امتیاز موضوع:
  • 1 رای - 5 میانگین
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5
دفتر شعر | پابلو نرودا (Pablo Neruda )
#41
اكنون كه مال منی
رویایت را تنگاتنگ رویایم بخوابان
و به عشق و رنج و كار بگو
كه اكنون
همه باید بخوابند
به عشق بگو دیگر هیچ كسی جز تو
نمیتواند در رویایم بگنجد
ما بر فراز رودخانه های زمان پرواز میكنیم
و هیچ كسی جز تو از میان تاریكی ها با من سفر نخواهد كرد
هیچ كسی جز تو
كه همیشه سبزی، همیشه خورشیدی، همیشه ماهی
حالا كه دستانت مشت خود را باز كردهاند
بگذار معنی لطیفشان به زمین چكد
و من، به دنبال اشكی كه از تو فرو میچكد
سفر میكنم
اشكی كه مرا تمام مرا به یغما برد ..

پاسخ
سپاس شده توسط:
#42
وقتي 15 سالت بود و من بهت گفتم که دوستت دارم ..
صورتت از شرم قرمز شد و سرت رو به زير انداختي و لبخند زدي
وقتي که 20 سالت بود و من بهت گفتم که دوستت دارم
سرت رو روي شونه هام گذاشتي و دستم رو تو دستات گرفتي انگار از اين که منو از دست بدي وحشت داشتي
وقتي که 25 سالت بود و من بهت گفتم که دوستت دارم
صبحانه مو آماده کردي وبرام آوردي پيشونيم رو بوسيدي
گفتي بهتره عجله کني ، داره ديرت مي شه
وقتي 30 سالت شد و من بهت گفتم دوستت دارم
بهم گفتي اگه راستي راستي دوستم داري
بعد از کارت زود بيا خونه
وقتي 40 ساله شدي و من بهت گفتم که دوستت دارم
تو داشتي ميز شام رو تميز مي کردي و گفتي : باشه عزيزم ولي الان وقت اينه که بري
تو درسها به بچه مون کمک کني
وقتي که 50 سالت شد و من بهت گفتم که دوستت دارم تو همونجور که بافتني مي بافتي
بهم نگاه کردي و خنديدي
وقتي 60 سالت شد بهت گفتم که چقدر دوستت دارم و تو به من لبخند زدي
وقتي که 70 ساله شدي و من بهت گفتم دوستت دارم
در حالي که روي صندلي راحتيمون نشسته بوديم
من نامه هاي عاشقانه ات رو که 50 سال پيش براي من نوشته بودي رو مي خوندم و دستامون تو دست هم بود
وقتي که 80 سالت شد ، اين تو بودي که گفتي که من رو دوست داري
نتونستم چيزي بگم فقط اشک در چشمام جمع شد
اون روز بهترين روز زندگي من بود ، چون تو هم گفتي که منو دوست داري
به کسي که دوستش داري بگو که چقدر بهش علاقه داري
و چقدر در زندگي براش ارزش قائل هستي
چون زماني که از دستش بدي
مهم نيست که چقدر بلند فرياد بزني
اون ديگر صدايت را نخواهد شنيد

پاسخ
سپاس شده توسط:
#43
ماتیلدا !
عشق گرانمایه ی من
بدون چشمانت نخواهم خفت ..
جز در نگاهت ، وجود نخواهم داشت ..
به خاطر تو در بهار دست می بَرم
تا با چشمانت در پی من آیی ..

پاسخ
سپاس شده توسط:
#44
تن تو را یکسره
رام و پر
برای من ساخته اند
دستم را که بر آن می سرانم
در هر گوشه ای کبوتری می بینم.به جستجوی من
گوئی عشق من, تن تو را از گل ساخته اند
برای دستان کوزه گر من
زانوانت, سینه هایت, کمرت
گم کرده ای دارند
از من
از زمینی تشنه
که دست از آن بریده اند
و ما با همیم کاملیم
چون یک رودخانه
چون تک دانه ای شن ..

پاسخ
سپاس شده توسط:
#45
مجالی نیست تا برای گیسوانت جشنی بپا کنم
که گیسوانت را یک به یک
شعری باید و ستایشی

دیگران
معشوق را مایملک خویش می پندارند
... اما من
تنها می خواهم تماشایت کنم

در ایتالیا تو را مدوسا صدا می کنند
( به خاطر موهایت )
قلب من
آستانه ی گیسوانت را ، یک به یک می شناسد

آنگاه که راه خود را در گیسوانت گم می کنی
فراموشم مکن !
و بخاطر آور که عاشقت هستم
مگذار در این دنیای تاریک بی تو گم شوم
موهای تو
این سوگواران سرگردان بافته
راه را نشانم خواهند داد
به شرط آنکه ، دریغشان مکنی ..

پاسخ
سپاس شده توسط:
#46
سرانگشتانت شکوفه می دهند
تا من ببویمشان
و دست هایت به لب هایم آب
تا زنده بمانم
چون مادری به کودک خویش ..
آه انگشتانت
آنها حتی قلب مرا شخم زده اند
و اکنون قلبی سوخته ام
آنگاه که تو
حجم خالی آغوشم را پر می کنی
قلبی سوخته
در کوزه آبی که تو می نوشانی ام ..

پاسخ
سپاس شده توسط:
#47
نه دوباره ای دارم ..
نه همیشه ای
مردی فقیر در اشتیاق دوست داشتن
نمیدانم کیستی اما
دوستت دارم

من هرگز ندارم
زان رو که متفاوت بوده ام
و به نام عشق همیشه در تغییر
اعلام خلوص می کنم

دوستت دارم
و خوشبختی را به روی لبهای تو می بوسم ..
اکنون ، بیا هیزم جمع کنیم
و آتش را در کوهستان
به نظاره بنشینیم ..

پاسخ
سپاس شده توسط:
#48
هنوز ترکت نکرده
در من مي آيي ، بلورين
لرزان
يا ناراحت ، از زخمي که بر تو زده ام
يا سرشار از عشقي که به تو دارم
چون زماني که چشم مي بندي بر
هديه زندگي که بي درنگ به تو بخشيدهام

عشق من
ما همديگر را تشنه يافتيم
و سر کشيديم هر آنچه که آب بود و خون
ما همديگر را گرسنه يافتيم
و يکديگر را به دندان کشيديم

آنگونه که آتش ميکند
و زخم بر تنمان ميگذارد

اما در انتظار من بمان
شيريني خود را برايم نگهدار
من نيز به تو
گلسرخي خواهم داد ..

پاسخ
سپاس شده توسط:
#49
که بود آنکه نشانی ام را به تو داد؟
که بود او؟

از کدامین راه؟
بگو!
چگونه؟
از کجا برای تسخیر روح من آمده ای
منی که تلخ ترین بودم
منی که الهه خشم
با تاجی از تیغ و خار
و منی که خداوند تنهایی

که بود آنکه نشانی ام را به تو داد؟
چه کسی راهنمای تو بود؟
کدامین صخره، کدامین دود، کدامین آتشدان؟

زمین لرزید گیلاس های پایه دار
از شراب خورشید نوشیدند
و من پر شدم از تو
و من پر شدم از عشقی باکره
که تو باشی
که بود انکه نشانی ام را به تو داد؟

بیش از آنکه برنجانم
رنجیده شدم
بیش از آنکه دوستم بدارند
دوستشان داشتم
بیش از آنکه عشقم دهند
عشقشان

و این حاصلی است از سالی دور تا امروز
قلبی به زخم اندر نشسته را
کنون مرا می خوانید.

پاسخ
سپاس شده توسط:
#50
تو را دوست نمی دارم
گرچه گلی در نظر آیی
یا یاقوت زردی
یا میخکی
که آتش، آنها را به کشتن خواهد داد ..

تو را دوست می دارم
چونان حقایق تاریک
که دوست داشتنی هستند ..
من
حقیقت تو را دوست می دارم
اگر گیاهی باشی که هیچگاه شکوفه نداده است ..
باز
دوستت می دارم
حقیقت مطلق تو را
و عشقی را که از تو
در بدنم زندگی می کند ..

دوستت می دارم، بیآنکه بدانم چرا ؟
یا چه زمانی ؛ در کجا؟
تو را بی عقده و غرور
تو را آشکارا دوست می دارم ..

ما به هم نزدیکیم
به قدری نزدیک که دستان تو بر سینه ام
همان دستان من است
به قدری که بستن چشمان تو
همان به خواب رفتن من است ..

پاسخ
سپاس شده توسط:


موضوعات مشابه ...
موضوع نویسنده پاسخ بازدید آخرین ارسال
  دفتر شعر صنم (اشعار نو) صنم بانو 28 3,746 ۲۷-۰۳-۰، ۰۹:۰۶ ق.ظ
آخرین ارسال: صنم بانو
  ♥♥ دفتر شعر ♥♥ sadaf 175 16,759 ۲۸-۱۱-۹۹، ۰۵:۴۳ ق.ظ
آخرین ارسال: _RaHa_
  دفتر اشعار| فیض کاشانی Ar.chly 1,096 18,614 ۱۸-۰۶-۹۷، ۰۴:۴۳ ب.ظ
آخرین ارسال: taranomi

پرش به انجمن:


کاربران در حال بازدید این موضوع: 1 مهمان