امتیاز موضوع:
  • 1 رای - 5 میانگین
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5
مجموعه اشعار فریدون توللی
#1
رها

قصیده



کیست این دلبر غارتگر یغمایی ؟
که بر آشفته دل شهر به شیدایی
شهره در شنگی و شنگولی و سرمستی
فتنه در خوبی و زیبایی و رعنایی
پارسی گوی و برخ چون مه " پاریسی "
آتشین خوی و ببر چون بت بودایی
گاه در کسوت ترکان سمرقندی
گاه در صورت خوبان بخارایی
گاه عینک زده بر دیده ی شهر آشوب
پالک قرتی شده و جلف و اروپایی
گاه پیژامه به تن کرده و استاده ست
لب آن باغچه با " کفشک سرپایی "
گاه بربسته به شوخی به کمر زنار
تنگ بر شیوه ی شوخان کلیسایی
گاه ، مردانه به پا کرده یکی شلوار
همچون در صومعه طفلان برهمایی
گه به تنبان لری دست فشان از شوق
گرم چوبی شده در لحن نکیسایی
چشم بر نقد روان دوخته بس مشتاق
همچو بر وجه سند ، ناظر دارایی
قد سروش به سیه جامه چنان ماند
که به تاری و بلندی شب یلدایی
لب لعلش ، به فسون مهر فراموشی
زده بر معجز انفاس مسیحایی
برده صد بار به خواری گرو از سنبل
زلف بورش به پریشانی و بویایی
عطر گیسوی سمن بوی دلاویزش
طعنه ها بر زده بر سوسن صحرایی
نرگس از شیوه ی چشمان فسونبارش
شرمسار آمده از مستی و شهلایی
هربا چشم و سبکروح و سبکرفتار
چون به هنگام طرب دلبر ترسایی
مست و سرمست ، چو بر رقص خوش امواج
صبحدم غنچه ی نیلوفر دریایی
گردن و سینه اش از لطف بدان ماند
که بتی عاج نراشند به زیبایی
گفت شیرین هوس بخش نمک بیزش
سخت جانبخش تر از نغمه ی لالایی
چون در آید به سرود از سرسر مستی
دل خلقی بفریبد به خوش آوایی
نقد جان می برد از هستی مشتاقان
سال سیمیتش در آن دامن مینایی
در همه شهر دلی نیست که این سرمست
نر بوده ست به کشی و دلارایی
کسی ندیدم که بر این لعبت شیرینکار
تنها ده ست به حسرت دل سودایی
به فسون ، جذبه ی دیدار دل انگیزش
باز گردانده دل پیر به برنایی
ای بسا خاطر آشفته که از مستی
به کمندست در آن زلف چلیپایی
کیست ، این کیست که این گونه به دلبندی
از من خسته ربوده ست شکیبایی
آفتابست مگر ، کز نگهش اینسان
مردم دیده فرو مانده ز بینایی
یا مگر زهره ی زیباست که همچون روح
به زمین آمده از عالم علیایی
یا که خود آینه ی صنع خداوندیست
که چنین هوش فریبست و تماشایی
که چنین هوش فریبست و تماشایی
یا مگر صورت جان پرور امدیست
که برون آمده از شکل هیولایی
راز او کس به خرد ، در نتواند یافت
که وجودیست فسونکار و معمایی
دل نیارم که از آن طرخ بدارم باز
که برآورده سر از شوق به رسوایی
غارت اینست ، دریغا که سمر گشته ست
غارت ترکمن و " نهضت قشقایی "
فتنه اینست ، فسوسا که هدر بوده ست
فتنه ی رومی و چنگیزی و جغتایی
خون مخلوق چو این ترک نیفشانده ست
هیچ رویین تن مرد افکن هیجائی
وای از آن صورت دلبند به شیرینی
آه از آن قامت طناز به والایی
گر به بازار بدینگونه خرام آرد
خلق وامق کند از صورت عذرایی
نرخ شکر شکند گر نفسی از لطف
قیمت مشک بدان طره فرود آرد
خاک بیزد بسر عنبر سارایی
وزدم مهره ی مهرش به فسون چون برگ
نان در افتد ز بر تخته ی نانوایی
پیش گیسوی سمن سای دلارایش
یاسمن کیست که آید به سمن سایی
شهد در کام خلایق چون شرنگ افتد
گر نهد پای بدان دکه ی حلوایی
گلشکر کیست که با او زند از خوبی
لاف شیرینی و همسنگی و همتایی
اوست شاه دل و با حسن وی این خوبان
دلقکانند و عروسان مقوایی
اوست خورشید سپهر دل و من مشتاق
بسته بر طلعت او دیده ی حربایی
باده جز خون دل خویش نپیماید
آنکه شد خسته در این بادیه پیمایی
بام تا شام کشد ناله ز ناکامی
شام تا بام کند گریه ز تنهایی
دل مجنون من ای بس که به شور آورد
آن جمال خوش و آن طلعت لیلایی
نه چنان ریخت بنای دل من بر خاک
که مرمت کندش قدرت انشایی
ای خوش آن روز که از فر و شکوه بخت
بود در خانه ی عزلت دل هر جایی
نقد دل بود به دست من و عقل من
پاسبان بود بر این مکنت و دارایی
نه چو امروز که بگسسته عنان هر سو
می رود خاطر سرگشته به خود رایی
نقد می بخشد و خرسند که در فرجام
سودها خفته در آن وعده ی فردایی
روز دیگر چو پی وصل و طلب خیزد
سخت حاشا کند آن دلبر حاشایی
بارها گفته ام ای دل به عبث مگریز
در سلامت شو و خوشنامی و دانایی
من ندانم که چه بوده ست و چه خواهد بود
گیرمت دامن مقصوذ به چنگ افتاد
یار آسوری و سیمین بر جلفایی
" یا گرفتی به طرب زلف بتی سرمست
گوش بر نغمه ی " محجوبی " و طاطایی "
تو نئی حاتم و حاتم اگر اینسان بود
کی توانست شدن شهره به یکتایی
آزمودند ، دمی بیش نخواهد ماند
عزت یوسفی و حسن زلیخایی
تو ادیبی و بسی فایده باید جست
زین سخندانی و دانایی و ملایی
نه گدایی تو ، به بیهوده منه از دست
حشمت برتری و شوکت پاشایی
در هر مصطبه بر خاک چه خسبی زار
تو که داری بدرون خرگه دیبایی
به هوس بنده ی هر شوخ نباید گشت
سروری جوی و گرانسنگی و آقایی
نخ یک لات بسنجش چو قصیر افتاد
چه بری سود ز دولایی و سه لایی
باز بینم که شرر می کشدم از جان
شعله ی عشق چنان آتش سینایی
کیست این فتنه خدا را که به قتل دل
بر کشیده ست کمر ترکش جوزایی
تاخت بر جان من آورده به تردستی
بند بر هوش من افکنده به جولایی
دل چون موم ، در این معرکه معلومست
که چه ها بیند از آن پنجه ی خارایی
نه عجب گر رود از دست غمش از یاد
حرمت دایگی و منزلت دایی
الفت خویشی و بر غیر وی اندیشی
مایه ی مادری و پایه ی بابایی
یا در افتد به سیه چال و غم و حرمان
مرغ خوشخوان دل از اوج ثریایی
پیش او خاک ره و باد سبکبارست
قهر چنگیزی و سرپنجه یاسایی
هر طرف سخت و سبکبار همی چرخد
همچو بر محور رویین در لولایی
نام آن دلبر عیار نیارم گفت
که بلاییست شرر گستر و یغمایی
اینقدر هست که بر گردن من از مهر
تاری افکنده از آن گیسوی خرمایی
تا وقتی عشق آسمونی دارم
چه نیازی به عشق زمینی دارم
×من نوشت


 
پاسخ
سپاس شده توسط:
#2
پشیمانی

از گذشت ِ زمان ، گونه پرچین
خاطر از گردش ِ دهر خسته
برف ِ پیری ، نشسته به گیسوت
دل ز آسیب ِ دوران شکسته
دامن ِ خوشدلی رفته از دست
طایر ِ شادی از دام جسته
از جوانی ، نمانده به جز یاد
رشته ی آرزوها گسسته
در شب ِ تار و سرد ِ زمستان
در کنار ِ بخاری نشسته
غرقه در خاطرات ِ جوانی
لب خموش از سخن دیده بسته
کودکانت به بازی در اطراف
گه پراکنده گه دسته دسته
می کنی یاد ِ برنایی خویش
یاد ِ دوران ِ زیبایی خویش
غرقه در بحر ِ فکری که ناگاه
گرم و گیرا ، ز ایوان ِ خانه
ناله ای خیزد از سینه ای ریش
نغمه ای دلکش و عاشقانه
خادم ِ خوبروی ِ جوانت
زار و افسرده بر آستانه
زیر ِ لب ، خواند از دفتر ِ من
با صدایی حزین ، این ترانه
" قلب من طایری خسته بالست
دور افتاده از آشیانه
دیده بس جور و آسیب ِ گردون
خورده بس تیر ِ غم از زمانه
اوفتاده به دام ِ تو صیاد
کت ِ نباشد ز خوبی نشانه
ذره ای مهر اندر دلت نیست
هست بیداد ِ تو بیکرانه
رحمتی کن بر احوال ِ زارم
سوختم ، سوختم ، بی قرارم !"
گردد از آن حزین ناله ی گرم
خاطرات ِ تو از خواب ، بیدار
زیر ِ خاکستر ِ سرد ِ نسیان
قلب ِ گرم ِ تو گردد شرر بار
چون به یاد آری از عشق ِ پیشین
اشکت آهسته ریزد به رخسار
گردی از کرده ی خود پشیمان
کز چه راندی به من جور ِ بسیار
کز چه ام راندی از درگه ِ خویش
نا امیدم نمودی ز دیدار
لیک ، بی حاصلست آه و افسوس
عشق ِ رفته ، نگردد پدیدار
رانکه پیری ، دل ِ من فسرده ست
وز تو سرسبزی ِ حسن برده ست .
تا وقتی عشق آسمونی دارم
چه نیازی به عشق زمینی دارم
×من نوشت


 
پاسخ
سپاس شده توسط:
#3
فردای انقلاب

شیپور ِ انقلاب ، پرجوش و پرخروش
از نقطه های ِ دور ، می آیدم به گوش
می گیردم قرار ،می بخشدم امید
می آردم به هوش
فرمان جنبشست ، هنگامه ی نبرد
غوغای ِ رستخیز، روز ِ قیام مرد
جان می پرد ز شوق ، خون می چکد ز چشم
دل می تپد ز درد
در تیره جنگلی ، انبوه و دوردست
بر طرف ِ کوهسار ، در پای ِ رود ِ مست
ناچیز کلبه ایست ، برپا ز دیر باز
دیواره پرشکست
بر شاخی از بلوط در آن مکان ِ تنگ
آویخته ز سقف ، وارون ، یکی تفنگ
قنداقه پر غبار ، وزگشت ِ سال و ماه
بی نور و تیره رنگ
این همدم ِ منست ، کز روزگار ِ پیش
بیکار مانده است ، بر جایگاه ِ خویش
از جنگ و از شکار ، محروم و بی نصیب
افزوده تیرگیش
شیپور ِ انقلاب پرجوش و پرخروش
از نقطه های ِ دور ، می آیدم به گوش
می گیردم قرار ، می بخشدم امید
می آردم به هوش
اندر پیش ز دور ، فریاد ِ توده ها
آید به دست ِ باد ، بر گوش ِ من رسا
غوغای ِ کارگر ، هورای ِ زنجیر
فریاد ِ بینوا !
لختی به جای ِ خویش ، می ایستم خموش
وانگه دوان دوان ، خون در رگم به جوش
زی کلبه می دوم ، سوی ِ تفنگ خویش
می گیرمش به دوش
پاکیزه می کنم ، قنداقه اش ز خاک
گردش به آستین ، سازم ز لوله پاک
پس بر کمر ز شوق ، بندم قطار ِ خویش
کین جوی و خشمناک
انبوه توده ها ، فریاد ِ مرده باد
نزدیک می شوند ، آماده ی جهاد
غرنده همچو سیل ، کوبنده همچو پتک
توفنده همچو باد !
من بی خبر ز خویش ، سرمست و بی قرار
در پیش ِ آن گروه ، جویای کارزار
خوش ، می دوم دلیر ، کز روزگار ِ خصم
خوش برکشم دمار
فریاد می کشد ، پس با سر سپید
پیری از آن گذوه ، با قلب ِ پر امید
ای یاوران به هوش ! ای همرهان به پیش !
دشمن ز ره رسید !
سر نیزه های خصم ، در نور ِ آفتاب
رخشد همی به چشم ، چون موجها بر آب
نیروی ِ دولت است ، این لشکر ِ عظیم
سرکوب ِ انقلاب
رگبارهای تیر ، ناگه ز هر دو سو
بارد به رهگذر ، ریزد ز بام و کو
غلطم ، من از میان ، در حمله ی نخست
در خون خود فرو
انبوه ِ منقلب ، کینخواه تر شود
جوشد به کارزار ، همراه تر شود
آرد چنان هجوم ، ریزد چنان به خاک
تا چیره ور شود
فردای انقلاب ، بر صحن ِ کارزار
نیمای ِ من مرا می جوید اشکبار
من مرده ام ولی ، شادم که صد چو او
شادند و کامکار
تا وقتی عشق آسمونی دارم
چه نیازی به عشق زمینی دارم
×من نوشت


 
پاسخ
سپاس شده توسط:
#4
مریم

در نیمه های شامگهان ، آن زمان که ماه
زرد و شکسته ، می دمد از طرف ِ خاوران
استاده در سیاهی ِ شب مریم سپید
آرام و سرگران
او مانده تا که از پس ِ دندانه های کوه
مهتاب سرزند ، کشد از چهر ِ شب نقاب
بارد بر او فروغ و بشوید تن ِ لطیف
در نور ِ ماهتاب
بستان به خواب رفته ومی دزدد آشکار
دست ِ نسیم ، عطر ِ هر آن گل که خرّمست
شب خفته در خموشی و شب زنده دار ِ شب
چشمان مریمست
مهتاب ، کم کمک ز پس ِ شاخه های بید
دزدانه می کشد سر و می افکند نگاه
جویای مریمست و همی جویدش به چشم
در آ شب ِ سیاه
دامن کشان ز پرتو ِ مهتاب ، تیرگی
رو می نهد به سایه ی اشجار ِ دوردست
شب دلشکست و پرتو ِ نمناک ِ ماهتاب
خواب آورست و مست
اندر سکوت ِ خرم و گویای بوستان
مه موج می زند چو پرندی به جویبار
می خواند آن دقیقه که مریم به شستشوست
مرغی ز شاخسار
تا وقتی عشق آسمونی دارم
چه نیازی به عشق زمینی دارم
×من نوشت


 
پاسخ
سپاس شده توسط:
#5
عشق ِ رمیده

در پای آن چنار ِ کهن ، کز بسی زمان
سر بر کشیده یکه و تنها میان دشت
عشقی رمیده ، رفته ز افسردگی به خواب
غمگین ز سر گذشت
غوغا کنان ، گروه ِ کلاغان به شامگاه
سوی ِ درخت ِ گمشده پرواز می کنند
پر می زنند و از پی ِ خواب ِ شبانگهان
آواز می کنند
شب می رسد گرفته و سنگین نفس ز دور
سوسو زنان ، ستاره نظر می کند به خاک
وندر سکوت ِ شامگهان ، ژرف حالتیست
آرام و سهمناک
گهگاه ، از میانِ یکی ابر ِ تیره رنگ
برقی به چشم می رسد از کوهسار ِ دور
وز گوشه ی سیاه ِ یکی دخمه سایه ای
سر می کشد ز گور
آنجا ، کنار ِ قلعه ی ویران و دوردست
افروختست دختر ِ شبگرد ، آتشی
او خود به خواب رفته و نالان بگرد ِ او
روح ِ مشوشی
باد از فراز ِ کوه ، خروشان و تند خیز
می افکند به خاک ، چنار ِ خمیده را
می پیچدش به شاخه و بیدار می کند
عشق ِ رمیده را
تا وقتی عشق آسمونی دارم
چه نیازی به عشق زمینی دارم
×من نوشت


 
پاسخ
سپاس شده توسط:
#6
مهتاب

در زیر ِ سایه روشن ِ ماه ِ پریده رنگ
در پرتوی چو دود ، غم انگیز و دلربا
افتاده بود و زلف ِ سیاهش به دست ِ باد
مواج و دلفریب
می زد به روشنایی ِ شب ، نقش ِ تیرگی
می رفت جویبار و صدای ِ حزین ِ آب
گویی حکایت ِ غم ِ یاران ِ رفته داشت
وز عشق های ِ خفته و اندوه ِ مردگان
رنجی نهفته داشت
در نور ِ سرد و خسته ی مهتاب ، کوهسار
چون آرزوی ِ دور
چون هاله ی امید
یا چون تنی ظریف و هوس ناک در حریر
می خفت در نگاه
وز دشتهای ِ خرم و خاموش می گذشت
آهسته شامگاه
او ، آن امید ِ جان ِ من ، آن سایه ی خیال
می سوخت در شراره ی گرم ِ خیال خویش
می خواند در جبین ِ درخشان ِ ماهتاب
افسانه ی غم ِ من و شرح ِ ملال ِ خویش
تا وقتی عشق آسمونی دارم
چه نیازی به عشق زمینی دارم
×من نوشت


 
پاسخ
سپاس شده توسط:
#7
مهتاب

در زیر ِ سایه روشن ِ ماه ِ پریده رنگ
در پرتوی چو دود ، غم انگیز و دلربا
افتاده بود و زلف ِ سیاهش به دست ِ باد
مواج و دلفریب
می زد به روشنایی ِ شب ، نقش ِ تیرگی
می رفت جویبار و صدای ِ حزین ِ آب
گویی حکایت ِ غم ِ یاران ِ رفته داشت
وز عشق های ِ خفته و اندوه ِ مردگان
رنجی نهفته داشت
در نور ِ سرد و خسته ی مهتاب ، کوهسار
چون آرزوی ِ دور
چون هاله ی امید
یا چون تنی ظریف و هوس ناک در حریر
می خفت در نگاه
وز دشتهای ِ خرم و خاموش می گذشت
آهسته شامگاه
او ، آن امید ِ جان ِ من ، آن سایه ی خیال
می سوخت در شراره ی گرم ِ خیال خویش
می خواند در جبین ِ درخشان ِ ماهتاب
افسانه ی غم ِ من و شرح ِ ملال ِ خویش
تا وقتی عشق آسمونی دارم
چه نیازی به عشق زمینی دارم
×من نوشت


 
پاسخ
سپاس شده توسط:
#8
باستان شناس

در ژرفنای خاک ِ سیه ، باستان شناس
در جستجوی مشعل ِ تارک ِ مردگان
در آرزوی اخگر ِ گرمی به گور ِ سرد
خاکستر ِ قرون ِ کهن را دهد به باد !
تا از شکسته های یکی جام
یا گوشواره های یکی گوش
یا از دو چشم ِ جمجمه ای مات و بی نگاه
گیرد سراغ ِ راه
بیرون کشد زیاد ِ فراموشی ِ سیاه
افسانه ِ گذشت ِ جهان ِ گذشته را
وز مردگان به زنده کند داستان ِ غم
بی اعتنا به تربت ِ گلچهرگان ِ خاک
بر استخوان ِ پیر و جوان می زند کلنگ
تا در رسوب ِ چشمه ِ خشکیده ی حیات
یابد نشان قطره ی وهمی به گور ِ تنگ
ناگاه خیره کژدمی از گوشه ی مغاک
از دنگ دنگ تیشه هراسان و خشمناک
سر می کشد ، ز جمجمه ای شوم و دلگزای
می تازدش به هستی و می دوزدش به جای
لختی دگر به دخمه ی تاریک و پر هراس
کفتار می خورد ز تن ِ باستان شناس !
تا وقتی عشق آسمونی دارم
چه نیازی به عشق زمینی دارم
×من نوشت


 
پاسخ
سپاس شده توسط:
#9
دور

دور ، آنجا که شب فسونگر و مست
خفته بر دشتهای ِ سرد و کبود
دور ، آنجا که یاسهای سپید
شاخه گسترده بر کرانه ی رود
دور ، آنجا که می دمد مهتاب
زرد و غمگین ز قله ی پربرف
دور ، آنجا که بوی سوسنها
رفته تا دره های خاموش و ژرف
دور ؛ آنجا که در نشیب ِ کمر
سر به هم داده شاخه های تمشک
دور ؛ آنجا که چشمه از بر ِ کوه
می درخشد چو دانه های ِ سرشک
دور ، آنجا که رازهای نهان
خفته در سایه های جنگل ِ دور
دور ، آنجا که در آن جزیره که شب
اشکها می چکد ز چشم ِ گناه
دور ، آنجا که سرکشیده به ناز
شاخ ِ نیلوفر از میان ِ گیاه
دور ، آنجا که مرغ ِ خسته ی شب
دم فرو می کشد ز ناله و سوز
دور ، آنجا که بوسه های سحر
میخورد بر جبین ِ روشن ِ روز
اندر آنجا در آن شکفته دیار
در جهان ِ فروغ و زیبایی
با خیال ِ تو می زنم پر و بال
از میان ِ سکوت و تنهایی
تا وقتی عشق آسمونی دارم
چه نیازی به عشق زمینی دارم
×من نوشت


 
پاسخ
سپاس شده توسط:
#10
اندوه ِ شامگاه

کیست این مرده که در روشنی ِ شامگهان
تکیه دادست بر آن ابر و نشستست به کوه
بسته از دور به جای دادن ِ خورشید نگاهع
وز گرانباری ِ خاموش ِ طبیعت به ستوه
خیره بر زردی ِ شادی کش و دلگیر ِ غروب
زار و افسرده فرورفته در اندیشه ی گرم
پای آویخته از کوه و در آن توده ی برف
استخوان می کشدش شعله و می سوزد نرم
سینه دادست تهی چون قفسی در ره ِ باد
آرزومند ِ دلی تا کشد از سینه خروش
لیک دیریست که در سردی و خاموشی ِ مرگ
دلش از کار فرومانده و خون مانده ز جوش
راست ، چون روزنی از مرگ به غوغای ِ حیات
دنده هایش ز دل ِ ابر ، پدیدست به چشم
باد ، می توفد و در هر نفسش بر سر و روی
برف می بارد و می آردش آزرده به خشم
خسته از مرگ ، در اندیشه ی مرگیست که باز
بار ِ اندوه فرو گیردش از تیره ی پشت
رنجه از زیر و بم موج ِ گریزان ِ فنا
دست می ساید و بر جمجمه می کوبد مشت
قرص ِ خورشید ، چو شمعی بدم ِ بازپسین
نرم ، در شعله ی خود می سپرد جان به فسوس
آفتاب از سر کهسار چنانست که روز
در گذرگاه ِ شب ، آئیخته باشد با فانوس
او نشستست همانگونه بر آن توده ی برف
بسته از خلوت ِ تاریک ِ افق دیده به نور
یاد می آورد از تلخی ِ جان دادن ِ خویش
اندر آن نیمه ی پاییز ، در آن جنگل ِ دور
می کشد آه ، ولی دیر زمانیست که آه
منجمد گشته و افسرده در آن سینه ی سرد
می زند بانگ ، ولی حنجره ای نیست که بانگ
زان به گوش آید و تسکین دهدش آتش ِ درد
روز رفتست و یکی پرتو ِ نارنجی ِ گرم
راه گم کرده و تابیده بر آن ابر ِ کبود
می درخشد شفق از آبی ِ غمگین ِ سپهر
همچو نیلوفر ِ نو خاسته بر ساحل ِ رود
سایه ای گمشده ، در جستجوی پیکر ِ خویش
می رسد خسته و می ایستد آنجا به درنگ
می رود مرده که در بر کشدش از سر ِ شوق
لیک می لغزد و می اوفتد از قله به سنگ
چون سبویی که در افتد ز کف ِ باده پرست
لندش از بند جدا می شود از لغزش ِ گام
می رمد سایه و در تیرگی ِ سرد ِ سپهر
شب فرو می کشدش همچو یکی قطره به کام
مرده ، مردست و کنون بر سر آن غمزده کوه
استخوانیست پراکنده از و بر سر ِ برف
آرزوئیست که جوشیده ز ناکامی ِ سرد !
انتظاریست که تابیده ز تاریکی ِ ژرف
تا وقتی عشق آسمونی دارم
چه نیازی به عشق زمینی دارم
×من نوشت


 
پاسخ
سپاس شده توسط:


موضوعات مشابه ...
موضوع نویسنده پاسخ بازدید آخرین ارسال
  دفتر شعر صنم (اشعار نو) صنم بانو 28 3,595 ۲۷-۰۳-۰، ۰۹:۰۶ ق.ظ
آخرین ارسال: صنم بانو
  مجموعه کامل اشعار کتاب دیوار از فروغ فرخزاد صنم بانو 19 1,164 ۲۴-۰۳-۰، ۰۷:۲۷ ق.ظ
آخرین ارسال: صنم بانو
Heart اشعار سجاد شهیدی minaa 13 2,643 ۰۹-۰۳-۰، ۱۲:۵۵ ب.ظ
آخرین ارسال: minaa

پرش به انجمن:


کاربران در حال بازدید این موضوع: 1 مهمان