ایران رمان

نسخه‌ی کامل: دفتر اشعار نیما یوشیج
شما در حال مشاهده نسخه آرشیو هستید. برای مشاهده نسخه کامل کلیک کنید.
صفحات: 1 2 3 4 5 6 7 8 9 10 11 12 13 14 15 16 17 18 19
کک کی

دیری ست نعره می کشد از بیشه ی
خموش
"کک کی" که مانده گم.
از چشم ها نهفته پری وار
زندان بر او شده است علف زار
بر او که او قرار ندارد
هیچ آشنا گذار
ندارد.
اما به تن درست و برومند
"کک کی" که مانده گم
دیری است نعره میکشد از بیشه ی خموش.
حکـــآیت


بــا جـاهــلـی و فــلـســفــی
افـتـاد خـلافــی
چـونـانـکـه بس افـتـد بـه سـر لـفـظ کــرانـه
هـر مشـکل کـان بـود بـر آن کـرد جـوابـی
مــرد از
ره تـعـلـیـم و نـه عـلـم بـچـگـانـه
در کـارش آورد دل از بـس شــفــقــت بـرد
بــر راهـــش افــکـنــد هـم از روی نـشــانـه
خنـدیـد بـه سخریـه بـر او جـاهـل و گفـتـش:
هر حرف که گوئی همه یاوه است و ترانـه
در خـاطـرش افـتـاد از او مـرد کـه پـرســد:
تـو
مـنـطـق خـوانـدسـتـی بیـش و کـم یا نـه؟
زیـن مبحـث حرفـی ز کسـی هـیـچ شنـیـدی
یا آنـکه ترا مقـصـد حـرف است و بهـانـه؟
رو بـر ســـوی خــانـه بـبـرد کــور اگـر او
بـر
عــادت پـیـشـیـن بـشـنـاســد ره
خــانـه
جوشیـد بر او جاهل: کـایـن ژاژ چه خائی؟
بـخـشــیـد بـر او مـرد زهــی مـنـطـقــیــانـه
گویـند: که بهتر ز خموشی نه جوابی است
بـا آنـکـه نـه بـا مـعـرفــتـش هـسـت مـیـانـه
ما را گـنـهی نیسـت به جـز ره کـه نمـودیم
پیـداسـت
وگـر نـیـسـت در ایـن راه کـرانـه

1330
همه شب


همه شب زن هرجایی
به سراغم می آمد.
به سراغ من خسته چو می آمد او
بود بر سر پنجره ام
یاسمین کبود فقط
همچنان او که می آید به سراغم، پیچان.

در یکی از شبها
یک شب وحشت زا
که در آن هر تلخی
بود پا بر جا،
و آن زن هر جایی
کرده بود از من دیدار؛
گیسوان درازش ـــ همچو خزه که بر آب ـــ
دور زد به سرم
فکنید مرا
به زبونیّ و در تک وتاب

هم از آن شبم آمد هر چه به چشم
همچنان سخنانم از او
همچنان شمع که می
سوزد با من به وثاقم ، پیچان.

1331
در پیش کومه ام


در پیش کومه ام
در صحنه ی تمشک
بیخود ببسته است
مهتاب بی طراوت.لانه.
*
یک مرغ دل نهاده ی دریادوست
با نغمه هایش دریایی
بیخود سکوت خانه سرایم را
کرده است چون خیاش ویرانه.
*
بیخود دویده است
بیخود تنیده است
"لم" در حواشی "آئیش"
باد از برابر جاده
کانجا چراغ روشن تا صبح
می سوزد از پی چه نشانه.
*
ای یاسمن تو بیخود پس
نزدیکی از چه نمی گیری
با این خرابم آمده خانه
سیولیشه


تی تیک تی تیک
در این کران ساحل و به نیمه شب
نک می زند
"سیولیشه"
روی شیشه.

به او هزار بار
ز روی پند گفته ام
که در اطاق من ترا
نه جا برای
خوابگاست
من این اطاق را به دست
هزار بار رفته ام.
چراغ سوخته
هزار بر لبم
سخن به مهر دوخته.

ولیک بر مراد خود
به من نه اعتناش او
فتاده است در تلاش او
به فکر روشنی کز آن
فریب دیده است و باز
فریب می خورد همین زمان.

به تنگنای نیمه شب
که خفته روزگار پیر
چنان جهان که در تعب
کوبد سر
کوبد پا.

تی تیک تی تیک
سوسک سیا
سیولیشه
نک می زند
روی شیشه.
قـــآیق


من چهره ام گرفته
من قایقم نشسته به خشکی

با قایقم نشسته به خشکی
فریاد می زنم:
« وامانده در عذابم انداخته است
در راه پر مخافت این ساحل خراب
و فاصله
است آب
امدادی ای رفیقان با من.»
گل کرده است پوزخندشان اما
بر من،
بر قایقم که نه موزون
بر حرفهایم در چه ره و رسم
بر التهابم از حد بیرون.

در التهابم از حد بیرون
فریاد بر می آید از من:
« در وقت مرگ که با مرگ
جز بیم نیستیّ وخطر نیست،
هزّالی و
جلافت و غوغای هست و نیست
سهو است و جز به پاس ضرر نیست.»
با سهوشان
من سهو می خرم
از حرفهای کامشکن شان
من درد می برم
خون از درون دردم سرریز می کند!
من آب را چگونه کنم خشک؟
فریاد می زنم.
من چهره ام گرفته
من قایقم نشسته به خشکی
مقصود من ز حرفم معلوم بر
شماست:
یک دست بی صداست
من، دست من کمک ز دست شما می کند طلب.

فریاد من شکسته اگر در گلو، وگر
فریاد من رسا
من از برای راه خلاص خود و شما
فریاد می زنم.
فریاد می زنم!

1331
شب پره ی ساحل نزدیک

چوک و چوک!... گم کرده راهش در شب تاریک
شب پره ی ساحل نزدیک
دم به دم می کوبدم بر پشت شیشه.

شب پره ی ساحل نزدیک!
در تلاش تو چه مقصودی است؟
از اطاق من چه می خواهی؟

شب پره ی ساحل نزدیک با من (روی حرفش گنگ) می گوید:
" چه فراوان روشنایی در اطاق توست!
باز کن در بر من
خستگی آورده شب در من."
به خیالش شب پره ی ساحل نزدیک
هر تنی را می تواند برد هر راهی
راه سوی عافیتگاهی
وز پس هر روشنی ره بر مفری هست.

چوک و چوک!... در این دل شب کازو این رنج می زاید
پس چرا هر کس به راه من نمی آید...؟
بزن باران

بزن بر شانه من
که من مردم
همیشه استوارم
بزن باران
بزن بر دستهای خالی من
بزن خیسم کن از تنهایی من
بزن بر دستهای بی کس من
بزن بر صورت غمدیده من
بزن باران
بزن بارانی ام کن
بزن باران
بزن دیوانه ام کن
بزن خاکم کن
آبم کن
ترم کن
بزن باران
بزن بر گونه های اشکبارم
بزن بر چشمهای غمگسارم
بزن باران
بزن لیلای من رفت
بزن باران
بزن شیدای من رفت
بزن باران
بزن همتای من رفت
بزن باران
بزن ویرانه ام کن
خرابم کن
سرابم کن
بزن افسانه ام کن
مرا از دست این ماتم رها کن
بزن باران
بزن تا تازه گردد
غم تنهایی و تنهایی من
بزن باران
بزن بر سقف خانه
بزن بر در
بزن بر شیشه
بر سر
بزن تا خانه مان ویرانه گردد
بزن تا شمعمان پروانه گردد
بزن تا قصه مان افسانه گردد
بزن باران
بزن بر کوچه دل
بزن تا دل دل دیوانه گردد
بزن تا مرگ را همخانه گردد
بزن تا عشق را مستانه گردد
بزن باران
بزن فصل جدایی است
بزن باران
بزن آن آشنا رفت
بزن باران
بزن اکنون
که اکنون فصل مرگ است
بزن بر سنگ سخت سینه من
بزن تا آب گردد کینه من
بزن بر مرگزار سینه من
بزن بر شاخه اندیشه من
بزن من تیره ام
پاکم کن از درد
بزن باران
بزن بر غصه من
بزن بر ریشه اندیشه من
بزن سبزم کن از بیرنگی خود
زن پاکم کن از یکرنگی خود
بزن بر من
که من صد رنگ بودم
بزن پاکم کن از صد رنگ بودن
بزن باران
بزن وقت جنون است
بزن چشمان من دریای خون است
بزن باران
بزن مجنون منم من
بزن باران
بزن افسون منم من
بزن تا حد آخر
بزن ، این قصه آغازی ندارد
بزن ، این غصه پایانی ندارد
منم قصه
منم غصه
منم درد
بزن باران
بزن بر زخم هایم
که زخمم هیچ درمانی ندارد
بزن باران
بزن بر بی کسی ها
که مجنون دلم لیلا ندارد
بزن باران
که کوه بیستونم
نشان از صورت شیرین ندارد
اگر فرهاد بودم
تای من کو؟
اگر تنها شدم
همتای من کو؟
بزن باران
بزن همتا ندارم
بزن مجنون منم
لیلا ندارم
بزن فرهاد من از کوه افتاد
یگانه عشق من از عشق افتاد
بزن باران
نه تا دارم
نه همتا
بزن تنها شدم
تنهای تنها
بزن باران
که من تنها ترینم
تمام غصه ها را من قرینم
بزن باران
خلاصم کن از این درد
خلاصم کن از این دلواپسی ها
شب تنهایی و این بی کسی ها
بزن باران
بزن من بی قرارم
من از نامردمی ها بی غبارم
شرابم خالصم
آبم زلالم
بزن باران
بزن تا گل بروید
بزن تا سنگ هم از عشق گوید
بزن تا از زمین خورشید روید
بزن تا آسمان تفسیر گردد
بزن تا خوابها تعبیر گردد
بزن تا قصه دلتنگی ما
رفیع قله تدبیر گردد
بزن باران
بزن بر جویباران
بزن تا سیر گردد کوهساران
بزن باران
بزن تا بی قراری سر بگیرم
بزن تا عشق را در دست گیرم
بزن باران
بزن مجنون ندیدی ؟
بزن باران
بزن مجنون ترم کن
بزن از عشق هم افزونترم کن
بزن تا پر بگیرم تا دل ابر
بزن تا آسمانها را ببوسم
بزن تا کهکشانها را بگیرم
بزن باران
بزن تا عشق باقی است
بزن تا عشق را در بر بگیرم
بزن باران
بزن دست خودم نیست
بزن باران
بزن دست دلم نیست
زن باران
بزن دست تو هم نیست
بزن تا بوی محبوبم بیاید
بزن تا از نگاه عاشق من
بزن تا جویبار خون بیاید
بزن باران
خجالت می کشی باز؟
بزن، اینجا کسی فکر کسی نیست
بزن تا سیلی از ماتم ببارم
بزن تا از غم عشقم بمیرم
بزن باران
بزن تا صبح فردا
بزن تا آفتاب روشنی ها
بزن باران
شب است و تیرگی ها
بزن تا تیرگی ها پاک گردد
بزن تا این یخ تردید ها هم
از این باریدن تو آب گردد
بزن باران
بزن شب بس دراز است
بزن صبح ظفر گویی به راه است
بزن باران
اسیر این شبم من
مرا از این شب تیره رها کن
بزن باران
بزن تا باز گردد
یگانه تا و همتای من از شب
بزن باران
بزن تا از سر درد
همان لیلا که گم شد در دل شب
دوباره باز گردد در دل من
بزن باران
مکن چشم انتظارم
بیاور بویی از محبوب و یارم
بزن باران
بزن دیوانه ام کن
از این چشم انتظاریها رها کن
بزن باران
بزن شاید بیاید
بزن شاید که همتایم بیاید
در شب سرد زمستانی
کوره ی خورشید هم، چون کوره ی گرم چراغ من نمیسوزد
و به مانند چراغ من
نه می افروزد چراغی هیچ،
نه فرو بسته به یخ ماهی که از بالا می افروزد …
من چراغم را در آمدرفتن همسایهام افروختم در یک شب تاریک
و شب سرد زمستان بود،
باد می پیچید با کاج،
در میان کومهها خاموش
گم شد او از من جدا زین جادهی باریک
و هنوز قصه بر یاد است
وین سخن آویزهی لب:
که می افروزد؟ که می سوزد؟
چه کسی این قصه را در دل می اندوزد؟
در شب سرد زمستانی
کوره ی خورشید هم، چون کوره ی گرم چراغ من نمی سوزد.
قُقنوس، مرغ خوشخوان، آوازه ی جهان،
آواره مانده از وزش بادهای سرد،
بر شاخ خیزران،
بنشسته است فرد.
بر گرد او به هر سر شاخی پرندگان.

او ناله های گمشده ترکیب می کند،
از رشته های پاره ی صدها صدای دور،
در ابرهای مثل خطی تیره روی کوه،
دیوار یک بنای خیالی
می سازد.
از آن زمان که زردی خورشید روی موج
کمرنگ مانده است و به ساحل گرفته اوج
بانگ شغال، و مرد دهاتی
کرده ست روشن آتش پنهان خانه را
قرمز به چشم، شعله ی خردی
خط می کشد به زیر دو چشم درشت شب
وندر نقاط دور،
خلق اند در عبور ...
او، آن نوای نادره، پنهان چنان که هست،
از آن مکان که جای گزیده ست می پرد
در بین چیزها که گره خورده می شود
یا روشنی و تیرگی این شب دراز
می گذرد.
یک شعله را به پیش
می نگرد.

جایی که نه گیاه در آنجاست، نه دمی
ترکیده آفتاب سمج روی سنگهاش،
نه این زمین و زندگی اش چیز دلکش است
حس می کند که آرزوی مرغها چو او
تیره ست همچو دود. اگر چند امیدشان
چون خرمنی ز آتش
در چشم می نماید و صبح سپیدشان.
حس می کند که زندگی او چنان
مرغان دیگر ار بسر آید
در خواب و خورد
رنجی بود کز آن نتوانند نام برد.

آن مرغ نغزخوان،
در آن مکان ز آتش تجلیل یافته،
اکنون، به یک جهنم تبدیل یافته،
بسته ست دمبدم نظر و می دهد تکان
چشمان تیزبین.
وز روی تپه،
ناگاه، چون بجای پر و بال می زند
بانگی برآرد از ته دل سوزناک و تلخ،
که معنیش نداند هر مرغ رهگذر.
آنگه ز رنج های درونیش مست،
خود را به روی هیبت آتش می افکند.

باد شدید می دمد و سوخته ست مرغ!
خاکستر تنش را اندوخته ست مرغ!
پس جوجه هاش از دل خاکسترش به در.
صفحات: 1 2 3 4 5 6 7 8 9 10 11 12 13 14 15 16 17 18 19