ایران رمان

نسخه‌ی کامل: ♥♥ دفتر شعر ♥♥
شما در حال مشاهده نسخه آرشیو هستید. برای مشاهده نسخه کامل کلیک کنید.
صفحات: 1 2 3 4 5 6 7 8 9 10 11 12 13 14 15 16 17 18
شعر صدائی در شب از فروغ فرخزاد...
نیمه شب در دهلیز خموش
ضربه پايي افكند طنين
دل من چون دل گلهاي بهار
پر شدم از شبنم لرزان يقين
گفتم اين اوست كه باز آمده
جستم از جا و در آيينه گيج
بر خود افكندم با شوق نگاه
آه لرزيد لبانم از عشق
تار شد چهره آيينه ز آه
شايد او وهمي را مي نگريست
گيسويم در هم و لبهايم خشك
شانه ام عريان در جامه خواب
ليك در ظلمت دهليز خموش
رهگذر هر دم مي كرد شتاب
نفسم نا گه در سينه گرفت
گويي از پنجره ها روح نسيم
ديد اندوه من تنها را
ريخت بر گيسوي آشفته من
عطر سوزان اقاقي ها را
تند و بيتاب دويدم سوي در
ضربه پاها در سينه من
چون طنين ني در سينه دشت
ليك در ظلمت دهليز خموش
ضربه پاها لغزيد و گذشت
باد آواز حزيني سر كرد
[عکس: images.php?img=i5444b2sa79.jpg]
قشنگ بود...mara
در قیر شب...
دير گاهي است در اين تنهايي
رنگ خاموشي در طرح لب است[
.
بانگي از دور مرا مي خواند،
ليك پاها يم در قير شب است
.[/size]
***
رخنه اي نيست در اين تاريكي
:[/size]
در و ديوار بهم پيوسته[/s
.
سايه اي لغزد اگر روي زمين
نقش وهمي است ز بندي رسته
.[/size]
***
نفس آدم ها
سر بسر افسرده است
.[/size]
روزگاري است در اين گوشه پژمرده هوا
هر نشاطي مرده است
.[/size]
***
دست جادويي شب
در به روي من و غم مي بندد
.[/size]
مي كنم هر چه تلاش،
او به من مي خندد
.[/size]
***
نقش هايي كه كشيدم در روز،
شب ز راه آمد و با دود اندود
.[/size]
طرح هايي كه فكندم در شب،
روز پيدا شد و با پنبه زدود
.[/size]
***
دير گاهي است كه چون من همه را
رنگ خاموشي در طرح لب است[/siz
.
جنبشي نيست در اين خاموشي[/
:
دست ها، پاها در قير شب است
.[/size]
*****
سهراب سپهری
شبی بی خبر، بی صدا، می روم
از این شهر دیر آشنا می روم
من و بار دردی که مانند کوه...
من و خاطراتی که سوهان روح...
من و آجر و کوره ی شعله ور
من و پینه ی دست های پدر
من و خون دل ها، من و درد ها
من و غیرت پوچ نامرد ها
نه این سو مرا هیچ کس بیقرار
نه آن سو مرا بخت چشم انتظار
به شوق کدامین وطن سر کنم؟
چه خاکی بیابم که بر سر کنم؟
نه اینجایی ام من، نه آنجایی ام
من از سرزمین های تنهایی ام
گره خورده آوارگی مو به مو
از اول به بخت چلیپایی ام
ندارم پناهی به غیر از خیال
پر از خواب و رویاست لالایی ام
شکفتم اگر زندگی سخت بود
من از نسل گل های صحرایی ام
نگاهم پر از ابر بارانی است
که سر رفته دیگر شکیبایی ام
به هر در زدم بی سرانجام بود
جواب سلام، آه، دشنام بود
و زخم از خودی خورده ام بارها
خدا را، خدا را، وطن دارها
كم آوردم از كثرت غم، قبول
به سختيّ آهن نبودم، قبول
ببخشید اگر گریه ام با صداست
اگر چادر خاكی ام نخ نماست
ببخشید اگر درد نان داشتم
اگر لای زخم استخوان داشتم
از این مردگی پای پس می کشم
ببخشید اگر که نفس می کشم
نه در پشت سر هیچ سقفی پناه
نه در پیش رو هیچ امیدی به راه
من و دست سنگین دیوار ها
خدا را، خدا را، وطن دار ها
نه یادی، نه عشق کسی با من است
که رفتن در آن سوی دل کندن است
از این شهر دیر آشنا می روم
نمی دانم اما کجا می روم...


تکتم حسینی
خانه ام آتش گرفته ست ، آتشي جانسوز
هر طرف مي سوزد اين آتش
پرده ها و فرشها را ، تارشان با پود
من به هر سو مي دوم گريان
در لهيب آتش پر دود
وز ميان خنده هايم تلخ
و خروش گريه ام ناشاد
از دورن خسته ي سوزان
مي كنم فرياد ، اي فرياد ! اي فرياد

خانه ام آتش گرفته ست ، آتشي بي رحم
همچنان مي سوزد اين آتش
نقشهايي را كه من بستم به خون دل
بر سر و چشم در و ديوار
در شب رسواي بي ساحل

واي بر من ، سوزد و سوزد
غنچه هايي را كه پروردم به دشواري
در دهان گود گلدانها
روزهاي سخت بيماري
از فراز بامهاشان ، شاد
دشمنانم موذيانه خنده هاي فتحشان بر لب
بر من آتش به جان ناظر
در پناه اين مشبك شب
من به هر سو مي دوم
گريان ازين بيداد
مي كنم فرياد ، اي فرياد ! اي فرياد

واي بر من، همچنان مي‌سوزد اين آتش
آنچه دارم يادگار و دفتر و ديوان
و آنچه دارد منظر و ايوان

من به دستان پر از تاول
اين طرف را مي كنم خاموش
وز لهيب آن روم از هوش
ز آندگر سو شعله برخيزد، به گردش دود
تا سحرگاهان، كه مي داند كه بود من شود نابود
خفته اند اين مهربان همسايگانم شاد در بستر
صبح از من مانده بر جا مشت خاكستر
واي، آيا هيچ سر بر مي‌كنند از خواب
مهربان همسايگانم از پي امداد ؟

سوزدم اين آتش بيدادگر بنياد
مي‌كنم فرياد ، اي فرياد ! اي فرياد



مهدی اخوان ثالث
نامه هایت در صندوق پستی من
کبوترانی خانگی اند
بی تاب خفتن در دست هایم!
یاس هایی سفیدند!
به خاطر سفیدی یاس ها از تو ممنونم!

می پرسی در غیابت چه کرده ام؟
غیبتت!؟
تو در من بودی!
با چمدانت در پیاده روهای ذهنم راه رفته‏یی!
ویزای تو پیش من است
بلیط سفرت!

ممنوع الخروجی
از مرزهای قلب من!
ممنوع الخروجی
از سرزمین احساسم!
...
نامه هایت کوهی از یاقوت است
در صندوق پستی من!
از بیروت پرسیده بودی!
میدان ها و قهوه خانه های بیروت،
بندرها و هتل ها و کشتی هایش
همه و همه در چشم های تو جا دارند!
چشم که ببندی
بیروت گم می شود.

"نزار قبانی"
(ترجمه: یغما گلرویی)
سراپا اگر زرد و پژمرده ايم ، ولي دل به پاييز نسپرده ايم



چو گلدان خالي لب پنجره 
    پر از خاطرات ترك خورده ايم
    اگر داغ دل بود ما ديده ايم
    اگر خون دل بود ما خورده ايم
    اگر دل دليل است ما آورده ايم
    اگر داغ شرط است ما برده ايم
    اگر دشنه ي دشمنان گردن يم
    اگرخنجر دوستان گرده ايم
    گواهي بخواهيد اينك گواه
    همين زخم هايي كه نشمرده ايم
    دلي سربلند و سري سر به زير
    از اين دست عمري به سر برده ايم 
    
    سراپا اگر زرد و پژمرده ايم 
    ولي دل به پاييز نسپرده ايم
    
    چو گلدان خالي لب پنجره 
    پر از خاطرات ترك خورده ايم
    اگر داغ دل بود ما ديده ايم
    اگر خون دل بود ما خورده ايم
    اگر دل دليل است ما آورده ايم
    اگر داغ شرط است ما برده ايم
    اگر دشنه ي دشمنان گردن يم
    اگرخنجر دوستان گرده ايم
    گواهي بخواهيد اينك گواه
    همين زخم هايي كه نشمرده ايم
    دلي سربلند و سري سر به زير
    از اين دست عمري به سر برده ايم 
    
   
    استاد قيصر امين پور
     
می سپارم دل به دریا بیخیال
میشمارم لحظه هارا بیخیال
میکشم بردفتر نقاشی ام
نقش های زشت و زیبا بیخیال
دوره گردی میشوم هرشب چو باد
میکنم تکرار غزل ها بیخیال
گاه در آشفته بازار دلم
میشوم تنهای تنها بیخیال
بی خبر از شعر پرتشویق عشق
میکنم خودرا تماشا بیخیال
گاه میسازم برای روح خود
نردبانی تا ثریا بیخیال
گاه از از ترس نبود مصرعی
می زنم عمه ی تقلا بیخیال
بی خیالم با خود اما با تو من
حرف هایی دارم اما....بیخیال!
آونی که رفت ، رفته. اگر هم بر گرده ، از دوست داشتن نیست. اواسه اینه که بهتر از تو پیدا نکرده، کسی که یک بار رفت ، اگر هم برگرده، یادت باشه ،،، دیگه رفتن رو یاد گرفته، پس اگر کسی رفت فرامشش کن ، حتی اگر بر گرده ،،،
امشب از آسمان دیده‌ی تو
روی شعرم ستاره می‌بارد
در زمستان دشت کاغذها
پنجه‌هایم جرقه می‌کارد


شعر دیوانه‌ی تب‌آلودم
شرمگین از شیار خواهش‌ها
پیکرش را دوباره می‌سوزد
عطش جاودان آتش‌ها

آری آغاز دوست داشتن است
گرچه پایان راه ناپیداست
من به پایان دگر نیندیشم
که همین دوست داشتن زیباست

شب پر از قطره‌های الماس است
از سیاهی چرا هراسیدن
آنچه از شب به جای می‌ماند
عطر سکرآور گل یاس است

آه بگذار گم شوم در تو
کس نیابد دگر نشانه‌ی من
روح سوزان و آه مرطوبت
بوزد بر تن ترانه من

آه بگذار زین دریچه باز
خفته بر بال گرم رویاها
همره روزها سفر گیرم
بگریزم ز مرز دنیاها

دانی از زندگی چه می‌خواهم
من تو باشم.. تو.. پای تا سر تو
زندگی گر هزار باره بود
بار دیگر تو.. بار دیگر تو

آنچه در من نهفته دریایی ست
کی توان نهفتنم باشد
با تو زین سهمگین طوفان
کاش یارای گفتنم باشد

بس که لبریزم از تو می‌خواهم
بروم در میان صحراها
سر بسایم به سنگ کوهستان
تن بکوبم به موج دریاها

بس که لبریزم از تو می‌خواهم
چون غباری ز خود فرو ریزم
زیر پای تو سر نهم آرام
به سبک سایه به تو آویزم

آری آغاز دوست داشتن است
گرچه پایان راه نا پیداست
من به پایان دگر نیندیشم
که همین دوست داشتن زیباست

فروغ فرخزاد
صفحات: 1 2 3 4 5 6 7 8 9 10 11 12 13 14 15 16 17 18