ایران رمان

نسخه‌ی کامل: دفتر اشعار نیما یوشیج
شما در حال مشاهده نسخه آرشیو هستید. برای مشاهده نسخه کامل کلیک کنید.
صفحات: 1 2 3 4 5 6 7 8 9 10 11 12 13 14 15 16 17 18 19
[b]در پیله تا به کی بر خویشتن تنی

پرسید کرم را مرغ از فروتنی

تا چند منزوی در کنج خلوتی

دربسته تا به کی در محبس تنی

در فکر رستنم ـپاسخ بداد کرم ـ

خلوت نشسنه ام زیر روی منحنی

هم سال های من پروانگان شدند

جستند از این قفس،گشتند دیدنی

در حبس و خلوتم تا وارهم به مرگ

یا پر بر آورم بهر پریدنی

اینک تو را چه شد کای مرغ خانگی!
کوشش نمی کنی،پری نمی زنی؟[/b]
هست شب

هست شب یک شبِ دم کرده و خاک
رنگِ رخ باخته است.
باد، نو باوه ی ابر، از بر کوه
سوی من تاخته است.
*
هست شب، همچو ورم کرده تنی گرم در استاده هوا،
هم ازین روست نمی بیند اگر گمشده ای راهش را.
*
با تنش گرم، بیابان دراز
مرده را ماند در گورش تنگ
به دل سوخته ی من ماند
به تنم خسته که می سوزد از هیبت تب!
هست شب. آری، شب.
اجاق سرد

مانده از شب های دورادور
بر مسير خامش جنگل
سنگچينی از اجاقی خرد
اندرو خاکستر سردی

همچنان کاندر غبار اندوده ی انديشه های من ملال انگيز
طرح تصويری در آن هرچيز
داستانی حاصلش دردی

روز شيرينم که با من آشتی بودش
نقش ناهمرنگ گرديده
سرد گشته, سنگ گرديده
با دم پاييز عمر من کنايت از بهار روی زردی

همچنانکه مانده از شب های دورادور
بر مسير خامش جنگل
سنگچينی از اجاقی خرد
اندرو خاکستر سردی
غزلی به سبک خراسانی

قرين هجرم وآن ماه دلستان در پيش
تن شکسته چه سازد به يک جهان در پيش
به گوشه ي قفسم داغ از غمي که چرا
بهار روي نموده است و بوستان در پيش

مرا به هيچ مخر اي نگاه مست که من
در اين معامله دارم به نقد جان در پيش

چو عمر و نعمت با تو است شفقتي اي مه
که عمر ونعمت باشند بي ضمان در پيش

زجاي رفتم از اين حرف کان حريفم گفت
چه خوش بود که بود يار بي گمان در پيش

من از حکايت خود تنگ عرصه ام ورنه
چو ديگران همه بودم غزل روان در پيش

در اين مقام دلم دوش گفت اي نيما
ز ره مپيچ که راه است بيکران در پيش

به هر زبان که سرائي به ياد او بسراي
ترا شناسد آن ماه مهربان در پيش
تي تيک تي تيک
در اين کران ساحل و به نيمه شب
نک مي زند
سيوليشه
روي شيشه

به او هزار بارها
ر زوي پند گفته ام
که در اطاق من ترا
نه جا براي خوابگاست
من اين را به دست
هزار بار رفته ام
چراغ سوخته هزار بر لبم
سخن به مهر دوخته
وليک بر مراد خود
به من نه اعتناش او
فتاده است در تلاش او
به فکر روشني کز آن
فريب ديده است وباز
فريب مي خورد همين زمان

به تنگاي نيمه شب
که خفته روزگار پير
چنان جهان که در تعب
کوبد سر
کوبد پا
تي تيک- تي تيک
سوسک سيا
سوليشه
نک مي زند
روي شيشه...
در شب تیره دیوانه ای کاو
دل به رنگی گریزان سپرده
در دره ی سرد و خلوت نشسته
همچو ساقه ی گیاهی فرسوده
میکند داستان غم
ای دل من دل من دل من!
بینوا مضطرا قابل من!
با همه خوبی و قدر و دعوی
از تو آخر چه شد حاصل من
جز سرشکی به رخساره غم؟
میتوانستی ای دل
رهیدنگر نخوردی فریب زمانه
آنچه دیدی ز خود دیدی و بس
هر آدمی یک ره و یک بهانه
با تو-ای مست!با من ستیزی
تا به سر مستی و غمگساری
با فسانه کنی دوستاری
عالمی دایم از وی گریزد
با تو او را بود سازگاری
مبتلایی نباید به از تو
هنوز از شب دمی باقیست


هنوزاز شب دمی باقی ست، می خواند دراوشبگیر
وشب تاب از نهانجایش به ساحل میزند سوسو.

به مانند چراغ من که سوسو می زند در پنجره ی من
به مانند دل من که هنوزازحوصله و زصبر من باقی ست در او
به مانند خیال عشق تلخ من که می خواند.
ومانند چراغ من که سوسو می زند در پنجره ی من
نگاه چشم سوزانش، امید انگیز، بامن
دراین تاریک منزل می زند سوسو.
هنگامی که گریه میدهد ساز


[b]هنگام که گریه می دهد ساز
این دود سرشت ابربرپشت
هنگام که نیل چشم دریا
ازخشم به روی می زند مشت.

[/b]

[b] زان دیرسفرکه رفت ازمن
غمزه زن وعشوه ساز داده
دارم به بهانه های مانوس
تصویری ازاوبه برگشاده.
[/b]

[b] لیکن چه گریستن ، چه توفان !
خاموش شبی ست هرچه تنهاست
مردی درراه می زند نی
وآواش فسرده برمی آید.
[/b]

[b] تنهای دگرمنم که چشمم
توفان سرشک می گشاید.

هنگام که گریه می دهد ساز
این دودسرشت ابر بر پشت
هنگام که نیل چشم دریا
از خشم به روی می زند مشت.

[/b]
درره نهفت وفرازِ ده


درره نهفت وفراز ده حرفی ست
کی ساخته ست؟
کی برده ست؟
کی باخته ست؟
و ناروَن خموش
وباغ دیده غارت، برحرف ها که هست
بسته ست گوش
وهرچه دلگزاست.
از ساحل شکسته که تسلیم گشته ست
تا درّه های خفته به جنگل که کرده اند
میدان برای ظلمت شب باز
و این جا به زنگ بسته کلنگی
با لحن نا مراقب می کوبد
آورده ست تنگی هرچیز
وآن حرف ها به جاست.
چرکین چراست صورت مهتاب ؟
کی مانده چشمش بیدار
خواب آشنا که هست و چرا خواب ؟
کی ساخته ست؟
کی برده ست؟
کی باخته ست؟
از چیست در شکسته و بگسسته پنجره ؟
دیگرچرا که اطاقی
روشن نمی شود به چراغی؟
یک لحظه ازرفیق، رفیقی
جویا نمانده، نمی پرسد
ازسرگذشته ئی وسراغی ؟
اما ملول می چکد آبی
با گوشه ئی ملولش نجوا
دوک افتاده، پیرزن افسرده، در اجاق
بگرفته ست آتش سردی
ونارون خموش
وباغ دیده غارت، بر حرف ها که هست
بسته ست گوش !
[b]برفرازدودها
[/b]


برفرازدودهائی، که زکشتِ سوخته بر پاست
وزخِلال کوره ی شب،
مژده گوی زورباران، باز خواناست،
وآسمان ابراندود.َ
آسمان ابراندود
(همچنان بالا گرفته)
می بَرد، می آورَد، دندان هرلبخندش افسون زا،
اندراوفریاد آن فریاد خوان، هرگز ندارد سود.
آسمان ابراندود
می ستاند، می دواند، می تپد اورا به دل، تصویری ازرویا ی توفان چه وقتش
ازشمارلحظه های خود نمی کاهد،
برشمارلحظه های خود، نخواهد لحظه ئی افزود،
اعتنائی نیست، اما مژده گوی روز باران را
برفرازدودهائی که زکِشت سوخته برپاست
مژده گوی روز باران، بازخواناست

سال۱۳۲۸

صفحات: 1 2 3 4 5 6 7 8 9 10 11 12 13 14 15 16 17 18 19