امتیاز موضوع:
  • 1 رای - 5 میانگین
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5
دفتر اشعار| وحید خانمحمدی
#1
زخم دارد دلم...

زخم جدایی...

زخمی که درمانش در قصه هاست...

قصه هایی افسانه ای...

درمانی که مثل برگشتنش محال است...

برایم طبیب نه ، که او را بیاورید....


وحید خانمحمدی(یاور)
و دیگر آسمان را نخواهی دید...
پاسخ
سپاس شده توسط:
#2
اين را بدان نا مهربان...

بي باران نگاهت

دلم كويري بيش نيست...

حتي احساسم گل نمي دهد...

دلم سراغ باغبانش ميگيرد...

مرغ عشقم از نبودنت

دق ميكند و پر ميريزد...

از بس سراغت از طوفان ها گرفته ام

ار بس نشانت از درياها گرفته ام

خود را از ياد برده اند....

حتي پرندگان رفتنت را

به ماتم نشسته اند...

پرواز از ياد برده اند...

خدا هم از عرش به فرش آمده

كوچه به كوچه سرگردان است...

نازنين , من كه هيچ...

با رفتنت دنيايي بر هم زده اي...
و دیگر آسمان را نخواهی دید...
پاسخ
سپاس شده توسط:
#3
هوا هم سخت دلگير است...

چقدر درد است

بخواهي و نداند او...

دره قلبش به قفل بي خيالي

بيازيند باز هم...

منه بيچاره از عشقش...

چو اسپندي در آتش...

و او شادان از اين معشوقه

در آتش كشيدنها...

چه بايد كرد...

مگر جز صبر كاري هست...

فقط كوييست در اين شهر...

من نشانش خوب ميدانم...

كوچه هايش آشنا ...

هوايش مست از بي اعتناييها....

آري كوچه صبر است...

و من عابر هر روز اين كوچه...

چه شبها من پي درمان

در اين بي راهه ها

در اين پس كوچه ها

آواره ميگردم...

تمام دردها بي درمان ...

تمام عشقها بي سامان...

تمام يارها بي "" ياور ""...

دگر من نخواهم گشت

پي درمان اين درد بي صاحب...

ميداني...

درمان تمام دردهايم

در ميان خاطراته مبهمت

در كنار آن آتش سوزان عشقت

سخت ميسوزد....

خودم درمان دردم خوب ميدانم...

بايد ساخت...

بايد سوخت...

بايد عادت كرد بر نديدنها..

خو خواهم كرد ...

تو راحت باش....
و دیگر آسمان را نخواهی دید...
پاسخ
سپاس شده توسط:
#4
بعد من با یاد من افسوس میماند بجا

در میان کلبه ام فانوس میماند بجا

میروم پنهان شوم در جاده های ناشناس

کس نمی یابد مرا افسوس میماند بجا

همچو شمعی میخزم در سینه دشتی غریب

از کلیسای دلم ناقوس میماند بجا

بعد تو ای پهنه بی انتهای لاجورد

این کبوتر در قفس محبوس میماند بجا

یه نفر عکس مرا در آبها میبیند آه

باز هم تصویر من معکوس میماند بجا

مینویسم یاوری از حرف ها در دفترم

شرح یاور میشوم قاموس میماند بجا
و دیگر آسمان را نخواهی دید...
پاسخ
سپاس شده توسط:
#5
در سرچشمه عشق با دلی پر زغم دوری

دوست تشنه جرعه ای از باده رنگین وصال به رهی

را که توام ساخته ای مینگرم خسته ام

خسته از بود و نبود خسته از آنکه در دوست برویم

بگشود تو مپندار که از عشق تو ویران شده ام

من نه از عشق نه از دوست نه از آنچه تو میپنداری

من خراب شبی هستم که ندارد سحری تو مپندار که آباد شدن آسان است
و دیگر آسمان را نخواهی دید...
پاسخ
سپاس شده توسط:
#6
کاش کافری نبود

پرستشت ، عبادتت...

برايت چنان نمازي

برپا ميکردم در تک تک ِ

لحظه هاي حضور ِ احساسم ،

شيطان هم التماس ِ

عبادت را فرياد ميکرد برايت...

چنان کعبه اي بر پا ميکردم

در سرزمين وجودت ،

زمينيان طواف ِ دلت آرزو ميکردند...

ولي افسوس !!!

نه من کافرم ،

نه تو را توان خدايي هست بر احساسم...

من خدايم را يافته ام !!!

خدايي که بي منت خدايي ميکند ،

خدايي که بي رنگ است اما

رنگ ميدهد هر احساسی را....

تو هم به فکر بنده اي ديگر باش

براي فرداهايت....
و دیگر آسمان را نخواهی دید...
پاسخ
سپاس شده توسط:
#7
دستانم بگیر ...

خواهم افتاد در دام این شب گریه ها...

نابودم خواهد کرد این بی تو بودنها....

ویران خواهد کرد این حسرت نداشتنها...

باور کن !!!

تنها ترسم بی تو بودن است و بس...

رفتنت نمکی است این کهنه زخم ها را...

نبودنت شوره زاریست بعد گریه ، گونه هایم را...

هراسم از این شبهای بی توست...

لرزشم از بی آغوشی ست...

برف میبارد نمی بینی؟

تا بن استخوان ِ احساسم میسوزد ،

وقتی او آتش میگیرد از گرمی آغوش تو...

و من چه یتیمانه اشک میریزم

حسرت ِ یک لحظه ی تو را...



پ.ن: آغوشت لحظه ای چند؟
و دیگر آسمان را نخواهی دید...
پاسخ
سپاس شده توسط:
#8
چنان سخت ،

در هم گره خورده ایم ،

که حتی با دندان هم

باز نمیشود تن هایمان از هم...

تب کرده ام ، نمی بینی؟

می سوزم در تب زنانـ ـگیت...

نفسهای آتشینت ،

بالا میبرد این تب سوزان را...

لبان خیست اما ،

مرحمی میشود سوزشم را...

عجب حکایتی ست ،

ماندن بین آب و آتش ...



پ.ن:مسیح یعنی تو

بمیران و زنده ام کن به نفس هایت...
و دیگر آسمان را نخواهی دید...
پاسخ
سپاس شده توسط:
#9
نه ترسي از ابليس دارم ،

نه عطش ِ گاز ِ يك سيب ،

وقتي عسل ،

شره ميكند از لبانت...

فقط من ميدانم

قصه ي هزار و يكشب ،

زاده لبان توست...

و چه گناهي بالاتر از اين كه

لبان ِ تو باشد و

بوسه اي در ميان نباشد...



پ.ن:با بوسه اي تمام ميشود ،

تمام ِ نا تمام ِ من...
و دیگر آسمان را نخواهی دید...
پاسخ
سپاس شده توسط:
#10
وقتی حرف ،

حرف ِ آغوش تو باشد و

عطر ، عطر ِ آغوش تو ...

دستانم مست ِ

لمس تو میشوند ....

پیراهنم بی قراری میکند در تنم ...

چشمانم خمار ِ یک لحظه

بوییدنت میشوند...

لبانم سراسر لرزه می شوند ،

التماس بوسیدنت را...

از سر ِ شوق ،

گریه وامدار احساس می شود...

هوس ، دندان میریزد ،

کودکی می شوم ،

برای جرعه جرعه نوشیدنت ...

قلب ِ زمان دیگر نمی تپد ،

شاید ابدیتی در کار است !!!
و دیگر آسمان را نخواهی دید...
پاسخ
سپاس شده توسط:


موضوعات مشابه ...
موضوع نویسنده پاسخ بازدید آخرین ارسال
  دفتر شعر صنم (اشعار نو) صنم بانو 28 3,547 ۲۷-۰۳-۰، ۰۹:۰۶ ق.ظ
آخرین ارسال: صنم بانو
  مجموعه کامل اشعار کتاب دیوار از فروغ فرخزاد صنم بانو 19 1,141 ۲۴-۰۳-۰، ۰۷:۲۷ ق.ظ
آخرین ارسال: صنم بانو
Heart اشعار سجاد شهیدی minaa 13 2,616 ۰۹-۰۳-۰، ۱۲:۵۵ ب.ظ
آخرین ارسال: minaa

پرش به انجمن:


کاربران در حال بازدید این موضوع: 1 مهمان