ایران رمان

نسخه‌ی کامل: دفتر اشعار نیما یوشیج
شما در حال مشاهده نسخه آرشیو هستید. برای مشاهده نسخه کامل کلیک کنید.
صفحات: 1 2 3 4 5 6 7 8 9 10 11 12 13 14 15 16 17 18 19
بهار

بچه ها بهار
گلها وا شدند،
برف ها پا شدند،
از رو سبزه ها
از رو کوهسار
بچه ها بهار!
داره رو درخت
میخونه بهگوش:
«پوستین را بکن
قبا را بپوش.»

بیدار شو بیدار
بچه ها بهار!

دارند میروند
دارند میپرند
زنبور از لونه
بابا از خونه
همه پیِ کار
بچه ها بهار!
می خندد

سحر هنگام، کاین مرغ طلایی
نهان کرده ست پرهای زر افشان.
طلا در گنج خود می کوبد، اما
نه پیدا در سراسر چشم مردم.
من آن زیبا نگارین را نشسته در پس دیوار های نیلی شب
در این راه درخشان می شناسم.
می آید در کنار ساحل خاموش به حرف رهگذران می دهد گوش.
نشسته در میان زورق زرین
برای آن که از من دل رباید.
مرا در جای می پاید.
می آید چون پرنده
سبک نزدیک می آید.
می آید گیسوان آویخته گون
ز گرد عارض مه ریخته خون.

می آید خنده اش بر لب شکفته
بهاری می نمایاند به پایان زمستان.
می آید بر سر چله کمان بسته.
ولی چون دید من را می رود، در، تند می بندد
....
نشسته سایه ای در ساحل تنها،
نگار من به او از دور می خندد.
  • یاد
یادم از روزی سیه می آید و جای نموری
در میان جنگل بسیار دوری.
آخر فصل زمستان بود و یک سر هر کجا در زیر باران.
مثل این که هر چه کز کرده به جایی
بر نمی آید صدایی.
صف بیاراییده از هر سو تمشک تیغ دار و دور کرده
جای دنجی را.
یاد آن روز صفا بخشان!
مثل اینکه کنده بودندم تن از هر چیز
می شدم از روی این بام سیه
سوی آن خلوت گل آویز،
تا گذارم گوشه ای از قلب خود را اندر آنجا
تا از آن جا گوشه ای از دلربای خلوت غمناک روزی را
آورم با خویش.

آه! می گویند چون بگذشت روزی
بگذرد هر چیز با آن روز.
باز می گویند خوابی هست کار زندگانی
ز آن نباید یاد کردن
خاطر خود را
بی سبب ناشاد کردن.
بر خلاف یاوه مردم
پیش چشم من ولیکن
نگذرد چیزی بدون سوز
می کشم تصویر آن را
یاد می آرم از آن روز!
  • کار شب پا
ماه می تابد، رود است آرام،
بر سر شاخة «اوجا»، «تیرنگ»
دم بیاویخته، در خواب فرورفته، ولی در «آیش»
کار شب پا نه هنوز است تمام.
* * *
می دمد گاه به شاخ
گاه می کوبد بر طبل به چوب،
وندر آن تیرگی وحشتزا،
نه صدایی است به جز این، کز اوست
هول غالب، همه چیزی مغلوب.
می رود دوکی، این هیکل اوست.
می رمد سایه ای، این است گُراز.
خوابآلوده، به چشمان خسته،
هر دمی با خود می گوید باز:
«چه شب موذی و گرمیّ و دراز
تازه مرده ست زنم،
گرْسِنه مانده دو تایی بچه هام،
نیست در «کپّه»ی ما مشت برنج،
بکنم با چه زبانشان آرام؟»
باز می کوبد او بر سر طبل،
در هوایی به مِه اندود شده،
گرد مهتاب بر آن بنشسته،
وز همه رهگذر جنگل و روی آیش
می پرد پشّه و پشّه ست که دسته بسته.
مثل این است که با کوفتن طبل و دمیدن در شاخ
می دهد وحشت و سنگینی شب را تسکین.
هر چه، در دیدة او ناهنجار،
هر چهاش در بر، سخت و سنگین.

لیک فکریش به سر می گذرد،
همچو مرغی که بگیرد پرواز،
هوس دانه اش از جا برده،
می دهد سوی بچه هاش آواز.
مثل این است به او می گویند:
«بچّه های تو دو تایی ناخوش،
دست در دست تب و گرسِنگی داده به جا می سوزند.
آن دو بی مادر و تنها شده اند،
مرد!
برو آنجا به سراغ آنها
در کجا خوابیده،
به کجا یا شدهاند...»

چّة «بینجگر» از زخم پشه
بر نی آرامیده،
پس از آنی که ز بس مادر را
یاد آورده به دل، خوابیده. پاک و پاک سوزد آنجا «کـَلِه سی»
بوی از پیه می آید به دماغ.
در دل در هم و بر هم شده، مَه
کورسویی ست ز یک مرده چراغ.
هست جولان پشه،
هست پرواز ضعیف شبتاب.
چه شب موذیی و طولانی!
نیست از هیچ کسی آوایی.
مرده و افسرده همه چیز که هست،
نیست دیگر خبر از دنیایی.
ده از او دور و کسی گر آنجاست،
همچو او زندگیش می گذرد:
خود او در آیش
و زن او به «نِپار»ی تنهاست.
«آی دالنگ! دالنگ!» صدا می زند او
سگ خود را به بر خود. دالنگ!
می زند دور صدایش خوکی
می جهد، گویی از سنگ به سنگ،
یا به تابندگیِ چشمش همچون دو گل آتش سرخ،
یک درنده ست که می پاید و کرده ست درنگ.
نه کسیّ و نه سگی همدم او
بینجگر بی ثمر آنجا تنها
چون دگر همکاران.
تن او لخت و «شماله» در دست.
می رود، باز می آید، چه بس افتاده به بیم،
دودناکی به شب وحشتزا
می کند هیکل او را ترسیم.
طبل می کوبد و در شاخ دمان
به سوی راه دگر می گذرد.
مرده در گور گرفته ست تکان، پنداری،
جَسته یا زندهای از زندگی خود که شما ساخته اید.
نفرت و بیزاری،
می گریزد این دم
که به گوری بتپد
یا در امّیدی
می رود تا که دگر باز بجوید هستی.
«چه شب موذی و گرمیّ و سمج،
بچّگانم ز ره خواب نگشتند بدر.
چه قدَر شب ها می گفتمشان:
خواب، شیطانزدگان! لیک امشب
خواب هستند. یقین می دانند
خسته مانده ست پدر،
بس که او رفته و بس آمده، در پاها یش
قوّتی نیست دگر.»
دالنگ، دالنگ، گرْسِنه سگ او هم در خواب.
هر چه خوابیده، همه چیز آرام،
می چمد از «پَلَم»ی خوک به «لَم»
برنمی خیزد یک تن به جز او
که به کار است و نه کار است تمام.
پشّه اش می مکد از خون تن لخت و سیاه
تا دم صبح صدا می زند او.
دم که فکرش شده سوی دیگر
گردن خود، تن خود خارد و در وحشت دل افکند او.
می کند بار دگر دورش از موضع کار،
فکرتِ زادة مهر پدری،
او که تا صبح به چشم بیدار،
بینج باید پاید تا حاصل آن
بخورد در دل راحت دگری.
باز می گوید:
«مرده زن من،
بچه ها گرْسِنه هستند مرا
بروم بینمشان روی دمی.
خوک ها گوی بیایند و کنند
همه این آیش ویران به چرا.»
چه شب موذی و سنگین! آری
همچنان است که او می گوید.
سایه در حاشیة جنگل باریک و مهیب
مانده آتش خاموش،
بچّه ها بیحرکت با تن یخ،
هر دو تا دست به هم خوابیده،
برده شان خواب ابد لیک از هوش.
هر دو با عالم دیگر دارند
بستگی در این دم،
وارهیده ز بد و خوبْ سراسر کم و بیش.
نگهِ رفتة چشم آنها
با درون شب گرم
زمزمه میکند از قصّة یک ساعت پیش.
تن آنها به پدر میگوید:
بچّه هایت مرده ند.
پدر! امّا برگرد،
خوک ها آمده اند،
بینج را خورده ند...»
چه کند گر برود یا نرود؟
دم که با ماتم خود می گردد،
می رود شب پا، آن گونه که گویی به خیال
می رود او، نه به پا.
کرده در راه گلو بغض گره،
هر چه می گردد با او از جا.
هر چه... هر چیز که هست از بر او.
همچنان گوری دنیاش می آید در چشم
و آسمان سنگ لحد بر سر او.
هیچ طوری نشده، باز شب است،
همچنان کاوّل شب، رود آرام،
می رسد ناله ای از جنگل دور،
جا که می سوزد دلمرده چراغ،
کار هر چیز تمام است، بریده ست دوام،
لیک در آیش
کار شب پا نه هنوز است تمام.
  • آقا توکا
به روی در، به روی پنجره ها
به روی تخته های بام، در هر لحظه مقهور رفته، باد می کوبد.
نه از او پیکری در راه پیدا
نیاسوده دمی بر جا.
خروشان ست دریا
و در قعر نگاه، امواج او تصویر می بندند
هم از آن گونه کان بود
ز مردی در درون پنجره بر می شود آوا:
«دو دوک دوکا! آقا توکا! چه کارت بود با من؟».
در این تاریک دل شب
نه زو بر جای خود چیزی قرارش.
«درون جاده کس نیست پیدا.
پریشان است افرا»
گفت توکا:
«به رویم پنجره ت را باز بگذار
به دل دارم دمی با تو بمانم
به دل دارم برای تو بخوانم.
ز مردی در درون پنجره مانده ست ناپیدا نشانه.
فتاده سایه اش در گردش مهتاب، نا معلوم از چه سوی، بر دیوار
وز او هر حرف می ماند صدای موج را از موج
ولیک از هیبت دریا.
«چگونه دوستان من گریزان اند از من»
گفت توکا:
«شب تاریک را بار درون وهم ست یا رؤیای سنگینی ست!»
و با مردی درون پنجره بار دگر برداشت آوا:
«به چشمان اشک ریزانند طفلان.
منم بگریخته از گرم زندانی که با من بود
کنون مانند سرما درد با من گشته لذت ناک.
به رویم پنجره ت را باز بگذار
به دل دارم دمی با تو بمانم
به دل دارم برای تو بخوانم
ز مردی در درون پنجره آوا، ز راه دور می آید:
«دوک دوک دوکا، آقا توکا!
همه رفته اند و روی از ما بپوشیده
فسانه شد نشان انس هر بسیار جوشیده
گذشته سالیان بر ما
نشانده بارها گل شاخه تر جسته از سرما.
اگر خوب این، وگر ناخوب
سفارش های مرگ اند این خطوط ته نشسته
به چهر رهگذر مردم که پیری مینهدشان دل شکسته.
دل ات نگرفت از خواندن؟
از آن جان ات نیامد سیر؟»
در آن سودا که خوانا بود، توکا باز میخواند
و مردی در درون پنجره آواش با توکا سخن می گفت:
«به آن شیوه که میل تو آن می بود
پی ات بگرفته نو خیزان به راه دور میخوانند
بر اندازه که می دانند.
به جا در بستر خارت، که بر امید تر دامن گل روز بهارانی
فسرده غنچه ای حتی نخواهی دید و این دانی.
به دل ای خسته آیا هست
هنوزت رغبت خواندن؟»
ولی توکاست خوانا.
هم از آن گونه کاول بر می آید باز
ز مردی در درون پنجره آوا.
به روی در، به روی پنجره ها
به روی تخته های بام، در هر لحظه مقهور رفته، باد می کوبد
نه ازو پیکری در راه پیدا.
نیاسوده دمی بر جا، خروشان ست دریا.
و در قعر نگاه، امواج او تصویر می بندند.
  • آنکه می گرید
آنکه می گردد با گردش شب
گفت و گو دارد با من به نهان.
از برای دل من خندان ست
آنکه می آید خندان خندان.
مردم چشمم در حلقه چشم من اسیر
می شتابد از پیش.
رفته است از من، از آن گونه که هوش من از قالب سر
نگه دور اندیش.
تا بیابم خندان چه کسی
و آنکه می گرید با او چه کسی ست.
رفته هر محرم از خانه من
با من غمزده یک محرم نیست.
آب می غرد در مخزن کوه
کوه ها غمناک اند
ابر می پیچد، دامان اش تر.
وز فراز دره «اوجا»ی جوان
بیم آورده برفراشته سر.
من بر آن خنده که او دارد می گریم
و بر آن گریه که اوراست به لب می خندم.
و طراز شب را، سرد و خاموش
بر خراب تن شب می بندم.
چه به خامی به ره آمد کودک!
چه نیابیده همه یافته دید!
گفت: راهم بنما
گفتم او را که: بر اندازه بگو
پیش تر بایدت از راه شنید
هم چنان لیکن می غرد آب.
زخم دارد به نهان می خندد.
خنده ناکی می گرید.
خنده با گریه بیامیخته شکل
گل دوانده است بر آب.
هر چه میگردد از خانه به در
هر چه می غلتد، مدهوش در آب.
کوه ها غمناک اند
ابرها می پیچند.
وز فراز دره «اوجا»ی جوان
بیم آورده برفراشته قد.
  • مهتاب
می تراود مهتاب
می درخشد شب تاب
نیست یکدم شکند خواب به چشم کس ولیک
غم این خفته چند
خواب در چشم ترم می شکند.
نگران با من استاده سحر.
صبح میخواهد از من
کز مبارک دم او آورم این قوم به جان باخته را بلکه خبر.
در جگر لیکن خاری
از ره این سفرم می شکند.
نازک آرای تن ساق گلی
که به جان اش کشتم
و به جان دادم اش آب.
ای دریغا! به برم می شکند.
دست ها می سایم
تا دری بگشایم.
بر عبث می پایم
که به در کس آید.
در و دیوار به هم ریخته شان
بر سرم می شکند.
می تراود مهتاب
می درخشد شب تاب
مانده پای آبله از راه دراز
بر دم دهکده مردی تنها
کوله بارش بر دوش
دست او بر در، می گوید با خود:
غم این خفته چند
خواب در چشم ترم می شکند.
  • در شب تیره
در شب تیره چو گوری که کند شیطانی
وندر آن دام دل افسایش را
دهد آهسته صفا،
زیک زیک، زیک زایی
لحظه ای نیست که بگذاردم آسوده به جا.
بال از او خیسیده
پای از او پیچیده.
شده پرچین اش دامی و من اش دام گوشا.
معرفت نیست دریغا! در او
آن دل هرزه درا.
که به جای آوردم
وانهد با خود، در راه مرا.
زیک زیک، زیک زایی
لحظه ای نیست که بگذاردم آسوده به جا.
  • ماخ اولا
ماخ اولا پیکره رود بلند.
می رود نا معلوم
می خروشد هر دم
می جهاند تن، از سنگ به سنگ.
چون فراری شده ای
که نمی جوید راه هموار.
می تند سوی نشیب
می شتابد به فراز.
می رود بی سامان
با شب تیره، چو دیوانه که با دیوانه.
رفته دیری ست به راهی کاو او راست
بسته با جوی فراوان پیوند.
نیست، دیری ست بر او کس نگران.
و اوست در کار سراییدن گنگ
و اوفتاده ست ز چشم دگران.
بر سر دامن این ویرانه.
با سراییدن گنگ آب اش
ز آشنایی ماخ اولا راست پیام
وز ره مقصده معلوم اش حرف.
می رود لیکن او
به هر آن ره که به او می گذرد
هم چو بیگانه که بر بیگانه.
می رود نامعلوم
می خوروشد هر دم.
تا کجاش آبشخور
هم چو بیرون شدگان از خانه.
  • جاده خاموش است
جاده خاموش ست، هر گوشه ای شب، هست در جنگل.
تیرگی صبح از پی اش تازان
رخنه ای بیهوده می جوید.
یک نفر پوشیده در کنجی
با رفیق اش قصه پوشیده می گوید.
بر در شهر آمد آخر کاروان ما زه راه دور -می گوید-
با لقای کاروان ما، چنان کارایش پاکیزه ای هر لحظه می آراست.
مردمان شهر را فریاد بر میخاست.
آنکه او این قصه اش در گوش، اما
خاسته افسرده وار از جا،
شهر را نام و نشان هر لحظه می جوید.
و به او افسرده می گوید:
«مثل این که سال ها بودم در آن شهر نهان مأوا»
مثل این که یک زمان در کوچه ای از کوچه های او
داشتم یاری موافق، شاد بودم با لقای او.
جاده خاموش ست، هر گوشه ای شب، هست در جنگل.
تیرگی صبح از پی اش تازان
رخنه می جوید.
یک نفر پوشیده بنشسته
با رفیق اش قصه پوشیده می گوید.
صفحات: 1 2 3 4 5 6 7 8 9 10 11 12 13 14 15 16 17 18 19