میتوانم امشب ،
غمانگیزترین شعر را بنویسم ..
مثلا بنویسم :
«شب پر از ستاره است و ستارگان آبی در دوردست لزره دارند . »
باد شبانه در آسمان میچرخد و آواز میخواند ..
میتوانم امشب ، غمانگیزترین شعر را بنویسم .
دوستش داشتم و او نیز ، گاهی مرا دوست میداشت ..
در چنین شبهایی ، او را در آغوشم میگرفتم ..
بارها میبوسیدمش زیر سقف آسمان لایتناهی ..
دوستم داشت و من
گاهی او را دوست میداشتم ..
چگونه میتوانستم عاشق چشمان درشت و آرامش نباشم ؟
میتوانم امشب ،
غمانگیزترین شعر را بنویسم ..
تا در این فکر باشم که دیگر پیش من نیست ،
یا حس کنم که از دستش دادهام ..
تا شب تیره را بی او ، تیرهتر بشنوم.
و این شعر در میان تار و پود وجودم فرو میرود ،
مثل شبنم در درون سبزهها.
چه اهمیت دارد که عشق من نتوانست او را کنارم نگاه دارد ؟
«آسمان» شب پر از ستاره است و او با من نیست.
همهاش همین است. در دوردست، کسی میخواند. در دور دست.
روح من بیاو از دست رفته است ...
تا گویی او را نزدیک {من} بیاورد ،
چشمانم بدنبالش هستند ..
قلبم میخواهد او را بیابد و او با من نیست ..
همین شب که همین درختان را سپید میکند ..
من و او که یکرنگ بودیم ،
اکنون دیگر هیچ شباهتی به یکدیگر نداریم ..
خیلی دوستش داشتم اما دیگر او را دوست ندارم ..
صدایم تمام باد را گشت تا به گوشش برسد
در کنار دیگری است
او در کنار کسی دیگر خواهد بود
همانگونه که روزی متعلق به بوسههای من بود ..
صدایش ، پیکر نحیفش و چشمان بی پایانش ..
دیگر دوستش ندارم اما شاید دوستش داشته باشم
عشق بسیار کوتاه است و فراموشی بسی طولانی مدت
چون در چنین شبهایی او را در آغوشم میگرفتم ،
روح من ، بیاو از دست رفته است ..
گرچه ممکن است این آخرین دردی باشد که او برایم بوجود آورده ،
و اینهم آخرین شعری که من برای او مینویسم ..