ایران رمان

نسخه‌ی کامل: دفتر اشعار نیما یوشیج
شما در حال مشاهده نسخه آرشیو هستید. برای مشاهده نسخه کامل کلیک کنید.
صفحات: 1 2 3 4 5 6 7 8 9 10 11 12 13 14 15 16 17 18 19
[b]دیهقانا
دیهقانا ! نبری جای بدر از برِ ده

از به یک جای بماندن، نشوی آزرده؟
سخن از بهرِ فریب تو فراوان گویند
ناتوان مردم از شهر به تو رو کرده
تنگ تراز قفس شهر ندیده ست کسی
چه حدیث آن پسر از تنگ قفس آورده؟
مردگانند به تنگ آمده از تنگی جای
این بخیلان که برون ریخته اند از پرده
از پی ره زدن توسوی ده آمده اند
من به تو گفتم این نکته به جان فرغرده
چه سخنشان نه دروغ ست که شاید شنوی
پس نفور آوری از خانه و جوشی برده
شاخ در موی وفروهشته دمَی چند نگر
بر سر مردم بی پشت ودمی سرکرده
آبشان مُرده سخن های گزاف وبه فسوس
خونشان خورده خورش ها وتردید آورده
مانده سر کنده زبدکاری خلقی که نکرد
بهر گوساله ی بیمار گدایی چرَده*
برده در وقت که بینند یکی را خواجه
خواجه هنگام که یابند یکی را برَدِه
با همه این تبهی بهر تباهِ تو بکا ر
تا چه در گوش کنیشان به تو روی آورده
پاسخ آنچه شنیدستی یک حرف بگو:
صد به شهر اَرزد، یک روز بهاران در ده.

تهران.اول شهریور سال۱۳۰۹[/b]
[b]دود

بر سر بام روستایی ما
می جهد دودی از ره رُوزَن
حلقه حلقه بهم کشد زنجیر
از همه بند بند نازک تن
پهن سازد ز ره به سینه ی خود
می خورد بر تن خیال شکن
می کند خُرد آنچه در دل اوست
می دهد ارتباط با دلِ من
پس از آن راست کرده قامتِ خود
می پرد، بال هاش بالِ زغن
می سپارد به دست باد، خبر
می شود محو، مثل فکرِ کهن.
[/b]
[b]خوشی من

مرا زِهرچه نکوست در جهان پی آن
به طیب خاطر روشن مدام کوشیدن
خوش ست مثل بهائم گریز از رهِ شهر
چو رود از پی کهسارها خروشیدن
شبِ دراز نشستن به صحبتِ یاران
به یادِ رفته وذکرِ گذشته جوشیدن
زنان بیخته با گندم سیه خوردن
از آبِ چشمه ی کوه «کلار» نوشیدن
شکار کردن و کار وکتاب وگوشه ی «یوش»
چنان که زیبد برمرد، ساده پوشیدن
به کوه، بانک دلاویز زنگ های رمَه
ز مبدائی که نباشد عیان ،نپوشیدن
به نغمه ی طبری خواندن و برابر آن
در گشاده ی فرسوده، گاو دوشیدن.[/b]
[b]خرّیت


بیچاره خرک، دید درآن گوشه ی دست
فیل آمد و آسان زسرِ آب گذشت
دانست چو در پی سبب جستن شد
سنگینی او باعثِ بگذشتن شد
یک روز که باراو بسی بود وزین
افتاد در آب و بود غافل ازاین
اول بارش ربود آن سیل مدید
وانگه وی را فکند و در ورطه کشید
گفت: ار برهم بیایم از آب مفر
فیلی نکنم ،هم آنچنان باشم خر
از بار وزین کس نجویم سودی
سنگینی ذاتی ست که دارد بودی.



رشت.آبان ماه سال ۱۳۰۸[/b]
[b]خاطره ی مبهم

در دفتر من به روی اوراقِ زیاد
سطری ست که نوشته با خطی نوعِ دگر
آن سطر به بر نه حرف دارد نه نقط
از بهر ادای معنی خود، نه صور
دارد در بَر هرآنچه دارد به درون
دارد به درون هر آنچه دارد در بر
ای بس که بر آن می نگرم من حیران
بین من و اوست پرده ئی پیش بصر
می بینم و هیچ دم نمی آرم زد
می خوانم ونشناخته کس از چه گذر
داریم بهم هزارها راز و نیاز
با من دارد هزارها نفع وضرر
این سطر عجیب به دفتر من باشد
یک خاطره ی مبهم اما دلبر.[/b]
[b]خاطره ی امزناسر

دره ی « یاسَل »تنگ ست و پرآب
دره ی « کام » ولی خرم تر
« اَمزَناسَر» درّه، بیش ازهردوست
تنگ وپنهان به میان دو کمَر
وحشت افزای ترازهردرّه ئی
که گذرگاهش درهرمنظر
درزمستان ها مأوای پلنگ
فصل تابستان جنسی دیگر
بر فرازِ کمَرش جرّه عقاب
آشیان ساخته و کرده مقر
کاجِ وحشی سر برَ کرده زِسنگ
دوراز دسترس نوع ِبشر
رنگ خاک آن خونین وبنفش
شکل هر سنگش یک گونه صور
آب آن زمزمه بر پا کرده
مثل ماری پیچان برسبزه ی ترَ
راه باریکش خطّی که خیال
بکشد در دل ظلمت به سحر
این درّه مهدِ من ست از طفلی
آشنا بوده مرا و معبر
من به هر نقطه ی آن روز وشبان
بوده ام همرَه وهمپای پدر
دَره ی خامش وخلوت، دَره ئی
که کسی را نه از آنجاست گذر
به جز آن نادره چوپانِ دلیر
آستین پاره و چوخا* در بَر
حلقه ئی از نمِد فرسوده
بدل ازکهنه کلاهش بَر سَر
موی ژولیده شده چوب بدست
سگِ او از عقبش راه سپر
مثل این ست که می گوید: کو
آن که ازخانه ی خود کرد سفر
آن که از نَسل و تبارِ من بود
مثل یک روح که دو پیکر
آه ! ای کاش از آن درهِ ی تنگ
می گذشتم من یک بارِ دگر
من صدا می زدمش از نزدیک
او به من بانک همی داد ازبر



۱۳۱۰ابان ماه سال[/b]
[b]خارکن

پشتش از پشته ی خاری شده خم
روی از رنج کشیده درهم
خسته وامانده به ره خارکنی
شِکوهِ ها داشت به هر پنج قدم:
ای خدا بخت مرا پایان نیست
حرفه ی شوم مرا سامان نیست
پیرم و باز چه بختِ دنی ست
که نصیب چو منی منحنی ست
کار من خاربری، خار کنی
نیست این خارکنی، جان کنی ست
رشته ی جان من ست اندر دست
نه رَسن*، رشته ای از طالع پست
تا شود گرم تنور دگری
بخورد نان تا بی درد سَری
سرِ من گرم شوداز خورشید
من خورم خون دل از خون جگری
منم وسایه ی من ناله ی من
شومی کار نود ساله ی من
روز هر روز به هنگام سحر
شَوم از خانه ی ویرانه بهِ دَر
تا گهَ شام به زیر خورشید
دره ئی خشک مرا گشته مقر
هی کَنم ریشه ی خاری به کلنگ
هی کُنم با کجی طالع جنگ
خرّمی پاک زمن بگریزد
چکّه چکّه عرق ازمن ریزد
تا یکی پشته فراهم سازم
مرگ بر گردن من آویزد
با هزاران تعب پیچا پیچ
پشته ام چند خرَند آخرَ؟ هیچ
ای شَود نیست، بماند ویران
هر تنوری که ازاین پشته درآن
بی من آتش بفروزند و پزند
قرصه های شکرین و الوان
نیست نان، پاره ئی از قلب من ست
زهرتان باد، چو اندر دهن ست
نظم این ست و ره دادگری
که مرا کار بود خون جگری
دیگری کم دَوَد و کم جنبد
سود ها یابد بی درد سری
لیک در معرکه ی کوشش و زیست
سود من گر برسد، نظم آن نیست؟

سال ۱۳۰۳[/b]
قنوس
قُقنوس، مرغ خوشخوان، آوازه ی جهان،
آواره مانده از وزش بادهای سرد،
بر شاخ خیزران،
بنشسته است فرد.
بر گرد او به هر سر شاخی پرندگان.

او ناله های گمشده ترکیب می کند،
از رشته های پاره ی صدها صدای دور،
در ابرهای مثل خطی تیره روی کوه،
دیوار یک بنای خیالی
می سازد.
از آن زمان که زردی خورشید روی موج
کمرنگ مانده است و به ساحل گرفته اوج
بانگ شغال، و مرد دهاتی

کرده ست روشن آتش پنهان خانه را
قرمز به چشم، شعله ی خردی
خط می کشد به زیر دو چشم درشت شب
وندر نقاط دور،
خلق اند در عبور ...
او، آن نوای نادره، پنهان چنان که هست،
از آن مکان که جای گزیده ست می پرد
در بین چیزها که گره خورده می شود
یا روشنی و تیرگی این شب دراز
می گذرد.
یک شعله را به پیش
می نگرد.

جایی که نه گیاه در آنجاست، نه دمی
ترکیده آفتاب سمج روی سنگهاش،
نه این زمین و زندگی اش چیز دلکش است
حس می کند که آرزوی مرغها چو او
تیره ست همچو دود. اگر چند امیدشان
چون خرمنی ز آتش
در چشم می نماید و صبح سپیدشان.
حس می کند که زندگی او چنان
مرغان دیگر ار بسر آید
در خواب و خورد
رنجی بود کز آن نتوانند نام برد.

آن مرغ نغزخوان،
در آن مکان ز آتش تجلیل یافته،
اکنون، به یک جهنم تبدیل یافته،
بسته ست دمبدم نظر و می دهد تکان
چشمان تیزبین.
وز روی تپه،
ناگاه، چون بجای پر و بال می زند
بانگی برآرد از ته دل سوزناک و تلخ،
که معنیش نداند هر مرغ رهگذر.
آنگه ز رنج های درونیش مست،
خود را به روی هیبت آتش می افکند.

باد شدید می دمد و سوخته ست مرغ!
خاکستر تنش را اندوخته ست مرغ!
پس جوجه هاش از دل خاکسترش به در.
[font=&amp][b]حباب[/font]

خواستم تا ببینمش در روی
گشت طوفان بپا چنان که مپرس
خواستم تا زجا تکان گیرم
خوُرد چونان جهان تکان که مپرس.

خواستم از کبود چشمی امان
دل به گرداب بی کران آمد
برد هرموج ازهر رهی به رهی
آنچنانی که ره به جان آمد.

خواستم تا رهم ز ورَطه که بود
لاغری ماند وساحلی خاموش
شبی و قایقی نشسته به خاک
رفته ئی محو و مانده ئی مدهوش.
خواستم تا حساب دانم از این
یک حباب فضول از جا خاست
قبّه ئی بست و گنبدی بر کرد
رنگی افزود و نقشه ئی آراست.

خواستم تا به فرصتِ باقی
شرح این داستان بگویم باز
در دماغم فضول نقشه ی خود
بست تا میل او بجویم باز.

بود آری حبابی آنچه که بود
گر به بیداری ئی وگر درخواب
اوّل از باد خنده ئی بشکفت
آخراز بارِ گریه رفت برآب.
۲۹ اردیبهشت ماه سال۱۳۲۵
[/b]
جامه ی نو
یکی جامه آن مرد خیاط دوخت
قضا را تن صاحب جامه سوخت
چو شد اوستا جانب مسکنش
بپوشاند آن دوخته بر تنش
بنالید تن سوخته از نهاد:
که جامه چه بد دوختی اوستاد!
دمی چند بر وی ملامت گرفت
بدو گفت اُستا:« نه جای شگفت
بود جامه ام گر چه خوش دوخته
خشونت کند در تن سوخته
شود مایع ی عیب بسیار من
ز عیب تو باشد اگر کار کار من»
۱۰ آذرماه سال۱۳۰۴
صفحات: 1 2 3 4 5 6 7 8 9 10 11 12 13 14 15 16 17 18 19