امتیاز موضوع:
  • 1 رای - 5 میانگین
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5
دفتر اشعار| یدالله رویایی
#1
یدالله رویایی در هفده اردیبهشت سال ۱۳۱۱ در دامغان به دنیا آمد . آموزشهای دبستانی و دبیرستانی خود را ابتدا در زادگاهش ، و از آن پس در تهران در دانشسرای شبانهروزی تربیت معلم به پایان رساند و سالی چند به کار تدریس و سرپرستی امور اوقاف دامغان اشتغال داشت . نوجوانی و جوانی او به تمایلات مارکسیستی و مبارزه در حزب تودهی ایران گذشت . در سال ۱۳۳۲ به دنبال کودتای ۲۸ مرداد و فرار از دامغان چندی به زندگی مخفی و ترک و گریز گذرانید و سرانجام در اسفندماه همان سال دستگیر و به زندان افتادزندان های او : زندان باغشاه ، زندان زیرطاقی (زیرزمین مخوف پلیس تهران) ، زندان موقت ، و یک بار دیگر در سال ۱۳۳۶، زندان لشگر ۲ زرهی سلطنتآباد
رویائی پس از خروج از زندان اولین شعرهای خود را در۲۲ سالگی نوشت و در مجلات آن زمان با نام مستعار «رویا» منتشر کرد و همزمان به تحصیلات خود در رشتهی حقوق سیاسی تا اخذ درجهی دکترای حقوق بینالملل عمومی ادامه داد و از آن پس در وزارت دارایی به استخدام درآمد و به عنوان ذیحساب و سرپرست امور مالی در ادارات و مراکز دیگر دولتی از جمله وزارت آب و برق ، سازمان تلویزیون ملی ایران و... به کار پرداخت
کنفرانسها و مصاحبهها همیشه از فعالیتهای دیگر اودر کنار امر نویسندگیش بوده است . یدالله رویائی سالها در «آنوِرونویل» ، ده کوچکی در مزارع نورماندی ، به سر میبرد . او هماکنون در پاریس کار و زندگی می کند.
و دیگر آسمان را نخواهی دید...
پاسخ
سپاس شده توسط:
#2
جرس از همهمه افتاد كه باز
كاروان افتد در راه درنگ
نای آوازگر پیك خروس
به هر آن دور طنین داد چو زنگ
شب سپیدی زد و چون مار گریخت
روز ماری گشت آغوش گشود
قطره قطره همه دنیای وجود
ریخت در دامن این مار كبود
ریخت بر خاك همه اختركان
خاك رخساره دگر بگرفت
سایه های دشت از هم واشد
دشت خمیازه ز پیكر بگرفت
لحظه ای در آن هر چه مشكوك
لحظه در آن همه چیز از هم دور
لحظه ای در آن هر چیز رفیق
لحظه در آن هر چه مبهم و كور
آسمان آشتی دشمن و دوست
گرگ و میش از یك جوی آب خورند
روی باروی ویران افق
نیزه زاران طلا تاب خورند
طاق تا بربندد در ره نور
رنگ ها می جنبند از همه جا
شاخه ها ساخته گهواره صوت
سایه ها رانده ز هم چون گله ها
روی هر نقش تولد بنشست
زندگی لذت تكرار گرفت
فوج رنگین صداها رمه وار
دشنه از دست شب تار گرفت
روی پیشانی گلدسته شهر
صبح بنشسته و ره رویا زد
خوابها بشكست از جنبش نور
نبض حركت در ژرفاها زد
و دیگر آسمان را نخواهی دید...
پاسخ
سپاس شده توسط:
#3
شب نمی جنبد از جا كه مباد
آب ها آغوش آشفته كنند
با تن برهنه ماه در آب
موج ها قصه ناگفته كنند
لیك در جلوه خاموشی ها
صوت ها زندگی آغاز كنند
تا صداهای دگر برخیزند
بی صدایی را جادو شكنند
باد شوخ از دل صحرا ها مست
نرم می آید با ناز و غرور
بر كف دریا اندازد موج
بشكند بر تن مه تنگ بلور
قلعه ویران تنها و در آن
هر چه نجواست در اندیشه خواب
نه طنین بسته در او شیهه اسب
نه در او ریخته پرواز ركاب
سالها رفته نه پیدا با او
نه خروش و نه خطاب و نه نفیر
می پزد در شب تاریك به دل
جلوه دور سواران اسیر
شب نمی جنبد از جا كه مگر
خواب اختر ها سرریز شود
جیرجیرك ز صدا افتد باز
خامشی بانگ شب آویز شود
آنزمان از پی نان طایفه ای
در نشیب دره ها كوچ كند
مرده بر پشت زنی كودك و زن
بی خبر در ره شب گام زند
باز لالایی دلها بیدار
بر لب مشتاقان ملتهب است
باز نجوای دهانها تنها
آب باریك ته جوی شب است
و دیگر آسمان را نخواهی دید...
پاسخ
سپاس شده توسط:
#4
آن زمان كز لب دریای غروب
آب نوشد به فراغت خورشید
در طربخانه بزم ملكوت
دامن عشوه ببافد ناهید
روز پا در گل شب مبهم ومات
روز نه شب نه نه آن است و نه این
بهت و حیرت ز نهانگاه فلك
چنگ یازیده به سیمای زمین
دشت خود باخته از هیبت شام
بر سر كوه نشسته اندوه
ابر ها چون گل آتش رخشان
آسمان را همه دل بار ستوه
خفته هر چیزی بیدار نگاه
مانده هر چشمی بیمار فروغ
دود برخاسته تا خیمه ابر
هول ها بر شده با شكل دروغ
سبزه زاران غروب افسرده
اختری در تپش روییدن
باغ پاییز افق بی لبخند
علفی در عطش جوشیدن
عاشقی سوخته با رنج مدام
چشمه یاد بیاورده به جوش
خط هر نقش بر او خیره شده
گیرد از هر گل تصویر سروش
كه مرا این هستی بی درد چه سود ؟
كس نچیدی بر و باری كه نكاشت
تا نبردم رد پا در ره دوست
دوستم هیچكس از قلب نداشت
آنكه انسانش نام است دریغ
نیست جز رانده نفرین نجات
هوس خلقت و رویای دروغ
دمل كوری بر جسم حیات
و دیگر آسمان را نخواهی دید...
پاسخ
سپاس شده توسط:
#5
آن زمان كز عطش ظهر زمین
بانگ خاموش به افلاك كشد
روی بارویی كهنه به شتاب
سوسماری تن بر خاك كشد
از لهیب نفس تابستان
دشت تف كرده و تب خیز و گران
سگی آواره دود بر لب جوی
له له از تشنگی آرد به زبان
سایه ای تنها در راه كویر
شیفته جلوه خاموش سراب
پیش رو موج نمكزار سپید
پشت سر دوزخ خورشید مذاب
پای پر آبله بردارد گام
می گشیاد عرق از چهره پیر
در سرش نقش یكی كومه تار
همه رویایش در آن كومه اسیر
جاده ها جادوی بی طعمه دشت
مانده تا دور بیابانها مات
می برد زیر نگاه خورشید
خاك گرمازده را خواب قنات
برج متروك كه در سر می پخت
بغبغوهای كبوترها را
اینكش یار همه خلوت كور
اینك آواش همه مرگ صدا
برج لالی همه تن شعله گرم
كاروان گیر زمان های كهن
اینك همه دل آهن سرد
مانده رویاگر چاووش و چمن
همه جا چشمه بیدار سكوت
در رگ هر چه كه پنهان جوشان
همه جا خیمه خاموش صدا
در تن هر چه كه پیدا ویران

اشك شب نشسته به خاكستر
چشم اختران سحر مبهوت
لحظه ها چو جاده بی عابر
جاده ها چو مرده بی تابوت
سایه در سكون سكوت آرام
منتظر نشسته كه روز آید
شاخه در ستوه ز بی برگی
مات رفتن شب را پاید
پهنه دلم همه ناهموار
دوستی و دشمنی از هم دور
هر كه پا نهاده در این ویران
هر كه دل سپرده بر این رنجور
زان میان اگر كه گلی بشكفت
دیدمش كه خنده خاری بود
در سرشك من زده راه خون
بر سپند من شده رقص دود
خسته ام ز گشت و گذار شب
از گذار من شده شب ولگرد
هر چه در من است چو من در تب
هر چه در شب است چو شب دلسرد
نه شكفت روشن آغوشی
كه نیاز خویش بیارایم
نه نوید پاسخ خاموشی
كه ندای بسته گشایم
روز اگر به خار نگاه من
گلرخی به مهر نتابد رخ
شب به جستجوی دو چشمم نیز
برق چشمم پنجره ها پاسخ
با رگم گرفته خیابان مهر
هر دو خامش و تهی از خونند
گه در این دوانده سگی آواز
كه در آن گرفته غمی پیوند
بر درخت خشك همه رفته
خشك مانده شیوه لبخندم
برگی از دریغ نمی افتد
تا نسیم فكر بر آن بندم
گر نوازش م ز خیالی نیست
بادیه نشین شده پندارم
گر مرا نیاز به رنگ و بوست
اینك او بهار طرب زارم
و دیگر آسمان را نخواهی دید...
پاسخ
سپاس شده توسط:
#6
بر بلند سبز چنار از دور
آفتاب بسته طلایی ها
سایه ها به زمزمه ای خاموش
در نشیب تند جدایی ها
در فضای خسته غمی بیدار
مرده در نگاه كلاغ آواز
پیش دیده میله ناهنجار
پشت پنجره گذر سرباز
چه غروب بی نفس تنگی
مژده در غریو كلاغش نیست
جغد هم گریخته پروازی
در سكوت مرده باغش نیست
جاده خالی از قدم قاصد
دل تپیده منتظر پیغام
همه خستگی همه سنگینی
آسمان روی چنار آرام
و دیگر آسمان را نخواهی دید...
پاسخ
سپاس شده توسط:
#7
در اشاره ها نگاهم آشنا
رنگ جستجو گرفت و غوطه خورد
چون پرنده از دلم تپش گریخت
نقش قوه هام به دوردست برد
در دیار دور سایهای غریب
بر قفای رفته دوخته نگاه
حیرتش چو هول گله ها بهدشت
مات همچو چشم سنگ ها به راه
رود سبز چشم ها و پلك ها
بی تكان و بی طنین و بی گذار
زرد روی و شعله مرده بی فروغ
می كشد چراغ چهره احتظار
جاده ها برهنه تشنه عبور
خالی از سوارو خالی از غبار
شاخه های لاغر تهی ز برگ
باغ های مرده را غم بهار
یادها اسیر و گام ها اسیر
كوچه ها غمین و فصل ها غمین
عقده سكون و حسرت سفر
بر جبین پیر صخره داد چین
در نگاه ابر پاره شوق باد
می طپد به یاد خطه های دور
آفتاب خسته را غم غروب
می دهد ز روی بام ها عبور
طاقه های آبنوس گل نشان
ساخته حباب ها بر آبها
وز درخت پر شكوفه سپهر
می پرد كبوتر شهاب ها
سرنوشت من جدا ز من برد
ره ز كهكشان به كهكشان دور
از ستاره تا ستاره ای دگر
پر زند میان باغ های نور
عقل خسته از تلاش ودر گریز
می برد حدیث خود به زیر خاك
دیگرم زمین نه جای زیستن
دیده بی فروغ ماند و دل مغاك

پیش چشمم طرح دنیای بزرگ
در رگم آهنگ جوشان گریز
در سرم شوق تماشا همچو موج
با درنگم صخره آسا در ستیز
رفتم و با جاده ها آمیختم
چشم ها را شوكت صد چشم بود
راه از زیر ركابم می گریخت
دشت با پرواز من پر می گشود
بوته تنها غبار تن بریخت
سنگ ره خندید در نقش غبار
جاده گردآلود بود و می شكفت
در گل كوهی شكوه انتظار
ریخت در كهسار از مرغان مست
آبشار خامش پروازها
با كبود رود زاریهای آب
رفت تا اعماق گنگ رازها
نغمه گنگ گریز آبها
بر ستیغ سنگ از هم می گسیخت
روی یال موجها گلهای كف
می نشست و رقص رقص ان می گریخت
در نشیب دره پرچم های خار
بست در گهواره باد اهتزاز
در نگاهم باغ های خاطره
با علف های عبث رویید باز
باغ ها ای با طكوفه های بطلان سبز
باغها ای عبث سرشار
لحظه ای در من درنگ آرید
تاشكوه مسیت نیسان بارتان در روح من دامن گشاید
لذت رنگینتان را با گریز رنجهای رفته پیوند است
ای مرا با لمحه تان تا بی نهایت سیر
بر شما تا دوردست رفته هایم پویه ام برق براق
در نگاهم لحظه ای اطراق
ای تجلای همه بیهودگی ها نقطه پایان ای بطلان
من كه در پوچی كمال آورده ام
كاش سرمستی ابهام بس استنباط را
قطره قطره می چلاندم زیر پاتان
باغ ها ! ای خاطره ها پوچ ها
باز در من خوش جوشان گریز
باز درمن سیل مست التهاب
رفتم و در سنگلاخ كوه ها
پر زدم درتیغههای آفتاب
در گذار ابر گلبن های سرخ
با طلایی لكه ها گرم درود
خارهای خشك هجران سوخته
در شنای عطر ها مست سرود
كاروان قاطران بردبار
لای لای زنگ ها را می شكفت
لاله تبدار از شوق وصال
در خود از رویای چیدن می شكفت
لاوش اقیانوس رام رنگها
در شب سبز علف ها خواب بود
بین سیم ها و تن گلسنگ ها
ماجرای بوسه های ناب بود
آسمان دریاچه های آبنوس
ساخته تا آنسوی بی مرزها
در خیال من نهایت رنگ باخت
گم شدم در آبی بی انتها
چه سبكبالی نوشین
چه فراموشی رنگین
من میان بی مكانها بی زمان گشتم
ای نسیم پیكرم در بوی خالی ها جاویدان شناور
ای وزش های سبك ای پچ پچ تاریك نجوای خداها
در شما پرواز دارم اینك این من این من ره یافته در قلعه جادو
كاش آنسو های من را معبری بود
تاهنوز آنسوتر از معراج می رفتم
من كه سرگردان عطر ناپدیدیهای دور
در مسیرم با جهت ها قصه ششگانه درهم ریختم
در شراب تلخ آبی های بی ته لول لول
خوشه چیدم از طلایی های نیزاران نور
روی بال لحظه ها تا دوردست
پرفشاندم موجدار و دورخیز
باز در من طرح دنیای بزرگ
باز در من خون جوشان گریز
روح من را مست رویا می ربود
لای لای مهربان زنگ ها
می شدم تكرار و در من می گریخت
لكه ها و نقش ها و رنگ ها
بر سكون آفتاب سنگ ها
گله های باد از هم می رمند
سایه ها سر برده در گلبوته ها
عطر گرم برگ ها را می مكند
رفتم و قوی تنم با من گریخت
زیر پایم خسته فرسخ ها شدند
بسكه ره باریكه های مارپیچ
سر به هم بردند و از هم واشدند
روی دامان اوزاكو ی بلند
تپه ها چون فیل های خفته بود
قله سرسبز اوجا ابر را
در اشارت های پیغام و درود
موج می زد اوز چو اقیانوس رنگ
در نشیب دره خاموش نور
وز دهان دره می افشاند مست
خنده های سبز تا افلاك دور
تن لمیده چون عروس نیم لخت
روی بازوی نوازش بار كوه
سینه سرشار از نفس های سبك
دل تپش بار از تپش های شكوه
صبحگاهان بر علف ها می فشاند
آسمان مینای بی زنگار را
آفتاب آهسته از هم می گشود
گیسوی شب باف گندم زار را
شب درختان قبرهای بی تكان
دره ها چون معبد متروك مات
تپه ها محراب های ریخته
بی نیایش مانده حیران حیات
سایه آوازخوان برگ ها
می ربودم جسم و رویا می شدم
در جوانه ها طنین نبض من
می زد و با شاخه نجوا می شدم
هان ؟ كجا هستی ؟
شهری لول خیابان گرد
ای بریده دل ز شوق میز و میخانه
سینه خالی كرده از غوغا
چشم بسیته از غبار و دود و حركت ها
ای پیاده روی شب های عبوس شهر
راه بر بیراهه جسته
خلوت ما را به خویش آلوده
جمع ما را در خلود خویشمان بگذار
ز آنكه با زهر نفسهای پلید شهریان
جان ما نازك تنان می پژمرد
هان ؟
كیست در من می كند نجوا
طعن یا هذیان ؟
هان ؟
می گشایم چشم و زیر پلك من
مرز دور خواب ویران می شود
چون كه تعبیری نمی بینم ز خواب
اشتیاقم دست افشان می شود
دست ها بر گوش می گیرم ز شوق
تا دگر در من نروید آن صدا
چشم می بندم كه نشناسم ولیك
باز از عمق درونم این ندا
های شهری
شهری لول خیابان گرد
ای پیاده روی شب های عبوس شهر
جمع ما را در خلود خویشمان بگذار
پیش چشمم جاده ها تكرار شد
بازگشتم در سپیده غرق نور
در دلم آرام شد طغیان میل
در تنم توفید غرقاب غرور
چون تكان دستمال از روی دست
هر پرنده از سر شاخی پرید
رشته های گوسفند از شیب كوه
همچو اشك از گونه جاری شد چكید
گام ها بر سنگ ها افسانه گوی
كوله ام بر پشت و ره در پیش بود
جاده خالی بدرقه ی من رود سبز
در نگاه كوهها درد و درود
و دیگر آسمان را نخواهی دید...
پاسخ
سپاس شده توسط:
#8
بیراهه زند خنده به گامی كه نه با خویش
با نقش اطاعت كه به هر بوته نشاند
خویش دگرش باز دگر سوی بخواند
این چهره كه با جلوه هر سنگ شود دور
در جلد كدامین تن بی جان شود آرام ؟
با من به گریز است
و نه پیدایش مقصود
با من به عتاب است و نه پیدایش پیغام
تنها نه بر این جاده زند نقش
در بیراهه های خوابم بندد تصویر
در رویا های پنهانم دائم پیدا
در صافی های آب و آیینه زنجیر
از اوج نگاهش پیوسته در من
خورشیدی شب ها بر فكرم تابیده ست
و ز پرواز گامش پیوسته با من
آژنگ ایامی خاكسترگون
بر سیمای بخت پیرم خوابیده ست
گامی كه نه با خویش ز هر خنده بیراه
عصیان طلبد دست برون آرد از درد
تا جلد تهی پر كند از جلوه تصویر
تا فاصله را نوشد با یك جست
اما عطش فاصله دیگر را
می ریزد در پیش چشمش تصویر
از چهره برخیزد بانگی ویران
در بیراهه می پیچد چون دودی تار
اومی بیند خود را با صوتی در اعماق
او می بیند خود را با بانگی طعن آزار
برمی دارد فریاد اما فریادی نه
بردارد آواز اما حلقومش خالیست
در خالی های آوازش گوید : برگرد
بانگی گم بر لبهایش ساكن : ای من ! ایست
از چهره اما بانگی ویران باز
در بیراهه پیچد چون دودی تار
از سویی پاسخ آید : بگریزم بگذار
وز سویی دیگر باز این تكرار بگذار
بگذار كه در خلوت تاریكی شب ها
آواره چو سگ بر لب یك جوی بمیرم
چون اختر لرزنده سحر رنگ ببازم
باز از دل یك شام سیه زنگ بگیرم
بگذار چو موجی كه ز طوفا ن خبر آرد
آشفته سر خویش به هر سنگ بكوبم
پر گیرم و از پهنه پروا بگریزم
تا شیشه هر نام به هر ننگ بكوبم
یا عریانم بگذار از رنگ و از پرده
تن را بی من كن من را بیگانه با خویت
یا افشان شو بر خاكی كه افشاندت چون سرو
خاكستر شو تا چون شعله گردم گیسویت
هر بوته اطاعت برد از گام
گامی كه نه با خویش
گامی كه فرو در گل تردید

چشم های تو دریچه های دریا را
پلك چون باز ز هم كنند بگشایند
سبزگون مزرع بیكرانه رویا را
صف مژگان چو به هم زنند بزدایند
بی تو گاهمم به پیاده روی شب تنها
بی نفس های تو عطر شب فراموشم
سایه ام تشنه سایه بان اندامت
به تن راه كشد حریم آغوشم
بی من آنجا نگهت به سوی كه راند
پیك خاموش همه ملال خاطر را ؟
واژه ها از لب تو سوی كه پر گیرند ؟
ای نسیم نفست نوازش رویا
ترك آرام تو با تو توسن نارام
لحظه ها را چو مذاب سرب در من بست
جاده در حلقه مات اشك من لرزید
در نگاهت نگهم چو شاخ تر بشكست
چشم جوشان تو با كبود خود می ریخت
از طلایی دل تو فسانه صد راز
مانده در سینه چو سرزمین نامسكون
دست ناخورده پر از ذخیره ناباز
رفتی و نام تو را برهنه پوشیده ست
همه شب ذهن من از گریز تو بی تاب
بیم عریانی اش آرزوی دیداراست
پیش یادت غم من ستایش محراب
باز خواهم كه سحر به بالشم ریزد
كاكل كوچك تو طلای آشفته
بوی خواب شب و عطر صبح بیداری
سر كند در دل ما سرود ناگفته
باز گرد از ره باز تا ز سر گیریم
قصه كهنه كوچه ها و شب ها را
پلك بگشای به روی من كه بگشایند
چشمهای تو دریچه های دریا را
و دیگر آسمان را نخواهی دید...
پاسخ
سپاس شده توسط:
#9
آفتابش از سر دیریست
پاكشیده در افق دور
دل تهی ز حوصله تنها
مانده در غروب غمی كور
جنبشی نه در همه صحرا
نه به دود دشت لهیبی
نه تكانی از نفس باد
نه گریز عطر غریبی
روز جز نوازش خورشید
همدمی به عزلت او نیست
شب به كنج خلوت تاریك
جز به خویش خویش فرو نیست
بادی ار گذشت نیاورد
ز آب بركه ای نه پیغام
ابر پاره رفت و نینداخت
سایه ای به پیكرش آرام
آمد ار ز دور صدایی
بی نوید بود و فریبا
نه حدیث بال كبوتر
نه ز گام خسته ای آوا
سالها گذشت و نیامد
مژده گذشتن عابر
لحظه ای به سینه ننوشید
لذت درنگ مسافر
یاد رفته های فراموش
تب فشانده در تن بیمار
سر كشیده در غم خاموش
كوزه های باده پندار
یاد آن گوزن فراری
كه كنار او عطشی داشت
خونچكان و زخمی و رنجور
صید خسته دل تپشی داشت
شب غنود سینه به سینه
صبح پا كشید و به ره راند
رفت لیك روی تن سنگ
خون دلمه بسته او ماند
آن زمان كه خاركن پیر
بر سرش نشست و خسته
در شكسته آبله پای
بر گرفت كوله بسته
آن شبی كه زنگ شتر ها
غرق در ترانه چاووش
از نوید قافله دور
جرعه می چكاندش در گوش
مرغكی از او تنهاتر
شب به راه ماند و ناشاد
تا سحر به بستر او خفت
تا سحر نوازش او داد
خسته بااشاره منقار
زد ندا كه : برپا برپا
لابه زد كه
بشكف بشكف
بال زد كه : بگشا بگشا
خنده زد به حسرت و پر ریخت
فكر را به زمزمه پر داد
رفت تا به ژرف دل سنگ
بر كشید غمزده فریاد
ای گرفته ای همه درهم
ای فشرده دل اندر دل
ای فرو نهفته به خود سنگ
ای كشیده حسرت ساحل
باز شو به من برهان خویش
از ستوه بستگی امشب
انجماد رابشكن دست
انفجار را بگشا لب
باز شو به من چو گل موج
ای منت یك امشب همدم
باز شو به من بشكف سنگ
ای غریق منجمد غم
او ولی به لالی انبوه
بی جواب و خامش و سنگین
غرق در سیاهی و سختی
سر فرو كشید به بالین
در غروب دشت كنون مات
درد ناشكفتن دارد
دمبدم به شیوه مرغك
خویش رابه زمزمه آرد
كای گرفته بشكف بشكف
وی فشرده بگشا بگشا
چند پای توست زمین گیر ؟
ای نشسته برپا برپا
گر به دل نشانده پشیمان
حسرت گذشته خود را
با نوید مرغ دگر لیك
در شكفتن است به رویا
غوطه خورده در هوس ی گرم
طاقتش گرفته از او طاق
در سرش ز بادیه فریاد
دردلش ز قافله اطراق
مانده بی رفیق كه خورشید
دیگرش نوازش گر نیست
پا كشیده در افق دور
آفتابش از سر دیریست
و دیگر آسمان را نخواهی دید...
پاسخ
سپاس شده توسط:
#10
در من شكسته پای هزاران رنج
در من گریخته رمه تردید
اشكم نشسته سرد به خاكستر
خاكسترم گرفته غمی جاوید
دستم كه مست ساغر نفرین بود
پاشید دور بر سر دورانها
با عشق ها قرابه كش نیرنگ
با دردهاش بر سر پیمانها
چشمم كه كرده رنجش چین اندوز
در هر شیار بست هزار افسوس
بنوشت تا به نام نیاز و ناز
با هر نگاه نامه صد ناموس
قندیل شعر هایم خاموش گشت
تا بر دمیدمش دم بیزاری
خورشید سوخت در رگ من تاریك
پایان گرفت قصه بیداری
رفت از سرم زلال سپید حرف
بر جا چو ریگ مانده ام آب اندیش
بگریخت آسمانم و من تنها
جنبیده ام به زمزمه ای در خویش
مرد من از فریب عبث ها مرد
ز آنرو گرفت راه دیار درد
و این افسانه ها را هم
بیهودگیش گسترد
نفرین گرفت بود و نبود من
تا ابر هم به گورم خشم آرد
و باد گر شبی ز رهم آید
خاك مرا عزیز ندارد
اینك كهكور مانده گزیر من
در من شكفته حیرت بازا باز
در من گریخته رمه تردید
در من هزار عاطفه در پرواز
[ شنبه 1390/06/19 ] [ 16:17 ] [ محمد مرفه ]
آرشيو نظرات
و دیگر آسمان را نخواهی دید...
پاسخ
سپاس شده توسط:


موضوعات مشابه ...
موضوع نویسنده پاسخ بازدید آخرین ارسال
  دفتر شعر صنم (اشعار نو) صنم بانو 28 3,623 ۲۷-۰۳-۰، ۰۹:۰۶ ق.ظ
آخرین ارسال: صنم بانو
  مجموعه کامل اشعار کتاب دیوار از فروغ فرخزاد صنم بانو 19 1,170 ۲۴-۰۳-۰، ۰۷:۲۷ ق.ظ
آخرین ارسال: صنم بانو
Heart اشعار سجاد شهیدی minaa 13 2,672 ۰۹-۰۳-۰، ۱۲:۵۵ ب.ظ
آخرین ارسال: minaa

چه کسانی از این موضوع دیدن کرده اند
1 کاربر که از این موضوع دیدن کرده اند:
Ar.chly (۲۶-۰۴-۹۴, ۱۲:۵۸ ب.ظ)

پرش به انجمن:


کاربران در حال بازدید این موضوع: 1 مهمان