امتیاز موضوع:
  • 1 رای - 5 میانگین
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5
دفتر شعر | پابلو نرودا (Pablo Neruda )
#21
به خاطر تو در باغهای سرشار از گلهای شکوفنده
من از رایحه ی بهار زجر می کشم !
چهره ات را از یاد برده ام
دیگر دستانت را به خاطر ندارم
راستی ! چگونه لبانت مرا می نواخت ؟!
به خاطر تو پیکره های سپید پارک را دوست دارم
پیکره های سپیدی که نه صدایی دارند
نه چیزی می بیننند !
صدایت را فراموش کرده ام
صدای شادت را !
چشمانت را از یاد برده ام ..
با خاطرات مبهمم از تو چنان آمیخته ام
که گلی با عطرش !
می زیم با دردی چونان زخم !
اگر بر من دست کشی
بی شک آسیبی ترمیم ناپذیر خواهیم زد !
نوازش هایت مرا در بر می گیرد
چونان چون پیچکهای بالارونده بر دیوارهای افسردگی !
من عشقت را فراموش کرده ام
اما هنوز پشت هر پنجره ای
چون تصویری گذرا می بینمت !
به خاطر تو عطر سنگین تابستان
عذابم می دهد !
به خاطر تو دیگر بار
به جستجوی آرزوهای خفته بر می آیم :
شهابها !
سنگهای آسمانی !!

پاسخ
سپاس شده توسط:
#22
که بود آنکه نشانیام را به تو داد؟
که بود او؟

از کدامین راه؟
بگو!
چگونه؟
از کجا برای تسخیر روح من آمدهای
منی که تلخترین بودم
منی که الهه خشم
با تاجی از تیغ و خار
و منی که خداوند تنهایی

که بود آنکه نشانیام را به تو داد؟
چه کسی راهنمای تو بود؟
کدامین صخره، کدامین دود، کدامین آتشدان؟

زمین لرزید گیلاسهای پایهدار
از شراب خورشید نوشیدند
و من پر شدم از تو
و من پر شدم از عشقی باکره
که تو باشی
که بود انکه نشانیام را به تو داد؟

بیش از آنکه برنجانم
رنجیده شدم
بیش از آنکه دوستم بدارند
دوستشان داشتم
بیش از آنکه عشقم دهند
عشقشان

و این حاصلی است از سالی دور تا امروز
قلبی به زخم اندر نشسته را
کنون مرا میخوانید.

پاسخ
سپاس شده توسط:
#23
به ياد خواهي آورد
روزي پرنده اي را خيس از عشق
يا رايحه اي شيرين را
و بازي رودخانه اي كه قطره قطره
با دستان تو عشق بازي مي كند

به ياد خواهي آورد
روزي هديه اي را از زمين
كه چونان رسي طلائي رنگ
يا چونان علفي
در تو مي زايد

به ياد خواهي آورد
دسته گلي را كه از حباب هاي دريايي
با سنگي چيده خواهد شد
آن زمان درست مثل هرگز
درست مثل هميشه است

دستانت را به من بده
تا به آنجا حركت كنيم
جايي كه هيچ چيز ، در انتظار هيچ چيز نيست
جايي كه همه چيز ، تنها در انتظار ماست .

پاسخ
سپاس شده توسط:
#24
تو می آیی
چونان نسیمی که از دل کوه ..
تو می آیی
چونان رودی که از بطن سطحی برف آگین
و گیسوانت آرایش خورشید را شرمگین می کنند
آنگاه که در من تکرار می شوی.

نور کوتاپوس
به تمامی
از میان بازوان تو سرریز می شود
بازوان ی که رود، ناخنکش خواهد زد
با قطره هایی که به پیراهنت خواهد پاشید.

چندان که قصدت می کنم
سرشانه هایت چونان یکی شمشیر
چه بی رحمانه می درخشند
به بستری که خواهی خفت
به مسلخی که خواهم مرد ..

پاسخ
سپاس شده توسط:
#25
مي خواهم به هنگام مرگ ، دو دست تو بر چشمانم باشد
نور و گندم دستان عاشق پرست ات را
که تازگي و لطافت شان بار دگر درونم گذر کند
و نرمي دگرگوني سرنوشت ام را احساس کنم
در انتظار تويي که خفته اي ، آرزوي زنده ماندن ات دارم

مي خواهم همچنان گوش به باد بسپاري
و رايحه ي دريايي که هر دو دوست اش داشتيم را بو کني
که باز بر ماسه اي قدم برداري که با هم قدم مي زديم

مي خواهم آنچه را که دوست دارم ، زنده بماند
تو که فراتر از همه چيز دوست داشته و آواز خوانده ام
از اين رو ، گلگونه ي گلبار من ، هميشه شکوفا باش

براي آنکه اوامر عشق من به تو تحقق پذيرد
براي آنکه سايه ام بر گيسويت گام بردارد
براي آنکه دليل پيام آوازم آشناي همگان باشد

عشق من ، اگر من بميرم و تو نميري
عشق من ، اگر تو بميري و من نميرم
بيا بر پهنه ي درد ، بيش از اين نيفزاييم
چرا که هيچ گستره اي چون زندگي ما نيست

غبار بر گندم ، و ماسه در شن زار
زمان ، آب سرگردان ، و باد هرزه گرد
چون دانه اي فتاده درون کشتي ، ما را برد
شايد آن زمان به هم برنمي خورديم

و در آن چمنزار به هم برخورديم
اي جاودانکم ! حال ماييم دوباره
چرا که چنين عشقي ، محبوب من ، پاياني ندارد

اگر دل در سينه ات از تپش افتد روزي
و آنچه سيال و سوزان در رگ هاي تو از جنبش بازماند
اگر صدايت از دهان ، بي هيچ صوت و آوايي برآيد
و اگر دستانت از پرواز باز ايستند و در خواب شوند

عشق من ، لبانت را نيمه بگشا
چرا که بايد اين واپسين بوسه ي تو و من به درازا کشد
بايد که تا ابد بر دهانت بي حرکت بماند
و به اين ترفند تا دم مرگ همگام من باشد

من آن دم که بوسه بر دهان ديوانه و سردت کاشتم ، مي ميرم
بوسه بر خوشه ي گمگشته ي تن ات
و به دنبال فروغ چشمان فروبسته ات

و آنگاه که خاک پذيراي آغوش ما گردد
در هم آميخته به جانب مرگ يگانه مي شتابيم
هميشه زنده در بوسه اي تا ابديت

گر بميرم ، تو بر مرگم با آن همه نيروي ناب ات ، زنده بمان
تا که کبودي و سرما ، تا به جنون کشد
جنوب به جنوب ، بگشا چشمان محو ناشدني ات را
و آفتاب به آفتاب ، بنواز آواي دهان گيتار گونه ات را

نمي خواهم خنده و پاها يت درنگ بدارند
نمي خواهم وصيت سرورآميزم بميرد
قلب ام را صدا نزن ، چرا که ديگر نيستم
درون غياب من ، چون در خانه اي زندگي کن

اين غياب خانه ي بسيار بزرگي است
که تو از ديوارها مي گذري
و خود بر فضا و تابلوهايش مي آويزي

غياب خانه ايست چنان شفاف
که من بي جان ، تو را زنده مي بينم
چرا که گر عذاب بري، عشق من ، دوباره مي ميرم

کدامين عشاق چون ما عاشق هم بوده اند ؟
پس بيا تا بجوييم خاکستر کهنه ي قلب سوخته را
آنجا که بوسه هامان يک به يک فرو افتد
تا که آن گل تهي ، زندگي را از نو بيابد

بيا به ستايش عشقي پردازيم که ميوه ي خود سوزانيد
و بر زمين فرو غلتيد ، با صورت و نيرويش
تو و من فروغ جاودانه ايم
خار و سنبله ي فناناپذير و ظريف گندم

بيا تا بر مزار آن عشق مدفون در چنان هواي سرد
از برف و بهار ، از نسيان و خزان
نور سيب تازه اي بتابانيم

بيا از طراوت گشوده ي زخمي نو
به سان عشقي کهن که خاموش مي رود
در ابديت دهان هاي مدفون در خاک فرو رويم

پاسخ
سپاس شده توسط:
#26
تمام اصلهای حقوق بشر را خواندم
و جای یک اصل را خالی یافتم
و اصل دیگری را به آن افزودم
عزیز من
اصل سی و یکم :
هرانسانی حق دارد هر کسی را که میخواهد دوست داشته باشد.

پاسخ
سپاس شده توسط:
#27
کلمه های من
نوازش گرانه برتو می بارید
دیر زمانی صدف آفتابی اندام تو را دوست داشته ام
تا به آنجا که بیانگارم دارنده دنیایی ام
از کوه ها برای تو گلهای شاد می آ ورم
سنبل آبی، فندق تاری
و سبد های وحشیِ بوسه
میخواهم با تو آن کنم
که بهار با درختان گیلاس می کند.

پاسخ
سپاس شده توسط:
#28
رنگ چشمان تو
آه ! رنگ چشمان تو
اگر حتی به رنگ ماه نبودند
اگر حتی چونان بادی موافق
در هفته کهربایی ام وجود نمی داشتی
در این لحظه زرد
که خزان از میان تن تاک ها بالا می رود
من نیز
چون تاکی
تکیده بودم

آه ! ای عزیز ترین
وقتی تو هستی
همه چیز هست ، همه چیز
از ماسه ها تا زمان
از درخت تا باران
تا تو هستی
همه چیز هست
تو باش
تا من باشم ..

پاسخ
سپاس شده توسط:
#29
ای عشق!
بی آنکه ببینمت
بی آنکه نگاهت را بشناسم
بی آنکه درکت کنم
دوستت می داشتم ..

شاید تو را دیده ام پیش از این
در حالی که لیوان شرابی را بلند می کردی
شاید تو همان گیتاری بودی که درست نمی نواختمت ..

دوستت می داشتم بی آنکه درکت کنم
دوستت می داشتم بی آنکه هرگز تو را دیده باشم
و ناگهان تو با من- تنها
در تنگ من
در آنجا بودی ..

لمست کردم
بر تو دست کشیدم
و در قلمرو تو زیستم
چون آذرخشی بر یکی شعله
که آتش قلمرو توست
ای فرمانروای من !

پاسخ
سپاس شده توسط:
#30
من آرزومند دهانت هستم، صدایت، مویت
دور نشو
حتی برای یک روز
زیرا که…
زیرا که…
چگونه بگویم
یک روز زمانی طولانی است
برای انتظار من
چونان انتظار در ایستگاهی خالی
در حالی که قطارها در جایی دیگر به خواب رفته اند!

ترکم نکن
حتی برای ساعتی
چرا که قطره های کوچک دلتنگی
به سوی هم خواهند دوید
و دود
به جستجوی آشیانه ای
در اندرون من انباشته می شود
تا نفس بر قلب شکست خورده ام ببندد!

آه!
خدا نکند که رد پایت بر ساحل محو شود
و پلکانت در خلا پرپر زنند!
حتی ثانیه ای ترکم نکن، دلبندترین!
چرا که همان دم
آنقدر دور می شوی
که آواره جهان شوم، سرگشته
تا بپرسم که باز خواهی آمد
یا اینکه رهایم می کنی
تا بمیرم !

پاسخ
سپاس شده توسط:


موضوعات مشابه ...
موضوع نویسنده پاسخ بازدید آخرین ارسال
  دفتر شعر صنم (اشعار نو) صنم بانو 28 3,641 ۲۷-۰۳-۰، ۰۹:۰۶ ق.ظ
آخرین ارسال: صنم بانو
  ♥♥ دفتر شعر ♥♥ sadaf 175 16,513 ۲۸-۱۱-۹۹، ۰۵:۴۳ ق.ظ
آخرین ارسال: _RaHa_
  دفتر اشعار| فیض کاشانی Ar.chly 1,096 17,293 ۱۸-۰۶-۹۷، ۰۴:۴۳ ب.ظ
آخرین ارسال: taranomi

پرش به انجمن:


کاربران در حال بازدید این موضوع: 1 مهمان