ایران رمان

نسخه‌ی کامل: دفتر اشعار نیما یوشیج
شما در حال مشاهده نسخه آرشیو هستید. برای مشاهده نسخه کامل کلیک کنید.
صفحات: 1 2 3 4 5 6 7 8 9 10 11 12 13 14 15 16 17 18 19
وای بر من


کشتگاهم خشک ماند و یکسره تدبیرها
گشت بی سود و ثمر
تنگنای خانه ام را یافت دشمن با نگاه حیله اندوزش
وای برمن !
می کند آماده بهر سینه ی من تیرهائی
که به زهر کینه آلوده ست.
پی به جاده های خونین کلّه های مردگان را
به غبار قبرهای کهنه اندوده
از پس دیوارمن بر خاک می چیند
وز پی آزارِ دلِ آزردگان
در میان کلّه های چیده بنشیند
سر گذشت زجر را خواند.
وای برمن !
در شبی تاریک از اینسان
برسراین کلّه ها جنبان
چه کسی آیا ندانسته گذارد پا ؟
از تکان کلّه ها آیا سکوت این شب سنگین
(کاندران هر لحظه مطرودی فسون تازه می بافد)
کی که بشکافد؟
یک ستاره از فساد خاک وارسته
روشنائی کی دهد آیا
این شب تاریک دل را ؟
عابرین ! ای عابرین !
بگذرید از راه من بی هیچ گونه فکر
دشمن من می رسد می کوبدم بردر
خواهدم پرسید نام وهرنشان دیگر.
وای برمن !
به کجای این شب تیره بیاویزم قبا ی ژنده ی خود را
تا کشم از سینه ی پر درد خود بیرون
تیر های زهر را دلخون.
وای برمن !




۲۴بهمن ماه ۱۳۱۸
همسایگانِ آتش



همسایگانِ آتش مرداب و باد تند
برآتشِ شکفته عبث دور می زنند
باد : من می دمم که یکسره مرداب را
با شعله های گرم تو
دارم چو خشک رود.
مرداب : من دردرونِ روشنِ گرم تو آب را
جاری نمی کنم
ره می دهم که برشوی ای آتش
رونق فزای دلکش .
سوزنده تر زیان کن و بی باک تردرآی
اما به میلِ باد نتابی به روی من
خشکی نه ره بیابد هرگز به سوی من
تا آنکه غرقه ماند این زال گوژ پشت
در گنده های آب دهانم .
یک میوه ی درست به شاخی
شیرین و خوش ننشانم .

لیک آتش نهفته به هر دم شدید تر
با هر تفی به لب
دل پُرامید تر
همرنگ بامدادان رویش سفید تر
می سوزد آنچه هست در این ره پلید تر .

در حالتی که باد براو تازیانه ها
هردم کشیده ست .
او در میان خشک و ترِ آشیانه ها
سوزان دمیده ست
لب های عاشقی ست گشاده به رنگ خون
بیماردردها که بدان روی زرد گون
روکرده ست سوی جهان پرازفسون .

در حالتی که باد گریزنده می رود
مرداب تیره دل
هم خشک می شود
درزیر شاخه های پرازمیوه
زالی نشسته برگ و نوا جمله ساخته
روی فلک زآتش تند ست تابناک .



دی ماه ۱۳۱۹
مرغ غم



روی این دیوارغم چون دود رفته بر ز بر
دائما بنشسته مرغی پهن کرده بال و پر
گه سرش می جنبد از بس فکر غم دارد به سر.

پنجه هایش سوخته
زیرخاکستر فرو
خنده ها آموخته
لیک غم بنیاد او.

هر کجا شاخی ست برجا مانده و بی برگ و نوا
دارد این مرغ گذر بر رهگذار آن صدا
درهوای تیره ی وقت سحرسنگین بجا
او نوای هرغمش برده ازاین دنیا بدر
از دلی غمگین دراین ویرانه می گیرد خبر
گه نمی جنباند از رنجی که دارد بال و پر.

هیچکس اورا نمی بیند ، نمی داند که چیست !
بر سردیوار این ویرانه جا فریاد کیست ؟
و بجزاوهم در این ره مرغ دیگر راست زیست.

می کشد این هیکل غم ازغمی هر لحظه ، آه
می کند در تیرگی های نگاه من نگاه
او مرا در این هوای تیره می جوید به راه.

آه سوزان می کشم هردم در این ویرانه من
گوشه بگرفته منم در بند خود بی دانه من
شمع چه ؟ پروانه چه ؟ هرشمع هر پروانه من.

من به پیچاپیچ این لوس و سمج دیوارها
بر سرخطی سیه چون شب نهاده دست و پا
دست و پائی می زنم چون نیمه جانان بی صدا.

پس براین دیوارغم هر جاش بفشرده بهم
می کشم تصوی های زیرو بالاهای غم
می کشد هردم غمم ، من نیز غم را می کشم.

تا کسی ما را نبیند
تیرگی های شبی را
که به دل ها می نشیند
می کنم ازرنگ خود وا.

زانتظار صبح با هم حرف هائی می زنیم
با غباری زرد گونه پیله بر تن می تنیم
من به دست ، او با نکُ خود چیز هائی می کنیم .




آبان ماه سال ۱۳۱۷
گل مهتاب


وقتی که موج برزبرآب تیره تر
می رفت و دور
می ماند ازنظر
شکلی مهیب در دل شب چشم می درید
مردی بر اسب لخت
با تازیانه ئی از آتش
بر روی ساحل از دورمی دوید

ودست های او چنان
در کار چیره تر
بودند و بود قایق ما شادمان بر آب
از رنگ های درهم مهتاب
رنگی شکفته تر به در آمد
همچون سپیده دم
در انتهای شب
کاید ز عطسه های شبی تیره دل پدید.

گل های (جیزر) از نفسی سرد گشت تر
زافسانه ی غمین پراز چرک زندگی
طرح دگر بساختند
فانوس های مردم آمد به ره پدید
جمعی به ره بتاختند
وآن نو دمیده رنگ مصفا
بشکفت همچنان گل و آکنده شد به نور
برما نمود قامت خود را
با گونه های سرد خود و پنجه های زرد
نزدیک آمد از بر آن کوه ای دور
چشمش به رنگ آب
بر ما نگاه کرد.

تا دیده بان گمره گرداب
روشن ترش ببیند
دست روندگان
آسان ترش بچیند
آمد به روی لانه ی چندین صدا فرود
بر بال های پرصور مرغ لاجورد
گرد طلا کشید .
از یکسره حکایت ویرانه ی وجود
زنگار غم زدود
وز هر چه دید زرد
یک چیز تازه کرد.

آن وقت سوی ساحل راندیم با شتاب
با حالتی که بود
نه زندگی نه خواب
می خواست همرهم که ببوسد زدست او
می خواستم که او
مانند من همیشه بود پای بست او
می خواستم که با نگه سرد او دمی
افسانه ئی دگر بخوانم از بیم ماتمی
می خواستم که بر سر ساحل خموش
در خواب خود شوم
جز بر صدای او
سوی صدای دیگر ندهم به یاوه گوش
و آنجا جوار آتش همسایه ام
یک آتش نهفته بیفروزم.

اما به ناگهان
تیره نمود رهگذر موج
شکلی دوید از ره پائین
آنگه بیافت بر زبری اوج
در پیش روی ما گل مهتاب
کمرنگ ماند و تیره نظر شد
در زیرکاج و بر سر ساحل
جادوگری شد از پی باطل
وافسرده تر بشد گل دلجو
هولی نشست و چیزی برخاست
دوشیزه ئی به راه دگرشد !



اسفند ماه سال ۱۳۱۸
سایه ی خود


در ساحتِ دهلیزِ سرای من و تو
مردی ست نشسته ازبَرش مشعل نور
هرروزو به هر شب از برای من و تو
دربر بگشاده نقشه ئی زین شب دور.

انگیخته از نهادش
رگ های صدا
یک خنده نه از لبانش
یکدم شده وا .

می بیند او به زیر ویرانه ی شب
در روشنی شراره ئی سرد شده
درشادی روزی نه درآن خورشید
در گردش یک شب پرازدرد شده
نو می کند اوهزاراندوه نهفت .

اما چو به ناگهان نگاهش افتد
بر سایه ی خود اگر چه ازاو نه جدا
لبخند زده
فریاد برآورد. بماند
از چشم من و تو در زمان نا پیدا .



فروردین ماه سال ۱۳۲۱
خواب زمستانی

سرشکسته وار در بالش کشیده
نه هوائی یاریش داده
آفتابی نه دمی با بوسه ی گرمش به سوی او دویده
تیزپروازی به سنگین خوابِ روزانش زمستانی
خواب می بیند جهان زندگانی را
درجهانی بین مرگ وزندگانی.


همچنان با شربت نوشش
زندگی درزهرهای ناگوارایش
خواب می بیند فروبسته ست زرین بال وپرهایش
ازبراوشورها برپاست
می پرند از پیش روی او
دل به دوجایانِ نا همرنگ
وآفرین خلق برآنهاست.

خواب می بیند( چه خواب دلگزای اورا)
که به نوک آلوده مرغی زشت
جوشِ آن دارد که بر گیرد زجای اورا
واوست مانده با تن لخت وپرمفلوک و پای سرد.

پوست می خواهد بدرّاند به تن بی تاب
خاطراو تیرگی می گیرد ازاین خواب
درغبارانگیزی ازاین گونه با ایّام
چه بسا جاندارکاو ناکام
چه بسا هوش و لیاقت ها نهان مانده
رفته با بسیارها روی نشان بسیارها چه بی نشان مانده
آتشی را روی پوشیده به خاکستر
چه بسا خاکستر اورا گشته بستر.

هیچ کس پایان این روزان نمی داند
بَرد پرواز کدامین بال تا سوی کجا باشد
کس نمی بیند
ناگهان هولی بر انگیزد
نا بجائی گرم بر خیزد
هوشمندی سرد بنشیند.

لیک با طبع خموش اوست
چشم باش زندگانی ها
سردی آرای درونِ گرم او با بالهایش نا روان رمزی ست
از زمان های روانی ها
سرگرانی نیستش با خواب سنکین زمستانی
از پس سردی روزان زمستان ست روزانِ بهارانی.

او جهان بینی ست نیروی جهان با او
زیرمینای دوچشم بی فروغ وسرد او، تو سرد منگر
رهگذار ! ای راهگذار
دلگشا آینده روزی ست پیدا بی گمان با او.

او شعاع گرم ازدستی به دستی کرده بر پیشانی روز و شب دلسرد می بندد
مرده را ماند به خواب خود فرو رفته ست، اما
بر رخ بیدارواراین گروه خفته می خندد
زندگی ازاونشُسته دست
زنده ست او، زنده ی بیدار
گرکسی اورا بجوید، گرنجوید کس
ورچه با او نه رگی هشیار.

سرشکسته واردربالش کشیده
نه هوائی یاریش داده
آفتابی نه دمی با خنده اش دلگرم سوی او رسیده
تیز پروازی به سنگین خواب روزانش زمستانی
خواب می بیند جهان زندگانی را
در جهانی بین مرگ و زندگانی.


۵خرداد ماه سال ۱۳۲۰


خنده ی سرد

صبحگاهان که بسته می ماند
ماهی آبنوس درزنجیر
دم طاووس پر می افشاند
روی این بام تن بشسته زقیر.


چهره سازان این سرای درشت
رنگدان ها گرفته اند به کف
می شتابد ددی شکافته پشت
بر سر موج های همچو صدف.

خنده ها می کنند از همه سو
بر تکاپوی این سحر خیزان
روشنان سر به سر در آب فرو
به یکی موی گشته آویزان.

دلربایان آب بر لب آب
جای بگرفته اند .
رهروان با شتاب و در تک و تاب
پای گرفته اند.

لیک بادِ دمنده می آید
سرکشَ و تند
لب ازین خنده بسته می ماند
هیکلی ایستاده می پاید.

صبح چون کاروانِ دزد زده
می نشیند فسرده
چشم بر دزد رفته می دوزد
خنده ی سرد را می آموزد .

اسفند ماه سال ۱۳۱۹
خرمن ها

گرچه میرد آنکه افشاند به خاکی تخم (می گوید کلاف)
کودکان نوخاسته خرمنش را گرد آورند
تا از آن گردن د بهره ور.
این سخن برجاست ، هنگام بهاران کشتزاران چون گل بشکفته می گردن د
درمیان کشتزاران ، کشتکاران شادمانه بهر کارآشفته می گردن د
خنده خواهد بست برلب، روی گندم ها شقایق ، آه ! بعد از ما
می خرامند آن نگاران ، نازک اندامان ، میان ره ، به سوی کشتگاهان
روز تابستان هلاک از خنده های گرم خواهد شد
کشته ی گندم به زیر پای خرمنکوب دیگر نرم خواهد شد .
لیک افسوس ! ازهرآن تخمی
که به سنگستان شود پاشیده ، تنها از برای آن
یک نفر گوید که تخم گندمی بوده ست
دردرون سنگ ها می خواست روید ، لیک فرسوده ست .
فروردین سال ۱۳۲۱
تابناکِ من

تابناک من بشد دوش از بر من ، آه ! دیگر در جهان
می برم آن رشته ها که بود بافیده زپهنای امید مانده روشن
دیگرم برکس نخواهد ( آنچنان که خنده ناک ) خندد
روی مانندان گلشن .
من به زیراین درختِ خشکِ انجیر
که به شاخی عنکبوت منزوی را تاربسته
می نشینم آنقدرروزان شکسته
که بخشکد برتن من پوست.
ای که درخلوت سرای درد بارشاعری سرگشته داری جا
کوله بارشعرهایم را بیاورتا به زیر سر نهاده
( روی زیرآسمان و پای دورم از دیاران )
ازغم من گربکاهد یا نکاهد
خواب سنگینم رباید آنچنان
که دلم خواهد.
فروردین سال ۱۳۲۱
پریان

هنگاِم غروبِ تیره کزگردش آب
می غلتد موج روی موج نگران
در پیش گریزگاه دریا به شتاب
هر چیز بر آورده سراز جای نهان
آنجا ز بدی نمانده چیزی بر جا
ام شده پهن ساحلی افسرده
بر رهگذرِ تند روان دریا
بنشسته پری پیکرکان پژمرده
شیطان هم از انتظار طولانی موج
بیرون شده از آب
حیران به رهی خیال او یافته اوج
خود را به نهان
سوی پریان
نزدیک رسانیده، سخن می گوید
از مقصِد دنیائی خود با آنان
من یک تن از این تند روان دریا
هستم
در آرزوی شما شده بیرون
ای هوش ربا گروه خوبان پری پیکر
با موی طلائی و به تن های سفید
با چشم درشت و دلبر
من با هوس بی ثمرتند روان
دیگر سرو کاریم نخواهد بودن
چه سود از آن هوس که چون تیرگی ئی
بر سینه ی روشن سحرمانده ز شب
تا آنکه به چشم مردمان تیره کند
هر رنگ زمانه را
می آید صبح خنده بر لب از در
وینگونه هوس شود به ننگ آخر
بارآور .
وقتی که برون ریخت ولیکن دریا
گنجینه ی دیرینه ی خود را
تا که همگان بهره بیابند از آن
هر جا زیَد جانوری شاد شود
در گردش موج تیره حتی ماهی
یا قوت شود تنش یکسر.
چون این سخنان بگفت آن مطرود
شد بر سر موج های غرّنده سوار
مانند یکی چلچله از سردی موج
بالا شد و باز آمد
آنوقت صدای او
بر خاست رساتر.
بس گوهر می کشم ز دریا بیرون
بس بافته ها که هست
از حاصل زحمت پری رویانی
که ساکن سرزمین زیر دریا
هستند .
وز حاصل دسترنج صدها
مردان و هنروران
آماده شده
ای ماه رخان
ازحلقه ی زنجیر تبسم هائی
بشکسته فروریخته بر کنج لبان شیرین
وز رنگ دراز آرزوهائی
همچون خود آرزو عمیق
رنگ سیهی برون می انگیزم
تیره تر از این شبی که می آید
از دور
تا در دلِ صبحدمی گنجانم
با ناخن برّاق سر انگشت بلور
خورشید شکفته را بجنبانم .
ها ! راست شد آنچه گفتم
این کشتی کالا که رسید از رهِ دور
درآن همه گونه خوردنی های زیاد
این عطر گل شب صحرائی
آمیخته در دماغ سردِ سحری
گنجینه ی دیرین بن دریائی
آویخته برموج ِشتابان گذری
بنشسته برآن
مردی نگران
زین پس بکند جلوه ی دلجوتر
در بیشه درخت مازو
و قایق بر جای بمانده غمگین
در ساحل خشک
که هیچکسی درآن ندارد مسکن
بر آب ز نو شود روان
آید به نقاط سرد آن ساحل دور
کآنجا پریانند به تن ها مستور
و متظر صدای بادی تندند
کز روی ستیغ کوه آید سوی زیر .
آه !
دل سوخت مرا
ازاندُهِ این چشم به راهان
بر صبح نظر بسته ولی صبح نهان
از آن به جبین ستاره ی سرد نشان
ماننده ی صبح روشنی یافته ام
دیگر کجی از لوح دلم شد نابود
از من بپذیرید که با همچو شما
خوبان که نشسته اید اینسان تنها
باشم همکار.
اینک گل خرّمی شکفته
این دهر در آرامش خود خفته
آنان که نشان عهد خود بشکستند
آیا نه دگر باره بهم پیوستند
و روشنی شعف ز تاریکی غم
آیا
با زحمت بسیار نیامد پیدا ؟
پس قایق پشت و روی بر آب افکند
آن باطن مطرود و به لب ها لبخند
بنشست برآن پی جواب پریان
آهسته فقط این سخنش بود بر لب :
آیا به دروغ ست که شد میوه چو خشک
می افتد از شاخ بر خاک؟
من خشک زده خیالم از بد کاری
می افتم برخاک چنان بیماران
این سیل سرشک ست ز چشمم باران
اینک که من و شما بهم دوست شدیم
گنجینه ی کشور بُن دریا را
دادم به کف شما کلید
وزهرچه خوشی که برره آن پیدا
بستم گرهی که با سر انگشتِ شما
بگشاید
در کف توانای شما ماند بجا
از گودی دریا
تا سطح پرآشوب فضا
از رنج دل نکاسته ست آیا ؟
پاسخ بدهید از یکی نقطه ی درد
کاندوخته دست تیره ئی در شبِ سرد
باید نگران شد ؟
آیا سیهی هم به جهان
انجام نمی دهد کاری را ؟
وین زندگی آیا چو سحر
همواره لکی ز تیرگی
بر روی نخواهدش بودن ؟
ای تند روانِ ساکن دریا
از این پریان شما بپرسید این را
ازهم بشکافید دل امواجی
که روی همه مکان بپوشانیدند
و شکل همه دگرگون کردند
تا فاش شود بر ایشان
اسرار جهان .
لیک از پریان زجا نجنبید یکی
اندیشه ی آن کارفزای مطرود
تاثیر نکرد در نهادِ ایشان
وآنان که همیشه کارشان خواندن بود
با آنکه نهیب موج شد کمتر
خواندند به لحن های خود غم آور.
آوای حزینشان بشد
بر موج سوار
ورفت بدآنجانب دورامواج
جائی که درآنجا هچوهمه کس شیطان
بر قایق خود شتاب دارد که زموج
آسان گذرد .
او در کشش صدای پارویش باز
می آمدش آوازه ی غمناک به گوش
گنجینه ی زیر کشور دریائی
اندر کف او بود و دگر قایق بانان
وشب به دل همهمه ی دور، کزآن
آنها خبری نبودشان
ناقوس فراق می زد
پس مرغ سفید (کرکوئی) با پرِ پهن
آنقدر سبک پرشده همرنگ هوا
از روی سرش آهسته گذشت .
می گفت به دل نهفته ، جنس مطرود
گنجینه این جهان
خلوت طلبانِ ساحل دریا را
خوشحال نمی کند ، آنها
آوای حزین خود را
از دست نمی دهند
در ساحلِ خامشی ، که بررهگذرش
بنشسته غرُاب
یا آنکه درخت ماروئی تک رسته
و آنجا همه چیز می نماید خسته
آنها همه دلبسته ی آوای خودند
دائم پریان
هستند به آوای دگرگون خوانا .

شب ۱۳مرداد ماه ۱۳۱۹
صفحات: 1 2 3 4 5 6 7 8 9 10 11 12 13 14 15 16 17 18 19