امتیاز موضوع:
  • 0 رای - 0 میانگین
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5
دفتر اشعار عطار نیشابوری !
#1
فَریدالدّین ابوحامِد محمّد عطّار نِیشابوری (۵۴۰ - ۶۱۸ قمری) یکی از عارفان و شاعران ایرانی بلندنام ادبیات فارسی در پایان سدهٔ ششم و آغاز سدهٔ هفتم است. او در سال ۵۴۰ هجری برابر با ۱۱۴۶ میلادی در نیشابور زاده شد. وی یکی از پرکارترین شاعران ایرانی به شمار میرود و بنا به نظر عارفان در زمینه عرفانی از مرتبهای بالا برخوردار بودهاست.


آثار:

  • دیوان اشعار
  • منطق الطیر
  • تذکره الولیاء
  • الهی نامه
  • بلبل نامه
  • اسرار نامه
  • خسرو نامه
  • مختارنامه
  • سی فصل
  • بیان الرشاد
  • بی سر نامه
  • هیلاج نامه
  • مظهر
  • جوهر الذات
  • مظهر العیب
  • مصیبت نامه
  • وصلت نامه
  • مزهت الاحباب
  • پندنامه
  • اشتر نامه
  • فتوت نامه
تا وقتی عشق آسمونی دارم
چه نیازی به عشق زمینی دارم
×من نوشت


 
پاسخ
سپاس شده توسط:
#2
  • فتوت نامه

الا! ای هوشمند خوب کردار


بگویم با تو رمزی چند ز اسرار



چو دانش داری و هستی خردمند


بیاموز از فتوت نکتهای چند



که تادر راه مردان ره دهندت


کلاه سروری بر سر نهندت



اگر خواهی شنیدن گوش کن باز


زمانی باش با ما محرم راز



چنین گفتند پیران مقدم


که از مردی زدندی در میان دم



که: هفتاد و دو شد شرط فتوت


یکی زان شرطها باشد مروت



بگویم با تو یک یک جملهٔ راز


که تا چشمت بدین معنی شود باز



نخستین، راستی را پیشه کردن


چو نیکان از بدی اندیشه کردن



همه کس را بیاری داشتن دوست


نگفتن: آن یکی مغز و دگر پوست



ز بند نفس بد، آزاد بودن


همیشه پاک باید چشم و دامن



اگر اهل فتوت را وفا نیست


همه کارش بجز روی و ریا نیست



کسی،کو را جوانمردیست در تن


ببخشاید دلش بر دوست و دشمن



بهر کس خواستی میباید آنت


اگر خواهی بخود، نبود زیانت



مکن بدبا کسی کو باتو بدکرد


تو نیکی کن، اگر هستی جوانمرد



زبان را در بدی گفتن میآموز


پشیمانی خوری تو هم یکی روز



ترا آنگه به آید مردی و زور


که بینی خویشتن را کمتر ازمور



مگو هرگز که: خواهم کردن اینکار


اگر دستت دهد میکن بکردار



کسی کو را بخشم اندر رضانیست


فتوت درجهان او را روا نیست



فتوت دار چون باشد دلازار


نباشد در جهانش هیچ کس یار



درین ره خویشتن بینی نگنجد


بجز خاکی و مسکینی نگنجد



فتوت ای برادر، بردباریست


نه گرمی ستیزه، بلکه زاریست



بده نان، تا برآید نامت،ای دوست


چو خوشتر درجهان ازنام نیکوست؟



زبان ودل یکی کن با همه کس


چنان کز پیش باشی، باش از پس



مکن چیزی،که دیدن را نشاید


اگر گویی شنیدن را نشاید



چو اندر طبع بسیاری نداری


مزن دم از طریق بردباری



طریق پارسایی ورز مادام


که نیکو نیست فاسق را سرانجام



مکن با هیچکس تزویر و دستان


که حیلت نیست کار زیردستان



درون را پاک دار از کین مردم


که کین داری نشد آیین مردم



چو خواندندت برو، زنهار میپیچ


ورت هم بیم جان باشد،مگو هیچ



بجان گر با زمانی اندرین راه


نباشد از فتوت جانت آگاه



دماغ از کبر خالی دار پیوست


ز شیطانی چه گیری عذر بردست؟



تواضع کن، تواضع، برخلایق


تکبر جز خدا را نیست لایق



تکبر خیرگی خود را مرنجان


که افزونی جسمست کاهش جان



سخن نرم و لطیف و تازه میگوی


نه بیرون از حد و اندازه میگوی



مگو راز دلت با هر کسی باز


که در دنیا نیابی محرم راز



حسد را بر فتوت ره نباشد


حسود از راه حق آگه نباشد



اخی را چون طمع باشد بفرزند؟


ببر، زنهار، از وی مهر و پیوند



اگر گفتی ز روی، آنرا بجا آر


وگر خود میرود سر بر سردار



بخود هرگز مرو راه فتوت


بخود رفتن کجا باشد مروت؟



ریاضت کش، که مرد نفس پرور


بود از گاو و خر بسیار کمتر



مرو ناخوانده، تا خواری نبینی


چو رفتی جز جگر خواری نبینی



بچشم شهوت اندر دوست منگر


که دشمن کام گردی، ای برادر



ز کج بینان فتوت راست ناید


که کج بینی فتوت را نشاید



بکام خود منه زنهار! یک گام


که ایمن نیست دایم مرد خودکام



مروت کن تو با اهل زمانه


که تا نامت بماند جاودانه



هزاران تربیت گر هست اخی را


ندارد دوست زیشان جز سخی را



مدارا کن تو با پیران مسکین


ببخشا بر جوانان بد آیین



مزن لاف ای پسر، بادوست و دشمن


که باشد مرد لافی کمتر از زن



فتوت چیست؟ داد خلق دادن


بپای دستگیری ایستادن



هر آن کس، کو بخود مغرور باشد


بفرسنگ از مروت دور باشد



ادب را گوش دار اندر همه جای


مکن بابی ادب هرگز محابای



بخدمت میتوان این ره بریدن


بدین چوگان توان گویی ربودن



بعزت باش، تا خواری نبینی


چو یاری کردی اغیاری نبینی



گر آید از درت سیلاب خون باز


بپوشانش درون پرده راز



مبر نام کسی جز با نکویی


اگر اندر فتوت نام جویی



بعصیان در میفکن خویشتن را


مجو آخر بلای جان و تن را



هوای نفس خودبشکن، خدا را


مده ره پیش خود صاحب هوارا



چنان کن تربیت پیرو جوان را


که خجلت برنیفتد این و آن را



نصیحت در نهانی بهتر آید


گره از جان و بند ازدل گشاید



لباس خود مده هر ناسزا را


بگوش جان شنو این ماجرا را



میان تربیت زان روی میبند


که باشد در کنارت همچو فرزند



فتوت جوی، گر دارد قناعت


همه عالم برند ازوی بضاعت



بطاعت کوش، تا دیندارگردی


که بی دین را نزیبد لاف مردی



پرستش کن خدای جاودان را


مطیع امر کن تن را و جان را



قدم اندر طریق نیستی زن


که هستی بر نمیآیی ازین فن



چوسختی پیشت آید کن صبوری


در آن حالت مکن از صبر دوری



بنعمت در،همی کن شکر یزدان


چو محنت در رسد صبرست درمان



چو مهمان در رسد شیرین زبان شو


بصد الطاف پیش میهمان شو



تکلف از میان بردار و از پیش


بیاور آنچه داری از کم و بیش



باحسان و کرم دلها بدست آر


کزین بهتر نباشد در جهان کار



چو احسان از تو خواهد مرد هشیار


چو مردان راه خود چالاک بسپار



اگر شکرانهای گوید مگو: کی؟


بباید گشتنت تسلیم دروی



فتوت دار چون شمعست در جمع


از آن سوزد میان جمع چون شمع



ترا با عشق باید صبر همراه


که تاگردی از این احوال آگاه



بگفتار این سخنها راست ناید


ترا گفتار با کردار باید



چو چشمت روی آن هستی ببیند


سخنهای منت، در جان نشیند



مکن زنهار! ازین معنی فراموش


همی کن پند من چون حلقه در گوش



گر این معنی بجا آری، ترا به


بشرط این راه بسپاری، ترا به



اگر خواهی که این معنی بدانی


فتوت نامهٔ عطار خوانی



خدا یار تو باشد در دو عالم


چه مردانه درین ره میزنی دم
تا وقتی عشق آسمونی دارم
چه نیازی به عشق زمینی دارم
×من نوشت


 
پاسخ
سپاس شده توسط:
#3
  • [b]اشترنامه
  • بسم الله الرحمن الرحیم

ابتدا برنام حی لایزال
صانع اشیاء و ابداع جلال

آن خردبخشی که آدم ذات اوست
جمله اشیا مصحف آیات اوست

خاک را بر روی آب او گسترید
عقل و جان و دین و دل زو شد پدید

کره چرخ فلک گردان بکرد
ماه و خورشید اندرو تابان بکرد

آفتاب روح را اطوار داد
چار را شش داد و نه را چار داد

جسم را از خاک و آب او آفرید
روح را از باد و آتش پرورید

روح پنهان گشت و تن پیدا نمود
از یداللّه اوید بیضا نمود

اول وآخر نبد غیری ورا
هرچه بینی اوست این بس مر ترا

آسمان شد خرقه پوش از شوق او
دایما گردان شده از ذوق او

هرچه بینی ذات یزدانست و بس
میدهد بر این گواهی هر نفس

اولین وآخرین ذات ویست
نحن اقرب گفت آیات ویست

هرچه آورد از عدم پیدا نمود
صورت جزوی همه اشیا نمود

آفتاب از نور او یک ذرّه دان
پرده دار از نور او شد آسمان

ماه گشته سالکی این نور را
میدهد هر روز نور او حور را

اندرین ره سالها بگداخته
محو گشته راز او نشناخته

هر زمان در منزلی دیگر رود
گاه بی پا و گهی بی سر رود

کوکبان چرخ حیران گشتهاند
با فلک در رقص گردان گشتهاند

چرخ میخواهد که این سر پی برد
لیک هرگز ره بصنعش کی برد

خاک را این سر مسلّم آمدست
زانکه اندر راه او کم آمدست

هرچه پنهان بود از وی فاش شد
بود معنی نقش صورتهاش شد

قرب خاک از بعد آن کامل ترست
هر که او مهجورتر و اصل ترست

باد خدمتکار کوی خاک شد
روح مطلق گشت جان پاک شد

عقل آنجا چون نظر بر دل فکند
عشق پیدا شد ز جان دردمند

آب شد آئینه کلی بدید
علفو و سفل از یکدگر شد ناپدید

هر چهار آمد پدید از هر چهار
صدهزار آمد برون از صد هزار

عقل صورت بین بدو با عشق گفت
کاین چه نقشی بود ز اسرار نهفت

عشق گفتا آنچه من دیدم ز تو
تو ندیدی سرّو من دیدم ز تو

جمله ذرّات پیدا و نهان
نقطه من گشت در هر دو جهان

اولین و آخرین عشقست و بس
عقل سودا میپزد در هر نفس

عشق جانان دید، عقل اشیا نمود
عشق بر موسی ید بیضا نمود

جوهر عشقست پیدائی حق
راز پنهانست یکتائی حق

عشق ظاهر کرد هر چیزی که بود
عقل بود امابرین واقف نبود

عشق جانان دید و جانان گشت کل
در عیان عشق پنهان گشت کل

عقل اندر قل تعالوا باز ماند
عشق سوی سرّ صاحب راز ماند

گر ترا عشقست یک ذره درای
تا درین ره بشنوی بانگ درای

چند خواهی ماند نه پخته نه خام
نه بد و نه نیک نه خاص ونه عام

اول آدم در فنای عشق بود
گشت پیدا ظاهرش بود و نبود

خواست تا خود را بداند از یقین
عقل او را رهنما آمد درین

اول آدم سوی هر ذره شتافت
تا بخود در ره نتافت او ره نیافت

بی خبر از نور جان پاک بود
گرچه سر تا پای صورت خاک بود

کرد جانان مر ورا تعلیم اسم
تا عدو پیدا شود بر قسم قسم

سوی ظلمت آشیان نور کرد
بعد از آن رو در بهشت و حور کرد

از سوی دنیا سوی جنت فتاد
تاج بر فرق خدا دانی نهاد

نور عشق اندر رهش همراه بود
پس سوی جانان ورا راهی نمود

گفت ای آدم تو هستی جزو و کل
عزها کلی بدل کردی بذل

بندگی ما را تو مطلوب آمدی
در محبت عین محبوب آمدی

درید قدرت وجودت چل صباح
داد ترکیبی مرورا روح راح

هرچه بینی آن تویی خود را بدان
ظاهری و باطنی و جسم و جان

اولی بس بی نهایت گشتهٔ
پرتوی بی حدّ و غایت گشتهٔ

عرش با کرسی ز ذاتت خواستند
هر دو را از ذات تو آراستند

آسمان و عرش و عنصر ذات تست
هر دو عالم نقطه ذرّات تست

آفرینش از تو بگرفته نظام
اولین و آخرین را کن تمام

آدم آن دم گفت ای جان جهان
ای مرا نور دل و عین عیان

ای بتو پیدا شده جان و تنم
ای ز نور تو شده ره روشنم

ای مه و خورشید عکس نور تو
من ز تو میخواهم این منشور تو

تا مرا راهی نمایی از رهت
زانکه آدم هست خاک درگهت

جزو و کل ذات تو میبینم همه
در دم آدم فکندی دمدمه

هفت گردون نقطه پرگارتست
عرش و کرسی غرقه انوار تست

ای بتو روشن تمام کاینات
آدم مسکین شده گم در صفات

کمترین خاک کویت آدمست
نور پاکت روشنی عالمست

آدم از تو راه عزت یافته
از همه اشیا ترا دریافته

مر مرا راهی سوی جانان نمای
این گره از جسم آدم برگشای

نور پیغمبر یقین راه او
گشته پیوسته سوی درگاه او

دید آدم عالم از بهر فنا
انبیا و اولیا و اصفیا

گفت احمد کاین همه ذرّات تست
نقطهای صفحه آیات تست

از میان جمله مقصودش منم
زانکه من نور تمامت آمدم

انبیا از نسل تو پیدا شوند
هر یکی سر فتنهٔ غوغا شوند

آنچه اسرارست ماداناتریم
جمله از خود دیده بر دید آوریم

آنچه ما دانیم آن ظاهر کنیم
گاه مومن گاهشان کافر کنیم

آنچه ما دانیم پیدا آوریم
نیک و بدهاشان تمامت بنگریم

آنچه ما دانیم از نیک و بدی
حکم کرده در ازل الّا الذی

آنچه ما دانیم از اسرار کل
بگذرانیم از همه از عزّ و ذل

بر سر هر یک قضایی آوریم
بر تن هر یک بلایی آوریم

چرخ را دور شبانروزی دهم
شب برم روز آورم روزی دهم

یفعل اللّه ما یشاء از حکم ماست
هر که جز این بنگرد عین خطاست

چشم بگشای ای امین راه بر
کار عالم را تمامت در نگر

این همه بند ره سالک شدست
جملگی تقدیر از مالک شدست

هر که او در قید چندین پیچ پیچ
چون بمیرد در نیابد هیچ هیچ

انبیا بودند سر غوغای عشق
جان فدا کردند در سودای عشق

زانکه راه جمله پیچاپیچ بود
چون بدیدند آن همه بر هیچ بود

محو گشتند از صفات جسم و جان
تا یقین شان گشت بی شک جان جان

در ره توحید فانی آمدند
غرق آب زندگانی آمدند

در ملامتها که آمد جملهشان
از نشان جسم گشته بینشان

آنچه آمد از بلا بر انبیا
در ره معشوق از جور و جفا

اول آدم از عزازیل لعین
در گمان افتاد از راه یقین

نوح را بنگر که از طوفان چه دید
شد درون بحر عشقش ناپدید

دیگر ابراهیم را از تف نار
غرقه گشته در میان نور نار

باز در یعقوب نابینا نگر
یوسفش گم کرده گر گان پیش در

باز بنگر کز سلیمان ملک و تاج
بستدند ازوی بکلی دیو داج

درنگر کایوب ابدال ضعیف
مانده اندر کرم تن زار و نحیف

باز بنگر چون زکریا بر درخت
کرده ارّه برو جودش لخت لخت

باز بنگر تا سر اسحاق را
کرد خونش بر سر عشّاق را

باز موسی را نگر ز آغاز عهد
دایهاش فرعون و ازتابوت مهد

باز بنگر بر سر یحیی که چون
کرده جوشش بر سر عشّاق خون

باز بنگر تا که عیسی چند بار
آوریدند آن سگان در زیر دار

باز بنگر تا سر ختم رسل
چند دیده خویش را در عین ذل

این همه راه ملامت آمدست
تا بنزدیک قیامت آمدست

کس نداند تا چه حکمت میرود
هر وجودی را چه قسمت میرود

جهد میکن تا ز صورت بگذری
بو که از معنی زمانی برخوری

جان خود را بر رخ جانان فشان
در ره مردان چو ایشان جان فشان

این طلسم از جسم و صورت برفکن
طیلسان از روی معنی برفکن

تا بگنج ذات مخفی در رسی
همرهان رفتند و تو مانده پسی

ذات تو در نیستی پیدا شود
وین دو بینی تو در یکتا بشود

ای شده کون و مکان از تو پدید
هر چه گفتم گوش جان ازتو شنید

ای درون جسم و جان پیدا شده
از دو عالم تا ابد یکتا شده

ای اناالحق گفته بی لفظ و زبان
در دلم پیدا و ازدیده نهان

اولین وآخرین را رهنمون
از تو پیدا گشته یکسر کاف و نون

ای بذات خویش بیچون آمده
نه درون رفته نه بیرون آمده

آشکارا بر دل و برجان شده
از تمام دیدگان پنهان شده

ای شده بر جان و دلها آشکار
راحم و رحمان و حی و کردگار

ای جلال و قدر تو دانسته تو
در ازل هم قدر تو دانسته تو

ای کمال لایزالت نور پاک
ای شده جویای صنعت آب و خاک

آفتاب از شوق تو در تک و تاب
خیمه کرده بی ستون و بی طناب

ماه هر ماهی ز غم بگداخته
هم کمال نور تو نشناخته

آتش اندر آتش شوقت مدام
باد کرده راه پیمایی تمام

تا زجایی راه یابد سوی تو
در نفسها میزند اوهوی تو

آب از صنعت روان در مرغزار
در درون چشمه نالان زار زار

خاک خاک راه بر سر کرده است
کو میان صد هزاران پرده است

از پس پرده ترا جویان شده
اوفتاده در ره و حیران شده

کوه را کوه غم و اندوه و درد
در دل و پایش فرو رفته بگرد

میرند هر لحظه بحر از شوق جوش
تا کند درّ وصالت را بگوش

هر شجر کان از زمین آید برون
میشود در راه عشقت سرنگون

میوههای رنگ رنگ از شاخسار
میکند هر سال از صنعت نثار

طالبان عشق در کار آمده
از پی حسنت ببازار آمده

جمله در اطوار و ادوار و خورش
عقل اینجا میکند زان پرورش

تا ز اسرار تو ای عقل فضول
میکند هر ذرّه تدبیر وصول

چند گویم چند جویم مر تورا
ای ز پنهانی شده پیدامرا

در سوی هر ذرّهٔ چون بنگرم
از هویدائیت آنجا ره برم

عشق راهم مینماید هر نفس
عقل میاندازدم در باز پس

چون یقینم شد که جانانم تویی
محو گشتم در تو، بردار این دویی

قل هواللّه احد یک بیش نیست
دیده بگشا زانکه او یک بیش نیست

خالقا بیچارهٔ راه توم
بنده و زندانی جاه توم

در درون نفس چندین پیچ پیچ
ماندهام جان پرخطر بر هیچ هیچ

از دو بینی دیدهام بگشای زود
سوی مقصودم رهی بنمای زود

حاضری یا رب ز زاریهای من
وارهان جانم ز دست خویشتن

سیر گشتم از جهان و خلق پاک
آرزویم میکند در زیر خاک

بی نیازا در نیاز من نگر
وارهان جانم ازین خوف و خطر

از سوی صورت سوی معنی برم
وز سوی معنی سوی عقبی برم

از لقای خود دلم پر نور کن
وز عزازیل لعینم دور کن

رحمتی کن بر من آشفته کار
از خداوندی به بخشش درگذار

گر نیامرزی تمامت جزو و کل
عزّها کلّی بدل گردد بذل

ای گناه آمرز مشتی پرگناه
هم ز تو سوی تو آوردم پناه

در دم آخر که خواهم آمدن
مر مرا امّید توخواهی بدن

شومی و بی شرمی ما در گذار
کرده ما پیش چشم ما میار
[/b]
تا وقتی عشق آسمونی دارم
چه نیازی به عشق زمینی دارم
×من نوشت


 
پاسخ
سپاس شده توسط:
#4
  • اشترنامه


  • نعت سید عالم علیه السلام

مهترین هر دو عالم مصطفاست


انبیاء و اولیا را رهنماست



خواجه ثقلین و سلطان جهان


ذرّهٔ از نور او کون و مکان



بهترین ومهترین جزو و کل


مهدی اسلام و هادی سبل



سایه حق رحمة للعالمین


نور شرعش در مکان و در مکین



جبرئیل از دست او شد خرقه پوش


راه بینانش شده حلقه بگوش



نور او مقصود موجودات بود


ذات او چون معطی هر ذات بود



از تمام انبیا مقصود اوست


بود موجودات را موجود اوست



عرش و کرسی قبله گاه کوی اوست


هر دو عالم آفتاب روی اوست



سایه او بر زمین هرگز نتافت


هر دو عالم همچو او دیگر نیافت



چرخ سرگردان شرع او شدست


دایماً گردان برای او شدست



هیچ پیغمبر ندید این سروری


دعوت کل امم را رهبری



ای ورای جسم و جوهر جای تو


هر دوعالم هست خاک پای تو



موسی از عشق تو شد بر کوه طور


از کمال عشق تو در غرق نور



من رانی ذات خود را دیده باز


هم ز خود گفته ز خود بشنیده راز



بیت اسرایش شب معراج بود


جبرئیل اندر میان محتاج بود



یک شبی در تاخت جبریل امین


خازن حق پیک ربّ العالمین



گفت ای ختم همه پیغامبران


سوی حق امشب تو هستی میهمان



در گذر زین خاکدان تنگ نای


زانکه میخواند ترا امشب خدای



یک براق ازنور حق آورده بود


در میان صد هزاران پرده بود



روی او بر شکل روی آدمی


در ملاحت وز جلادت آن دمی



زیور کرّوبیان بسته ورا


از دو عالم جای او بد ماورا



گفت امشب آن شبست ای بحر دین


تا شود عین عیان عین یقین



از زمین و از زمان پرواز کن


دیدهٔ اسرار معنی باز کن



صد جهان پر فرشته حاضراند


انبیا استاده در ره ناظراند



غلغلی افتاده در کون و مکان


زانکه اینجا میرسد صدر جهان



هشت جنّت در گشاده در رهت


برتر از عرش آمده منزلگهت



حور و رضوان با طبقهای نثار


از برای تو ستاده بیقرار



آسمانها جمله در بگشادهاند


هرچه هست از بهر تو بنهادهاند



یک زمان در سوی آن حضرت خرام


تا شود کار همه عالم تمام



بر براق شاه برگشت او سوار


زود بیرون راند از پنج و چهار



در زمانی از مکان بگذشته بود


تا رسید آنجا که آنجایی نبود



هرچه پیش آمد ورا از کاینات


میگذشت ومحو میکرد از صفات



تا بنزد آدم پیر آمد او


گفت ای آدم رموز سر بگو



گفت ای آدم دل و جان در پناه


آدم بیچاره را از حق بخواه



بعد از آن مر نوح را تصدیق گفت


از کمال شوق او تحقیق گفت



موسی عمران ز شوق استاده بود


غرقه گشته در تجلّی مینمود



گفت امشب مر مرا از حق بخواه


امّت تو گشتم ای پشت و پناه



دید ایوب ستم کش را بزار


ایستاده تن ضعیف و سوگوار



گفت ای درد مرا گشته دوا


چشم امید منی جانم ترا



از بلای عشق جانم وارهان


امشب آور راز کلی در میان



بعد از آن دیدش سلیمان خدیو


باز رسته از تمام مکر دیو



گفت ای سالار جمله انبیا


بس بود خود دیدن رویت مرا



بعد از آن در پیش ابراهیم شد


گرچه جدّش بود هم تسلیم شد



گفت ای فرزند امشب مرتراست


از خداوند جهان شد کار راست



بعد از آن در نزد عیسی در رسید


صورت و معنی او پر نور دید



گفت زنهار ای رسول بحر و بر


تانیندازی تو هر سویی نظر



امشب این مسکین ز حق درخواست کن


کار خلق و انبیا را راست کن



گر بهر چیزی فرود آیی براه


کی توانی خورد جام ازدست شاه



چون صفات راه را بگذاشت او


هیچ چیزی درنظر نگذاشت او



پرتو نور تجلّی شد پدید


در زمان شد میم احمد ناپدید



تا نظر بر احمد رهبر فکند


برقع از روی حقیقی برفکند



ثمّ وجه اللّه ناگه شد عیان


لال میگردد ز شرح این زبان



در میان آن فنا دید او بقا


در میان بد ابتداو انتها



در میان آن فنا صد گونه راز


گفته با او سرّها هر گونه باز



در میان آن فنا صد گونه نور


شعله میزد در دلش اندر حضور



گفت با او سی هزار و شصت هزار


جمله از اسرار سرّش بی شمار



سی هزار اسرار گفتا این مگوی


سی هزار دیگرش گفتا بگوی



بر علی کن سی دیگر آشکار


خود درین اسرار ما را پاس دار



پس محمد چون وصال دوست دید


هر کمالی را که آن اوست دید



گفت یا رب امّتم آزاد کن


جمله رادر حشر تو دل شاد کن



گفت بخشیدم تمام امتت


بلکه جمله از کمال حرمتت



چون محمد باز جای خود رسید


هر دوعالم در درون خویش دید



محو گشته فانی مطلق شده


در جهان عشق مستغرق شده



سی هزار اسرار از سرّ کلام


در میان آورد از بهر نظام



سی هزار اسرار با حیدر بگفت


باز حیدر شد بچاه اندر نهفت



با ابوبکر و عمر و هم راز گفت


آن همه تمکین و با اعزاز گفت



خویش را کل دید و کل را خویش دید


همچنان کز پس بدید از پیش دید



یاوران مصطفی یکسان بدند


دوستدار خاندان از جان شدند



گر ابوبکرست صدیق آمدست


پای تا سر عین تحقیق آمدست



گر عمر یک درّه دارشرع بود


دائماً در زهد و شوق و ورع بود



بود صاحب شرع عثمان از حیا


از دو دختر کار ساز مصطفی



یک زمان بی خواندن قرآن نبود


سر آن دریافت تا قربان ببود



صاحب زوج بتولی مرتضاست


بر یقین او پیشوای اولیاست



در دل او بود مکنونات غیب


زان برآوردی ید بیضا ز جیب



راز خود با هیچکس هرگز نگفت


در شبانروزی یکی ساعت نخفت



موج میزد در دلش دریای راز


بود او سر حقیقت بی مجاز



گر نه او بودی نبودی ماه و خور


گرنه او بودی نبودی بحر و بر



گرنه او بوی کجا دریافتی


جوهر عطار کی دریافتی



گر نه او بودی نبودی و اصلی


کار ما بودی همه بی حاصلی



گفته است او لو کشف را از یقین


یک زمان بی خویشتن حق را ببین



در جوانمردی چو او دیگر نبود


همچو او در ملک یک صفدر نبود



گرنه او بودی درین ره پایدار


کی شدی مر دین احمد آشکار



چون صحابه غرق توحید آمدند


نه چو تو پیرو بتقلید آمدند



جان خود ایثار کردند از نخست


تا باول بود آخرشان درست



صد هزاران آفرین بر جانشان


پاک باشد تا ابد دیوانشان



سالک آن باشد که در یاران او


دوست دارد مر وفاداران او



نور چشم مصطفی و مرتضی


کشتهٔ زهر و شهید کربلا



میوه باغ نبوّت برقرار


عرش اعظم را مریشان گوشوار



آن یکی در زهر کرده جان نثار


این یکی در خاک و خون افتاده زار



جان خود ایثار کردند از یقین


در گذشتند از مکان و از مکین



یا رب این سر را تو میدانی و بس


خستگان عشق را فریاد رس


تا وقتی عشق آسمونی دارم
چه نیازی به عشق زمینی دارم
×من نوشت


 
پاسخ
سپاس شده توسط:
#5
  • [b]اشترنامه
  • در ذات و صفات

ذات چه بودجزو و کل با یکدگر
جملگی یک گشته در زیر و زبر

روح چه بود پرتوی ازنور ذات
مانده سر گردان دریای صفات

عین چه بود در تجلّی گم شدن
قطرهٔ نامانده و قلزم شدن

عشق چه بود ذات اشیا یافتن
در نهان سر هویدا یافتن

نور چه بود راز جانان دیدنست
رازها بر گوش دل بشنیدنست

چیست ظلمت اندُه جان یافتن
بر هوای کام جان بشتافتن

عقل چه بود چشم دل برتافتن
از بدانستن رهی بشناختن

شوق چه بود آگهی دادن بدل
تا رهایی یابد او از آب و گل

آسمان چه بود نظیر پرده دار
سر جانان کرده بر کل آشکار

شمس چه بود پرتوی از نور ذات
ازرموز عشق گردان در صفات

ماه چه بود سالکی حیران شده
در فنای او فتان خیزان شده

نار چه بود کبر در سرداشتن
خویش رادر جاهلی بگذاشتن

باد چه بود نیستی در نیستی
جهد کن تا تااندرین ره نیستی

آب چه بودتازه رویی کردن است
جور از دست خسیسان بردنست

خاک چه بوددایماً افتادگی
در جنون عشق کردن سادگی

کوه چه بود اندرین ره ماندنست
صد کتاب هجر بر خود خواندنست

بحر چه بود در مکنون دادنست
از وصال دل بسر افتادنست

عرش چه بود قلب قلبی یافتن
از قلوب کالبد سر تافتن

فرش چه بود کارگاهی ساختن
هر دم ازنوعی دگر پرداختن

لوح چه بود راز اشیا خواندن است
گر توانی معنی آن راندن است

عشق چه بود جملگی حق دیدنست
در فضای بیخودی گردیدنست

عقل چه بود پر فضولی گفتن است
درنا سفته بدانش سفتن است

خوف چه بود نقش صورت دیدنست
پای تا سر در کدورت دیدنست

امن چه بود در حضور لامکان
اوفتاده محو کرده جسم و جان

شوق چه بود روی جانان یافتن
بعد از آن نور معانی یافتن

ذوق چه بوددر وصال خویش نه
جملگی یک گشته و پس پیش نه

روح چه بود پای تاسر گشته کل
دستها کلّی فرو شسته ز دل

حال چه بود بازگشتن در مکان
یافته سر معانی هر زمان

قال چه بود گفتن ازدردی سخن
تامگر پیدا شود راز کهن

ذات چه بود این همه خود دیدنست
هست خود نه نیک و نه بد دیدنست
[/b]
تا وقتی عشق آسمونی دارم
چه نیازی به عشق زمینی دارم
×من نوشت


 
پاسخ
سپاس شده توسط:
#6
  • اشتر نامه


  • برآمدن بر منبر وحدت از راه دل


یک زمان ای روح روحانی قدس


پای بیرون نه ازین دیر سدس



خیمه دل ماورای دیر زن


بود با نابود کلّ سیر زن



این بت و رهبان طبعی خوار کن


بعد از آن تو ترک پنج و چار کن



بشکن این بتهای نقش آزری


چند باشی در مقام کافری



این مهار اشتران بگسل ز هم


بگذر آنگه از وجود و از عدم



کعبه مقصود دل کن نیستی


هرچه پیش آید درو وانیستی



در درون کعبه خود را محو کن


راز جانان میشنو تو بیسخن



شرب جان را از بحار دل طلب


تا ترا آبی دهد ای خشک لب



از حیات طیبه جانی بیاب


صورت مایی بکن یکسر خراب



چون وصال کعبه دل یافتی


راز معشوق از میان دریافتی



کعبه همچون ذات کل یکسان نمود


شش جهت یک سوی را میدان نمود



ذات مخفی دان یقین اندر صفات


گاه اندر ذات و گه در کاینات



صورت و معنی یکی گردان بهم


تا زنی برکاینات دل علم



این صفات از عکس نور ذات خاست


عکس بر هر گوشه ذرات خاست



آن یکی بد این دو شد اسم عدد


این عدد پیدا نبود اندر احد



پرده دار نورها بد هفت قسم


گشته یکسر لیک هر یک برده اسم



پرده اول قمر دارد مقام


تیر گشته بر دوم صاحب مقام



بر سیم زهره شده از هر صور


بر چهارم شمس گشته تاج ور



پنجمین مریخ را باشد ببین


از برای جان تو در خشم و کین



مشتری جامه کبود اندر ششم


پای تا سر در تحیر گشته گم



در سلوک هفتمین دایم زحل


تاکند او مشکلات چرخ حل



هشتمین وادی توحید آمده


این همه آنجای با دید آمده



هر یکی در گردش از بهر تواند


روز و شب در کینه و مهر تواند



هر زمان در منزلی دیگر شوند


در طلب حیران درین ره میروند



با تو اند و بی تواند آنجایگاه


صورت مایی ترا گم کرده راه



در تک این دیر حیران ماندهٔ


چون کم در بند و زندان ماندهٔ



از وجود خویش فانی شو دمی


تادل ریشت بیابد مرهمی



بت پرستی میکنی در دیر تو


وین همه گردان شده در سیر تو



بت پرستی میکنی ای بی خبر


هر زمان بر صورتی داری نظر



بت پرستی میکنی و کافری


تو مگر مزدور نقش آزری



هرچه داری در نظر بت آن بود


بت پرستی مر ترا لابد بود



برشکن بتها چو ابراهیم دین


تا زنی دم لا احب الافلین



ملکت نمرود را گردان خراب


رو ز ابراهیم یک دم بر متاب



بر مشو سوی فلک نمرود وار


ورنه افتی در نجاست زار و خوار



در نجاست اوفتی تو سرنگون


آنگهت ابلیس باشد رهنمون



ای گرفتار بلای جان و تن


مانده سرگردان طبع خویشتن



این فلک سرگشته تر از آسیاست


اختران گردان گرداب بلاست



جامه ماتم بپوشیده ازین


در گمان و در خیال و در یقین



سالها گردیده در شیب و فراز


تا زمانی پی برد در صنع راز



هم حکیمان جهان حیران شدند


همچو او در فکر سرگردان شدند



هر کسی کرده کتابی در نجوم


یادگاری ساخته بهر علوم



برتر از جا ماسب کی خواهی شدن


همچو او در حکم کی خواهی بدن



عاقبت عقرب مرورا نیش زد


او بدید از پس و لیک از پیش زد



این همه نقشی بود چون بنگری


جهد کن تا یک زمان زین بگذری



در دم آخر بدانی کاین چه بود


این نمودارت ازینجا مانده بود



پس همانجا باش و آنجا گم مشو


از ره نفس و طبیعت دور شو



تو نمیدانی که بهر چیستی


اندرین ره از برای کیستی



این همه بهر تو پیدا کردهاند


دایماً حیران پس این پرده اند



صورت تو زاده ایشان شدست


جان تو در پردهها پنهان شدست



در پس این پردهها بازی مکن


در هوای خویش طنّازی مکن



پردهها را بردران پرده مدر


برگذر زین پردههای پرده در



چند خواهی بود اینجا پرده باز


یک زمانی برفکن این پرده باز
تا وقتی عشق آسمونی دارم
چه نیازی به عشق زمینی دارم
×من نوشت


 
پاسخ
سپاس شده توسط:
#7
  • [b]اشترنامه
  • حکایت استاد ترک و پرده بازی او

پرده بازی بود استادی بزرگ
چابکی دانا ولی از اصل ترک

مثل خود در فن نقّاشی نداشت
هر کجا میرفت آنجا کار داشت

صورت الوان عجایب ساختی
دایماً با خویش بازی باختی

هر صور کان ساختی در روزگار
خرد کردی دیگر آوردی بکار

جمله صورت نقش رنگارنگ داشت
هر یک از رنگی دگر بیرون نگاشت

هفت پرده ساختی از بهر کار
جمله رنگارنگ پر نقش و نگار

هفت پرده در صفت یک پرده بود
گل فشان آنجایگه زر کرده بود

بود نطعی مرورا خوب و لطیف
آن همه صورت در آنجا بد خفیف

هفت مزدور از پس آن پرده بود
سالها با جمله شان خو کرده بود

آن چنان بر نقش خود عاشق بد او
بر کمال کار خود صادق بد او

روی بستی چون که بیرون آمدی
هر زمان نقشی دگرگون آمدی

لیک مزدوران دگر در کار او
میشدندی از پی رفتار او

آن چنان کاستاد صنعت مینمود
کار مزدوران در آنجا میفزود

هر دم از نوعی دگر خود ساختی
هر یک از لونی دگر پرداختی

در بسیط عالمش همتا نبود
در میان دهر سر غوغا ببود

خلق میگفتند مرد و زن ازو
مینمودند این عجایبها بدو

غافلان گفتند کاین استاد نیست
کس ندیدست این و کس را یاد نیست

این صورها صورت استاداوست
از برون پرده این صورت نکوست

هر زمان رنگ دگر میآورد
اوستاد از هر صفت میآورد

میندانستند کان استاد بود
کاین همه نقش عجایب مینمود

عاقبت استاد صورتها شکست
پردهها از یکدگرشان برگسست

تا که راز او نداند هر کسی
کرد مزدوران بهر جانب بسی

ترک آن صورتگری یکسر بکرد
دیگر آن صورت بهر جایی نکرد

فرد بنشست از همه خلق جهان
دیگرش هرگز نیامد یاد آن

یک زمان در خویشتن بنگر تو هم
تا نباشی صورت و پرده بهم

این رموز از سرّ دل بگشای تو
خویشتن را بیش ازین منمای تو

ترک این صورت گری و نقش کن
چند رانم بیش ازین باتو سخن

تاتوئی از صورت خود در نیاز
هم تویی صورت گر و هم پرده باز

هست مزدور تو هفت اعضای تو
می پزند اینها چو توسودای تو

عاقبت از تو جدا خواهند گشت
با تو چندینی چرا خواهند گشت

پیشتر زان کاین حریفان بگذرند
بگذر از ایشان که با تو نسپرند

یک دمی در لامکان عشق شو
در پی این صورت حسی مرو

یک زمان این پردهها را بر گسل
این خیال جسم و صورت را بهل

کز تو بستاند بآخر داد خویش
پیشتر از وی تو بستان داد خویش

تو چه دانی تا کجایی مانده باز
سالها گردیده در شیب و فراز

چرخ کرده صورت تو بند بند
بازمانده در چنین جای گزند

تو چه دانی تا ترا صورت که کرد
اندرین میدان خاکی از چه کرد

تو چه دانی کز که باز افتادهٔ
در چنین شیب از فراز افتادهٔ

تو چه دانی تاترا که پرورید
از برای چه در اینجا آورید

تو چه دانی تا ترا چون ساختند
بلعجب چه طرفه معجون ساختند

در میان آتش و باد نفس
میپزی هر لحظه دیگرگون هوس

تو چه دانی کاتش تو از کجاست
باد خدمت کار جانت از چه خاست

تو چه دانی تا چه مییابی ز خاک
روز و شب غافل شده از جان پاک

تو چه دانی تا کدامین ره روی
از کدامین ره بدان درگه روی

تو چه دانی تا که معشوقت که بود
روز اول عین محبوبت که بود

تو چه دانی کاین فلکها بهر چیست
هر زمان کردن قران از بهر کیست

تو چه دانی تا قلم چه سرنوشت
تخم تو افلاک از بهر چه کشت

تو چه دانی تا چه خواهد بد ترا
بی وفا از خویش میجویی وفا

تو چه دانی کارگاه جسم و جان
کز کجا پیدا نمودت جسم و جان

تو چه دانی فهم غیب ای بی خبر
کز وجود خود نمییابی اثر

تو چه دانی تا ده و دو برج را
بر وجودت چون نوشته ماجرا

تو چه دانی کافتاب از بهر نو
گشت گردان در میان شهر تو

تو چه دانی تا قمر آنجا که بود
بر فلک بهر تو نقشی مینمود

تو چه دانی کوکبان سبع را
تا چه کاری کردهاند این طبع را

تو چه دانی رعد و برق آنجا که بود
یخطف برق از کجا گوشت شنود

تو چه دانی تا که باران از چه خاست
گفت انزلنا من الماء از کجاست

تو چه دانی تا نباتات از چه رست
منزل سالک در آنجا بد نخست

تو چه دانی تا که حیوان خود چه بود
نقش ابلیس اندران پیدا نمود

تو چه دانی تا که صورت نقش بست
آنگه از بهر چه آورد و شکست

تو چه دانی تا کجا خواهی شدن
چند سر گردان این سودا بدن

تو چه دانی تا ترا که گنج داد
لیک مخفی بود از آن مخفی نهاد

تو چه دانی کان در گنج از کجاست
گر بیابی تو بدانی کان کجاست

هر کسی وصفی ازین در گفتهاند
درّ دانش از معانی سفتهاند

تو چه دانی تا که تو خود آن کسی
اولین و آخرین را در پسی

تو چه دانی ای گرفتار صور
تا کجا خواهد بدن نقد گهر

تو چه دانی ای غرورت کرده بند
بر بروت خویشتن چندین مخند

تو چه دانی تاترا حیران که کرد
در میان چرخ سرگردان که کرد

تو چه دانی تا ترا که رخ نمود
چون ترا بنمود رخ پنهان نمود

تو چه دانی تا درین بحر عمیق
سنگ ریزه قدر دارد یا عقیق

تو چه دانی تا که آدم این دمست
روشن از این دم تمام عالمست

تو چه دانی نوح در دریای جسم
تا چه غوّاصی نمود از بهر اسم

تو چه دانی تا که ابراهیم راد
از برای چه درین آتش فتاد

تو چه دانی تا که ایوب ضعیف
جسم خود در راه کرمان کرده ضیف

تو چه دانی تا سلیمان تخت و ملک
داد بر باد و بشد تا اوج فلک

تو چه دانی تا که موسی دربحار
کرد فرعون طبیعی غرقه زار

تو چه دانی تا که جرجیس نبی
جان خود در راه او کرده فدی

تو چه دانی تا که عیسی در تنست
برتر از روحست و نور روشنست

تو چه دانی تا محمد در وجود
اولین و آخرین او بود و بود

این تمامت در که پیدا آمدست
مظهر اعیان و اشیا آمدست

دین خود را در ره باطل منه
این سخنها را ره باطل منه

کاین رموز من ز جایی دیگرست
سیر جانم از ورای دیگرست

آنچه من زین راه تنها یافتم
بود پنهان منش پیدا یافتم

هرکه در راه محمد ره نیافت
تا ابد گردی ازین درگه نیافت

راه پیغمبر همه اسرار بود
پای تا سر غرقه انوار بود

آنچه اسرار نهانی بُد نگفت
راز حق درجان پاک خود نهفت

سرّ اسرارش کجا داند کسی
او نگفت اسرار خود با هر خسی

یک شبی در خواب دیدم روی او
عاشق و بی خود دویدم سوی او

خاک پای او شدم در پای او
کز دو عالم برتر آمد جای او

خاک پایش قبلهٔ روح آمدست
انبیا را قبله گاه جان بدست

آنکه در معنی بعالم عالمست
ز آفرینش، آفرینش عالمست

دست من بگرفت آن شاه جهان
در دهان من فکند آب دهان

گفت ای عطّار پر اسرار من
لایقی در دیدن انوار من

آنچه حق بر جان و جسمت داده است
گنج پنهان بر دلت بنهاده است

ماعیان کردیم این گنج ترا
دست مزدی دادم این رنج ترا

هر گهر کز بحر جان افشاندهٔ
رمزهای سرّ جانان راندهٔ

هیچ شاعر زین معانی در نیافت
سرّ اسرار نهانی در نیافت

بر دل تو جمله آسان کردهایم
گرچه پیدا بود پنهان کردهایم

در ازل این خرقهات پوشیدهایم
پس شراب صرف کل نوشیدهایم

هرچه میخواهی طلب کن تا ترا
روی بنمائیم بی ارض و سما

این بگفت و روی خود پنهان نمود
بعد از آن روی دلم با جان نمود

این همه من از محمد یافتم
زانکه سوی قرب او بشتافتم
[/b]
تا وقتی عشق آسمونی دارم
چه نیازی به عشق زمینی دارم
×من نوشت


 
پاسخ
سپاس شده توسط:
#8
  • اشتر نامه


  • در علو مرتبه انسان




ای نموده جسم و جان از کاینات


هست در تاریکیت آب حیات



ای همه اسرار جانان کرده فاش


بیش ازین در صورت حسّی مباش



آنچه بخشیدم ترا آن قسم کن


هم نموداری بکن فاش این سخن



آنچه هرگز آدمی نشنیده است


نه کسی دانسته و نه دیده است



در رموز سرّ سبحانی بخوان


سر این تفسیر ربّانی بدان



یک زمان بر منبر وحدت برآی


زنگ شرک از صورت حس بر زدای



حافظان عشق را آور بجوش


جملهٔ ذرّات آور در خروش



از زبور عشق سر آغاز کن


پرّ و بال مرغ معنی باز کن



همچو داود آیت عشّاق خوان


سر آن با مذهب عشّاق ران



از بحار عشق جوهر بار کن


این زمان دل را بهمّت یار کن



بر سر عشّاق جوهرها ببار


چون درآمد شاخ معنیّت ببار



هر زمان وصفی دگر آغاز کن


هر نفس سازی دگر برساز کن



این همه ذرّات پیدا و نهان


از وجود خویشتن گردان عیان



این همه اشجار معنی بربرست


جایشان بر خاک و باد و آذرست



قسمتی ده روح روحانی عشق


تا بگوید راز پنهانی عشق



پرزنان سیمرغ وار از کوه قاف


کوه بر منقار معنی بر شکاف



از پس قاف وجودت رخ نمای


این معمّا را بمعنی برگشای



تو ازین صورت نه بینی جز که هیچ


عاقبت افتی میان پیچ پیچ



گر درین صورت بمانی زار تو


در میان خاک افتی خوار تو



کارها در صورت و معنی فتاد


عقل را با عشق ازان دعوی فتاد



نکتهٔ سرّ عجب پیدا نمود


هر دو عالم در دلم یکتا نمود



عقل سودا کرد بیحد بر دلم


هر زمانی سخت تر شد مشکلم



هر زمانم از ره دیگر ببرد


تا مگر ما را نماید دست برد



گفت این نقش خیالست این مبین


راه من جوی و مراد من گزین



گفتمش گرراست میگوئی یقین


چیست پیدا نزد من راه این چنین



گفت سرگردان مشو تا بنگری


گرنه از دور زمانه بگذری



نه ترا صورت نه آن معنی بود


نه ترا دنیی و نه عقبی بود



هرکه او از عقل بگذشت از جنون


هر که او با عقل باشد ذوفنون



هیچ عاقل مرد دو رنگی ندید


لیک یک میگشت در دو ناپدید



هیچکس او ترک جان و تن نگفت


هیچکس بر روی آتش خوش نخفت



هیچکس دیدی که او خود را بکشت


ور بکشت این هست کاری بس درشت



ناگهان عشق از کمین گاه ازل


روی خود بنمود بی مکر و حیل



هر دو عالم را بهم بر زد بکل


عقل سودایی شد اندر عین ذل



عقل چون عشق از برابر گاه دید


در زمان از پیش تن شد ناپدید



وهم، از گفتار عقل بوالفضول


همچو بادی بود بی رأی و اصول



عشق سیمرغیست کورا دام نیست


عشق را آغاز هست انجام نیست



عشق مغز کاینات آمد مدام


عشق هر چیزی کند صاحب مقام



عشق آدم یافت از جنّت فتاد


عشق شورش بر همه عالم نهاد



عشق آتش بود و عقل آب ای پسر


عشق خاکی و خرد باد ای پسر



عشق پنهان بود پیدا کرد کل


عشق معشوقیست اندر عین ذل



عقل میخواهد جهان را پایدار


عشق میخواهد که باشد پای دار



عشق بر منصور غالب گشته بود


بود هم مطلوب و طالب گشته بود



عشق او را بر سر دارش کشید


عشق او را کرد از جان ناپدید



گر کلاه عشق خواهی سر ببر


از خود و هر دو جهان یکسر ببر



عشق لوح و عرش و کرسی بسترد


عشق هرگز غیر جانان ننگرد



عقل ابلیس لعین از ره فکند


عقل یوسف را درون چه فکند



جوهر عشقست بی ذات و صفت


برتر از ادراک و عقل و معرفت



جوهر عشقست پیدا ونهان


حادث عشقست این هر دو جهان



جوهر عشقست دریای عظیم


جوهر عشقست رحمان رحیم



ای دل از خون میکن از تن جام ساز


بعد از آن این زرق و دلق و دام ساز



جان خود در راه عشق ایثار کن


جسم خود از عشق او بردار کن



بگذر از پنج و چهار و شش مبین


تا شود عین عیان عین یقین



هفت اختر را برون کن ازدماغ


از دوعالم کن تو جان و دل فراغ



چون نه جان ماند ونه دل جانان شوی


هم ز پیدائی خود پنهان شوی



در میان آن فنا صد گونه راز


گفت با او لیک بی او گفته باز



محو گردی فانی مطلق شوی


در جهان عشق مستغرق شوی



کل یکی گردد نماند این دویی


نیست آنجا جای مائی و تویی



جمله یک ذاتست اما بی عدد


جمله یک چیزست کلّی در احد



چون نماند صورتت را جسم و جان


اول وآخر تو باشی جاودان



چون تو باشی اول وآخر تویی


جزو و کل را باطن و ظاهر تویی



از صفات و از مکان باشد خیال


جمله یک گردد نیاید در زوال



این سخنها زان محقّق آمدست


نه از آن جهل مطبّق آمدست



ازمعانی موحّد باشد این


گر ببیند هم مکان را در مکین



گر هزاران کاس بر آب آوری


آن زمان در اندرونش بنگری



هر یکی را آفتابی باشد آن


چون رود خورشید خوابی باشد آن



گر یکی شمع آوری تاریک جای


صد هزاران آینه داری بپای



روی هر آیینهٔ شمعی بود


آن همه از پرتو لمعی بود



در سوی باغی اگر آبی رود


هردرختی را از آن تابی بود



آب روی خود بهر کس وا نمود


هر درختی میوهٔ پیدا نمود



آن همه یک آب بود از روی طور


هر یکی اسمی نموده گشته دور



آب خود را صانع اشیا کرده است


میوههای رنگ رنگ آورده است



هر سحرکان میوهٔ پیدا شود


آن بقیمت عالمی یکتا شود



کوکبان سرگشته و خورشید و ماه


جمله حیران گشته بر صنع اله



این همه معنی چو در جان باشدت


در صفت فرق فراوان باشدت



گر هزاران قرن گندم بدروی


آن همه یکی بود نبود دویی



چون همه یک گندست آن از عدد


جمله فانی میشود اندر احد



ذات گندم بود آدم بر صور


کی بیابد سرّ این هر بیخبر



گر نگفتی مرو را لاتقربا


کی شدی پیدا ولاد و اقربا



اندرین سر بود شیطان قضول


گشته ردّ و آدم آنجا شد قبول



گندم آدم بند راه صورتست


پای تا سر غرق عین حسرتست



سرّ گندم مصطفی دریافتست


کو سر از کونین و عالم تافتست



آدم مسکین کجا دانست کو


کین چه بازی بود پرگفتگو



بود ابلیس لعین از نور ونار


آدم از روی حقیقت در غبار



نور در ظلمت توانی یافتن


ظلمت اندر نور شد نایافتن



چون عزازیل آدم خاکی بدید


بعد از آن خود رادر آن پاکی بدید



گفت یا رب من ز نور مطلقم


اینت خاک باطل و من بر حقم



هر که او خود را ببینند در میان


بر کنارست از صفای صوفیان



من که چندین سال بر درگاه تو


بودهام اندر سلوک راه تو



من بجز تو سجده کس را چون کنم


من ازین اندیشه دل پرخون کنم



بهترم از خاک من صدباره تر


سجدهٔ تو کردهام زیر و زبر



علو و سفلم در بهشت جاودان


نور تحقیقم عیان اندر عیان



جنّت و حور و قصور، آن منست


جمله اندرحکم و فرمان منست



سالها گردیدهام شیب و فراز


تا قبولم در میان عزّ و ناز



من کجا و آدم خاکی کجا


این سخن با من بگو یا رب چرا



جز تو کس را سجده نکنم تا ابد


گر قبولم ور بخواهی کرد رد



حق تعالی گفت مرابلیس را


چند سازی این زمان تلبیس را



او بصد چیز از تو پیشم بهتر است


از هزاران همچو تو فاضلترست



سرّ خاکش آینهٔ کونین شد


از تو تا او قرنها ما بین شد



آدم از خاکست و تو از آتشی


او قبولی دارد و تو سرکشی



خاک صد باره به از آتش بود


زانکه جای سرکشان آتش بود



من نظر دارم درین خاک ضعیف


هست بر درگاه ما او بس شریف



انبیا زین خاک پیدا آورم


لون لون از وی بصحرا آورم



آنچه من دانم در این خاک ای لعین


سرّ اسرار هویدا و یقین



قرب خاک از آتش افزونتر بود


گرچه آتش ذات او بر تر بود



دانهٔ بر خاک بسپار و برو


بعد از آن صد دانهٔ دیگردرو



هرچه آتش را سپاری گم کند


جمله را یکسر بسوزد نیک و بد



آدم خاکی کنون محبوب ماست


جملهٔ ذرّات او مطلوب ماست



چون نیامد در نظر این خاک راه


کار خود کردی عزازیلا تباه



پس ندا آمد که ای کروّبیان


سجده پیش آدم آرید این زمان



جمله بنهادند سر را بر زمین


ایستاده بود ابلیس لعین



حق تعالی گفت ای جاسوس راه


چند خواهی کرد در آدم نگاه



سجده کن در پیش آدم ای لعین


بعد از آن اسرار کل در وی ببین



گفت ابلیس ای خداوند جهان


پادشاه آشکارا و نهان



جز تو من کس را نخواهم سجده کرد


من دویی هرگز نبینم جز که فرد



سالها من سجدهٔ تو کردهام


دایماً فرمان ذاتت بردهام



سجده غیر تو نخواهم کرد من


این سخن فرمان نخواهم برد من



حق تعالی گفت آدم غیر نیست


کور چشمی و ترا این سیر نیست



جسم آدم هم ز ما مشتق شدست


سرّ او بر من همه بر حق شدست



تو کجا دریابی این اسرار ما


گرچه سرگردان شدی در کار ما



لیک بر اسرار، ما داناتریم


عالم الاسرار در خشک و تریم



سجدهٔ کن تا نگردی لعنتی


گر ز ما امیدوار رحمتی



سجده کن یا لعنتم کن اختیار


تا مکافاتت کنم در روزگار



گفت یا رب هر چه خواهی کن تراست


آنچه میخواهی مرا ده کان سزاست



حق تعالی گفت مهلت بر منت


طوق لعنت کردم اندر گردن ت



نام تو کذّاب خواهم زد رقم


تا بمانی تا قیامت متّهم



بعد از این ابلیس بود اندر کمین


سر بدید و شد ورا عین الیقین



گفت سرّ این همین دم کشف شد


زین همه مقصودم این امید بد



لعنت تو بهترم از رحمتست


این همه رحمت چه جای لعنتست



هرچه خواهی کن خطاب از من مگیر


زانکه هستم از خطابت ناگزیر



لعنت آن تست و رحمت آن تو


بنده آن تست و قسمت آن تو



از خطاب تو دلم بیهوش گشت


تا ابد از شوق این مدهوش گشت



ای گریزان گشته از محبوب خود


پیش او یکسانست چه نیک و چه بد



گر طلب کاری تو چون ابلیس باش


دایماً بیمکر و بی تلبیس باش



گر تو مرد راه بینی،تن بنه


هر زمان بی صد قفا گردن بنه



هر که او خواری حق کرد اختیار


از میان جمله آمد اختیار



چند خواهی کرد این تلبیس تو


خود نیندیشی هم از ابلیس تو




تا وقتی عشق آسمونی دارم
چه نیازی به عشق زمینی دارم
×من نوشت


 
پاسخ
سپاس شده توسط:
#9
  • [b]اشترنامه
  • حکایت آدم علیه السلام

جزو و کل با یکدگر جمع آمدند
پای تا سر دیدهٔ شمع آمدند

از یقین نور تجلّی چون بتافت
خاک مرده روح روحانی بیافت

شد نفخت فیه من روحی، نثار
سرّ جانان گشت بر خاک آشکار

چل صباح آن جهانی بر گذشت
تا وجود آدم از گل زنده گشت

جزو و کل شد چون فرو شد جان بجسم
کس نسازد زین عجائب تر طلسم

جسم آدم صورت جان گشت کل
گشت پیدا راه عزّ و راه ذل

عشق و عقل و فهم و ادراک و یقین
حزن و شوق و ذوق ازو شد کفر و دین

آدم آنگه چشم معنی باز کرد
روی جانان دید و آنگه ناز کرد

دید آنگه جنّت و حور و قصور
گشت از نور تجلّی پر زنور

آسمان دید وزمین و چرخ و ماه
کرد در اشیا یکایک او نگاه

بود تا بابود کلّی سیر کرد
آنگهی آهنگ کنج دیر کرد

دید خود را روشن و آراسته
جمله از نور تجلّی خاسته

عطسه آمد ورا، سوی دماغ
گفت او الحمدللّه از فراغ

در تماشای بهشت او باز ماند
حق تعالی از میان جان بخواند

گفت ای روشن بتو بود وجود
این بگفت و اوفتاد اندر سجود

سجده کرد و گفت ای دانای راز
کار این بیچاره بر کلّی بساز

این چه اسرارست و من خود کیستم
اندرین جا گاه بهر چیستم

از کدامین ره بدینجا آمدم
عاجز و بی دست و بی پا آمدم

خالقا بیچارهٔ را هم ترا
همچو موری لنگ در راهم ترا

عشق آمد پرده از رخ برگرفت
آدم بیچاره را در بر گرفت

در خطاب آمد که دریاب آدمی
تا ابد چشم و چراغ عالمی

از دم حق آمدی آدم تویی
اصل کرّمنا بنی آدم تویی

خویش را بشناس در زیر و زبر
سجده کردندت ملایک سر بسر

در زمین و آسمان لشکر تراست
جسم و جان و جزو کل یکسر تراست

قبله گاه آفرینش آمدی
پای تا سر عین بینش آمدی

باز چون در راه حق بالغ شدی
تا ابد از جسم و جان فارغ شدی

آنچه دیدی و آنچه بینی آن تویی
خویش را بشناس صد چندان تویی

اولش اسما همه تعلیم داد
آنگه او را سلّموا تسلیم داد

گفت آدم ای کریم لایزال
حی و قیوم و رحیم و ذوالجلال

ای دل آدم بتو گشته سرور
غرقه گشته در میان نار و نور

من بتو پیدا شدم پیدا بُدی
تو بگو تاتو بکه پیدا شدی

حق تعالی گفت گستاخی مکن
میندانی تا چه میگوئی سخن

راز ما هم ما بدانیم از نخست
هم بگویم با تو کاین هم حقّ تست

تو بمن پیدا شدی و من بتو
گشته پیدا صنعهای من بتو

لیک مقصود من از تو یک کس است
از همه نسل تو ما را او بس است

نام او سلطان محمد آمدست
طاهر و محمود و احمد آمدست

گرنه او بودی نبودی کاینات
گر نه او بودی نبودی این صفات

گرنه او بودی نبودی ماه و خور
گرنه او بودی نبودی بحر و بر

گرنه او بودی نبودی آسمان
گرنه او بودی نبودی جسم و جان

گرنه او بودی نبودی اسم تو
کی بدی هرگز نشان جسم تو

گرنه او بودی نبودی انبیا
گرنه او بودی نبودی اولیا

گرنه او بودی نبودی این زمین
عرش و کرسی با مکان و با مکین

گرنه او بودی نبودی این بهشت
نور او خاک وجود تو سرشت

گرنه او بودی نبودی این جهان
خوب و زشت و آشکارا و نهان

گرنه او بودی شفاعت خواه تو
کی شدی پیدا در این جا راه تو

آفرینش را جز او مقصود نیست
پاک دامن تر ازو موجود نیست

وصف پیغمبر چو آدم گوش کرد
یک زمان از شوق، جان بیهوش کرد

گفت میخواهم که بینم روی او
تا شوم من گرد خاک کوی او

حق تعالی گفت نور او ببین
کان نهادم من ترا اندر جبین

لیک بنگر این زمان از دست راست
تا ببینی آنچه مقصود تراست

چون نظر آدم بدست راست کرد
آنچه او از حق تعالی خواست کرد

دید آدم عرش با لوح و قلم
بعد از آن، آن نور عالم زد علم

شعلهٔ زد نور پاک مصطفی
کرد روشن هم زمین و هم سما

نور عالی هر دو عالم در گرفت
آدم از آن نور مانده در شگفت

چشم آدم شورشی آغاز کرد
بعد از آن بر هم نهاد وباز کرد

ناخن آدم از آن روشن ببود
روی آدم همچو آئینه نمود

بر سر هر ناخنی دیدآدمی
بود پیدا هر یکی را عالمی

آدم از آن شوق بیهوش اوفتاد
در نبود وبود، خاموش اوفتاد

گفت این فرزند خاص الخاص تست
ره نمای توبهٔ و اخلاص تست

آدم آنگه پس دعاآغاز کرد
هر دو کف بر روی خود او باز کرد

گفت آدم یا اله العالمین
راحم و رحمن و خیر النّاصرین

آدم بیچاره را توفیق بخش
دیدهٔ جانش ره تحقیق بخش

رحمتی کن بر تمامت جزو و کل
آدم مسکین مگردان عین ذل

در موافق جملهٔ کروّبیان
جمله آمین گوی بودند آن زمان

چون دو دست خویش بر روی آورید
آدم آنگه سوی جنّت بنگرید

آنچنانش سکر عشق آورده بود
کز میان پرده فوقش پرده بود

یک زمان در خواب شد بیهوش او
بود از آن مستی عجب مدهوش او

ناگهان در خواب اندر خواب دید
صورتی چون ماه و خور گشتی پدید

صورتی کاندر جهان مثلش نبود
روی خود را سوی آدم مینمود

صورتی مانندهٔ خورشید و ماه
آدم اندر وی همی کردی نگاه

چشم عالم همچنان دیگر ندید
کرد پیدا حق تعالی دید دید

رغبت او کرد آدم آن زمان
گشت عاشق بر جمالش آنچنان

خواست تا او را بگیرد در کنار
کرد ازوی ناگهان حوّا کنار

غیرت حق در وجودش کار کرد
بعد از آن اندیشهٔ بسیار کرد

خالق آفاق من فوق الحجاب
بر ید قدرت چنین کرد انقلاب

آنچه آدم را بخوابش مینمود
در زمان از صنع او پیدا ببود

چون چراغی از چراغی برفروخت
آن چراغ نور آدم بر فروخت

آدم از آن خواب خوش ناگه بجست
در دو چشم خویش مالید او دو دست

دید آن محبوب و آن روح قلوب
گفت ای رحمن و ستّار العیوب

این چه سرّست این دگر با من بگوی
کز کجا پیدا شدست این ماهروی

حق تعالی گفت این هم جفت تست
هم سروهم راز تو،هم گفت تست

از تو و او خلق عالم سر بسر
میکنم پیدا، بدان ای بی خبر

از ره شرع رسول هاشمی
کرد ایشان را بباید همدمی

گفت ای آدم کنون گندم مخور
کز بهشت جاودان افتی بدر

این شجرزنهار تا تو ننگری
چون به بینی این شجر زو بگذری

جبرئیلش هر زمان رخ مینمود
قدر آدم لحظه لحظه میفزود

زان شجر میداد مر وی را خبر
زینهار ای آدم این گندم مخور

آدم از عزّت چنان در عز فتاد
تاج بر فرق جهاندارش نهاد

هر زمان در منزلی و گوشهٔ
پیش او میرست هر جا خوشهٔ

بود با حوا چنان در عین راز
گاه در شیب و گهی اندر فراز

صورت حوا چنانش دوست بود
پای تا سر مغز بُد نه پوست بود

مانده حیران در رخ آن دلنواز
در حقیقت بود اندر عین راز

لیک ابلیس لعین در جست و جوی
خوار و ملعون گشته رفته آبروی

جان او در تفّ نار افتاده بود
کار او بس خوار و زار افتاده بود

مکر بر تلبیس میکرد از حسد
تا کند آدم مثال خویش رد

سالها در ناله و در درد بود
در میان زندگان او فرد بود

بر در جنّت نشست او، سالها
تا همه معلوم کرد احوالها

مار با طاوس، دربان بهشت
رفت و با ایشان گل انسی بکشت

در دهان مار بنشست آن لعین
رفت در سوی بهشت او پر ز کین

تا بر آدم میرسید آن نابکار
دید آدم را نشسته شاهوار

بود در پهلوی حوا شادمان
بد نشسته بر سر تخت روان

تخت هرجائی روان مانند آب
انگبین ناب با شیر و شراب

زیر آن تخت روان هر جای جوی
بود سرگردان عزازیلش چو گوی

هر کجا ابلیس میشد از نخست
یک دوسه خوشه در آنجا میشکفت

پیش آدم رفت و گفتا این بخور
کاین همه از بهر تست ای نامور

چون شب تاریک لیل عسعسه
هر زمان میکرد بروی وسوسه

عاقبت اندر تن او راه یافت
هر دم از لونی دگر بیرون شتافت

خواست تا او را برد از ره برون
فعل مس الجن، باشد در جنون

آنچه تقدیر خدا بود از ازل
کارگاهش، حکم رفته بی خلل

هرچه هست و بود و آید در وجود
شبنمی دان آن هم از دریای جود

یفعل اللّه ما یشا حق گفته است
درّ این اسرار معنی،سفته است

هر که او اسرار اول باز دید
خویشتن را برتر از اعزاز دید

هرچه حق خواهد بباشد در زمان
بی خبر زین راز آمد جسم و جان

هرچه حق خواهد بباشد بی شکی
این کسی داند که او بیند یکی

هرچه حق خواهد کند در قادری
این بدان ای بیخبر گر ناظری

هرچه حق خواهد کند بی گفتگوی
چند گویی هیچ باشد گفت و گوی

در ازل او سر یکایک دیده است
این کسی داند که صاحب دیده است

در ازل بنوشت هم خود باز خواند
خود براند از پیش و هم خود باز خواند

در ازل حکمی که رفته آن بود
مرگ را آخر درین تاوان بود

گر شوی در راه او، تسلیم او
درگذر زین شیوه و این گفتگو

هر که خواهد برگزیند از میان
جهد کن تا خود نه بینی در میان

بر سر هر کس قضائی میرود
برتن هر کس بلائی میرود

خون صدّیقان ازین حسرت بریخت
آسمان بر فرق ایشان خاک بیخت

عشقبازی میکند با خویشتن
تو ندانی ای که دیدی خویشتن

نه قلم دارد ازین سر آگهی
لوح خود را شسته، بر دست تهی

عرش سرگردان این اسرار شد
از نمود خویشتن بیزار شد

در قضای خود رضا ده از یقین
خویشتن رادر میان یکجو مبین

از قضای رفته گر واقف شوی
در زمان و در مکان عارف شوی

از قضای رفته کس آگاه نیست
هیچ عاقل واقف این راه نیست

بر قضای رفته ای دل تن بنه
پیش حق هر لحظهٔ گردن بنه

از قضای رفته، بسیاری مگوی
درد این اسرار را، درمان مجوی

از قضای رفته، آدم بی خبر
بود خوش بنشسته بی خوف و خطر

از قضای رفته، زد سیمرغ لاف
لاجرم از شرم شد بر کوه قاف

عاقبت چون حکم ایزد کار کرد
آدم اندیشه در آن بسیار کرد

چون قضای رفته بُد گندم بخورد
ناگهان افتاد در اندوه و درد

رفت حوا نیز اکلی کرد از آن
خوشهٔ بستد ز آدم خورد از آن

حُلّهاشان محو شد اندر وجود
آنچه اول رفته بود آخر ببود

خوار و سرگردان شدند و مستمند
ناگهان نزدیکشان آمد گزند

جبرئیل آمد که حق فرموده است
کاین همه رنج شما بیهوده است

از بهشت عدن ما بیرون شوید
همچنان در نزد خاک و خون شوید

این همه گفتم شما را پیش ازین
عاقبت خود کار خود کرد آن لعین

از بهشت عدنشان بیرون فکند
بار دیگرشان میان خون فکند

حق تعالی گفت با آدم براز
کای خطا کرده، بمانده در نیاز

این چراکردی؟ که گفتت این بخور؟
کو فتادی از بهشت ما بدر

آدم بیچاره زان خاموش شد
از خجالت یک زمان مدهوش شد

بار دیگر کرد حق، با او خطاب
تا چراخاموش کشتی در جواب

گفت آدم ربّنا بد کردهام
هرچه کردم با تن خود کردهام

لیک شیطان لعین از ره ببرد
بر من مسکین بکرد این دست برد

ربّنا یا ربّنا یا ربّنا
ظلم کردم بعد ازینم ره نما

بعد از آن بادی برآمد پر خطر
کردشان هر دو جدا از یکدگر

درنگر ای راه بین تاشان چه بود
حق تعالی بود با ایشان نمود

هست این تمثیل جسم و جان تو
یک دو روزی آمده مهمان تو

از بهشت عدن بیرون رفتهٔ
در میان خاک و در خون خفتهٔ

هست ابلیس لعینت رهنمای
باز میافتی دمادم از خدای

چون بلای قرب حق آدم بدید
خویشتن را در میان دردم بدید

سرّ گندم بود کورا خوار کرد
سرّ گندم هفت و پنج و چار کرد

سرّ گندم در درون نطفه بین
تا شود جمله گمان تو یقین

گر نبودی جسم را، جانی بکار
کی شدی آدم خود آنجا آشکار

بند راه آدم آمد این شجر
بر سلوک آن فتادش این خطر

او بدو گندم، بهشت عدن داد
این بلا و رنج را بر خود نهاد

گر بیک جو میتوانی، داد ده
نفس خود را یک زمانی، داده ده

برگذر زین خاکدان خلق خوار
درگذر زین صورت ناپایدار

ورنه دنیا زود مردارت کند
گنده تر از خویش صد بارت کند

هست دنیا بر مثال آتشی
هر زمان خلقی بسوزاند خوشی

هست دنیا بر مثال کژدمی
میزند او نیشها در هر دمی

هست دنیا چون پلی بگذر ز وی
ورنه لرزان گرددت هم پا و پی

هست دنیا آشیان حرص و آز
مانده از فرعون و از نمرود باز

هست دنیا گنده پیری گوژ پشت
صد هزاران شوی هر روزی بکشت

هست دنیا بی وفا و پر جفا
تو ازو امید میداری وفا

هست دنیا جای مرگ و دردو داغ
گر تو مردی زود گیری زو فراغ

هست دنیا کشتزار آن جهان
تو در اینجا نیز تخمی برفشان

هست دنیا همچو مرداری خسیس
کم مگردان اندرو جان نفیس
[/b]
تا وقتی عشق آسمونی دارم
چه نیازی به عشق زمینی دارم
×من نوشت


 
پاسخ
سپاس شده توسط:
#10
  • اشتر نامه

  • جدا شدن آدم و حوا از یکدیگر


چون جدا شد آدم خاکی ز جفت

یک زمان از درد تنهائی نخفت


روز و شب در ناله و در گریه بود

او چو سرگردان میان پرده بود


در سر اندیب اوفتاده بیقرار

روز و شب گریان شده از عشق یار


زاب چشم او بسی دارو برست

ز آب چشم خود جهانی را بشست


حق تعالی ز آب چشمش کرد یاد

زنجبیل و سلسبیلش نام داد


بود حوّا نیز هم گریان شده

از فراق ودرد او بریان شده


بود سیصد سال آدم در گناه

ربّنا میزد میان خاک راه


یک شبی تاریک همچو پر زاغ

دید عالم را پر از نور چراغ


مصطفی در خواب او را، رخ نمود

میخرامید و برخ فرّخ نمود


رفت آدم نزد او کردش سلام

گفت ای فرزند، و ای صدرانام


ای شفاعت خواه مشتی تیره روز

لطف کن شمع دلم را بر فروز


جبرئیل اندر برش استاده بود

چشم بر روی نبی بگشاده بود


هر دو گیسو را بکف او بر نهاد

پس زبان را بر شفاعت برگشاد


گفت ای پروردگار بحر و بر

صانع لیل ونهار و ماه خور


کردهٔ آدم ببخش و در گذار

کردهٔ او پیش چشم او میار


در زمان آمد ندا کای صدر کل

مهدی اسلام وهادی سبل


از برای تو ببخشیدم همه

تو شبان خلق و عالم چون رمه


تو به آدم قبول آمد کنون

از برای نور تو ای رهنمون


در زمان آدم بجست از خوابگاه

دید حوا را عجب آن جایگاه


دست را در گردن او آورید

خونشان از هر دو دیده میچکید


از وصال یکدگر گریان شدند

زان فراق و زان بلا حیران شدند


کی بود تا جسم و جان در عین حال

از فراق آیند، در سوی وصال


یوسف گم گشته باز آید پدید

یک زمان این عین را ز آید پدید


چون تو آوردی تو هم بیرون بری

بی چگونه آمدی، بی چون بری


هرچه کردی حاکمی و کارساز

کار این درویش را نیکو بساز


اول و آخر توئی در کلّ حال

پادشاه مطلقی و بی زوال


رایگانم آفریدی در جهان

رایگانم هم بیامرزی عیان
تا وقتی عشق آسمونی دارم
چه نیازی به عشق زمینی دارم
×من نوشت


 
پاسخ
سپاس شده توسط:


موضوعات مشابه ...
موضوع نویسنده پاسخ بازدید آخرین ارسال
  دفتر شعر صنم (اشعار نو) صنم بانو 28 3,551 ۲۷-۰۳-۰، ۰۹:۰۶ ق.ظ
آخرین ارسال: صنم بانو
  مجموعه کامل اشعار کتاب دیوار از فروغ فرخزاد صنم بانو 19 1,148 ۲۴-۰۳-۰، ۰۷:۲۷ ق.ظ
آخرین ارسال: صنم بانو
Heart اشعار سجاد شهیدی minaa 13 2,619 ۰۹-۰۳-۰، ۱۲:۵۵ ب.ظ
آخرین ارسال: minaa

چه کسانی از این موضوع دیدن کرده اند
2 کاربر که از این موضوع دیدن کرده اند:
بانوی جنوب (۱۴-۰۹-۹۴, ۰۷:۵۹ ق.ظ)، .M!!NoO. (۲۷-۰۹-۹۵, ۱۱:۵۴ ق.ظ)

پرش به انجمن:


کاربران در حال بازدید این موضوع: 1 مهمان