ایران رمان

نسخه‌ی کامل: دفتر اشعار نیما یوشیج
شما در حال مشاهده نسخه آرشیو هستید. برای مشاهده نسخه کامل کلیک کنید.
صفحات: 1 2 3 4 5 6 7 8 9 10 11 12 13 14 15 16 17 18 19
عبدالله طاهر و کنیزک

قصه شنیدم که: گفت «طاهر» یک تن
از امرا را به خانه باز بدارند
گوشه گرفت آن امیر همچو عجوزان
دل زغم آزرده و نژند و پشیمند.
گرچه مَر او را شفاعت از همه سورفت
خاطر طاهر نشد از او بهِ و خرسند.
در نگذشت از وی و گذشت مه و سال
مرد بفرسود چون اسیران دربند
کارد چو براستخوان رسید بیازید
دست به چاره گری و حیلت و ترفند
داشت مگردرسرای خویشتن آن میر
نوش لبی شوخ و بذله گوی وخردمند
قصه بدو در سپرد و برُد به طاهر
روی بپوشیده آن کنیزک دلبند
لابه بسی کرد و روی واقعه بنمود
باسخنی دلفریب و لفظ خوشایند
طاهرگفتش که:« راست باز نمودی
لیک گنه راست با عقوبت پیوند
بگذرازاین داستان که بد کنشان را
هر که نکو گفت با بد است همانند
زشت بود تن برآبِ برِکِه فکندن
از پی آنکه سگی ز برِکِه رهانند
وی نه گناهش بزرگوار چنانست
کزسرآن اندکی گذشت توانند.
گفت کنیزک: «بزرگوارترازآن
هست شفیع وی، ای بزرگ خداوند !»
طاهرپرسید: « آن شفیع کدام است؟»
گفت که: «روی من ست» و پرده برافکند.
برُد دل طاهرازدو دیده ی فتاّن
شیفته کردش بدان لبان شکرخند.
گفتش طاهر: « بزرگوار شفیعا !»
( کزپس پرده نمود آن رخ فرمند )
آنگه با چاکران درگه خود گفت:
خواجه ی آن مهوش از سرای برآرند
کرد به جایش کرامتی که بشایست
جای ستم ها که رفته بود براو چند .
[b]روباه و خروس
[/b]

می گذشت ازره قبرستانی
روبه زیرک پرُدستانی
پیش رو دید خروسی زیبا
شده برشاخ درختی بالا
جوجکی فربه و دشمن نشناس
ساده ئی بی خبرازکید وریا
دل روباه پی وصلت وی
سخت لرزید، ولی وصل کجا !
چنگل کوته و مقصود بلند
شکم خالی ومرزوق جدا
حیله را تند بچسبید و گشاد
لب زعجز و ز تضّرع به دعا
جوجکش گفت: که ئی؟ گفتا: من
مومنم، مومن درگاه خدا
مرگان را طلبم غفرانی
زندگان را بدهم درمانی
گفت: ازراه خدا ای حق جو
برهان جان من از شرّعدو
مادرم گفته مرا در پی هست
کهنه خصمی به تجسس هرسو
بکشید آه زدل روبه و گفت:
طالع خصم مبادا نیکو
بفرود آی که با هم بنهیم
به مناجات سوی یزدان رو
آمده نامده جوجک به زمین
زیر دندان عدو زد قوقو
مومنا ! آن همه دلسوزی تو
وآن همه وعده ی درمان کو؟ کو؟
گفت: درمان تو جوف شکمم
وعده ام لحظه ی دیگر لب جو.
هر که نشناخته اطمینان کرد
جای درمان، طلب حرمان کرد.
خواجه احمد حسنِ میمندی



خواجه احمد حسن میمندی
خوی چون کرد به ذلت چندی
از سر مسند خود پای کشید
دژ« کالنجر» مأوا بگزید.
روزی افسرده به دامان سرداشت
وحشت از ذلت افزون ترداشت
گفت دژبان: « چه شد ای خواجه ی شهر
که سعادت زتوبرگشت به قهر؟»
گفت: « تقدیرخدا بود !» ولیک
نشد آن خواجه درین ره باریک
که براین رهگذر محنت خیز
آنچه بر شد، به فرود آید نیز
نیست درعالم اجسام درنگ
خورد این آینه یک روز به سنگ
روح مردست که چون یافت کمال
به فرود آمدنش گشت محال .
خروس و بوقلمون

از پی دانه به هم شدند ازجا برون
خروس خوانندهئی، بوقلمون کری
روان شد این برزمین، پرید آن یک به بام
وزآن پریدن رسید، به دانه ی بهتری
خطاب کرد این که: «هان، چه زحمت ست ای رفیق!
که از پی دانه ئی زهمرهان بگذری؟»
خروس بشنیدوگفت: «شود خطای توفاش
اگربیایی براین مکان یکی بنگری.
نصیحت توبه من، همه ازآن بابت ست
که عاجزی، ای حسود، بلند چون من پری! »
لاهیجان بیست دی ماه سال هزاروسیصدوهشت
خروس ساده

خروسِ ساده خوش می خواند روزی
به فرسنگی ز دِه می رفتش آواز
به خاتون گفت خادم از رهِ مهر
چه می خوانَد ببین این مایه ی ناز!
خروسک با چنین آوا که دارد
شب مهمانی اورا می کشی باز؟
به لبخندی جوابش داد خاتون:
بود مهمان کرَو چشمان او باز
شکم تا سفره می خواهند مردم
بخواند یا نه با خون ست دمساز
زبان باطن ست این خواندن او
جهانِ حرص با آن نیست همراز.


۲۷خرداد ماه سال ۱۳۰۸
[b]پرنده ی منزوی
[/b]

به آن پرنده که میخواند غایب از انظار
عتاب کرد شریری فساد جوی به باغ
چه سود لحنِ خوش وعیبِ انزوا که به خلق
پدید نیست تو را آشیان چو چشمِ چراغ ؟
بگفت: از غرض این را تو عیب می دانی
که بهرحبسِ من افتاده دردرون تو داغ.
اگر که عیب من این ست کز تو من دورم
برو بجوی ز نزدیکهای خویش سراغ.
شهیرترزمن آن مرغ تنبل خانه
بلند ترزهمه آشیان جنسِ کلاغ !
لاهیجان۱۰فروردین ماه سال ۱۳۰۹


اسب دوانی

هر سال صمد اسب دوان نایب دوم
خوش جایزه می برُد به چالاکی و خرُدی
امسال چنان شد که به ره اسب فروماند
ازبس بَرو پهلوش به مهمیز فشردی
برسرش بکوبید زبس نائره ی خشم
« ای بی هنراسبی که در این بار فسُردی
پاراز چه چنان خوب دویدی نه چو امسال
و امسال چه ها بیشتر از پار نخوردی ؟ »
اسبش نگهی کرد ، نگاهی که بدو گفت:
« من خوب دویدم تو چرا جایزه بردی؟ »
باشد که تو را نیز چو آن اسب دوانند
ای کمتر از اسبی که در این رنج فسُردی !
تیرماه سال ۱۳۰۸
[b]آتش جهنم
[/b]

برسَر منبر خود واعظِ دِه
خلق را مسئله ئی می آموخت
صحبت آمد ز جهنم به میان
که چه آتش ها خواهد افروخت
تن بدکار چه ها می بیند
آنکه عقبی پی دنیا بفروخت
گوش داد این سخنان چوپانی
غصه ئی خورد و هراسی اندوخت
دید با خود سگ خود را بدگار
چشمِ پراشک بدان واعظ دوخت
گفت: آن جا که همه می سوزند
سگ من نیز چو من خواهد سوخت ؟


لاهیجان ۱۵ اردیبشت ماه۱۳۰۹
پانزده سال گذشت



پانزده سال گذشت
روزش ازشب بدتر
شبش ازروز سیه گشته سیه تر
پانزده سال گذشت
که تو رفتی زبرم
من هنوزم سخنانی زتوآویزه ی گوش
مانده بس نکته
ای پدر، در نظرم
آه از رفتنت اینگونه که بود.


پانزده سال گذشت
هر شبش سالی و هر روزش ماهی
ولی از کار نکردم
ذره ئی کوتاهی
زجرها را همه برخود هموار
کردم و ازقَبَل تنها ئی
آنچه پروردم
داشت از گنج توام زیبا ئی .

پانزده سال گذشت
زآشیان گر چه به دور
گرچه چون مرغ ز توفان و زباد
بودم آواره
کردم از آن ره پرواز که بود
در خورِهمچو منی.
پسِرهمچو توئی.
من در این مدت، ای دوراز من
زشت گفتم به بدان
کینه جستم ز ددان
تیز کردم لب شمشیری کند
سنگ بستم به پر جغدی زشت
دائما بر لب من بوده ست این
آی ! یکتای پدر
پهلوانی کزتو
مانده اینگونه پسر
گوشه گیری که بشد
خانه ات ویرانه
نشد اما پسرت
عاجز و بیگانه
نشد از راه بدر
به فریب دانه .
آی ! بی باک پدر!
پانزده سال گذشت.
من هنوزم غم تو مانده به دل
تازه می دارم اندوه کهن
یاد چون می کنمت
خیره می ماند چشمانم
نگه من سوی توست .


اردیبهشت ماه سال ۱۳۲۰


غُراب





وقت غروب کز بر کهسار، آفتاب
با رنگ های زردغمش هست در حجاب
تنها نشسته بر سر ساحل یکی غزاب
وز دور آب ها
همرنگ آسمان شده اند و یکی بلوط
زرد از خزان
کرده ست روی پارچه سنگی به سر سقوط
زان نقطه های دور
پیداست نقطه ی سیهی
این آدمی بود به رهی
جویای گوشه یی که زچشم کسان نهان
با آن کند دمی غم پنهان دل بیان
وقتی که یافت جای نهانی ز روی میل
چشم غراب خیره از امواج مثل سیل
بر سوی اوست دوخته بی هیچ اضطراب
کز آن گذرگهان
چه چیز می رسد،فرجی هست یا عذاب؟
یک چیز مثل هر چیز که دیده ست دیده ست
خطی به چشم اوست که در ره کشیده ست
بنیادهای سوخته از دور
ابری به روی ساحل مجهور


هر دو بهم نگاه در این لحظه می کنند
سر سوی هم ز ناحیه ی دور می کشند
این شکل یک غراب و سیاهی
و آن آدمی ،هر آنچه که خواهی
چون مایه ی غم ست به چشمش غراب و زشت
عنوان او حکایت غم ، رهزن بهشت
بنشسته ست تا که به غم، غم فزاید او
برآستان غم به خیالی در آید او
در ، از غمی به روی خلایق گشاید او
ویران کند سرا چه ی آن فکر ها که هست
فریاد می زند به لباز دور: ای غراب !
لیکن غراب
فارغ ز خشک و تر
بسته بر او نظر
بنشسته سرد و بی حرکت آنچنان بجای
و آن موج ها عبوس می آیند و می روند
چیزی نهفته ست
یک چیز می جوند



مهرماه سال ۱۳۱۷
صفحات: 1 2 3 4 5 6 7 8 9 10 11 12 13 14 15 16 17 18 19