ارسالها: 6,376
موضوعها: 1,451
تاریخ عضویت: آبان ۱۳۹۳
اعتبار:
11,951
سپاسها: 0
76 سپاس گرفتهشده در 6 ارسال
در مطب دكتر روانشناس
من نتونستم تكليفمو انجام بدم
چون يك اتفاقي افتاده
من نتونستم سر وقت بيام
چون يك اتفاقي افتاده
من نتونستم با كسي مهربون باشم
چون يك اتفاقي افتاده
من نتونستم كاري رو شروع يا تموم كنم
چون يك اتفاقي افتاده
اصلاً من نتونستم زندگي كنم،
چون يك اتفاقي افتاده
مي پرسيد"چه اتفاقي افتاده؟"
خب من از كجا بدونم؟!
شما بايد بگين آقاي دكتر!
آخه ناسلامتي شما پول مي گيريد كه همين چيزا رو بفهميد ديگه!
((شل سیلور استاین))
و دیگر آسمان را نخواهی دید...
ارسالها: 6,376
موضوعها: 1,451
تاریخ عضویت: آبان ۱۳۹۳
اعتبار:
11,951
سپاسها: 0
76 سپاس گرفتهشده در 6 ارسال
قد يك سانتي
اگه آدم يه سانت قد داشت، مي تونست سوار يه كرم، بره مدرسه.
اشك مورچه براش قد يه استخر مي شد
با يه ذره كيك
هفت روز مهماني مي داد
پشه براش يه غول بزرگ و وحشتناك مي شد
اگه آدم يه سانت قد داشت.
اگه آدم يه سانت قد داشت، مي تونست از زير در رد بشه
يك ماه طول مي كشيد تا به مغازه برسه.
يه تكه پنبه مي شد رختخوابش.
تار عنكبوت مي شد طناب براي تابش.
اگر آدم يه سانت قد داشت
سوار چوب آب نبات تو ظرفشويي آشپزخونه موج سواري مي كرد.
به جاي مامان انگشت شست اونو تو بغلش فشار مي داد.
از زير پاي آدما با وحشت و ترس و لرز در مي رفت.
براي برداشتن مداد يك روز و شب صرف مي كرد.
(اين شعر چهارده سال طول كشيد
چون من يك سانت قد دارم.)
((شل سیلور استاین))
و دیگر آسمان را نخواهی دید...
ارسالها: 6,376
موضوعها: 1,451
تاریخ عضویت: آبان ۱۳۹۳
اعتبار:
11,951
سپاسها: 0
76 سپاس گرفتهشده در 6 ارسال
پوست دزد
ديشب مثل هميشه
زيب پوستم را باز كردم
پيچ سرم را شل كردم
و رفتم تو رختخواب
شب كه خواب بودم
يك احمقي آمد تو
پوستم را تن اش كرد
سرم را روي سرش پيچ كرد.
حالا با پاها ي من تو خيابان ها مي دود.
كارهائي مي كند كه من نمي كنم
حرفهائي مي زند كه من نمي زنم.
بچه ها را قلقلك مي دهد
به مردها لگد مي زند
دست خانم را مي كشد.
حالا اگر اشك به چشمان خوشگل شما بياورد
يا سرتان رادرد آورد
بدانيد من نيستم
همان ديوانه اي است
كه پوست مرا تنش كرده.
((شل سیلور استاین))
و دیگر آسمان را نخواهی دید...
ارسالها: 6,376
موضوعها: 1,451
تاریخ عضویت: آبان ۱۳۹۳
اعتبار:
11,951
سپاسها: 0
76 سپاس گرفتهشده در 6 ارسال
۱۷-۰۴-۹۴، ۰۸:۱۴ ب.ظ
(آخرین تغییر در ارسال: ۱۷-۰۴-۹۴، ۰۸:۱۴ ب.ظ توسط Ar.chly.)
ايستادن ، بيرون از پناهگاه تو
بيرون پناهگاهت مي مانم و درون را نگاه مي كنم ،
در حالي كه در اطرافم ، از ، هر سو ، بمب مي ريزند !!!
تو در داخل پناهگاهت چقدر سرحال و در امان و خوشحال به نظر مي آيي ،
آيا گفته بودم كه من به اين چيزها توجه مي كنم؟
آيا گفته بودم كه چه شگفت آور هستي؟
و چقدر ناراحتم كه از هم جدا شده ايم.
عزيزم ، من بيرون پناهگاه تو ايستاده ام ،
اما اميدوارم كه در قلب تو باشم .
((شل سیلور استاین))
و دیگر آسمان را نخواهی دید...