امتیاز موضوع:
  • 0 رای - 0 میانگین
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5
دفتر اشعار سعدی شیرازی !
#1
برآمد باد صبح و بوی نوروز
به كام دوستان و بخت پیروز
مبارك بادت این سال و همه سال

همایون بادت این روز و همه روز
چو آتش در درخت افكند گلنار

دگر منقل منه آتش میفروز
چو نرگس چشم بخت از خواب برخاست

حسدگو دشمنان را، دیده بردوز
بهاری خرمست ای گل كجایی

كه بینی بلبلان را ناله و سوز
جهان بی ما بسی بودست و باشد

برادر جز نكونامی میندوز
نكویی كن كه دولت بینی از بخت

مبر فرمان بدگوی بدآموز
منه دل بر سرای عمر سعدی

كه بر گنبد نخواهد ماند این گوز*
دریغا عیش اگر مرگش نبودی

دریغ آهو اگر بگذاشتی یوز
*** گنبد گوز، کنایه از آسمان است.(لغت نامه دهخدا)
** یوز : جانوری شکاری کوچک تر از پلنگ که بدان مخصوصاً شکار آهو و مانند آن کنند.(لغت نامه دهخدا)
تا وقتی عشق آسمونی دارم
چه نیازی به عشق زمینی دارم
×من نوشت


 
پاسخ
سپاس شده توسط:
#2
بهار آمد که هر ساعت رود خاطر به بستانی
به غلغل در سماع آیند هر مرغی به دستانی
دم عیسیست پنداری نسیم باد نوروزی

که خاک مرده بازآید در او روحی و ریحانی
به جولان و خرامیدن درآمد سرو بستانی

تو نیز ای سرو روحانی بکن یک بار جولانی
به هر کویی پری رویی به چوگان میزند گویی

تو خود گوی زنخ داری بساز از زلف چوگانی
به چندین حیلت و حکمت که گوی از همگنان بردم

به چوگانم نمیافتد چنین گوی زنخدانی
بیار ای باغبان سروی به بالای دلارامم

که باری من ندیدستم چنین گل در گلستانی
تو آهوچشم نگذاری مرا از دست تا آن گه

که همچون آهو از دستت نهم سر در بیابانی
کمال حسن رویت را صفت کردن نمیدانم

که حیران باز میمانم چه داند گفت حیرانی
وصال توست اگر دل را مرادی هست و مطلوبی

کنار توست اگر غم را کناری هست و پایانی
طبیب از من به جان آمد که سعدی قصه کوته کن

که دردت را نمیدانم برون از صبر درمانی
[/color][/size][/font]
تا وقتی عشق آسمونی دارم
چه نیازی به عشق زمینی دارم
×من نوشت


 
پاسخ
سپاس شده توسط:
#3
ای که انکار کنی عالم درویشان را
تو ندانی که چه سودا و سرست ایشان را

گنج آزادگی و کنج قناعت ملکیست


که به شمشیر میسر نشود سلطان را

طلب منصب فانی نکند صاحب عقل


عاقل آنست که اندیشه کند پایان را

جمع کردند و نهادند و به حسرت رفتند


وین چه دارد که به حسرت بگذارد آن را

آن به در میرود از باغ به دلتنگی و داغ


وین به بازوی فرح میشکند زندان را

دستگاهی نه که تشویش قیامت باشد


مرغ آبیست چه اندیشه کند طوفان را

جان بیگانه ستاند ملکالموت به زجر


زجر٬ حاجت نبود عاشق جانافشان را

چشم همت نه به دنیا که به عقبی نبود


عارف عاشق شوریدهی سرگردان را

در ازل بود که پیمان محبت بستند


نشکند مرد اگرش سر برود پیمان را

عاشقی سوختهای بی سر و سامان دیدم


گفتم ای یار مکن در سر فکرت جان را

نفسی سرد برآورد و ضعیف از سر درد


گفت بگذار من بی سر و بیسامان را

پند دلبند تو در گوش من آید؟ هیهات


من که بر درد حریصم چه کنم درمان را

سعدیا عمر عزیزست به غفلت مگذار


وقت فرصت نشود فوت مگر نادان را
**** ******************************************
تا وقتی عشق آسمونی دارم
چه نیازی به عشق زمینی دارم
×من نوشت


 
پاسخ
سپاس شده توسط:
#4
[عکس: Take_apart_my_heart_by_spirou09.jpg]
کسی که روی تو دیدست حال من داند
که هر که دل به تو پرداخت صبر نتواند
مگر تو روی بپوشی و گر نه ممکن نیست

که آدمی که تو بیند نظر بپوشاند
هر آفریده که چشمش بر آن جمال افتاد

دلش ببخشد و بر جانت آفرین خواند
اگر به دست کند باغبان چنین سروی

چه جای چشمه که بر چشمهات بنشاند
چه روزها به شب آورد جان منتظرم

به بوی آن که شبی با تو روز گرداند
به چند حیله شبی در فراق روز کنم

و گر نبینمت آن روز هم به شب ماند
جفا و سلطنتت میرسد ولی مپسند

که گر سوار براند پیاده درماند
به دست رحمتم از خاک آستان بردار

که گر بیفکنیم کس به هیچ نستاند
چه حاجتست به شمشیر قتل عاشق را

حدیث دوست بگویش که جان برافشاند
پیام اهل دلست این خبر که سعدی داد

نه هر که گوش کند معنی سخن داند
**************************************************
آب حیات منست خاک سر کوی دوست
گر دو جهان خرمیست ما و غم روی دوست

ولوله در شهر نیست جز شکن زلف یار
فتنه در آفاق نیست جز خم ابروی دوست

داروی مشتاق چیست زهر ز دست نگار
مرهم عشاق چیست زخم ز بازوی دوست

دوست به هندوی خود گر بپذیرد مرا
گوش من و تا به حشر حلقه هندوی دوست

گر متفرق شود خاک من اندر جهان
باد نیارد ربود گرد من از کوی دوست

گر شب هجران مرا تاختن آرد اجل
روز قیامت زنم خیمه به پهلوی دوست

هر غزلم نامهایست صورت حالی در او
نامه نوشتن چه سود چون نرسد سوی دوست

لاف مزن سعدیا شعر تو خود سحرگیر
سحر نخواهد خرید غمزه جادوی دوست


************************************************** *************************************
تو را نادیدن ما غم نباشدمن از دست تو در عالم نهم رویعجب گر در چمن برپای خیزیمبادا در جهان دلتنگ روییمن اول روز دانستم که این عهدکه دانستم که هرگز سازگاریمکن یارا دلم مجروح مگذاربیا تا جان شیرین در تو ریزمنخواهم بی تو یک دم زندگانینظر گویند سعدی با که داریحدیث دوست با دشمن نگویم
که در خیلت به از ما کم نباشدولیکن چون تو در عالم نباشدکه سرو راست پیشت خم نباشدکه رویت بیند و خرم نباشدکه با من می​کنی محکم نباشدپری را با بنی آدم نباشدکه هیچم در جهان مرهم نباشدکه بخل و دوستی با هم نباشدکه طیب عیش بی همدم نباشدکه غم با یار گفتن غم نباشدکه هرگز مدعی محرم نباشد
تا وقتی عشق آسمونی دارم
چه نیازی به عشق زمینی دارم
×من نوشت


 
پاسخ
سپاس شده توسط:
#5
من از آن روز که در بند توام آزادم
پادشاهم که به دست تو اسیر افتادم
همه غم های جهان هیچی اثر می نکند
در من از بس که به دیدار عزیزت شادم
خرم آن روز که جان می رود اندر طلبت
تا بیایند عزیزان به مبارک بادم
من که در هیچ مقامی نزدم خیمه ی انس
پیش تو رخت بیفکندم و دل بنهامدم
دانی از دولت وصلت چه طلب دارم هیچ
یاد تو مصلحت خویش ببرد از یادم
به وفای تو کز آن روز که دلبند منی
دل نبستم به وفای کس و در نگشادم
تا خیال قد و بالای تو در فکر من است
گر خلایق همه سروند چو سرو آزادم
به سخن راست نیاید که چه شیرین سخنی
وین عجب تر که تو شیرینی و من فرهادم
دستگاهی نه که درپایتو ریزم چون خاک
حاصل آن است که چون طبل تهی پربادم
می نماید که جفای فلک از دامن من
دست کوته نکند تا نکند بنیادم
ظاهر آن است که با سابقه ی حکم ازل
جهد سودی نکند تن به قضا در دادم
تا وقتی عشق آسمونی دارم
چه نیازی به عشق زمینی دارم
×من نوشت


 
پاسخ
سپاس شده توسط:
#6
وقتی دل سودایی می رفت به بستان ها —— بی خویشتنم کردی، بوی گل و ریحان ها

گه نعره زدی بلبل، گه جامه دریدی گل —— تا یاد تو افتادم، از یاد برفت آن ها

ای مهر تو در دل ها، وی مهر تو بر لب ها —— وی شور تو در سرها، وی سر تو در جان ها

تا عهد تو دربستم، عهد همه بشکستم —— بعد از تو روا باشد، نقض همه پیمان ها

تا خار غم عشقت آویخته در دامن —— کوته نظری باشد، رفتن به گلستان ها

آن را که چنین دردی از پای دراندازد —— باید که فروشوید دست از همه درمان ها

گر در طلبش رنجی، ما را برسد شاید —— چون عشق حرم باشد، سهلست بیابان ها

هر تیر که در کیشست، گر بر دل ریش آید —— ما نیز یکی باشیم از جمله قربان ها

هر کو نظری دارد، با یار کمان ابرو —— باید که سپر باشد، پیش همه پیکان ها

گویند مگو سعدی چندین سخن از عشقش —— می گویم و بعد از من گویند به دوران ها

(شیخ اجل)
تا وقتی عشق آسمونی دارم
چه نیازی به عشق زمینی دارم
×من نوشت


 
پاسخ
سپاس شده توسط:
#7
[عکس: d5977683a1e952753b2793e19011d833.jpg]

عیبی نباشد از تو که بر ما جفا رود

مجنون از آستانهٔ لیلی کجا رود؟
گر من فدای جان تو گردم، دریغ نیست
بسیار سر که در سر مهر و وفا رود
ورمن گدای کوی تو باشم، غریب نیست
قارون اگر بخیل تو آید، گدا رود
مجروح تیر عشق، اگرش تیغ بر قفاست
چون می رود زپیش تو، چشم ازقفا رود
حیف آیدم که پای همی بر زمین نهی
کاین پای لایق است که بر چشم ما رود
در هیچ موقفم سرگفت و شنید نیست
الا در آن مقام که ذکر شما رود
از هوشیار اگر به سر مست بگذری
عیبش مکن که بر سر مردم قضا رود
ما چون نشانه پای به گل در بمانده ایم
خصم آن حریف نیست که تیرش خطا رود
ای آشنای کوی محبت، صبور باش
بیداد نیکوان همه بر آشنا رود
سعدی، به در نمی کنی از سر هوای دوست
در پات لازم است که خار جفا رود

امشب به راستی شب ما روز روشن است

عید وصال دوست علی رغم دشمن است
باد بهشت می گذرد یا نسیم صبح؟
یا نکهت دهان تو یا بوی لادن است؟
هرگز نباشد از تن و جانت عزیز تر
چشمم که در سرست و روانم که در تن است
گردن نهم به خدمت و گوشت کنم به قول
تا خاطرم معلق آن گوش و گردن است
ای پادشاه، سایه ز درویش وامگیر
ناچار خوشه چین بود، آنجا که خرمن است
دور از تو در جهان فراخم مجال نیست
عالم به چشمِ تنگدلان، چشم سوزن است
عاشق گریختن نتواند که دست شوق
هرجا که می رود متعلق به دامن است
شیرین به در نمی رود از خانه بی رقیب
داند شکر که دفع مگس باد بیزن است
جور رقیب و سرزنش اهل روزگار
با من همان حکایت گاوِ دهل زن است
بازان شاه را حسد آید بدین شکار
کان شاهباز را دل سعدی نشیمن است
قلب رقیق چند بپوشد حدیث عشق؟
هرچ آن به آبگینه بپوشی، مبین است
تا وقتی عشق آسمونی دارم
چه نیازی به عشق زمینی دارم
×من نوشت


 
پاسخ
سپاس شده توسط:
#8
هر دم از عمر می رود نفسی

چون نگه می کنم نمانده بسی



ای که پنجاه رفت و در خوابی


مگر این پنج روزه دریابی



خجل آنکس که رفت و کار نساخت


کوس رحلت زدند و بار نساخت



خواب نوشین بامداد رحیل


باز دارد پیاده را ز سبیل



هر که آمد عمارتی نو ساخت


رفت و منزل به دیگری پرداخت



وان دگر پخت همچنین هوس ی


وین عمارت بسر نبرد کسی



یار ناپایدار دوست مدار


دوستی را نشاید این غدّار



نیک و بد چون همی بباید مرد


خنک آنکس که گوی نیکی برد



برگ عیشی به گور خویش فرست


کس نیارد ز پس تو پیش فرست



عمر برفست و آفتاب تموز


اندکی مانده خواجه غرّه هنوز



ای تهی دست رفته در بازار


ترسمت پر نیاوری دستار



هر که مزروع خود بخورد به خوید


وقت خرمنش خوشه باید چید
تا وقتی عشق آسمونی دارم
چه نیازی به عشق زمینی دارم
×من نوشت


 
پاسخ
سپاس شده توسط:
#9
سعدی قرن ها پیش حادثه تایتانیک را سروده بود + متن شعر

[عکس: 1.jpg&Height=200&Width=200&Quality=High]

در گلستان سعدی شیرازی، باب عشق و جوانی، یک مثنوی عاشقانه آورده شده است که پدر داستان عاشقانه ی معروف تایتانیک است.
ادبیات و فرهنگ غنی ما سرشار از مفاهیم و مضامین نابی است که متاسفانه نه تنها ندیده و نشنیده و نشناخته ایم بلکه با نمونه های بیگانه ی آن بیشتر آشنا هستیم و از فرهنگ ناب خویش باز مانده ایم. باعث تاسف است که جوانان ما با اثری چون گلستان سعدی بیگانه اند.
می توان به جرات ادعا کرد این کتاب یکی از بهترین نثر های جهان و شیرین ترین نثر پارسی است. اثری به غایت هنری و آموزنده و جذاب که افتخار زبان فارسی ماست. گلستان حکایت زندگی است، با تمام فراز و نشیب های آن. تجربه ی شخصی من در مطالعه ی این کتاب ارزشمند وصف ناشدنی است.
با مطالعه ی این کتاب هم زبان مادری تان را بهبود خواهید بخشید و هم درس های گران بهای زندگی خواهید آموخت. شایان ذکر است که ترجمه ی این کتاب قرن ها در کلیساهای انگلستان یکی از کتاب های درسی بود و از این جهت اولین اثر ادبی پارسی است که به زبان بیگانه ترجمه شده است.
همانطور که در ابتدای مطلب آمد، سعدی هفت قرن پیش در اثری به یاد ماندنی داستان عاشقانه ای را به تصویر کشیده است که در سال ۱۹۹۷ میلادی دست مایه عاشقانه ی فیلم سینم ایی تایتانیک بود.
داستان از آنجا شروع می شود که جوانی پاکباز همراه با معشوق زیبای خود در قایقی بوده است که در گرداب گرفتار می شوند و با هم به درون دریا می افتند. هنگامی که قایقران قصد نجات او را داشته است از بین موج ها می گوید که مرا رها کن و یارم را نجات بده و در اثر این فداکاری کشته می شود… در واپسین لحظات جملاتی می گوید که خودتان باید بخوانید.
این اثر فخیم و عاشقانه ی ناب در زیر آمده است:


جوانی پاکباز پاکرو بود با پاکیزه رویی در کرو بود
چنین خواندم که در دریای اعظم به گردابی درافتادند با هم
چو ملاح آمدش تا دست گیرد مبادا کاندر آن حالت بمیرد
همی گفت از میان موج و تشویر مرا بگذار و دست یار من گیر
در این گفتن جهان بر وی بر آشفت شنیدندش که جان می داد و می گفت:
حدیث عشق از آن بطال منیوش که در سختی کند یاری فراموش
چنین کردند یاران، زندگانی ز کار افتاده بشنو تا بدانی
که سعدی راه و رسم عشقبازی چنان داند که در بغداد تازی
اگر مجنون لیلی زنده گشتی حدیث عشق از این دفتر نبشتی

منبع:3نسل
تا وقتی عشق آسمونی دارم
چه نیازی به عشق زمینی دارم
×من نوشت


 
پاسخ
سپاس شده توسط:
#10
معلمت همه شوخی و دلبری آموخت

جفا و ناز و عتاب و ستمگری آموخت


غلام آن لب ضحاک و چشم فتانم

که کید سحر به ضحاک و سامری آموخت


تو بت چرا به معلم روی که بتگر چین

به چین زلف تو آید به بتگری آموخت


هزار بلبل دستان سرای عاشق را

بباید از تو سخن گفتن دری آموخت


برفت رونق بازار آفتاب و قمر

از آن که ره به دکان تو مشتری آموخت


همه قبیله من عالمان دین بودند

مرا معلم عشق تو شاعری آموخت


مرا به شاعری آموخت روزگار آن گه

که چشم مست تو دیدم که ساحری آموخت


مگر دهان تو آموخت تنگی از دل من

وجود من ز میان تو لاغری آموخت


بلای عشق تو بنیاد زهد و بیخ ورع

چنان بکند که صوفی قلندری آموخت


دگر نه عزم سیاحت کند نه یاد وطن

کسی که بر سر کویت مجاوری آموخت


من آدمی به چنین شکل و قد و خوی و روش

ندیدهام مگر این شیوه از پری آموخت


به خون خلق فروبرده پنجه کاین حناست

ندانمش که به قتل که شاطری آموخت


چنین بگریم از این پس که مرد بتواند

در آب دیده سعدی شناوری آموخت
تا وقتی عشق آسمونی دارم
چه نیازی به عشق زمینی دارم
×من نوشت


 
پاسخ
سپاس شده توسط:


موضوعات مشابه ...
موضوع نویسنده پاسخ بازدید آخرین ارسال
  دفتر شعر صنم (اشعار نو) صنم بانو 28 3,548 ۲۷-۰۳-۰، ۰۹:۰۶ ق.ظ
آخرین ارسال: صنم بانو
  مجموعه کامل اشعار کتاب دیوار از فروغ فرخزاد صنم بانو 19 1,146 ۲۴-۰۳-۰، ۰۷:۲۷ ق.ظ
آخرین ارسال: صنم بانو
Heart اشعار سجاد شهیدی minaa 13 2,617 ۰۹-۰۳-۰، ۱۲:۵۵ ب.ظ
آخرین ارسال: minaa

چه کسانی از این موضوع دیدن کرده اند
2 کاربر که از این موضوع دیدن کرده اند:
بانوی جنوب (۰۶-۰۷-۹۴, ۰۸:۲۵ ق.ظ)، بهار نارنج (۲۳-۰۶-۹۶, ۰۳:۲۱ ب.ظ)

پرش به انجمن:


کاربران در حال بازدید این موضوع: 1 مهمان