امتیاز موضوع:
  • 1 رای - 5 میانگین
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5
دفتر اشعار|قاسم حسن نژاد
#1
  • زندگی نامه:
قاسم حسن نژاد در نوزدهم ارديبهشت هزار و سي صد و سي و نه در روستاي ديلمان از توابع سياهكل (گيلان) بدنيا آمد.اما تاريخ تولدش دقيق نيست.زيرا پدر و مادرش بيسواد بودند و نتو انسته بودند تاريخ تولد دقيق وي را در جائي يادداشت كنند.علاوه بر بيسوادي ؛ فقر نيز پدر خا نواده را براي گذران زندگي به كارهاي مختلف ولي آبرومند وا مي داشت. ديلمان در آن زمان يك جاده ما لرو تا نزد يكي هاي سياهكل (لونك) داشت و كاملا در بن بست عجيب تاريخي قرار گرفته بود. تا كلاس پنجم ابتدائي را در دبستان قابوس ( شهيد مير حسيني ) ديلمان طي كرد. سال اول راهنمائي را در منزل عمه خويش در سياهكل گذراند و سال دوم راهنمائي را نزد عمويش كه پزشكيار ارتش بود در بخش شهداد كرمان طي كرد.سال سوم راهنمائي و اول نظري را هم در منزل عمه اش در سياهكل سپري كرد. آنگاه دوباره بقيه تحصيل را تا ديپلم علوم تجربي در شهركرمان نزد عمو و مادر بزرگش گزراند. در سال 1357 با اينكه مي توانست در رشته پزشكي دانشگاه كرمان و تبريز قبول شود بعلت اشتباه در انتخاب رشته؛ در رشته ي ليسانس علوم آزمايشگاهي دانشكده پزشكي تبريز از طريق كنكور سراسري پذيرفته شد. در سال 1363 فارغ التحصيل شد .بلافاصله به خدمت سربازي رفت. تا سال 1365 در بيمارستان ارتش بيرجند بعنوان كارشناس آ زمايشگاه خدمت سربازي را انجام داد.در سال 1367 در شبكه بهداشت تهران بعنوان كارشناس آزمايشگاه استخدام شد.در سال 1369 همزمان با پزفته شدن در رشته ويروس شناسي پزشكي در مقطع فوق ليسانس به سازمان انتقال خون منتقل گرديد و تا كنون در همين سازمان مشغول به كار مي باشد.
نكته برجسته در زندگيش اين است كه همواره جو زمانه سرنوشت او را به پيش برده اشت.تنها انتخاب واقعي او در زندگي شاعري بوده است كه بدلخواهش صورت گرفته است.
و دیگر آسمان را نخواهی دید...
پاسخ
سپاس شده توسط:
#2
  • آرامش سکوت
نه آواز آینه ی باد است
نه سراسیمگی آتش بوران
قلب پر تپش سکوت
رنگ جا به جائی اشیا نمی درخشد
صدای تحرک سبز نمی روید
در آوای بیرون بسته است
سکوت همه جا ترا نه می خواند
بازوان ش تا دورها گشوده است
با تمام هیبتش
با آرامشی بی مانند
روشن و پرحرارت و زیبا
روی صندلیش مردی تنها نشسته
و آرام آرام فکر می کند
دلش شاید پر از سخن است
سرشار راز های مگو
و دیگر آسمان را نخواهی دید...
پاسخ
سپاس شده توسط:
#3
  • آرزوهای کوچک
سخن باد سرخ حقیقت را بر صندلی عمر می نشانم
و با کلاغ عقاب یکسان می شوم
او مرا به شهرهای عاشقانه ی دور می برد
به اقالیم متفاوت فقر و درد ومحبت
به باغ های متنوع انسان و سنگ و درخت
به باغ های متنوع خاک و آب و آتش
سخنش پر از سبزی و ترانه است
سخن کلاغ را به درخت امید می سپارم
و با گنجشک زندگی یک رنگ میگردم
اومرا به پشت پنجره های آزادی می برد
به سخن درخت گوش می دهم
و سرانجام به خانه بر می گردم
در می یابم
سخن شیرین خانه هم دلپذیر است
خود را به تمامی روان آبی درخانه پخش می کنم
پشت پنجره های تماشای کلاغ و درخت و گنجشک می نشینم
چای گرم حادثه را به آرامی نور ستاره می نوشم
و به آرزوهای کوچک امید می بندم
پروردگارا همه ی لطافت نعمت دست توست
مارا در خاک پاک لیاقت برویان
زندگی افسانه نیست
مرگ همواره برای روییدن است
گواه ما کتاب صداقت توست
ما به سمت گشایش پنجره ها گام استوار بر می داریم
دستان مان را ستاره ی نیرو بخش
در منفور شیطان را به اشاره ی عرفانت ببند
لبخند پاک سلامتی در افکار سلول های مان بپاش
ما یکسره به تو امیدواریم
و دیگر آسمان را نخواهی دید...
پاسخ
سپاس شده توسط:
#4
  • آشیانه ی صبح
کلاغ لحظه های بکر
با آواز غارغار؛ باغ ترانه ی سبز را در می نوردد
تلفن با صدای گوشخراش در دل اتاق بوی آشنا می پراکند
صندلی در آشیانه ی صبح خوابیده است
دلها درتصرف شمیم پر طراوت آفتاب باغند
اندیشه ها درتصرف سنگین و دردمند بیکاری
بیاد شعارهای پر طمطراق آگهی های بازرگانی !
آگهی هایی برای بیدردان غافل از نور
وآ ه از نهاد مستضعفین
این همه راه بوی تند خستگی می دهد
وآن همه درد که ـ
آقتاب را لذیذ بر پشت شانه ها در سرما ی طاقت سوز نمی نشاند
و دیگر آسمان را نخواهی دید...
پاسخ
سپاس شده توسط:
#5
  • اجتماع کلمات
باران چشمانم را در عقیده ی روزنامه ها می کارم
و به خود می گویم : در انبوه گرم کلمات سیا سی می شوی !
پیر مرد فقیرسنگ شبنم هم همین عقیده را دارد
زن رختشوی مرداد هم
پسرک تابستان اما نه
او در اندیشه ی کشف رنگین فام کلمات می گردد
من اما نمی گویم :
کاشکی یک بچه ی خام بودم
زیرا در اندیشه رمز و راز اجتماع کلمه هایم
رنگین و پر تلالو
و دیگر آسمان را نخواهی دید...
پاسخ
سپاس شده توسط:
#6
  • اداره
روز با اعصاب آبی آرامی آمد
ساعت روی عقربه های یازده نفس می کشید
خانم پرشورزمان بدون نامزدش آمد
به همه شیرینی ملاطفت تعارف کرد
روی صندلی آفتابی درخشان نشست
؛؛؛؛؛
خانم ها برایش هدیه صداقت آوردند
در او آ رامش یافتند
تشعشعات دلشان در دل هدیه درخشید
برگ های خنده او را بهاری کردند
هوای همسرش متلاطم حضور داشت
اداره هم آنجا بود
درسکوتی بیکار و بی عار
روی همه صندلی ها نشسته بود
نه شیرینی خورد و نه با کسی حرف زد و نه خندید
مانند دو تا گنجشکی که از روی درختها پریدند
و به نقطه ی نا معلومی رفتند
و دیگر آسمان را نخواهی دید...
پاسخ
سپاس شده توسط:
#7
  • اداره بیکاری
ما آرام و بی سروصدا
به افق سحر خیابان سرد و سنگین می ریزیم
تا ایستگاه آشنای اتوبوس ؛
هوا در تنفس دودمان ابر رنج زندگی می کند
از آنجا گل زمردین آفتاب از خواب خیا ل آبی بر می خیزد
ازپشت ابرهای تنک دل تنگی ظاهر و پنهان می شود
دلم لبریز از باریدن باران رحمت بی دریغ
از آمدن برف شادمان امیدواری
ما دیگرراه آسمان را در پیش نمی گیریم
همه چیز در ایستکاه آرامش روز غوطه ور است
مینی بوس سرویس از هجرت سبک دیر می شکفد
چشم دلم یک مرتبه خالی می شود
و آسمان به آرامی بر روی ابر دل می نشیند
دست به خیابان تکرارهجران سرخ می برم
از آنطرف همه چیز بر روی تپه های علفی چشمانم آوارمی شود
و قلبم را در برابرابرها می گشایم
می گشایم تا جانم آرام گیرد
دفتر زندگی را کمی مخطط می کنم
تا آ نطرف دشت خیال روشن رنگین
کنار خانه ی سخاوت سراسر سبزدرخت توت
و اداره ی بی قراربیکاری ناچار
و دیگر آسمان را نخواهی دید...
پاسخ
سپاس شده توسط:
#8
  • امید مردم
زندگی فصل گرم درختان تشنه تابستان است
تابستان راه عریض عاطفه رنگین
که ازکوه های شمالی سر چشمه می گیرد
و در رود های روان بی قراری می ریزد
زندگی پیوند روح آسمانی با تابستان است
که دست در دست هم از خیابان بی باران می گذرند
و مردمان دلخسته را نوید می دهند
مردمانی که تمام امیدشان ابر های باران زاست
و دیگر آسمان را نخواهی دید...
پاسخ
سپاس شده توسط:
#9
  • ایمان دارم
مرتع شاداب دلم لبخند سبز زد
اینک دراطاقی سرشا ر تنهائی خا ک
بر موج نوری که می مرد قدم گذاشتم
از راهی دورآ مده ام
با ترانه ای به شادابی بهار و رنج جوان
می دانی چگونه دلم یک مرتبه فروریخت ؟
و آفتا ب اندوه بر موج نگاهم چگونه سوار گشت ؟
اینک می دانم که ترا دوست دارم
ویقین دارم که گل بزرگی در لابلای قلبم رویید ه است
تو باید این را با تمام عشقت ایما ن بیاوری
نگاه روزهمین را می گوید
و شب که با انبوهی اززیبائی فرا می رسد
همچنان می سراید
دارم دو باره و دوباره قلبم را به امتحان می کشم
و ایمان دارم که هنوز عشق در انتهای قلبم سرود می خواند
ترانه های مرا دست کم نگیرای یا ر
که جاودانه بر فرق زمان خواهد تا بید
و داستان اندوه بیکرانم را در هر جائی خواهد کاشت
من این را بی هیچگونه ادعائی بر زبان راندم
و می دانم که تو نیزآ نرا با عشقی آ تشین پراکنده خواهی کرد
روزی که شاید از من هیچ نشانی نماند
و آ فتاب بی حضوریارت همچنان به عشق بازی با زمین زمان بگذراند
دلت را به قلبم بسپار و برو
ایمان دارم که همچنان شادابش نگاه دارم
ایمان دارم
و دیگر آسمان را نخواهی دید...
پاسخ
سپاس شده توسط:
#10
  • ایمان درخشان
اسطوره ی ترنم سبزشعر دیگری سرودم
داستان فرازو نشیب عمرناپایدارغروب را دیدم
می آمد با چشمانی خاکستری و زیبا
بر نگاه رویائی مروارید قلبم می نشست
وآرام از کنارصدف چشمانم به آنسوی پنجره آزادی می پرید
هنوزمی دیدمش
ودستانم را برای آوازطلائی نگاهش به اهتزاز در می آوردم
وقتی که چشمانم را بر آوازخاک بستم
اورا در فراخنای گودالی بسیاربزرگ یافتم
ولی شادمان بود
ومی آمد با کوله باری از ترنم شادی
وکوله باری از نوردر انتهای نگاهش
در انتهای نگاهش صبحی درخشان می درخشید
ومن بدین گفته ایمان داشتم
ایمان داشتم و یقین می کردم که می آید
با کوله باری از درخت و سبزه وآسمان
با کوله باری بوسعت دنیای زیبائی
و دیگر آسمان را نخواهی دید...
پاسخ
سپاس شده توسط:


موضوعات مشابه ...
موضوع نویسنده پاسخ بازدید آخرین ارسال
  دفتر شعر صنم (اشعار نو) صنم بانو 28 3,807 ۲۷-۰۳-۰، ۰۹:۰۶ ق.ظ
آخرین ارسال: صنم بانو
  مجموعه کامل اشعار کتاب دیوار از فروغ فرخزاد صنم بانو 19 1,245 ۲۴-۰۳-۰، ۰۷:۲۷ ق.ظ
آخرین ارسال: صنم بانو
Heart اشعار سجاد شهیدی minaa 13 2,862 ۰۹-۰۳-۰، ۱۲:۵۵ ب.ظ
آخرین ارسال: minaa

پرش به انجمن:


کاربران در حال بازدید این موضوع: 6 مهمان