امتیاز موضوع:
  • 1 رای - 5 میانگین
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5
دفتر شعر | پابلو نرودا (Pablo Neruda )
#31
به گذشته مي انديشم
جايي که تو
ميان شاخه اي نشسته اي
و آرام
به ميوه اي بدل مي شوي
جايي که ريشه ات ، شيره زمين را مي نوشد
و سرود بوسه ات
هجاهاي يک ترانه را بخش مي کند

عطر تو
به تنديسي از يک بوسه بدل مي شود
و آفتاب و زمين
سوگندهاشان را به جا مي آورند
در برابرت

ميان شاخه ها ، گيسوي تو را خواهم شناخت
و چهره ات را
که در دل برگي تصوير مي شود

و تو
تا نزديکي عطش من
گلبرگ هايي خواهي آورد
و دهانم
با طعم تو آگين مي شود
با بوسه و خونت
که توامان ، ميوه اي است مرا
از باغچه اي که عاشقانش
در آرزويند ..

پاسخ
سپاس شده توسط:
#32
تو را دوست نمی دارم
گرچه گلی در نظر آیی
یا یاقوت زردی
یا میخکی
که آتش، آنها را به کشتن خواهد داد.

تو را دوست می دارم
چونان حقایق تاریک
که دوست داشتنی هستند.
من
حقیقت تو را دوست می دارم
اگر گیاهی باشی که هیچگاه شکوفه نداده است.
باز
دوستت می دارم
حقیقت مطلق تو را
و عشقی را که از تو
در بدنم زندگی می کند.

دوستت می دارم، بیآنکه بدانم چرا ؟
یا چه زمانی- در کجا؟
تو را بی عقده و غرور
تو را آشکارا دوست می دارم.

ما به هم نزدیکیم
به قدری نزدیک که دستان تو بر سینه ام
همان دستان من است
به قدری که بستن چشمان تو
همان به خواب رفتن من است

پاسخ
سپاس شده توسط:
#33
به خاطر تو در باغهای سرشار از گلهای شکوفنده
من از رایحه ی بهار زجر می کشم !
چهره ات را از یاد برده ام
دیگر دستانت را به خاطر ندارم
راستی ! چگونه لبانت مرا می نواخت ؟!
به خاطر تو پیکره های سپید پارک را دوست دارم
پیکره های سپیدی که نه صدایی دارند
نه چیزی می بیننند !
صدایت را فراموش کرده ام
صدای شادت را !
چشمانت را از یاد برده ام ..
با خاطرات مبهمم از تو چنان آمیخته ام
که گلی با عطرش !
می زیم با دردی چونان زخم !
اگر بر من دست کشی
بی شک آسیبی ترمیم ناپذیر خواهیم زد !
نوازش هایت مرا در بر می گیرد
چونان چون پیچکهای بالارونده بر دیوارهای افسردگی !
من عشقت را فراموش کرده ام
اما هنوز پشت هر پنجره ای
چون تصویری گذرا می بینمت !
به خاطر تو عطر سنگین تابستان
عذابم می دهد !
به خاطر تو دیگر بار
به جستجوی آرزوهای خفته بر می آیم :
شهابها !
سنگهای آسمانی !!

پاسخ
سپاس شده توسط:
#34
امشب مي توانم غمگين ترين شعرها را بسرايم
مثلا بنويسم :
شب پرستاره است
وستاره ها آبي ، لرزان در دوردست
باد شبانه در آسمان مي گردد و آواز مي خواند

امشب مي توانم غمگين ترين شعرها را بسرايم
اورا دوست داشتم و گاه او نيز مرا دوست داشت
در شبهايي اينچنين اورا در بازوان م مي گرفتم
بيشتر وقت ها زير آسمان لايتناهي اورا مي بوسيدم

او مرا دوست داشت و گاه من نيز اورا دوست داشتم
چشمان آرام بزرگ او را چگونه مي توان دوست نداشت ؟

امشب مي توانم غمگين ترين شعرها را بسرايم
فکر اينکه اورا ندارم ، احساس اين که از دستش داده ام
گوش دادن به شب بزرگ که بدون او بزرگ تر است
و شعر که نزول مي کند بر روحم
مانند شبنم که بر علف

چقدر مهم است که عشقم نتوانست او را نگهدارد ؟
شب پرستاره است و
او با من نيست
تا همين اندازه کافي است
دوردست يکي آواز مي خواند . دوردست
روحم بدون او گم شده است
تا مگر او را نزديک من بياورد چشمانم دنبالش مي گردد
قلبم اورا جستجو مي کند
و او با من نيست

همان شبها همان درختان را سپيد مي کنند
ما از آن زمان ديگر آن کسي نيستيم که بوديم

ديگر دوستش ندارم ، درست است
اما
چقدر دوستش داشتم
صدايم در جستجوي بادي است که به گوشش برساند

کسي ديگر ، او کس ديگري را مي خواهد ؟
چون پيش که به بوسه هايم تعلق داشت
صدايش ، بدن روشنش ، چشمان نامحدودش

ديگر دوستش ندارم ، درست است
اما شايد هم دوستش داشته باشم
عشق اينچنين کوتاه است و
فراموشي اينقدر طولاني
زيرا شبهايي اينچنين او را در آغوشم مي گرفتم
روحم بدون او گم شده است

اگرچه شايد اين آخرين رنجي است
که به خاطر او مي کشم
و اين آخرين شعري
که برايش مي سرايم ..

پاسخ
سپاس شده توسط:
#35
اكنون كه مال منی
رویایت را تنگاتنگ رویایم بخوابان
و به عشق و رنج و كار بگو
كه اكنون
همه باید بخوابند
به عشق بگو دیگر هیچ كسی جز تو
نمیتواند در رویایم بگنجد
ما بر فراز رودخانههای زمان پرواز میكنیم
و هیچ كسی جز تو از میان تاریكیها با من سفر نخواهد كرد
هیچ كسی جز تو
كه همیشه سبزی، همیشه خورشیدی، همیشه ماهی
حالا كه دستانت مشت خود را باز كردهاند
بگذار معنی لطیفشان به زمین چكد
و من، به دنبال اشكی كه از تو فرو میچكد
سفر میكنم
اشكی كه مرا تمام مرا به یغما برد ..

پاسخ
سپاس شده توسط:
#36
اگر اندک . . . اندک . . .
دوستم نداشته باشی
من نیز تو را
از دل میبرم
اندك . . .
اندك . . .

اگر یكباره فراموشم كنی
در پی من نگرد
زیرا
پیش از تو
فراموشت كرده ام

پاسخ
سپاس شده توسط:
#37
تركم نكن
حتی برای ساعتی
چرا كه قطره های كوچك دلتنگی
به سوی هم خواهند دوید
و دود
به جستجوی آشیانه ای
در اندرون من انباشته می شود
تا نفس بر قلب شكست خورده ام ببندد !

آه !
خدا نكند كه رد پایت بر ساحل محو شود
و پلكانت در خلا پرپر زنند !
حتی ثانیه ای تركم نكن ، دلبندترین !
چرا كه همان دم
آنقدر دور می شوی
كه آواره جهان شوم ، سرگشته
تا بپرسم كه باز خواهی آمد
یا اینكه رهایم می كنی
تا بمیرم

پاسخ
سپاس شده توسط:
#38
دوستت نمی دارم چنان که گل سرخی باشی از نمک زبرجد باشی
یا پرتاب آتشی از درون گل میخک
دوستت می دارم آن چنان که
گاهی چیزهای غریبی را
میان سایه و روح با رمز و راز
دوست می دارند

تو را دوست دارم
همانند گلی
که هرگز شکفته نشد ولی
در خود نور پنهان گلی را دارد.

ممنون از عشق تو
شمیم راستینی از عطر
برخاسته از زمین
که می روید در روحم سیاه

دوستت می دارم
بی آنکه بدانم چه وقت و چگونه و از کجا
دوستت می دارم
ساده و بی پیرایه، بی هیچ سد و غروری؛
این گونه دوست می دارمت،
چرا که برای عشق ورزیدن راهی جز این نمی دانم
که در آن
من وجود ندارم

و تو...
چنان نزدیکی که دستهای تو
روی سینه ام، دست من است
چنان نزدیکی که چشمهایت بهم می آیند
وقتی به خواب میروم

پاسخ
سپاس شده توسط:
#39
مجالی نیست تا برای گیسوانت جشنی بپا کنم
که گیسوانت را یک به یک
شعری باید و ستایشی
دیگران
معشوق را مایملک خویش می پندارند
اما من
تنها می خواهم تماشایت کنم
قلب من
آستانه ی گیسوانت را ، یک به یک می شناسد
آنگاه که راه خود را در گیسوانت گم می کنی
فراموشم مکن !
و بخاطر آور که عاشقت هستم
مگذار در این دنیای تاریک بی تو گم شوم
موهای تو
این سوگواران سرگردان بافته
راه را نشانم خواهند داد
به شرط آنکه ، دریغشان مکنی

پاسخ
سپاس شده توسط:
#40
به آرامی آغاز به مردن میکنی
اگر سفر نکنی
اگر کتابی نخوانی
اگر به اصوات زندگی گوش ندهی
اگر از خودت قدردانی نکنی
به آرامی آغاز به مردن میکنی
زمانی که خودباوری را در خودت بکشی
وقتی نگذاری دیگران به تو کمک کنند
به آرامی آغاز به مردن میکنی
اگر برده‏ی عادات خود شوی
اگر همیشه از یک راه تکراری بروی
اگر روزمرگی را تغییر ندهی
اگر رنگ‏های متفاوت به تن نکنی
یا اگر با افراد ناشناس صحبت نکنی
به آرامی آغاز به مردن می‏کنی
اگر از شور و حرارت
از احساسات سرکش
و از چیزهایی که چشمانت را به درخشش وامیدارند
و ضربان قلبت را تندتر میکنند
دوری کنی...
به آرامی آغاز به مردن میکنی
اگر برای مطمئن در نامطمئن خطر نکنی
اگر ورای رویاها نروی
اگر به خودت اجازه ندهی
که حداقل یک بار در تمام زندگی‏ات
ورای مصلحتاندیشی بروی...
امروز زندگی را آغاز کن!
امروز مخاطره کن!
امروز کاری کن!
نگذار که به آرامی بمیری.

پاسخ
سپاس شده توسط:


موضوعات مشابه ...
موضوع نویسنده پاسخ بازدید آخرین ارسال
  دفتر شعر صنم (اشعار نو) صنم بانو 28 3,641 ۲۷-۰۳-۰، ۰۹:۰۶ ق.ظ
آخرین ارسال: صنم بانو
  ♥♥ دفتر شعر ♥♥ sadaf 175 16,513 ۲۸-۱۱-۹۹، ۰۵:۴۳ ق.ظ
آخرین ارسال: _RaHa_
  دفتر اشعار| فیض کاشانی Ar.chly 1,096 17,293 ۱۸-۰۶-۹۷، ۰۴:۴۳ ب.ظ
آخرین ارسال: taranomi

پرش به انجمن:


کاربران در حال بازدید این موضوع: 1 مهمان