ایران رمان

نسخه‌ی کامل: ♥♥ دفتر شعر ♥♥
شما در حال مشاهده نسخه آرشیو هستید. برای مشاهده نسخه کامل کلیک کنید.
صفحات: 1 2 3 4 5 6 7 8 9 10 11 12 13 14 15 16 17 18
حیلت رهـــــــــــــا کن عاشقا، دیوانه شو، دیوانه شو
و اندر دل آتش درآ، پـــــــــروانه شو، پـــــــــــروانه شو

هم خویش را بیگـــــانه کن، هم خانه را ویــــــرانه کن
و آنگه بیا با عاشقــــــان هم خانه شو، هـم خانه شو

رو سینه را چون سینه ها، هفت آب شــــو از کینه ها
وآنگه شراب عشق را پیمــــانه شو، پیمــــــــــانه شو

باید که جمله جــــــــان شوی تا لایق جانـــــان شوی
گر سوی مستان می روی مستانه شو، مستانه شو

آن گوشــــــــــــــوار شاهدان هم صحبت عارض شده
آن گوش و عـــــــــــارض بایدت دُردانه شو، دُردانه شو

چـــــــــــــــون جانِ تو شد در هوا ز افسانه شیرین ما
فانی شو و چـون عــاشقان افسانه شو، افسانه شو

تو لیله القــــــــبری برو تا لیله القـــــــدری شـــــــوی
چـون قدر مر ارواح را کاشــــــانه شو، کاشـــــانه شو

اندیــــــــشه ات جایی رود و آنگه تو را آنجـــــــا کشد
ز اندیشه بگذر چون قضـــــا پیشانه شو، پیشانه شو

قفلی بود میل و هوا بنهــــــــاده بر دل هــــــــای مــا
مفتـــــــاح شو مفتــــــــــاح را دندانه شو، دندانه شو

بنواخت نور مصطفـــــــــی آن استن حنـــــــــــــانه را
کمتر ز چوبی نیــــــــــــستی حنـانه شو، حنـانه شو

گوید سلیمــــــــان مر تو را بشنــــــو لسان الطیــر را
دامی و مرغ از تــو رَمَد، رو لانه شــــو، رو لانه شــــو

گر چهره بنمــــــــــاید صنم پر شو از او چـــــــون آینه
ور زلف بگشــــــــاید صنم رو شانه شو، رو شانه شو

تا کی دوشاخه چون رخی، تا کی چو بیذق کم تکی
تا کی چو فرزین کژ روی، فرزانه شـــــــو، فرزانه شـو

شکرانه دادی عشق را از تحفــــه هـا و مال هــــــــا
هِل مال را، خود را بده، شکـرانه شـو، شکــرانه شو

یک مدتی ارکـــان بُدی یک مدتـــــــی حیــــوان بُدی
یک مدتی چون جـــان شدی جانانه شو، جانانه شو

ای ناطقه بر بـــــــــــــام و در، تا کی روی در خانه پر
نطق زبـــان را ترک کن، بی چانه شو، بی چانه شو
حضرت مولاناmara
دستهای مادرم - افشین علا


دستهای مادرم


صبح تا شب مادرم


می کند کار و تلاش


کارهای خانه مان


آه کمتر بود کاش


طشت سنگین را خودش


می کند از جا بلند


رختها را یک به یک


می گذارد روی بند


می رود بازار شهر


نان و سبزی می خرد


خوب می دانم که باز


پول کم می آورد


تازه او بعد از خرید


کارها دارد هنوز


نفت می ریزد کمی


بر چراغ گردسوز


می رود توی حیاط


خوب جارو می کشد


باز صاحبخانه داد


بر سر او می کشد


اشکهایش را ولی


باز پنهان می کند


صورتش را از اتاق


رو به ایوان می کند


می رود در گوشه ای


چشم می دوزد به در


می نشیند منتظر


تا که می آید پدر


غصه انگار از دلش


ناگهان پر می زند


خنده بر لبهای او


نقش دیگر می زند


می دود سوی اجاق


شعله را کم می کند


شام ما را می دهد


چای را دم می کند


خسته است اما به من


خنده اش جان می دهد


دستهای مادرم


بوی قرآن می دهد
بی تو مهتاب شبی باز از آن کوچه گذشتم
همه تن چشم شدم خیره به دنبال تو گشتم
شوق دیدار تو لبریز شد از جام وجودم
شدم آن عاشق دیوانه که بودم

در نهانخانه ی جانم گل یاد تو درخشید
باغ صد خاطره خندید
عطر صد خاطره پیچید
یادم آید که شبی با هم از آن کوچه گذشیم
پر گشودیم و در آن خلوت دلخواسته گشتیم
ساعتی بر لب آن جوی نشستیم
تو همه راز جهان ریخته در چشم سیاهت
من همه محو تماشای نگاهت

آسمان صاف و شب آرام
بخت خندان و زمان رام
خوشه ی ماه فروریخته در آب
شاخه ها دست براورده به مهتاب

یادم آید تو به من گفتی:
از این عشق حذر کن
لحظه ای چند بر این آب نظر کن
آب آیینه ی عشق گذران است
تو که امروز نگاهت به نگاهی نگران است
باش فردا که دلت با دگران است
تا فراموش کنی چندی از این شهر سفرکن

با تو گفتم:
حذر از عشق؟ندانم
سفر از پیش تو؟ هرگز نتوانم

بقیه اش در قسمت بعدakakakak
روز اول که دل من به تمنای تو پر زد
چو کبوتر لب بام تو نشستم
تو به من سنگ زدی
من نه رمیدم نه گسستم
باز گفتم:که تو صیادی و من آهوی دشتم
تا به دام تو درافتم همه جا گشتم و گشتم

حذر از عشق ندانم
سفر از پیش تو هرگز نتوانم

اشکی از شاخه فرو ریخت
مرغ شب ناله ی تلخی زد و بگریخت
اشک در چشم تو لرزید
ما بر عشق تو خندید

یادم آید که دگر از تو جوابی نشنیدم
پای در دامن اندوه کشیدم
نه گسستم نه رمیدم

رفت در ظلمت شب آن شب و شب های دگر هم
نگرفتی دگر از عاشق آزرده خبر هم
نکنی دیگر از آن کوچه گذر هم
بی تو اما به چه حالی من از آن کوچه گذشتم
....
فریدون مشیری
دنگ ....دنگ
ساعت گیج زمان در شب عمر میزند پی در پی زنگ
زهر این فکر که این دم گذر است
می شود نقش به دیوار رگ هستی من
لحظه ام پر شده از لذت
یا به زنگار غمی آلوده است
لیک چون باید این دم گذرد
پس اگر میگریم
گریه ام بی ثمر است
و اگر میخندم
خنده ام بیهوده است

دنگ...دنگ
لحظه ها میگذرد
آن چه بگذشت نمی آید باز
قصه ای هست که دیگر هرگز نتوان شد آغاز
مثل این است که یک پرسش بی پاسخ
بر لب سرد زمان ماسیده است
تند برمیخیزم
تا به دیوار همین لحظه که در آن همه چیز رنگ لذت دارد ،آویزم
آن چه میماند از این جهد به جای
خنده لحظه پنهان شده ازچشمان
وان چه بر پیکر او میماند:
نقش انگشتانم

دنگ...
فرصتی از کف رفت
قصه ای گشت تمام
لحظه باید پی لحظه گذرد
تا که جان گیرد در فکر دوام
این دوامی که درون رگ من ریخته زهر
وارهانیده از اندیشه ی من رشته حال
وز رهی دور و دراز داده پیوندم با فکر زوال

پرده ای میگذرد
پرده ای می آید
می رود نقش پی نقش دگر
رنگ می لغزد بر رنگ
ساعت گیج زمان در شب عمر می زند پی در پی زنگ
دنگ...دنگ
دنگ

سهراب سپهری


هووووووووف دستم شکست امیدوارم لذت ببریدmara
هوا ابری است، نفس بالا نمی آید.. 
بزن باران،' نوازش کن، تن رنجور مردم را... 
زمین حال بدی دارد.....! بزن باران 
بزن اکنون، ک اکنون فصل مرگ است 
بزن بر سنگ سخت سینه من 
بزن تا آب گردد کینه من 
بزن من تیره ام، پاکم کن از درد 
بزن باران 
بزن این قصه آغازی ندارد 
بزن این غصه پایانی ندارد 
منم قصه
منم غصه 
منم درد 
بزن باران، بزن من بیقرارم 
شرابم، خالصم 
آبم زلالم 
بزن باران 
بزن تا سنگ هم از عشق گوید 
بزن تا از زمین خورشید روید 
بزن تا آسمان تفسیر گردد 
بزن تا خوابها تعبیر گردد
بزن تا قصه دلتنگی ما
رفیع قله تدبیر گردد 
بزن باران 
خجالت میکشی باز؟؟
 بزن اینجا کسی، فکر کسی نیست!! 
بزن تا از غم عشقم ببارم 
بزن باران! بزن دست خودم نیست 
بزن باران 
بزن دست دلم نیست 
بزن باران 
بزن دست تو هم نیست.
یک شبی مجنون نمازش را شکست
بی وضو در کوچه ی لیلا نشست

عشق آن شب مست مستش کرده بود
فارغ از جام الستش کرده بود

سجده ای زد بر لب درگاه او
پر ز لیلا شد دل پر آه او

گفت یارب از چه خوارم کرده ای
بر صلیب عشق دارم کرده ای

جام لیلا را به دستم داده ای
وندر این بازی شکستم داده ای

نشتر عشقش به جانم میزنی
دردم از لیلاست آنم میزنی

خسته ام زین عشق دل خونم مکن
من که مجنونم تو مجنونم مکن

مرد این بازیچه دیگر نیستم
این تو و لیلای تو .....من نیستم

گفت:ای دیوانه لیلایت منم
در رگ پنهان و پیدایت منم

سال ها با جور لیلا ساختی
من کنارت بودم و نشناختی

عشق لیلا در دلت انداختم
صد قمار عشق یک جا باختم

کردمت آواره ی صحرا نشد
گفتم عاقل می شوی اما نشد

سوختم در حسرت یک یاربت
غیر لیلا بر نیامد ازلبت

روز و شب او را صدا کردی ولی
دیدم امشب با منی گفتم بلی

مطمئن بودم به من سر میزنی
بر حریم خانه ام در میزنی

حال این لیلا که خوارت کرده بود
درس عشقش بی قرارت کرده بود

مرد راهم باش تا شاهت کنم
صد چو لیلا کشته در راهت کنم

مرتضی عبدالهی
یاد دارم در غروب سرد سرد
می گذشت از کوچه ی ما دوره گرد
داد میزد :کهنه قالی میخرم
دسته دوم جنس عالی میخرم
کاسه و ظرف سفالی میخرم
گر نداری کوزه خالی میخرم
اشک در چشمان بابا حلقه بست
عاقبت آهی کشید بغضش شکست
اول ماه است و نان در سفره نیست
ای خداشکرت ولی این زندگیست؟؟؟
بوی نان تازه هوشش برده است
اتفاقا مادرم هم روزه است
خواهرم بی روسری بیرون دوید
گفت آقا سفره خالی میخرید...
خیلی قشنگ بود ممنونمmara
خيلى زيبا بود mara و غم انگيز :(
صفحات: 1 2 3 4 5 6 7 8 9 10 11 12 13 14 15 16 17 18