ایران رمان

نسخه‌ی کامل: ♥♥ دفتر شعر ♥♥
شما در حال مشاهده نسخه آرشیو هستید. برای مشاهده نسخه کامل کلیک کنید.
صفحات: 1 2 3 4 5 6 7 8 9 10 11 12 13 14 15 16 17 18
آنقدر مَحوِ تو  بودم  که  گَزَگ  دَستم  بُرید
هیچکس آن لحظه تنهاییِ  این دل را  ندید
 بُت شُدَم  در مَعبد ِ آمونِ تو  با یک نگاه..
عشق تَندیسی  دِگر از چشم هایَت آفرید
آمَدی  سویم  شُدَم  یکباره غرق ِ اضطراب...
 باد ِ عشقت بیشتَر آن دَم به سویم می وَزید
دیدنَت یکبار و دَر قلبَم نِشستن صَد هِزار...
هوشُ وعقلُ و منطقَم یکباره ازاین سَر پَرید
آه...این حِسّ غریب ِ عاشقی با مَن چِه کرد
جامه اَش را دِل  بَرایَت  عاشقانِه می دَرید
خوب  می دانم که وقت ِ رفتَنت  فَریاد را .. 
با سکوت ِحُکمفرما گوش هایَت می شنید
مهدی آشتیانی
خوشا به بختِ بلنـــــدم که در کنار منی
تو هم قرار منی هم تو بی‌قــــرار منی

گذشت فصل زمستان گذشت سردی و سوز
بیا ورق بزن این فصــــل را، بهـــــار منی 

به روزهای جدایی دو حالت است فقط
در انتظار تـــــــواَم یا در انتظـــار منی

“خوش است خلوت اگر یار ، یار من باشد
” خوش است چون که شب و روز در کنار منی 

بمان که عشق به حالِ من و تو غبطه خورَد
بمان که یار تواَم، عشق کن که یار منی

بمان که مثل غـــزل‌های عاشقانه‌ی من
پر از لطافتِ محضی و گوشــــــوار منی

من “ابتهـــــاج”‌ترین شاعــــر زمانِ تواَم
تو عاشقانه ترین شعـــــر روزگـــار...
‌دست عشق از دامن دل دور باد!
می‌توان آیا به دل دستور داد؟
می‌توان آیا به دریا حکم کرد
که دلت را یادی از ساحل مباد؟
موج را آیا توان فرمود: ایست!
باد را فرمود: باید ایستاد؟
آنکه دستور زبان عشق را
بی‌گزاره در نهاد ما نهاد
خوب می‌دانست تیغ تیز را
در کف مستی نمی‌بایست داد
قیصر امین پور
باز باران با ترانه میخورد بر بام خانه...
خانه ام کو؟
خانه ات کو؟
آن دل دیوانه ات کو؟؟؟؟
روزهای کودکی کو؟
فصل خوب سادگی کو؟
یادت آید روز باران!
گردش یک روز دیرین..
پس چه شد؟!
دیگر کجا رفت؟!
خاطرات خوب و شیرین
باز باران،
بی ترانه،
بی هوای عاشقانه،
بی نوای عارفانه،
درسکوت ظالمانه،
خسته از مکر زمانه،
غافل از حتی رفاقت،
هاله ای ازعشق ونفرت،
اشکهایی طبق عادت،
قطره هایی بی طراوت،
روی دوش آدمیت،
میخورد بربام خانه
یک نامه ام، بدون شروع و بــــدون نام
امــروز هـم مطابق معمـــــول ناتمــــام
خوش کرده ام کنارتو دل وا کنم کمی
همسایه ی همیشه ی ناآشنا؛سلام
ازحال و روز خودکه بگویم،حکایتی است
بـی صفحه زندگانــی بـی روح و کم دوام
جــویای حـــال از قلــم افتاده هـــا مباش
ایام خوش خیالی و بی حالی ات،به کام!
دردی دوا نمی کنــد از متن تشــنه ام
چیزی شبیه یک دل در حــال انهــــدام
در پیشگــاه روشــن آییــنه می زنـــم
جامی به افتخــــار تو با بــاد روی بــام
باشد برای بعد اگــــر حرف دیگری است
تا قصه ای دوباره از این دست، والسلام!
بمیرید بمیرید در این عشق بمیرید در این عشق چو مردید همه روح پذیرید
بمیرید بمیرید وزین مرگ مترسید کز این خاک بر ایید سماوات بگیرید
بمیرید بمیرید وزین نفس ببرید که این نفس چو بند است شما همچو اسیرید
یکی تیشه بگیرید پی حفره ی زندان چو زندان بشکستید همه شاه و امیرید
بمیرید بمیرید به پیش شه زیبا بر شاه چو مردید همه شاه و شهیرید
بمیرید بمیرید وزین ابر برایید چو زین ابر برایید همه بدر منیرید
خار خندید و به گل گفت سلام
و جوابی نشنید
خار رنجید ولی هیچ نگفت
ساعتی چند گذشت
گل چه زیبا شده بود
دست بی رحمی نزدیک آمد،
گل سراسیمه ز وحشت افسرد
لیک آن خار در آن دست خلید و گل از مرگ رهید

صبح فردا که رسید
خار با شبنمی از خواب پرید

گل صميمانه به او گفت سلام...

گل اگر خار نداشت
دل اگر بی غم بود
اگر از بهر كبوتر قفسی تنگ نبود،

زندگی،
عشق،
اسارت،
همه بی معنا بود . . . .
دست عشق از دامن دل دور باد!
می‌توان آیا به دل دستور داد؟

می‌توان آیا به دریا حكم كرد
كه دلت را یادی از ساحل مباد؟

موج را آیا توان فرمود: ایست!
باد را فرمود: باید ایستاد؟

آنكه دستور زبان عشق را
بی‌گزاره در نهاد ما نهاد

خوب می‌دانست تیغ تیز را
در كف مستی نمی‌بایست داد



قیصر امین پور
شده تقديرِ كسي باشي و قسمت نشود؟
سالها گيرِ كسي باشي و قسمت نشود؟
پشتِ يك قلبِ به ظاهر خوش و يك خنده ي تلخ
شده زنجيرِ كسي باشي و قسمت نشود؟
در ميانِ تپشِ آينه پنهان شَوي و
روح و تصويرِ كسي باشي و قسمت نشود؟
شده در اوجِ جواني ، با همين ظاهرِ شاد
 تا گلو پيرِ كسي باشي و قسمت نشود؟
شده ازاد و رها باشي و تا عمقِ وجود
رام و تسخيرِ كسي باشي و قسمت نشود؟
مي شود با همه ي ريشه و رگهايِ تَنت
سالها گيرِ كسي باشي و قسمت نشود؟
‌حرفمان كه ميشد،
استرس تمامِ وجودم را فرا ميگرفت...
نكند از دستش بدهم؟
نكند من بمانم و كوهى از خاطره؟
نكند منى كه بعدِ عمرى دل باختم،بشكند دلم!
نكند تمامِ دو نفره هايمان را با ديگرى تكرار كند؟
تماس هايم بى پاسخ ميماند ومنفورترين صداي دنيا
در گوشم تكرار ميشد؛
"مشتركِ مورد نظر پاسخگو نميباشد"
برايش مينوشتم؛
آدميزاد است ديگر جانم بحث ميكند
فرقى نميكند مقصر كيست
همين كه بحث ميكنيم يعنى،
قلبمان هنوز براى هم ميتپد
يعنى مهم است برايمان كه شبيه يكديگر شويم!
ارسال كردم و خواند
ولي جوابي نداد
باز نوشتم؛
-جانم؟
باز هم خواند و جواب نداد
-عزيز دل...؟
سكوت بود و سكوت!
و هيچ چيز لعنتى تر از بى پاسخ گذاشتنِ پيام نيست
قديم ترها خودمان را قانع ميكرديم كه شايد پيغامم نرسيده باشد
و هى ارسال ميكرديم و ارسال...
حالا اما اين تكنولوژىِ لعنتى همان اندك دلخوشى را هم از ما گرفت و
با وقاحتِ تمام به ما ميفهماند كه ؛
خواند و پاسخ نداد
كه خواند و تحقير كردنِ تو را ترجيح داد
لعنت به تكنولوژى
لعنت به پيغامهاى بى جواب



#علي_قاضي_نظام
صفحات: 1 2 3 4 5 6 7 8 9 10 11 12 13 14 15 16 17 18