ایران رمان

نسخه‌ی کامل: ♥♥ دفتر شعر ♥♥
شما در حال مشاهده نسخه آرشیو هستید. برای مشاهده نسخه کامل کلیک کنید.
صفحات: 1 2 3 4 5 6 7 8 9 10 11 12 13 14 15 16 17 18
آیا دلی خوش است در آن سوی دیگرت ؟
آه ای زمانه نیست مگر‌ خوی دیگرت؟
شکر خدا که طاقت یک‌درد تازه هست
بالا اگر نیامده آن روی دیگرت
این بار سنگ کیست که بر سینه می زنی
می سنجی ام به سنگ و ترازوی دیگرت
پروانه را به آتش حسرت گداختی
چون شمع می کشی‌م به سوسوی دیگرت
شب با خیال اوست که خوابم نمی برد
غلتی بزن زمانه! به پهلوی دیگرت
سید_مهدی_ابوالقاسمی
 
این روزهــا کـــــه آینه هم فکــر ظاهر است
هرکس که گفته است خدا نیست کافراست
با دیدن قیافه این مردمان ِ خوب
باید قبول کرد که گندم مقصّر است
آن سایه ای که پشت سرت راه می رود
گرگی مخوف در کت و شلوار عابر است
کمتر در این زمانه بـــه دل اعتماد کن
وقتی گرسنه مانده به هر کار حاضر است
شاعر فقط برای خودش حرف می زند
در گوشه اتاق فقط عکس پنجره ست
آن جاده و غروب قشنگی که داشتیم
حالا نمــاد فاصله در ذهن شاعر است
در ایــن دیار ، آمدن نــو بهـار ِ پوچ
تنها دلیل رفتن مرغ مهاجر است
دارد قطار فاجعـــه نزدیک مــی شود
بمبی هنوز در چمدان مسافر است‌
      سید مهدی موسوی
‌در این بازار نامردی
به دنبال چه میگردی ؟
نمی یابی نشان هرگز
تو از عشق و جوانمردی!
برو بگذر از این بازار
از این مستی و طنازی !
اگر چون کوه هم باشی
در این دنیا تو می بازی
‌شب است، در همه دنیا شب است، در من شب
مرا بگیـــر چنـــــان جفت خـــــویش لب بـــــر لب!
چگونه چشم ببندم بر این الهه ی عشق؟!
عجب فــــرشته بـــا مزّه ای ست لامصّب!!
جلو نرو کـــه به پایان نمی رسد این راه
کدام خاطره مانده ست؟! برنگرد عقب!
چـــقدر قــــرص مسکّن؟! چقدر مُهر سکوت؟!
رسیده درد به عمق ِ... به عمق ِ عمق ِ عصب
کدام آتش عـــاشق بــــه روح من پیچید؟
که سوخت پیرهن خواب های من از تب!
که در میان دلم بچّه موش غمگینی ست
کـــه فکر می کند این روزها به تــو اغلب
که چشم های ِ سیاه ِ قشنگ ِ خیس ِ بد ِ...
کـــه عاشقت شده بودم خلاصه ی مطلب!
ببخش بچّه کوچولوی گیج قلب مرا
اگر نداشت بهانه، اگر نداشت ادب
غــــزل تمام شده، وقت نحس بیداری ست
تو تازه می رسی از راه خانم ِ... چه عجب!!
زبان آدم یک دشنه است
می برد سر هر سخن دیگری را
یا میشود با آن روی یک چوب نقش دل زد
و چه زیباست نقشی که 
اینقدر با سخن های زیبا 
بر دل آدمهای دیگر هم بتوان زد
کیستی که من این گونه به اعتماد
نام خود را
با تو می گویم
نان شادی ام را با تو قسمت میکنم
به کنارت می نشینم و
بر زانوی تو این چنین به خواب می روم
کیستی که من این گونه به جد
در دیار خویش با تو
درنگ میکنم!

(احمد شاملو)
هر کسی را همدم غمها و تنهایی مدان
سایه هم راهِ تو می آید ولی همراه نیست
تبه کردم جوانی تا کنم خوش زندگانی را
چه سود از زندگانی چون تبه کردم جوانـی را
به قطع رشته جان عهد بستم بارها با خود
به من آموخت گیتی، سست عهدی،سخت جانی را
بجوید عمر جاویدان هر آنکو همچو من بیند
به یک شام فـراق،اندوه عمـر جاودانی را
کی آگه می شود از روزگار تلخ ناکامـان
کسی کو گسترد هر شب،بساط کامرانی را
به دامان خون دل از دیده افشاندن کجا داند
به ساغر آنکه می ریزد شراب ارغوانـی را
وفا و مهــر کی دارد حبیبا آنکه می خواند
به اسم ابلهـی رسم وفـا و مهـربانی را
چه می خواهی تو از جانم که جز عشقت نمی دانم
چنانم کرده ای عاشق که بی عشق تو ویرانم

 میان سجده ام هر شب فقط یک ذکر می خوانم
تویی روحم تویی جانم تویی پیدا و پنهانم

 تویی سرچشمه ی امید و یأس و درد و درمانم
نمی بینی تو دردم را ، ز غم گویی به زندانم 

نگر بر قلب بیمارم ، ببین این جسم بی جانم
برای دیدن رویت ز هر خوابی گریزانم

 گذر کن یک دمی بر من ببین چشمان گریانم
بیا سویم چو میدانی تویی سوی دو چشمانم
درد تاریکی ست درد خواستن
رفتن و بیهوده از خود کاستن
سر نهادن بر سیه دل سینه ها
سینه آلودن به چرک کینه ها
در نوازش ، نیش ماران یافتن
زهر در لبخند یاران یافتن


فروغ فرخزاد
صفحات: 1 2 3 4 5 6 7 8 9 10 11 12 13 14 15 16 17 18