با تفنگ اش

ایستاده بر بلندای خشم

و درفش صلح، بر بالای سکان

می رقص د طارم نیلگون را

و می شکافد غریو بادها

شب یله بر پشت ساحل میزند

تن سیم گون ماهی ها

کبود از تازیانه امواج

و با خروشی تیره و سخت

در کرشمه زعفرانی خزه های دریایی

می رود

صید و صیاد

کنار تبسم آب هایند

و لحظه ها

لحظه ها که ثبت می شوند

کبوتران فوج فوج پرواز را تجربه می کنند
تا وقتی عشق آسمونی دارم
چه نیازی به عشق زمینی دارم
×من نوشت


 
پاسخ
سپاس شده توسط:
#62
شعر شصت و دوم


ساعت انفجار




چشم تو باروت

دست من کبریت

آه... اگر دشمن به انفجار نشیند

و پرنده بر بام



باران نباریده

خاطرات مدفون

در قرن شقاوت است

و تاریخ: کاغذهای باطله در صندوق چه زمان

سر انگشتان ماه

با واژه های بی نام



ساعت های قحط سالی و بی باران

سال های عطش و خون

سال های از یاد رفته روزگاران

سال های کدورت و دل مرده گی

سال های بی بهانه مردن




پرده ها را کنار میزنی هیچ کس در تو نیست

پشت دریچه عشق

سکوت تو را می برد

دیگر حتی کتاب ها نیز یارای فریب ندارند

: کتاب های زرکوب شده توطئه

با تعفن کلماتی بی جان

کتاب: همدم تابوت ها

کتاب: پایان یک طلوع

نه شبی و نه ستاره ای

نه بهاری نه تبسمی

آن چه می ماند بر دیوار این خانه

منظر اسکلت هایی هست

در تلاطم باد.
تا وقتی عشق آسمونی دارم
چه نیازی به عشق زمینی دارم
×من نوشت


 
پاسخ
سپاس شده توسط:
#63
شعر شصت و سوم


در خسته گی از بیداری...




تو بگو خواب ها را

تو بخوان بغض ها را

تو بِبَر بادها را

پیراهن لیلی در باد است

دست ات به کجا پیوند؟

گفتی سیاست یعنی توطئه

ارواح، قلب مکتوب تو را

می پیچاند و تو

در لابه لای حرام زاده گی اهریمه ها

سطری بی زیر و زِبَری

و حاضر همیشه غایب

توئی در غربت

باران در گزند تیغه آتش

می شوید تن خشکیده گل

و صفیرِ آه در هوا، می رقص اند عاشقی ها.
تا وقتی عشق آسمونی دارم
چه نیازی به عشق زمینی دارم
×من نوشت


 
پاسخ
سپاس شده توسط:
#64
شعر شصت و چهارم


وقتی که زمان می پیچاند...




پنهان گریز قافله بی مقصد

از قبیله بی قیم و بی قانون

می برد ابروی عشق

در شب بی گمان و بی شباهت

با گل برگ خاطره ها

عشق پر پر می شود در صراع باد

و هوای نامساعد این لحظه ها

می ماند در قاعده خاموش چراغ

در هفت اسمان بی ستاره

و هفتاد دریای کبود

نخواهی جست گمشده ای را

که از قید زمان گسسته

و در کجمریز معبر باد، هراسان است

این شمایل های زشت کار و بد هیبت

همیشه هموارند بر این خاک

و در حول رستنی دیگر

زمین را می بلعند و زمان را می شکافند

و تو

می مانی کنار تندیس هایی سنگی در هزاره هایی دیگر.
تا وقتی عشق آسمونی دارم
چه نیازی به عشق زمینی دارم
×من نوشت


 
پاسخ
سپاس شده توسط:
#65
شعر شصت و پنجم


در طلوع عشق...




خانه من زیباست

خانه من قلب من است

این همه دوست داشتن

و این همه خاطره از شکل شباهت ها

بر شانه های شب

و بغض شب آویز

در شعور شعاع شاخه های حیات

و شکفتن این همه شقایق

در هلهله ی شیدائی شالیزار

و شمایل شهزاده ها

در بادهای مشرقی نیل

و خانه ی من

که شنیدار گام های تو

در روشنای باور طلوع

می درخشد

خانه من زیباست!
تا وقتی عشق آسمونی دارم
چه نیازی به عشق زمینی دارم
×من نوشت


 
پاسخ
سپاس شده توسط:
#66
شعر شصت و ششم


جست جویی در راه...




آسمان نشسته کنار عریانی آوازم

و تو صدایم می کنی

وقتی که من نیستم در خود

و پیراهن صورتی ام

گریه هایم می رقص اند در باد

و این سیب های نارس و منتظر

میان باغچه

شعور گنگ مرا هاشور می زنند

که من بی خواستن آرزویی

می گذرم از راه

و یاغ را، و سیب را

می سپارم به فراموشی

این دست های سمج تو

با آن چتر سیاه که همیشه

در ناگهانی خنده هایم

مرا از فهم خیمه باران ها _ حمایت می کند

آه من بهار را دل تنگم

من عشق را دل تنگم
تا وقتی عشق آسمونی دارم
چه نیازی به عشق زمینی دارم
×من نوشت


 
پاسخ
سپاس شده توسط:
#67
شعر شصت و هفتم


همراه تو می آیم...




رنج میرنده گی

تلخابه

جام های بی زوال است_

_ برای جان جهان

و زندگی

در هیبت ناسور آسمانی آبی

با صدای اشارت ها

و در شولای گریه ها ی بی امان

که نمی گشاید دروازه های عشق را

و همه خواستن ها

با خاکستر خرمن های سوخته جان

در تلاطم بی نشانی ها _ گم می شود

وقتی توطئه سرریز می کند

سلامت دستان همیشه عاشق من

از یاد می برند

شکفتن را

و پیوسته پنهان

در دعای شب روان

در شمایل شفق

می شنانه حیرانی!
تا وقتی عشق آسمونی دارم
چه نیازی به عشق زمینی دارم
×من نوشت


 
پاسخ
سپاس شده توسط:
#68
شعر شصت و هشتم


هم دلی ها...




من با حرام زاده گی یک فصل

یک واژه

یک شمایل

چرخیده ام

و صدایی که ناگهان

در خاموش گاهی منبسط

رها می شود

از بلندای این برج های طاعونی

نگاه کن

سرخ گونی دلم را

زیر پیچک های سپیدخاطره ها

کوچه هایی

که با من رفتند

و دست هایی که شانه بر گیسوان می زد

حالا

حضور این عقربه های نحس و نسیانی

ذهن مرا

تکه تکه می کتد در سلسه بغض
تا وقتی عشق آسمونی دارم
چه نیازی به عشق زمینی دارم
×من نوشت


 
پاسخ
سپاس شده توسط:
#69
شعر شصت و نهم


در شولای سپیده در فلق...




میان هلهله ی نگاهی

خونبار نشسته ای

و آینه

به شفاعت شفا؛ شکسته می شود

هزار شب نینوا

کنار طاعون غصه ها

می رود به عقوبت خواب

سیاه می کنی دفتر سپید عمر

نمی دانی، نمی دانی از مرام گل و معرفت جوی باران

شنیار شیون شمایل

سنگ سار می کنند، در قبای آدمیت
تا وقتی عشق آسمونی دارم
چه نیازی به عشق زمینی دارم
×من نوشت


 
پاسخ
سپاس شده توسط:
#70
در بلندای نیلگون...




در باور هر مترسکی

جادوئی در نهان

و پشت پنجره جهان

شقاوت

واسطه گر عدالت است

نگاه کن رفیق!

پیراهن سرخ گل

در باد می رقص د

و دختر شب

آرام ارام می گرید.












پایان کتاب ( بانوی تقدیر ).[عکس: -2-40-.gif]
تا وقتی عشق آسمونی دارم
چه نیازی به عشق زمینی دارم
×من نوشت


 
پاسخ
سپاس شده توسط:


موضوعات مشابه ...
موضوع نویسنده پاسخ بازدید آخرین ارسال
  دفتر شعر صنم (اشعار نو) صنم بانو 28 3,640 ۲۷-۰۳-۰، ۰۹:۰۶ ق.ظ
آخرین ارسال: صنم بانو
  مجموعه کامل اشعار کتاب دیوار از فروغ فرخزاد صنم بانو 19 1,178 ۲۴-۰۳-۰، ۰۷:۲۷ ق.ظ
آخرین ارسال: صنم بانو
  مجموعه ی کامل اشعار کتاب عصیان از فروغ فرخزاد صنم بانو 17 982 ۰۸-۰۲-۰، ۰۸:۲۴ ق.ظ
آخرین ارسال: صنم بانو

پرش به انجمن:


کاربران در حال بازدید این موضوع: 1 مهمان