ایران رمان

نسخه‌ی کامل: ♥♥ دفتر شعر ♥♥
شما در حال مشاهده نسخه آرشیو هستید. برای مشاهده نسخه کامل کلیک کنید.
صفحات: 1 2 3 4 5 6 7 8 9 10 11 12 13 14 15 16 17 18
باز من با غصه هایم پشت در جا مانده ام
سرد و نمناک است اینجا ...

باز تنها مانده امپیر فرتوت

م که با دل می زنم آهنگ عشق
(سنگ تیپا خورده ی) عشقم ..

اما مانده ام
مرد صیادم که از دریا نصیبم هیچ نیست

در کمال نا امیدی رو به دریا مانده ام
برگ


سبزم تشنه ی رقاصیم در بادها
فکر پاییزم

که اینجا، تا به حالا مانده ام
پ چوب می داند

که آخر سهم آتش می شوداز ازل می سوزم و


در کار خود وا مانده اممرگ می آید تمنا


عاقبت بی فایدستمثل باری سخت روی دوش دنیا مانده ام]
بچه های خوب کوچه
رنگ چشمات یادشونه
آسمون که آبی میشه
میگن این چشمای اونه

من و این پنجره باهم
هنوزم یاد تو هستیم
توی خاموشیه کوچه
یاد فریاد تو هستیم

پیرهن برفیت رو بردار
چتر بارون رو رها کن
از تنه برهنه ی من
سایه ی شب رو جدا کن

یادمه بچگی هامون
همه حرف ها تازه بودن
هر چی داشتیم خوب و کم بود
قلب هامون اندازه بودن

هوا وقتی ابری میشد
واسه هم قصه میگفتیم
زیر بارون نوازش
بوی خاک رو میشنفتیم

،

اگه ابریشم دستات
روی شونه هام بشینه
میتونه حس غریبم
خواب چشمات رو ببینه

هنوزم پنجره ها رو
میتونه باز کنه دستات
بذار تا پاشم دوباره
به هوای تو با حرفات

پیرهن برفیت رو بردار
چتر بارون رو رها کن
از تنه برهنه ی من
سایه ی شب رو جدا کن

یادمه بچگی هامون
همه حرف ها تازه بودن
هر چی داشتیم خوب و کم بود
قلب هامون اندازه بودن

هوا وقتی ابری میشد
واسه هم قصه میگفتیم
زیر بارون نوازش
بوی خاک رو میشنفتیم

بچه های خوب کوچه
رنگ چشمات یادشونه
آسمون که آبی میشه
میگن این چشمای اونه

من و این پنجره باهم
هنوزم یاد تو هستیم
توی خاموشیه کوچه
یاد فریاد تو هستیم
[عکس: 0.627193001388921029_taknaz.jpg]
مانده تا برف زمین آب شود ...

مانده تا برف زمین آب شود
مانده تا بسته شود این همه نیلوفر وارونه چتر

ناتمام است درخت‌
زیر برف است تمنای شنا كردن كاغذ در باد
و فروغ تر چشم حشرات
و طلوع سر غوك از افق درك حیات‌

مانده تا سینی ما پر شود از صحبت سنبوسه و عید

در هوایی كه نه افزایش یك ساقه طنینی دارد
و نه آواز پری می رسد از روزن منظومه برف

تشنه زمزمه ام‌
مانده تا مرغ سرچینه هذیانی اسفند صدا بردارد

پس چه باید بكنم
من كه در لخت ترین موسم بی چهچه سال
تشنه زمزمه ام؟

بهتر آن است كه برخیزیم
رنگ را بردارم
روی تنهایی خود نقشه مرغی بكشم...

هشت کتاب - دفتر: حجم سبز - شعر: پرهای زمزمه
گُنگم!
مثل سیمای زنی در مه
مردی در گرگ و میش
این واقعیت این روزهای من است!
_ انگار كه جعبه ی رنگهایم
در جوی آب افتاده باشد _
مبهم ترین نقاشی تمام زندگی ام را ترسیم میكنم
منی كه میرود ... بی تو ...
در سكوتِ میان دو گریه ، لبخند میزنم
و آرامش را به صرف یك فنجان تلخكامی دعوت میكنم
حالا فیلسوف وار سكوت میكنم
هر آنچه را كه با فریاد گفتنی نیست
لطفا به اندازه ی تمام دوستت دارم هایی كه نشنیدم
سكوتم را بشنو
" قاصدك "
[عکس: 0.667607001290966763_fadeout2.jpg]

[عکس: 0.110231001290966765_Photo-Skin_ir-Love366.jpg]


شب سردی است و من افسرده..راه دوری است و پایی خسته!!
تیرگی هست و چراغی مرده..می كنم تنها از جاده عبور!!
دور ماندند ز من آدم ها..سایه ای از سر دیوار گذشت!!
غمی افزون مرا بر غم ها..فكر تاریكی و این ویرانی!!
بی خبر آمد تا با دل من..قصه ها ساز كند پنهانی!!
نیست رنگی كه بگوید با من..اندكی صبر سحر نزدیك است!!
هر دم این بانگ بر آرم از دل..وای این شب چقدر تاریك است!!
خنده ای كو كه به دل انگیزم؟!..قطره ای كو كه به دریا ریزم؟!..
صخره ای كو كه بدان آویزم؟!..مثل این است كه شب نمناك است!!
دیگران را هم غم هست به دل..غم من لیك غمی غمناك است!!

بی تو دیدم زندگی را می توان باور نمود


می توان شبها ی بی پایان خود را سر نمود


بی تو دیدم زندگی جاریست در رگهای عمر


غنچه های روز را هم می توان پرپر نمود


می توان در سردی یک آه نیز ، خاطرات تلخ خود را تازه کرد

با شمارش های انگشتان دست ، رنجهای رفته را اندازه کرد
اگر خدا کفیل رزق است غصه چرا؟

اگر رزق تقسیم شده است حرص چرا؟

اگر دنیا فریبنده است اعتماد به آن چرا؟

اگر بهشت حق است تظاهر به آن چرا؟

اگر قبر حق است ساختمان مجلل چرا؟

اگر قیامتی هست جمع اوری مال حرام چرا؟

اگر دشمن انسان شیطان است پیروزی از آن چرا
صدای باد و بارونه
صدای شر شر آرومه ناودونه
یکی داره تو تنهایی یه شعر تازه می خونه
خودش تنها ، دلش کوچیک
غمش اندازه ی دنیا
دلم غمگین و بی تابه
مثل ماهی تویه یک تنگ بی آبه
دلم گنجشک پر بسته است
تک و تنها
از این بی همدمی خسته است
دلم یه هم زبون می خواد
یه دوست مهربون می خواد
یکی باشه دلم باشه
مثل یه نقطه روشن تویه تاریکی پیدا شه !
بی همگان به سر شود بی‌تو به سر نمی‌شود
داغ تو دارد این دلم جای دگر نمی‌شود

دیده عقل مست تو چرخه چرخ پست تو
گوش طرب به دست تو بی‌تو به سر نمی‌شود

جان ز تو جوش می‌کند دل ز تو نوش می‌کند
عقل خروش می‌کند بی‌تو به سر نمی‌شود

خمر من و خمار من باغ من و بهار من
خواب من و قرار من بی‌تو به سر نمی‌شود

جاه و جلال من تویی ملکت و مال من تویی
آب زلال من تویی بی‌تو به سر نمی‌شود

گاه سوی وفا روی گاه سوی جفا روی
آن منی کجا روی بی‌تو به سر نمی‌شود

دل بنهند برکنی توبه کنند بشکنی
این همه خود تو می‌کنی بی‌تو به سر نمی‌شود

بی تو اگر به سر شدی زیر جهان زبر شدی
باغ ارم سقر شدی بی‌تو به سر نمی‌شود

گر تو سری قدم شوم ور تو کفی علم شوم
ور بروی عدم شوم بی‌تو به سر نمی‌شود

خواب مرا ببسته‌ای نقش مرا بشسته‌ای
وز همه‌ام گسسته‌ای بی‌تو به سر نمی‌شود

گر تو نباشی یار من گشت خراب کار من
مونس و غمگسار من بی‌تو به سر نمی‌شود

بی تو نه زندگی خوشم بی‌تو نه مردگی خوشم
سر ز غم تو چون کشم بی‌تو به سر نمی‌شود

هر چه بگویم ای سند نیست جدا ز نیک و بد
هم تو بگو به لطف خود بی‌تو به سر نمی‌شود
[عکس: 64791026150556650104.jpg]
من مناجات درختان را هنگام سحر،
رقص عطر گل یخ را با باد،
نفس پاک شقایق را در سینه کوه،
صحبت چلچله‌ها را با صبح،
نبض پاینده هستی را در گندمزار،
گردش رنگ و طراوت را در گونه گل
همه را می‌شنوم، می‌بینم!
من به این جمله می‌اندیشم،
به تو می‌اندیشم!
ای سراپا همه خوبی
تک و تنها به تو می‌اندیشم
همه وقت
همه جا
من به هر حال که باشم به تو می‌اندیشم!

تو بدان این را،
تنها تو بدان!
تو بیا،
تو بمان با من، تنها تو بمان،
جای مهتاب به تاریکی شبها تو بتاب،
من فدای تو، به جای همه گلها، تو بخند!

اینک این من که به پای تو درافتادم باز
ریسمانی کن از آن موی دراز
تو بگیر،
تو ببند،
تو بخواه!
پاسخ چلچله‌ها را تو بگو،
قصه ابر هوا را تو بخوان،
تو بمان با من، تنها تو بمان!
در دل ساغر هستی تو بجوش
من همین یک نفس از جرعه جانم باقیست
آخرین جرعه این جام تهی را تو بنوش!

فریدون مشیری
[عکس: 85021612867353794399.jpg]
در شب کوچک من، افسوس
باد با برگ درختان میعادی دارد
در شب کوچک من دلهره‌ی ویرانی‌ست

گوش کن
وزش ظلمت را می‌شنوی؟
من غریبانه به این خوشبختی می‌نگرم

در شب اکنون چیزی می‌گذرد
ماه سرخ است و مشوش
و بر این بام که هر لحظه در او بیم فروریختن است

ابرها همچون انبوه عزاداران
لحظه‌ی باریدن را گوئی منتظرند

لحظه‌ای
و پس از آن، هیچ
پشت این پنجره شب دارد می‌لرزد
و زمین دارد
بازمی‌ماند از چرخش
پشت این پنجره یک نامعلوم
نگران من و توست

فروغ فرخ‌زاد
صفحات: 1 2 3 4 5 6 7 8 9 10 11 12 13 14 15 16 17 18