ارسالها: 27,690
موضوعها: 1,657
تاریخ عضویت: دى ۱۳۹۲
اعتبار:
12,489
سپاسها: 35
154 سپاس گرفتهشده در 10 ارسال
سارا محمدی اردهالی (زاده دی ۱۳۵۴ در تهران) شاعر, کارشناس پژوهشگری علوم اجتماعی دانشگاه شهید بهشتی و کارشناسی ارشد جامعهشناسی دانشگاه علامه طباطبایی است.
او یکی از بنیانگذاران وبگاه آینه است و بعضی شعرهایش را در وبلاگ خود، پاگرد منتشر میکند.
او یکی از بنیانگذاران وبگاه آینه است و بعضی شعرهایش را در وبلاگ خود، پاگرد منتشر میکند.
آثار :
روباه سفیدی که عاشق موسیقی بود
برای سنگ ها
بیگانه میخندد
خنده بر لب میزنم تا کَــس نداند رازِ من
ورنه این دنیا که مـــا دیدیم ، خندیدن نداشت ...!
ارسالها: 27,690
موضوعها: 1,657
تاریخ عضویت: دى ۱۳۹۲
اعتبار:
12,489
سپاسها: 35
154 سپاس گرفتهشده در 10 ارسال
"گردن بند"
در تمام میهمانی ها
آویز گردن من
کلید خانه ی توست
حالا بگذریم
مرا جرات آمدن نیست و
تو را
جرات عوض کردن قفل
۱۴ فروردین ۸۵
از کتاب روباه سفیدی که عاشق موسیقی بود
خنده بر لب میزنم تا کَــس نداند رازِ من
ورنه این دنیا که مـــا دیدیم ، خندیدن نداشت ...!
ارسالها: 27,690
موضوعها: 1,657
تاریخ عضویت: دى ۱۳۹۲
اعتبار:
12,489
سپاسها: 35
154 سپاس گرفتهشده در 10 ارسال
شنا میکنم
از این سو به آن سو
زیر آبی میروم
تا آن جا که نفس دارم
انگشتانم را به کف استخر میکشم
ناگهان
یادت
چون کوسهای به سمتم برمیگردد
۲ آذر ۸۸
از کتاب برای سنگها
خنده بر لب میزنم تا کَــس نداند رازِ من
ورنه این دنیا که مـــا دیدیم ، خندیدن نداشت ...!
ارسالها: 27,690
موضوعها: 1,657
تاریخ عضویت: دى ۱۳۹۲
اعتبار:
12,489
سپاسها: 35
154 سپاس گرفتهشده در 10 ارسال
دلم
مرد میخواهد
نابینا
خط بریل بداند
فصل به فصل
تنم را بخواند
بازیهای ادبیام را کشف کند
دستش را بگیرم
بازو به بازو
دنیا را برایش تعریف کنم
چشمش شوم
عصایش
و تمام زشتیهای جهان را
برای او
از قلم بیاندازم
یکشنبه, ۱۷ تیر ماه ۱۳۸۶, از کتاب روباه سفیدی که عاشق موسیقی بود
خنده بر لب میزنم تا کَــس نداند رازِ من
ورنه این دنیا که مـــا دیدیم ، خندیدن نداشت ...!
ارسالها: 27,690
موضوعها: 1,657
تاریخ عضویت: دى ۱۳۹۲
اعتبار:
12,489
سپاسها: 35
154 سپاس گرفتهشده در 10 ارسال
تو چشمک میزنی
من لبخند
مینشینیم
خیلی خسته ایم
بند ماسکت را باز میکنی
کمی گره اش سفت است
ولی باز میشود
من هم برش میدارم
میگذارم روی میز
کنار مال تو
این جا خیلی دور است
یک قهوه خانه
آن سوی صداها
من شیر مرغ سفارش میدهم
تو
جان آدمیزاد
۷ فروردین ۱۳۸۴, از کتاب روباه سفیدی که عاشق موسیقی بود
خنده بر لب میزنم تا کَــس نداند رازِ من
ورنه این دنیا که مـــا دیدیم ، خندیدن نداشت ...!
ارسالها: 27,690
موضوعها: 1,657
تاریخ عضویت: دى ۱۳۹۲
اعتبار:
12,489
سپاسها: 35
154 سپاس گرفتهشده در 10 ارسال
سه نفریم
سردبیر سابق یک مجله
چریکی پیر
یک عضو انجمن هزاردستان
با پیژامه هایی زرد و سوراخ
پای منقلی روشن
۲۸ آذر ۱۳۸۴, از کتاب روباه سفیدی که عاشق موسیقی بود
خنده بر لب میزنم تا کَــس نداند رازِ من
ورنه این دنیا که مـــا دیدیم ، خندیدن نداشت ...!
ارسالها: 27,690
موضوعها: 1,657
تاریخ عضویت: دى ۱۳۹۲
اعتبار:
12,489
سپاسها: 35
154 سپاس گرفتهشده در 10 ارسال
قویی سپید
با چشمان ریملزده
بر دریاچه های متروک,
کودکان برایم خرده نان میریزند
سرم پایین است
تشییع هنوز تمام نشده
من
بیوه ی فرماندهی دلاور جنگی نابرابرم.
۳۰ آبان ۸۸، از کتاب برای سنگها
خنده بر لب میزنم تا کَــس نداند رازِ من
ورنه این دنیا که مـــا دیدیم ، خندیدن نداشت ...!
ارسالها: 27,690
موضوعها: 1,657
تاریخ عضویت: دى ۱۳۹۲
اعتبار:
12,489
سپاسها: 35
154 سپاس گرفتهشده در 10 ارسال
پر از ترانه و پرسش
برهنه خواهم ماند
ميان طناب های رخت
ميان اين همه ميز
کافه های تلخ
میشنوم مبهم و مدام
زمزمه ی مهربان طناب هاست گويا
به گرهی گره بگشا
به دست جاذبه ی زمين
و آن دوستي پنهان
با وزن خموش خویش
شرمم آيد از چهارپايه
آن نگاه پرسشگر
پس کي از من خواهي پريد
خنده بر لب میزنم تا کَــس نداند رازِ من
ورنه این دنیا که مـــا دیدیم ، خندیدن نداشت ...!
ارسالها: 27,690
موضوعها: 1,657
تاریخ عضویت: دى ۱۳۹۲
اعتبار:
12,489
سپاسها: 35
154 سپاس گرفتهشده در 10 ارسال
در سینه بندم
نقشهی جزیره های بسیاری را
پنهان کردهام
دزدی دریاییام
پهلو گرفتن را
دوست دارم
۳ مرداد ۱۳۹۱
خنده بر لب میزنم تا کَــس نداند رازِ من
ورنه این دنیا که مـــا دیدیم ، خندیدن نداشت ...!
ارسالها: 27,690
موضوعها: 1,657
تاریخ عضویت: دى ۱۳۹۲
اعتبار:
12,489
سپاسها: 35
154 سپاس گرفتهشده در 10 ارسال
تاریکیها با هم فرق دارند
یک نوع تاریکی هست
تاریکی من و تو
تاریکی مطلق
سوزن گرامافون در لحظهای ویژه
در شیار این تاریکی فرو میغلتد
تو دکمهی کتت را میبندی
دستی در جیب
آهسته
میان سالیات را طی میکنی
سمت من میآیی
به جوانیام میرسی
نفس من حبس میشود
ساعتم را باز میکنم
میگذارم روی آخرین کتاب
با هم
در زمانی که نمیگذرد
میایستیم
خنده بر لب میزنم تا کَــس نداند رازِ من
ورنه این دنیا که مـــا دیدیم ، خندیدن نداشت ...!
|