ایران رمان

نسخه‌ی کامل: ♥♥ دفتر شعر ♥♥
شما در حال مشاهده نسخه آرشیو هستید. برای مشاهده نسخه کامل کلیک کنید.
صفحات: 1 2 3 4 5 6 7 8 9 10 11 12 13 14 15 16 17 18
احمد شاملو

سادگیم را... .
یکرنگیم را...
به پای حماقتم نگذار...
انتخاب کرده ام که ساده باشم و دیگران را دور نزنم...
وگرنه دروغ گفتن وبد بودن و آزار و فریب دیگران آسان ترین کار دنیاست...
بلد بودن نمیخواهد...
دوره دوره ى گرگهاست.....
مهربان که باشی. می پندارند دشمنی!
گرگ که باشی. خيالشان راحت
می شود از خودشانى!
ما تاوان "گرگ نبودنمان" را
می دهیم...
حــــتی زمانی که کنــارم نـــیستی
حــرف هایم در ســـینه ام نـــمی ماند
مــدام رو به آســمان می کنم و می گویم
" دوســتـت دارم "
مــدام قلبـــم از جــا کنــده می شود
در خــــودم می لرزم
به هـــر طــرف نــگاه می کنم
انـــگار هــمه چـــیز از تـو می گــوید
از کـــرشمه های بــی انتهـایت
از فــریبنــدگی شــیطنت های زنــانه ات
و مــن دسـت پاچه می شوم و
تا رســـیدنت
مــدام به آیــنه ســـرک می کشم تا
آداب نشــست و بــرخاست
مقابلــت را تــمـرین کنـم ..
@dokhtaraneha

اشتباه می گیری
من را با صندلی ، با در ، با دیوار
با عطر ملایم ِزنی که توی تاکسی کنارت می نشیند
و معلوم نیست تا کدام چهارراه
فقط زنی ست که کنارت نشسته!
حساب ِ تو از همه ی خیابان ها جداست
و از همه ی بیمارستان ها، اداره ها، بانک ها
حساب ِتو چیزی نیست
که در کرایه ی یک مسیر کوتاه ، جا شود
تو با همه ی عابران ِپیاده فرق می کنی
و با همه ی مردها
که سیـ ـگار می کشند و از راننده تشکر می کنند
این را
وقتی کنارت نشسته بودم و
برایم از عشق می گفتی، فهمیدم
اما تو نفهمیدی
هر زنی که روسری اش قرمز بود
من نیستم!
آسمان همچو صفحه دل من
روشن از جلوه های مهتابست
امشب از خواب خوش گریزانم
که خیال تو خوشتر از خوابست
خیره بر سایه های وحشی بید
می خزم در سکوت بستر خویش
باز دنبال نغمه ای دلخواه
می نهم سر بروی دفتر خویش
تن صدها ترانه می رقص د
در بلور ظریف آوایم
لذتی ناشناس و رؤیا رنگ
می دود همچو خون به رگ هایم
آه … گوئی ز دخمه دل من
روح شبگرد مه گذر کرده
یا نسیمی در این ره متروک
دامن از عطر یاس تر کرده
بر لبم شعله های بوسه تو
می شکوفد چو لاله گرم نیاز
در خیالم ستاره ای پر نور
می درخشد میان هاله راز
ناشناسی درون سینه من
پنجه بر چنگ و رود می ساید
همره نغمه های موزونش
گوئیا بوی عود می آید
آه … باور نمی کنم که مرا
با تو پیوستنی چنین باشد
نگه آندو چشم شورافکن
سوی من گرم و دلنشین باشد
بی گمان زان جهان رؤیائی
زهره بر من فکنده دیده عشق
می نویسم بروی دفتر خویش
«جاودان باشی، ای سپیده عشق»
مــن غلام قمــرم ، غيـــر قمـــر هيــــچ مگو
پيش مـــن جــز سخن شمع و شكــر هيچ مگو
سخن رنج مگو ،جز سخن گنج مگو
ور از اين بي خبري رنج مبر ، هيچ مگو
دوش ديوانه شدم ، عشق مرا ديد و بگفت
آمـــدم ، نعـــره مــزن ، جامه مـــدر ،هيچ مگو
گفتــم :اي عشق مــن از چيز دگــر مي ترســم
گــفت : آن چيـــز دگـــر نيست دگـر ، هيچ مگو
من به گــوش تـــو سخنهاي نهان خواهم گفت
ســر بجنبـــان كـــه بلـــي ، جــــز كه به سر هيچ مگو
قمـــري ، جـــــان صفتـــي در ره دل پيــــــدا شـــد
در ره دل چـــه لطيف اســت سفـــر هيـــچ مگــو
گفتم : اي دل چه مه است ايــن ؟ دل اشارت مي كرد
كـــه نـــه اندازه توســت ايـــن بگـــذر هيچ مگو
گفتم : اين روي فرشته ست عجب يا بشر است؟
گفت : اين غيـــر فرشته ست و بشــر هيچ مگو
گفتم :اين چيست ؟ بگو زير و زبر خواهم شد
گــفت : مي باش چنيــن زيرو زبر هيچ مگو
اي نشسته در اين خانه پر نقش و خيال
خيز از اين خانه برو،رخت ببر،هيچ مگو
گفتم:اي دل پدري كن،نه كه اين وصف خداست؟
گفت : اين هست ولـــي جان پدر هيچ مگو
اندر دل بی وفا غــم و ماتم باد
آن را که وفا نیست ز عالم کم باد
دیدی که مـرا هیچ کسی یاد نکرد
جز غـم که هزار آفرین بر غم باد
مولویmara
دلتنگم و دیدار تو درمان من است
بی رنگ رخت زمانه زندان من است
بر هیچ دلی مبـاد و بر هیچ تنی
آنچه از غم هجران تو بر جان من است


شب سردی است و من افسرده


راه دوری است و پایی خسته


تیرگی هست و چراغی مرده


می کنم تنها از جاده عبور


و ....


وای این شب چه قدر تاریک است


خنده ای کو که به دل انگیزم ؟


قطره ای کو که به دریا ریزم ؟


صخره ای کو که بدان آویزم ؟


مثل این است که شب نمناک است


دیگران را هم غم هست به دل


غم من لیک غمی غمناک است
هی دور می شوی
پرهیز می کنی
کنار می کشی چرا؟
گاهی کمی آلودگی... بد نیست
گاهی کمی آلودگی از اندوه آدمی می کاهد
خیلی ها خیلی وقت است...
که رویاهای خود را در ایستگاهی دور جا گذاشته اند
به عمد آمده اند زندگی کنند
می گویند بی خیال هرچه که بود و بی خیال هرچه که هست.
تو هم مثل خیلی ها از اشتباه نترس
نزدیک تر بیا
اشتباه یکی از عالی ترین علائم اثبات آدمی ست.

سید علی صالحی
لبی گشود و شراب طهور جاری شد
سکوت کرد وغمی سوت و کور جاری شد
کسی که فلسفه هم عاشق تکلم اوست
کسی که در نَفسَش، نفخِ صور جاری شد!
مبارز است و معلم...مفسّر است و شهید...
مطهری که در او رود نور جاری شد
نه هرکه زنده فقط،در فراقِ او جان داد
که جان،دوباره از اهلِ قبور جاری شد!
و قطره قطره ی دریا و رودها خشکید
و اشک از دلِ سنگِ صبور جاری شد
چه سخت میشود از نو،میان ما برسد
کسی در آینه ی تو،میان ما برسد
کسی که پاره ای از جانِ آسمان باشد
چو رود،جاری و چون بحر،بی کران باشد
برای راهِ تو،پشت و پناه باید بود
قدم قدم قلمت را سپاه باید بود
هنوز هم کسی آیینه وار چون تو نزیست!
چقدر جای صدای بصیرتت خالیست!

عارفه دهقانی
صفحات: 1 2 3 4 5 6 7 8 9 10 11 12 13 14 15 16 17 18