ایران رمان

نسخه‌ی کامل: دفتر اشعار نیما یوشیج
شما در حال مشاهده نسخه آرشیو هستید. برای مشاهده نسخه کامل کلیک کنید.
صفحات: 1 2 3 4 5 6 7 8 9 10 11 12 13 14 15 16 17 18 19
برفراز دشت

برفرازدشت باران ست، باران عجیبی !
ریزش باران، سرِآن دارد ازهرسوی وزهرجا
که خزنده، که جهنده، ازره آوردش به دل یابد نصیبی
باد لیکن، این نمی خواهد.

گرم درمیدان دویده، برزمین می افکند پیکر
با دمش خشک وعبوس و مرگبارآور،
از گیاهی تا نه سیرآب آید،
برستیزهیبتش هردم می افزاید
زیرورو می دارد ازهرسو
رسُته های تشنه و ترَ را
هر نهال باروَر را
باد می غلتد
غش دراو، درمفصلش افتاده می گرداند ازغش روی.
چه به ناهنگام فرمانی
با دم سردی که می پاید!
از زن وازمرگ هم،
با قدرت موُفور
این چنین فرمان نمی آید !
باد می جوشد
باد می کوبد
کآورد با نازک آرای تن هر ساقه ئی درره نهیبی
برفرازدشت باران ست ، باران، عجیبی !
سال۱۳۲۸
مادری و پسری

در دل کومه ی خاموش فقیر
خبری نیست، ولی هست خبر
دور از هرکسی آن جا، شب او
می کند قصه زشب های دگر.
کوره می سوزد و هرشعله به رقص
دمبدم می بردش بند از بند
این سکونت که در آن جاست به پا
با سکوت شب دارد پیوند.
اندر آن خلوت جا، پنداری
می رسد هردمی از راه کسی
لیک نیست، امیدی ست کزآن
می رود، بازمی آید نفسی.
مثل این ست دراین کومه ی خرد
بس کسان دست به گردن مرُدند
وین زمان یک پسرک با مادر
زآن ِاین کومه ی تنگ و خردند.
فقر از هر چه که در بارش بود
داد آشفته در این گوشه تکان
مادری و پسری را بنهاد
پی نان خوردنی، امّا کو نان !
قصه می گوید مادر ز پدر
یعنی از شوی که نیست
می خورد از تن او فقر و رخان زرد از او می شود، این ست خبر
در دل کومه ی ویران پی زیست.
روز ها رفته که او نامده ست
گرچه او رفت که باز آید زود
کس نمی داند اکنون به کجاست
روی این جاده ی چون خاکستر
زیر این ابر کبود.
کس ندارد خبر از هیچ کسی
شب دراز ست و بیابان تاریک
پیش دیوار یکی قلعه خراب
ماه سرد و غمگین.
خرد می گردد در نقشه ی آب
زیر چند اسپیدار
شکل ها می گذرند
مثل این ست که چشمانی باز
سو یشان می نگرند.
پسر آماده هراسیدن را
بدن نرمش در ژنده خموش
گوش بسته ست به حرف مادر
موی او ریخته ژولیده به گوش.
هست بر جای هنوز
زیر چشمان درشت وی و بر روی نزار
دانه اشکش کافتاده فرود
دانه لعلی یعنی
که می ارزد به هزار و دو هزار.
به هزار آن همه بی درد کسان
به هزار آن همه آدم به دروغ
در دل مردم از آن بی هنران
نه امیدّی نه نشاطی نه فروغ.
می زند دور نگاه پسرک
می کند حرفش ازحرف دگر
نگذرانیده سه پائیز هنوز
خواهش لقمه ی نانی کرده
دِلکشَ خون و همه خون به جگر.
تا بیآرامد طفلکَ معصوم
می فریبد پسرش را مادر
می نماید پدرش را در راه
« آی ! آمد پدرش،
نان او زیر بغل
از برای پسرش »
همه سر چشم شده ست و همه تن
ز اسم نان از لب مادر پسرک
پای تا سر شده مادر افسون
به پسرتا بنماید پدرک.
زین سبب آنچه که می گوید و داده ست به او عقل معاش
همه حرفی ست دروغ !
لیک در زندگی تیره شده
در نمی گیرد از این حرف فروغ.
حرفی این گونه برای فرزند
همچو زهرست به کام مادر
رنج می آورد این رنجش خشم
چون پشیمان شده ئی از گنهی
اشک پرمی کندش حلقه ی چشم.
باچه سیما معصوم
با چه حالت غمناک
پسرک باز بر او دارد گوش
او نمی داند مادر به نهان
می زداید اشکش را
که به دل دارد رنجی خاموش
او نمی داند از خواهش نان
اشکشان نیست به چشم
بچه های دگران.
او نمی داند از این خانه بدرخندانند
پسران با پدران.
پیش چشم تر او نقشه ی نانی که از او می طلبند
نقشه ی زندگی این دنیاست
چو به لب می مکد اوآب دهان
نان دل افسرده کنانش معناست.
می کشد آه چو تیر از ره زخم
می رود با نگه خود سوی نان
آنچه می بیند گر هست ار نیست
روی نان می باشد، روی نان.
هر چه شکلی شده تا بنماید
پدری نان در دست
به خیالش به ره پلّه خراب
پدرش آمده ست ، استاده ست.
لیک براین ره ویرانه به جا
کیست کاومی رسد ازره، چه کسی ست ؟
زین بیابان که مزار من و توست
سال ها هست که بانگ جرسی ست.
از درون سوی سرا
سایه ی مرگ فقط می گذرد
فقر میخواند آوای فنا
می سراید غم، آهنگ شکست.
از برون سوی، نه پُر ز آن ها دور
سایه گسترده بیدی به چمن
می دَوَد جوی خموش
مه تهی می کند ازخنده دهن.
تا پر از خنده بنوشید شما
دست دردست کسی کان دانید
خوش و خوشحال بنوشید شما
غزلی را شنوید
وصف خالی و لبی
بی خیال ازهمه هست، از همه نیست
بگذرانید شبی
همچنان مرده که نیست
خبریش از زنده.
ای سراب باطل
ای امّید نه کسی را محرم
همچو بر آب حباب
که نپاید یک دم
روزها ابر بر این کشت گذشت
روی این درّه براین دامنه براین منظر
از پس خنده ی یک برق سمج
شد تن کشت به جان سوخته تر.
دم ابری چرکین
چرک تر از دلتان
چون دمل باز شد و گشت تهی
جز به دلتنگی لیکن نفزود
وز برای آنان
زندگی بود بدین گونه که بود.
کو پدر؟ کوپدرش؟ آن که زره می رسد او افسونی ست.
از پی آن که سخن ساز دهید
دلگشا مضمونی ست.
زن به دل خسته صدا بگرفته
می رود هرنگهش، می آید
گوئیا داده به خود نیز فریب
چشم او می پاید
آری این ست که او
نه به خود دست به جا می ساید
زیر انگشتش زرد و لاغر
جان گرفته به تکاپوی خیال
هر خیالی که نماید منظر.
چون نمی بیند چیزی به سرِ جای و درست
سوی خود آمده باز
باز می گوید آن حرف نخست:
« آی آمد پدرش !
همه ی جانش شتاب
به هوای پسرش »
پسرک بازپی نان و پی دیدن روی پدرش
رفته او را نگه از راه نگاه مادر
هر زمان چشم براو می دوزد
در دل کوره همان گونه که بود
هیمه ئی چند به هم آمده جمع
پک و پک می سوزد
می رود دودش بالا، سوی بام.
۵ اردیبهشت ماه سال۱۳۲۳
روی بندر گاه



آسمان یکریزمی بارد
روی بندرگاه
روی دنده های آویزان یک بام سفالین درکنارراه
روی«آئیش»ها که«شاخک»خوشه اش را می دواند
روی نوغانخانه،روی پل، که درسرتاسرش امشب
مثل اینکه ضرب می گیرند، یا آن جا کسی غمناک می خواند
همچنین برروی بالاخانه ی همسایه ی من(مردماهیگیرمسکینی که اورا می شناسی)
خالی افتاده ست، اما خانه ی همسایه ی من دیرگاهی ست.
ای رفیق من ! که از این بندر دلتنگ روی حرف من با توست
وعروق زخمدارمن ازاین حرفم که با تودرمیان می آیدازدرد درون خالی ست.
ودرون دردناک من زدیگرگونه زخم من می آید پر !
هیچ آوائی نمی آید ازآن مردی که درآن پنجره هرروز
چشم درراه شبی مانند امشب بود بارانی
وه ! چه سنگین ست با آدم کشی(با هر دمی رویا ی جنگ)این زندگانی.
بچه ها، زن ها،
مردها، آن ها که در آن خانه بودند،
دوست با من، آشنا با من درین ساعت سراسر کشته گشتند.
[b]در جوار سخت سر
[/b]


من که دورم ازدیارخود چومرغی ازمقر
همچوعمررفته امروزم فراموش از نظر
من که سرازفکرسنگین دارم وبربسته لب
شب به من می خواند ازرازنهانش، من به شب
من که نه کس با من و نه من به کس دارم سخن
درجوار«سخت سر» دریا چه می گوید به من ؟
موج او بهرچه می آید به سوی من درشت ؟
وین هیون بهر چه ام آشفته می کوبد به مشت ؟
گرمرا پیوندازغم بگسلد اورا چه سود ؟
می کند در پیش این دریا غم من، چه نمود
لیک این سرد وخروشان گرم درکارخودست
پای می کوبد به شوق و دست می مالد به دست
می گریزد چون خیال و می رسد ازراهِ دور
دارد آن رمزی که پیدا نیست با موجش عبور
او به هردم لب گشاده حرفِ غمگین می زند
حرفِ اودرمن غم دیزینه ام نو می کند
زیرورو می دارم آن غم های دیرین چون به دل
خاطرازیادِ دیارویارمی دارم کسل
او به پیشاپیش دریا ی نوازنده زدور
با غمی مهمان من از خانه می رانم سرور
باجبین سرد خود بنشسته گرم اما زغم
روزهای رفته را پیوند با هم می دهم
آه ! عمری را در این ره رایگان کردم تلف
حسرتِ بس رفته ام امروز می ماند به کف
هرنگاه من به سوئی فکر سوی آشیان
می کند دریا هم از اندوه من با من بیان
خانه ام را می نمایاند به موج سبزوزرد
می پراند آفتابی در میان لاجورد
من درآن شوریدگی هائی که او از چیرگی
در سر آورده ست با ساحل که دارد خیرگی
دوستانم را همه می بینم آن جا درعبور
این زمان نزدیکِ آن سامان رسیدستم زدور
سال ها عمر نهان را دستی بدر
می کشد بر پرده های تیرگی های بصر
چشم می بندم به موج و موج همچون من بهم
بر لبِ دریا ی غم افزا تاسف می برم
ای دریا ی بزرگ ! ای دردل تو مستتر
تیرگی ها ی نگاهِ مانده ی من از مقر
از رهی بگریخته، سو ی رهی باز آمده
پهنه ور دریا ، که چون من دلت ناساز آمده
می سپارم نیز من ازحرفِ تو راهِ خیال
می دهم پیوند دردل هرخیالی با ملال
تا فرود آیم بدان سوها ی تو یک روز من
کاش بودم در وطن ، ای کاش بودم در وطن.

۶تیرماه سال ۱۳۰۹
پادشاه فتح
درتمام طول شب
کاین سیاهِ سالخورد انبوه دندان هاش می ریزد !
وزدرون تیرگی های مزّور
سایه های قبرهای مردگان و خانه های زندگان درهم می آمیزد !
وآن جهان افسا، نهفته درفسون خود
ازپی خواب درون تو
می دهد تحویل ازگوش توخواب توبه چشم تو
پادشاه فتح برتختش لمیده ست.
بس شبِ دوشین براوسنگین وبزم آشوب بگذشته
لحظه ئی چند استراحت را
مست برجا آرمیده ست
درغبارآلود دود خاطرش اما
(لیک چون در پیکرخاکستری آتش)
چشم می بندد به خواب نقشه ها دلکش
واوست دراندیشه ی دورو درازش غرق.
از زمانی کزره دیوارها فرتوت
(که به زیر سایه ی آن رقص حیرانی غلامان راست)
روی پاره پاشنه هاشان
پای خامش برسِر ره می گذارند
تا مبادا خواب خوش گردد
از جهان خواری دراین هنگامه بشکسته
ونهاد تیرگی، زیور گرفته از نهاد او
برسریرحکمرانی چون خیال مرگ بنشسته
وزنهفت رخنه های خانه هاشان، وای شان از زور شادیشان
بردل رنجورمردم تازیانه ست
و خیال هر طرفداری بهانه ست
تا زمان کاوای طنّاز خروس خانه ی همسایه ام مسکین
می شکافد خانه های رخنه های هر نهفت قیل و قالی را
وزنهان ره پاسباناِن شب دیرین
سوت شب را، چون نفیر کارفرمایان
در عروق رفته از خون شب دیرین می اندازند
یا به آرامی گرفته جا
شکل تابوتی به روی دوش های لاغر و عریان
از براین خاک اندود غبارآلود
با صدای وای خِیل خستگان می آکند ازدور
نغمه های هول را در گوش شب گردان
وز پی آنکه مباد از گل نثاری
باغ درمی بندد و دیوار.
در همه این لحظه های ازپس هم رفته ی ویران
(ازبن ویرانه اش امیدهای ماندگان مدفون
وز برِآن بزم های سرکشان بر پا )
با تکاپوی خیالش گرم درشورنهان ست او.
در دلاویزسرا ی سینه اش برپاست غوغاها
زآمد ورفت هزاران دست درکاران
می گشاید چشم
چشم دیگر روزگاری ست
لب می انگیزد به خندیدن
بادهای خندهِ ی او انفجاری ست.
زانفجارخنده ی امّید زایش
سرد می آید( چنان چون ناروا امیّد بدجوئی )
هربدانگیزانفجاری که ازآن طفلان دراندیشه اند
گرم می آید اجاق سرد.
اندرین گرمی و سردی، عمرشب کوتاه
آن چنان کزچشمه ی خورشید
آمدگانی هراسان اند
رفتگانی باز می گردن د
در همان لحظه که ره بر روی سیل دشمنان بسته
وگشاد سیلشان، چون جوی کوری
با نهاد ظلمت رو درگریزاز صبح
در درون ظلمت مقهور می تازد
وصداهای غلاده های گردن های محرومان
( چون صدا پردازپاها شان به زنجیر )
رقص لغزان شکستن را می آغازد
اوست با اندیشه اش بسته
وندر آرام سرای شهر نو می دهد تعمیر خود پویا
از نگاه زیر چشم خود
با تواین حرف دگر هر لحظه می گوید:
« بیهده خواب پریشان طفل ره را می کند بیدار»
وزنگاه نا شکیبایش
می افزاید بر درازی راه
من که دراین داستان نقطه گذار نازک اندیشم
فاصله های خطوط سر بهم آورده ی آن را
خوب ازهم می دهم تشخیص، می دانم
که کدامین خام را خسته ست دل دراین شب تاریک
یا کدامین پای می لرزد به روی جاده ی باریک.
همچو خاری کزره پیکر، برون آور
از ره گوش خود، ای معصوم من !
هر خبرراکه شنیدی وحشت افزای
با هوای گرم استاده نشاِن روزبارانی ست
چون می اندیشد هدف را مرد صیّاد
خامشی می آورد در کار
همچنین درگیرد آتش از نهفت، آنگه زبان در شعله آراید.
برعبث خاطرمیازار
باش درراه چنین خاطرنگهدار
نیست کاری کاو اثر برجای نگذارد
گرچه دشمن صد در او تمهید ها دارد
زندگانی نیست میدانی
جز برای آزمایش ها که می باشد
هر خطای رفته نوبت با صوابی دارد از دنبال
مایه ی دیگر خطا نا کردن مرد
هست از راه خطاها کردن مرد
وان به کارآمد که او در کار
می کند روزی خطا ناچار.
نکته این ست و به ما گفته اند ، لکن این نمی دانند
آن بخیلان تعزیت پایان
صحنه ی تشویش شب را دوزخ آرایان
و به مسمار صدای هیچ نیروئی
گوش نگشایدازآنان لیک.
بی پی و بن بر شده دیوار بد جویان
روی در سوی خرابی ست
برهراندازه کاو بر حجم افزاید
و به بالا تر ز روی حرص بگراید
گشت با روی خرابش بیشتر نزدیک
وین نمی دانند آنان آن گروه زنده درصورت
چون معماشان به پیش چشم هر آسان
کاندرین پیچنده ره لغزان
سازگاری کردن دشمن
همچنان نا سازگاری ها که اودارد، تشنج های مرگ اوست
وبه مسمار صدای هیچ نیروئی
گوش نگشایند و نگشوده اند، لکن.
پادشاه فتح در آندم که بر تختش لمیده ست
بربدوخوب تو دارد دست
از درون پرده می بیند
آنچه با اندیشه های ما نیاید راست
یا ندارد جای دراندیشه های نا توان ما
وزبرون پرده می یابد
نیروی بیداری را پای بگرفته
که از آن خواب فلاکت زای روزان پریشانی هلاک ست.
در تمام طول شب
که درآن ساعت شماری ها زمان راست
و به تاریکی درون جاده تصویرهای برغلط درچشم می بندد
وزدرون حبسگاهش تیره و تاریک
صبح دلکش را خروس خانه می خواند
وین خبر در این سرای ریخته هر بندش از بندش زهرگوشه
می دهد گوش کسان را هرزمان توشه
و به هم نومید می گویند:
پادشاه فتح مرده ست
تن جداری سرد اورا می نماید
استخوان درزیررنگ پوست
نقشه ی مرگ تنش را می گشاید.
اوست زنده، زندگی با اوست
زاوست، گرآغازمی گردد جهان را رستگاری
هم ازاو، پایان بیابد گر زمان های اسارت
او بهار دلگشای روزهائی هست دیگرگون
از بهارجانفزای روزهائی خالی از افسون.
در چنین وحشت نما پائیز
کارغوان ازبیم هرگز گل نیاوردن
در فراق رفته ی امیدهایش خسته می ماند
می شکافد او بهارخنده ی امّید را زامّید
واندر او گل می دواند.
او گشایش را قطار روزهای تازه می بندد
این شبان کور باطن را
که ز دل ها نور خورده
روشنانش را زبس گمگشتگی گوئی دهان گوربرده
بگذارانیده زپیش چشم نازک بین
دیده بانی می کند با هر نگاه از گوشه اش پنهان
برهمه این ها که می بیند
وزهمه این ها که می بیند
پوسخند با وقارش پر تمسخر می دود لرزان به زیرلب
زین خبرها،آمده از کاستن هائی که دارد شب
بر دهان کار سازانش که می گویند:
پادشاه فتح مرده ست
خنده اش بر لب
آرزوی خسته اش دردل
چون گل بی آب کافسرده ست.
می گشاید تلخ
شاد می ماند
در گشاد سایه ی اندوه این دیوار
مست از دلشادی بیمر
خاطرش آزاد می ماند.
در تمام طول شب ، آری
کزشکاف تیرگی های به جا مانده گریزان اند
سر گران کار آوران شب
وز دل محراب قندیل فسرده می شود خاموش
وین خبر چون مرده خونی کز عروق مرده بگشاید
می دمد درعرق های نا توان نا توانان
و به ره آبستن هولی ست بیهوده !
وآن جهان افسا نهفته درفسون خود
از پی خواب درون تو
می دهد تحویل ازگوش توخواب تو به چشم تو
وز ره چشمان به خون تو .

فروردین ماه سال ۱۳۲۶
او به رؤیایش

باد می کوبد، می روبد
جاده ی ترسان را
دردرون« کلهَ » دیری ست که آتش مرده
لیک درکومِه( دراندوده ی تاریکی بی ریخت، درآن بس که بیفسرده امید)
پس زانویش بنشسته زنی خاموش ست
درهمان دم که دراندوده ی تاریکی زن خاموش ست
زنده ئی مرده به راه افتاده
از بر جاده نزدیک به او
مرد او استاده.
می نماید هرچیزی غمناک
و به غمناکی درجنگل
ناتوان مانده بهم ریخته ئی داده تن ازریخته اش تکیه به خاک.
مثل آن مرد که او استاده ست
مثل آن زن که به کومه ست خموش
بی زبان ست همه چیزوزیک سوی زبان ست دراز
واوست قادر، که بسی چندش انگیزترازحرفش راندَ فرمان
اززمانی که قد افرازد روز
تا زمانی که فروریزد شب را ارکان.
تازمانی، که ازین پرده بدرافتد افسون سخن هاش به کار
زن همانگونه خموش ست به جا
مرداومانده پریشان، زهمه سوئی دستش کوتاه
می رود، می آید
ذره ئی روزنه روشن نه به چشمش که به دل از دل دارد پیغام
سوی ره می پاید
با قدم هایش تردید بیفکنده به ره می بیند
روز طولانی را مهلکه ئی
شب کوتاهش را زندانی
وندرین مهلکه زندان تن او، اورا
بهره ویرانی ئی از ویرانی.
همچنان لیکن او می پاید
با نگاهش، که به هرنقطه ی مسحوربه تاریکی و منکوب ازآن می ساید
اندرین عالم( این عالم تسخیر شده)
اودرآن همچو به تیپا شده ئی پاره کلوخ
مانده می ماند و تحقیر شده
و او به رویایش غرق ست و فرو.
پس به همپائی اندیشه ی امید افزای
که دراو رخنه نبسته ست بدان گونه که فکر شب دوش
می درخشد نگهش
و به ره می جوید
مردمی می گذرد
او به خود می گوید:
زن دراندیشه که اینک چه پناهی برسد
همچومردمش می گوید با خود:
« یک نفر آمده ست
و به ما می نگرد ! »
دردل خامشی این رویا
می رود حیران مرد
آن که می جوید نزدیک شده یا نشده
زن به سر دست نهاده ست چو می بیند او
از جبین شب دلتنگ( دراو زندگی او فلج وهیچ گره وانشده )
چه خیالی به عبث !
اومزه ی لذت دستی را گرم
می چشد درشب با لذت تاریک که چون روزبراو وقتی روشن می بود
وین زمان تیره شده رنگ به او داده شب تیره زخود
می گریزاند ازخود هردم
لیک اندیشه ی آن لذت نیز
( آن همه گرم و گوارا ) از او
می گریزد کم کم.
از کرَان غمناک دریا
کآب با ساحل خاموش به نجوائی ملول ست و سخن می گوید
تا مسیر قلل دورکه بی مقصد معلومش باد
سر به راه خود آورده به ره می پوید
هر چه کاویده کنون می بیند باز
در تک روشنی روزی یا تیرگی یک شب گرم
شب با لذت کانگشت زمختی بفشردش دردست
روز کوتاهی کز یادِ شبی بود دراز.
آنچه کز دست بدادست به عمدش کنون می بیند
و چنان روشن می بیند، کاو دست برآن می ساید
وز نشاطی( که ازاندیشه ی یک طبع جوان زاید و زان روی جوان
سرسری دیده به هرچیزوبه خود می پاید)
با هرآن چیزکه می بیند نزدیکی می گیرد، لیکن آن چیز
زاوست درحال گریز
جز سگ او، دردیوار، به جای خود دل مرده چراغ
همچو آن شادی رفته که دراوخاطره اش مانده چنان کزاو نام
هست با اوبه ستیز.
پس آن فتنه( به این نام که بود )
خانه ی خالی تاریک شده
پیه سوزی درآن
دود انگیخته و اکنون زن و مرد
از بسی حیرتشان
فکرها ی غم آور باریک شده
آنکه می یابد زن روشنی ئی ست
آنکه می بیند مرد
و برآن چشمش مانده نگران
همچنان روشنی ئی
در تکی تیره ولیکن که دراوغرق شده ست
راحتی ی دگران.
وقعه ئی نیست ولیک
که برآن هیچ کسی دارد گوش.
باد می کوبد، می روبد
جاده ی ترسان را
وزنی مانده خموش
جلوه ی رویاشان
فکر می دارد مغشوش
عقل ایشان رفته
همچنانی که پلاِس خانه
همچنانی که به غارت شده کِشتِ ایشان
همچنان آن پسری کزآنان
برد روزان ظفرمند به کار
وین همه امن و امان
پس آن فتنه ازآن یافت قرار.
وقعه ئی آری نیست
بازازآن گونه که بود
کار گشته ست آغاز
فربهی تا دهدش خواب تن یک زن چندش انگیز
پای کرده ست دراز.
با چنین امن وامان
بن هرطاقی ویران با چراغ دم وحشت زائی
لاغری غمخوارست
آن که اوبارهمه طعن ملالش بردوش
دردل این شب، مردی ست که او بیدارست
مردمی، کزبردیواربه مردان و زنان می نگرند
وبه طفلان بسی خرد که فرسوده ی کارند بدین خردی سال
شادمان می گذرند
« حق به حق داررسیده ست؛ به هم می گویند
هر کسی راست هرآنچیزکه بود ! »
دست می کاود یعنی بی زحمت روز
در درون شب سود.
در درون شب سود
گنج ها باز به جاست
وز برون شب سود
رنج ها بر پاست
کس نمی پرسد ازبهرکه چیست
آن همه زنده چنان مرده به جا
آن همه مرده چنان زنده به چشم از پی زیست
آن همه جام که می ترکدشان معده، زبس نوشیده
آن همه تشنه، که می میرد ازتشنگی ونیست زکس پوشیده
فقط آنان که برین جانبشان هست گذر می دانند
خانه ماننده ئی آن جا ست به پا
اندرآن مانده دو تن (گرچه نه دور )
دورازچشم بسی رهگذران
سگ و مرد و زنی آن جا هستند
که نمی بیندشان از پس آن فتنه( به این نام که بود )
هیچ کس در کم و بیش گذران.
چشم مانده نگران آنان را
باد می کوبد، می روبد
جاده ی ترسان را.

چالوس شهریور ماه سال ۱۳۲۷
[b] میرداماد
[/b]

میرداماد شنیدستم من
که چوبگزید بُنِ خاک وطن
بر سرش آمد واز وی پرسید
ملک قبرکه: «من ربک؟ من»
میربگشاد دو چشم بینا
آمد از روی فضیلت به سخن:
«اسطقسی¬ست » بدوداد جواب
اسطقساتِ دگرزومتقن.
حیرت افزودش ازاین حرف، ملک
برد این واقعه پیش ذوالمَن
که « زبانِ دگراین بنده ی تو
می¬دهد پاسخ ما درمدفن.»
آفریننده بخندید وبگفت:
« توبه این بنده ی من حرف نزن
اودرآن عالم هم زنده که بود
حرفها زد که نفهمیدم من!»
کچَبی

کچبی دید عقابِ خودسَر
می بَرد جوجککان را یکسَر
خواست این حادثه را چاره کند
ببُرَد راهش وآواره کند
کرد اندیشه و کرد اندیشه
برگرفت ازبرخود آن تیشه
رفت ازده پی آن شرزه عقاب
پل ده را سر ره کرد خراب.
راه دشمن همه نشناخته ئیم
تیشه برراه خود انداخته ئیم
[b]کبک
[/b]

از دهکده آن زمان که من بودم خرُد
روزی پدرم مرا سوی مزرعه برُد
چون ازپی اودوان دوان می رفتم
وز شیطنتم دست زنان می رفتم
کبکی بجهید دربرم ناگاهان
بگرفتمش ازدُم، به پدر بانگ زنان
حیوانک بیچاره که مجروح رمَید
تا آنکه پدربیاید ازمن بپرید
این را پدرم بگفت شب با مردم:
« این بچه گرفت کبکی، اما از دُم.»
تا من باشم که هرچه دارم دوست
او را بربایم ازرهی کان ره اوست.
عمو رجب

یک روزعمو رجب بزرگِ انگاس
برشد به امّیدی زدرختِ گیلاس
چون ازسرشاخه روی دیواررسید
همسایه ی خودعمو سلیمان را دید
درخنده شدند هردوازاین دیدار
برسایه نشستند فراِز دیوار.
این گفت که: من بهترم، آن گفت که: من
دادند دراین مبحث خود داِد سخن
بس بحث که کردند زهم آزردند
دعوی برقاضی ولایت بردند
قاضی به فراست نگهی کرد و شناخت
پس ازره تمهید بدیشان پرداخت
پرسید: نخست کیست بتواند
یکدم دهنی کانهّ خر خواند ؟
هردوبه صدا درآمدند وعَرعَر
(غافل که چگونه کردشان قاضی خَر)
«صدقت بها» گفت بدیشان قاضی
باشید رفیق وهردوازهم راضی
از مبحث این مسابقه درگذرید
شاهد هستم که هردوتان مثل خرید. !
صفحات: 1 2 3 4 5 6 7 8 9 10 11 12 13 14 15 16 17 18 19