ایران رمان

نسخه‌ی کامل: دفتر اشعار نیما یوشیج
شما در حال مشاهده نسخه آرشیو هستید. برای مشاهده نسخه کامل کلیک کنید.
صفحات: 1 2 3 4 5 6 7 8 9 10 11 12 13 14 15 16 17 18 19
بوجهل من

زنده ام تا من، مرا بوجهل من دررنج می دارد
جسته از زیر دم گاوی چه آلوده
رفته تا بالای این سیلاب خانه
چون مگس های سگان ست او
نه جزاین بوده تا بوده.
او، آن آئین سماجت
آن طفیلی تن بپرورده
چومی پرد پی آن ست تا یک جای بنشیند
برسرهرجانورشکلی
روی گوش وزیرچشم وبرجبین پاک رویان
برهرآن پاکیزگان بینی وهرآن آلودگان دانی.
هرکجا کاوزنده می یابد یکی را زنده می بیند.

می مکد بوجهل من خون ازتن این جانوران درهرگذرگاه
نیست اوازکارمن آگاه
می پرد تا یابدم یک باردیگر
من ولی ازاو گریزانم
تا مراگم کرده بنشیند
بر سر دیوار دیگر.
بهمن ماه سال۱۳۲۰
بازگردان تن سرگشته

دوراز شهرودیارخود شدم با تیرگان همخانه ، آه ازاین بدانگیزی !
داغ حسرت می گذارد باقی عمرمراهردم
من زراه خود بدر بودستم آیا؟
فاش کردم رازهائی را
یا نگفتم آنچه کان شاید !

شمعی آیا برسربالینشان روشن شد ازدستم؟
زیرکله ی سرد شب در راه
لکه ی خونی به کس دادم نشانی؟
سخت می ترسم که این خاموش فرتوت
سقف بشکافد
برسرمن !
خاکدان همچون دل عفریت مرده گنده دارد تن
در برمن !
هرزمان اندیشم از من در جهان چیزی نماند غیر آگاهی
هم به همچند سری مو راه جستن
در بساط خشک خارستان نیابم نقشه ی راهی
ای رفیق روزرنج بینوائی
از کدامین راه بر سوی فضای تیرگان این راه را دادی درازی؟
ازهمان ره رو به گلگشت دیاران بازگردان این تن سرگشته ات را
و « سناور» که طلای زرد را ماند به هنگام گل خود
بگسلد از خنده هایش بر مزار تو گلوبند.


شهریور ماه ۱۳۲۱
آی آدمها

آی آدم ها که بر ساحل نشسته شاد و خندانید !
یک نفر درآب دارد می سپارد جان
یک نفر دارد که دست و پای دائم می زند
روی این دریای تند و تیره و سنگین که می دانید
آن زمان که مست هستید از خیال دست یابیدن به دشمن
آن زمان که پیش خود بیهوده پندارید
که گرفتستید دست ناتوانی را
تا توانایی بهتررا پدید آرید
آن زمان که تنگ می بندید
بر کمرهاتان کمربند
در چه هنگامی بگویم من ؟
یک نفردرآب دارد می کند بیهوده جان قربان!


آی آدمها که برساحل بساط دلگشا دارید
نان به سفره جامه تان بر تن
یک نفردرآب می خواند شما را
موج سنگین را به دست خسته می کوبد
بازمی دارد دهان با چشم از وحشت دریده
سایه هاتان را زراه دور دیده
آب را بلعیده در گود کبود وهرزمان بی تابیش افزون
می کند زین آب ها بیرون
گاه سر، گه پا .

آی آدم ها !
او زراه دوراین کهنه جهان را باز می پاید
می زند فریاد و امید کمک دارد
آی آدم ها که روی ساحل آرام ، درکار تماشائید !
موج می کوبد به روی ساحل خاموش
پخش می گردد چنان مستی به جای افتاده ، بس مدهوش
می رود نعره زنان، وین بانگ بازازدورمی آید
آی آدم ها !

و صدای باد هر دم دلگزاتر
در صدای باد بانگ او رهاتر
از میان آب های دورونزدیک
باز درگوش این نداها
آی آدم ها !

٢٧آذر سال ١٣٢٠
اندوهناک شب


هنگام شب که سایه ی هرچیز زیر و روست
دریای منقلب
در موج خود فروست
هر سایه ئی رمیده به کنجی خزیده ست
سوی شتاب های گریزندگان موج
بنهفته سایه ئی
سر بر کشیده زراهی .
این سایه، از رهش
بر سایه های دیگِر ساحل نگاه نیست
او را اگرچه پیدا یک جایگاه نیست
با هر شتاب موجش باشد شتاب ها
او می شکافد این ره را کاندران
بس سایه اند گریزان
خم می شود به ساحل آشوب
او انحنای این تن خشک ست از فلج
آنجا، میان دورترین سایه های دور
جا می گزیند
دیده به ره نهفته نشیند.

در این زمان
بر سوی مانده های ساحل خاموش
موجی شکسته می کند آرام ترعبور
کوبیده موج های وزین تر
افکنده موج های گریزان زراه دور
بر کرده از درون موج دگر سر
او گوش بسته بر سوی موج و ازآن نهان
می کاودش دو چشم.

آیا به خلوتی که کسی نیستش سکون
و اشکالِ این جهان
باشند اندران
لرزان و واژگون
شوریدگان این شبِ تاریک را ره ست ؟
آیا کسان که زنده ولی زندگانشان
از بهر زندگی
راهی نداده اند
وین زندگان به دیده ی آنان چو مرده اند
در خلوتِ شبان مشوش
با زندگانِ دیگرشان هست زندگی
این راست ست ، زندگی اینسان پلید نیست
پایان این شب
چیزی به غیراز روشن روز سفید نیست
وآنجا کسانِ دیگر هستند کان کسان
از چشم مردمان
دارند رخ نهان
با حرف هایشان همه مردم نه آشناست.

گویند روی ساحل خلوتگهان دور
نا جور مردمی
دارند زیست
و پوست های پای آنها
از زهر خارهای «کراد»
آزرده نیست
آنجا چو موج های سبک خیز
آرام و خوش گذشته همه چیز
مانند ما طبیعت
نگرفته ست راه کجی پیش
هر جانور
باشد به میل خود
بهره ور.

این گفته ها ولیک سراسر درست نیست
در خلوتی چنان هم
هر دم گل سفید که مانند روی گل
بگشاده ست روی
با شب فسانه گوست
مرغ طرب فتاده به تشویش
با رنج های دگرگون
هر دم به گفتگوست
او باز می کند
بالی به رنگِ خون
وافسرده می نشیند
برسنگ واژگون .

چون ماه خنده می زند از دور روی موج
درخرُده های خنده ی او یافته ست اوج
موجی نحیف تر
آن سایه ی دویده به ساحل
گم گشته ست ورفته به راهی
تنها بجاست بر سرِ سنگی
بر جای او
اندوهناک شب .

موجی رسیده فکر جهان را به هم زده
بر هر چه داشت هستی رنگ عدم زده
اندوهناک شب
با موی دلربایش بر جای او
میلش نه تا که ره سپرد
هیچش نه یک هوس که بخندد
تنها نشسته درکشش این شب دراز
وز چشم اشک خود سترد
او از نبودِ گمشدگان
افسوس می خورد
این سهمگین دریده ی موج عبوس را
افسرده می نگرد .

در زیر اشک خود همه جا را
بیند به لرزه تن
پندارد اینکه کارهمه سایه ها چو او
باشد گریستن .

از هرکنارِ او
سنگی گسیخته
شکلی به ره گریخته
خاموش های لرزان
مست از نوای او
استاده اند حیران
خاکسترِ هوا
بنشانده جغد را زبَرِ شاخه های خشک
وآویخته به سقفِ سیه عنکبوت رنگ .

آبان ماه سال ۱۳۱۹
[b]منِ لبخند

ازدرون پنجره ی همسایه ی من، یا زنا پیدای دیوار شکسته ی خانه ی من
از کجا یا ازچه کس دیری ست
رازپردازنهان لبخنده ئی این گونه در حرف ست :

من دراین جایم نشسته
ازدل چرکین دم سردهوای تیره با زهرنفس هاتان رمیده
دل به طرف گوشه ئی خاموش بسته
راه برده پس برون تیرگی های نفس های به زهرآلوده تان درهرکجا، هرسو
که نهان هستید ازمردم، منم حاضر
خوبتان درحرف ها دیده
خوبتان برکارها ناظر
در سراسر لحظه های سرد
آن زمان که گرمی از طبع شما مقهوررفته
وزشما اندیشه ی مفلوج باطل دوست
برهوای راه های دوررفته
در سراسر لحظه ئی گرم
آن زمان که همچو کوران، همچو بی وزَنان
دست بردیوارمی پائید
همچو مفلوجان بی پای و زمین گیر
سر به روی خاک می سائید
و نگاه بی هدفتان بر سریر سنگ های چرک سوده ست.

آن زمان که برجبین تنگتان تابان شراری می شود تبدیل
به جدارسرد خاکستر
لیک مشتی سرد خاکستر جبین تنگتان را سوخته یکسر.

آن زمان که سفالی گوهریتان می نماید
در تک تاریک گور حدقه ی چشم هاتان
نه دمی برگوهری تابان
نگه تان می گشاید.

آن زمان که همچنان آب دهان مردگان
آبریزان دروغ اشگ هاتان می کند سرریز
روی سیمای خطرانگیز
وزره دندانتان همچون شعاع خنجر عفریت
برق خنده های باطل می جهد بیرون.

درهمه آن لحظه های تلخ یا نا تلخ
می دود چاراسبه فرمان نگاه من
گربه کارخود فروپاشید
یا به کارمردم دیگر
یا بکاهیده زبارخود
یا بیفزوده به بارمردم دیگر
دیده بانی می کنم، نا خوب و خوب کارهاتان را
بی خیال ازدستکارسردتان درمن
کاوش بیهوده ی مردم نمی بندد رهی برمن.

بیهده نشکسته ام من
بر عبث ننهاده ام نقشی شکسته بر شکسته
هر چه تان با گردش زنجیر من بسته.

گر به تلخی برلب خاموش واری می نشینم
گربه حسرت می فزایم ، یا به رنجی می گشایم
من ، من به لبخنده ی روزان تلخ و دردناک بیدلی خلوت گزینم .


خرداد ماه سال ۱۳۲۰
[/b]
[b]کینه ی شب

شب، به ساحل چونشیند پی کین
همه چیزست به غم بنشسته
سرفروبرده به جِیب ست «کرّاد»
برره جنگل وکوه ازره دور
تکه گوئی ز«بَقِم» بگسسته
کاج کرده ست غمین بالا راست
می نشیند به براو ساحل
ابری ازآن ره کوهان برخاست
می شود برسرهرچه حائل.

زرد می گردد روی دریا
باقی قرمزی روز مکد
می نشانند در آن گوشه ی دور
هیکل مردی مقهور
هیکلی نه، امّا
مثل این ست که ژولیده یکی
می گریزد به رهی از سرما
می مکد قرمزی روز
می مکد.
نیست دیگر سرموئی به ره این افق گمشده نور
شب دریده به دوچشم آن مطرود
در سیاهی نگاهش همه غرق
می مکد آب دهانش ازکین
می نشیند به کمین
بر لبش هست همه
به یکی خرد ستاره حتیّ
هر زمان نفرین
می مکد روشنیش را از دور
به خیالی که زروزست رمق.

هیس ! آهسته
قدم ازهرقدمی دارد بیم
به ره دهکده مردی عریان
دست دردست یکی طفل یتیم
هیس ! آهسته شب تیره هنوز
می مکد ازروز
زیر دندان لجن آلودش
هر چه می بیند خواهد نابودش
کی ولیگن گوید
از در دیگر این روز سپید
در نمی آید
شب کسی یاوه به ره می پوید
شب عبث کینه به دل می جوید
روز می آید
آنچه می باید روید ، روید
از نم ابر اگر چه سیرآب
خنده می بندد در چهره ی شب .

۳دی ماه سال ۱۳۲۳[/b]
[b]خروس میخواند
قوقولی قو! خروس می خواند
از، درون نهفت خلوتِ ده
از نشیب رهی که چون رگ خشک
درتن مردگان دواند خون
می تندَ برجدارسرد سحر
می تراود به هرسوی هامون
با نوایش ازاو ره آمد پُر
مژده می آورد به گوش، آزاد
می نماید رهش به آبادان
کاروان را دراین خراب آباد
نرم می آید
گرم می خواند
بال می کوبد
پرمی افشاند.

گوش برزنگ کاروان صداش
دل برآوای نغزاو بسته ست
قوقولی قو! براین ره تاریک
کیست کو مانده ؟ کیست کو خسته ست ؟
گرم شد از دم نواگِراو
سردی آورشب زمستانی
کرد افشای رازهای مگو
روشن آرای صبح نورانی.
باتنِ خاک بوسه می شکند
صبح نازنده، صبح دیرسفر
تا وی این نغمه از جگربگشود
وزره سوزجان کشید به در.
قوقولی قو! زخطّه ی پیدا
می گریزد سوی نهان، شبِ کور
چون پلیدی دروج کز دِرصبح
به نواهای روز گردد دور.
می شتابد به راه مرد سوار
گرچه اش در سیاهی اسب رمید
عطسه ی صبح در دماغش بست
نقشه ی دلگشای روز سپید.
این زمانش به چشم
همچنانش که روز
ره براو روشن
شادی آورده ست
اسب می راند.
قوقولی قو! گشاده شد دل و هوش
صبح آمد، خروس می خواند.
همچوزندانی شب چوگور
مرغ از تنگی قفس جَسته ست
در بیابان وراه دورو دراز
کیست کومانده ؟ کیست کو خسته ست؟.
آبان ماه سال ۱۳۲۵
* دروج : باد تندوتیز

[/b]
[b]امید پلید

درناحیه ی سحر، خروسان
این گونه به رَغِم تیرگی می خوانند:
« آی آمد صبح روشن ازدر
بگشاده به رنگ خون خود پر.
سوداگرهای شب گریزان
برمرکب تیرگی نشسته
دارند زراه دور می آیند.»

از پیکر کله بسته دودِ دنیا
آنگه بجهد شراره ها
ازهم بدرند پرده هائی را
که بسته ره نظاره ها
خوانند بلند ترخروسان:

« آی آمد صبح خنده بر لب
برباد دهِ ستیزی شب
ازهم گسل فسانه ی هول
پیوند نِه قطاِر ایام
تابرسراین غباِر جنبنده
بنیان دگر کند
تا دردل این ستیزه جو توفان
توفان دگر کند
آی آمد صبح چست و چالاک
بارقص لطیف قرمزی هاش
از قله ی کوه ها ی غمناک
از گوشه ی دشت های بس دور.

آی آمد صبح تا که از خاک
اندوده ی تیرگی کند پاک
وآلوده ی تیرگی بشوید
آسوده پرنده ئی زند پر.»

استاده ولیک در نهانی
سوداگرشب به چشم گریان
چون مرده ی جانور، ز دنب آویزان
در زیر شکسته ها ی دیوارش
حیران شده ست و نیست
یک لحظه به جایگه قرارش
آندم که به زیردودها پیداست
شکل رمه ها
وز دور خروس پیره زن خواناست
اوبیش تر آورد به دل بیم
این زمزمه ها
کز صبح خبر می آورد باز
همچون خبر مرگ عزیزان
اوراست به گوش .

او( آن دل حیله جوی دنیا )
آن هیکل پرشتابِ خود بین
خشکیده به جای خود بسَ غمگین
هم لحظه ئی ازغم ست درحال دگر.

درزیردرخت های بالا رفته
از دود بریشم
در پیش هزارسایه شیدا رفته
افتاده پس آنگهان زره گم
در زیرنگین ِچند روشن
که برسر دود آب
لغزان شده اند و عکس افکن
آنگاه به سوی موج گشته پرتاب
او جای گزیده تا به هر سو نگرد
وز انده پرگشادن این مرغ
آشفته شده زبون شده غصه خورَد
اما زپس غبارکی می گوید
نه برق نگاه خادعانه* ره می جوید
کی مدعی ست، چشِم آن بدجوی
بر چهره ی تیره رنگِ گنداب
چون بسته نظر.
شیرینی یک شب نهان را
تجدید نمی کند.
او با نظِردگردرین کهنه جهان می نگرد
با شکل دگرچوجنبدازجا
در ره گذرد.
زین روی سوار تازیانه ی خود
می باشد.
چون ذره دویده در عروق دنیای زبون
بس نقطه ی تیرگی پی هم
می چیند.
تا آنکه شبی سیاه رو را
سازد به فریب خود سیه تر
با دم پر از سمومش آن بیگانه
آلوده ی خود بدارد آن را
بر تیرگی سحر بیاویزد
تا تیرگی از برش
نگریزد.
تا دائم این شب سیه بماند
او می مکد، ازروشِن صبح خندان
می بلعدهرکجا بیند
اندیشه ی مردمی به راهی ست درست
وندردلشان امید می افزاید
می پاید
می پاید
تا هیچ کس برَ رهِ معین ناید
اززیرسرشک سرد چرکش
بررهگذران
مانده نگران.
می سنجد روشن و سیه را
می پرورد او به دل
امید زوال صبحگه را.



*خادعانه : فریبنده
اسفند ماه سال۱۳۱۹
[/b]
[b] عقاب نیل




دردرّه های نیل عقابی ست، کان عقاب
همچون شب سیاست، از پای تا به سر
چشمان اوچنان که فروزندگان برآب
منقارهاش خوف، رفتارهاش شّر
توفنده ئی شناورو،ابری ست تن گران
درگشتگاه خود گشت آورد اگر
وندر گهِ قرارش، برخاک داده تن
سیلی ست منجمد، ناگه به رهگذر
لکن چوافکندش پیری، سوی شکست
ماند زچشم کور، وزگوش هاش کر
پرها فشاندازتنش، آن آسمان نورد
پُردارد اودل، ازامید پرثمر
یک جا تپیده باغم و،غم نزدلش برون
می کوبدازغمش، برسنگ سخت، سَر
تا آن جا که جوجگانش، زی چشمه ئی برند
آبش شفای، هرفرتوت جانور
وان مام پیررا،تن شویند و بسترند
وزنوجوان شود، چونان که پیش تر.
زین گونه، یک عقاب دگرنیزمانده پیر
بگسسته ازنهیب، دل بسته برمَقر
مانده به تن شکسته و، اندوهگین به دل
چون چشم هاش گوش، خالی ِزهرخبر
ازجا نمی رود، وگرازجای می رود
واماندگی او، اورا شده هنر
نه با تنش سلامت و، نه قوتش به طبع
نزقوّت دِگر یک لحظه بهره وَر
پوسیده استخوان را ماندَ، چو آتشی ست
کاورا نمانده جزخاکستری به سَر
خوبسته با خراب و، خرابش درآرزو
روزکمال اوست، خوابی به چشم تر
شوئید بایدش همه انداِم نا تمیز
اوسرش تا به پا، ازپای تا به سَر
بسترد باید، ازتن با خواب رفته اش
هرزخمدارجا، هرجای بسی اثر
تا تن نوی بگیرد، ازاو بایدش برید
هرعضونادرست، هرگونه کهنه پَر
باید به آب چشمه ی خود کردش آشنا
با تنش سازگار، درجانش گارگر
با دستکاردیگر، این پیرمُرده وار
باید شود جوان باید شود دگر.



تیر ماه سال ۱۳۰۸
[/b]


[b] مرغ مجسمه




مرغی نهفته برسِرباِم سراِی ما
مرغی دگرنشسته به شاِخ درخت کاج
می خوانداین به شورشی گوئی براِی ما
خاموشی ئی ست آن یک دودی به روی عاج.
نه چشم ها گشاده ازاوبال ازاونه وا
سرتا به پای خشکی با جاِی و بی تکان
منقارهایش آتش، پرهای اوطلا
شکل ازمجسّمه به نظرمی نماید آن.
وین مرغ دیگر، آن که همه کارش خواندن ست
از پای تا به سرهمه می لرزد او به تن
نه رغبتش به سایه ی آن کاج ماندن ست
نه طاقتش به رستن ازآن جای دل شکن.
لیکن برآن دوچون بری آرام تر نگاه
خواننده مرده ئی ست نه چیز دگرجزاین
مرغی که می نماید خشکی به جایگاه
سرزنده ئی ست با کشش زندگی قرین.
مرغی نهفته برسربام سرای ما
مبهم حکایت عجبی ساز می دهد
ازما برسته ئی ست ولی در هوای ما
برما دراین حکایت آواز می دهد.



دی ماه سال ۱۳۱۸
[/b]
صفحات: 1 2 3 4 5 6 7 8 9 10 11 12 13 14 15 16 17 18 19