صفحات: 1 2 3 4 5 6 7 8 9 10 11 12 13 14 15 16 17 18
خدا کند یک اتفاق خوب بیافتد
وسط زندگیمان!
اری همینجا
وسط بی حوصلگی های روزانه مان
نگرانی های شبانه مان
وسط زخمهای دلمان
انجا که زندگی را هیچوقت زندگی نکردیم
یک اتفاق خوب بیافتد
انقدر خوب
که خاطرات سالها جنگیدن وخواستن ونرسیدن از یادمان برود
انگونه که یک اتفاق خوب همین الان همین ساعت
همین حالا!
از پشت کوهای صبرمان طلوع کند
طلوعی که غروبش
غروب همه ی غصه هایمان باشد
برای همیشه..
در زمانیكه وفا
قصّه ی برف به تابستان است
و صداقت گل نایابی
و در چشمان پاك شقایق ها
عابر بی عاطفه ی غم جاری است
به چه كسی باید گفت،
با تو انسانم و خوشبخت ترین؟!
تکـه یخی که عـاشـق ابــر ِ عـذاب می شود
سر قـرار عـاشـقی همیـشـه آب می شود
به چشم فرش زیـر پـا سقف که مبتلا شود
روز وصـالشان کسی خانه خـراب می شود
کـنـار قـله های غـم نخوان برای سـنـگ ها
کوه که بغض می کند سنگ،مذاب می شود
بـاغ پر از گُلی که شب نظر به آسـمـان کند
صبح به دیگ می رود ؛ غنچه گلاب می شود
چه کـرده ای تـو بـا دلم که از تو پیش دیگران
گلایه هم که می کنم شعر حساب می شود
گیسوانت زیر باران، عطــر گندمزار… فکــرش را بکن!
با تو آدم مست باشد، تا سحر بیدار… فکرش را بکن!
در تراس خانه رویارو شوی با عشق بعـد از سالها
بوسه و گریه، شکوه لحظهی دیدار… فکرش را بکن!
سایهها در هم گــره، نور ملایـــم، استکان مشترک
خنده خنده پر شود خالی شود هربار… فکرش را بکن!
ابـــر باشم تا کـــه ماه نقـــرهای را در تنــم پنهــان کنم
دوست دارد دورِ هر گنجی بچرخد مار… فکرش را بکن!
خانهی خشتی، قدیمی، قل قل قلیـ ـان، گرامافون، قمر
تکیـه بر پشتــی زده یار و صدای تار… فکرش را بکن!
از سمــاور دستهایت چای و از ایوان لبانت قند را…
بعد هم سیـ ـگار و هی سیـ ـگار و هی سیـ ـگار… فکرش را بکن!
اضطراب زنگ، رفتم وا کنم در را، کـــه پرتم میکنند
سایهها در تونلی باریک و سرد و تار… فکرش را بکن!
ناگهان دیوانهخانه… ــ وَ پرستاری که شکل تو نبود
قرصها گفتند: دست از خاطرش بردار! فکرش را نکن
شرمیست در نگاه من اما هراس نه
کمصحبتم میان شما، کم حواس نه
چیزی شنیدهام که مهم نیست رفتنات
درخواست میکنم نروی، التماس نه
من میروم، تو باز میآیی، مسیر ما
باهم موازی است ولیکن مماس نه
پیچیده روزگار تو، از دور واضح است
از عشق خسته میشوی اما خلاص نه!
دوستم نداری
و زیباتر می شوم
چون بوته ای وحشی در انتهای باغ ...
دوستم نداری
و همین بهار
از تمام شاخه های درهمم
گل های هزار رنگ می روید!
یک روز جنگل می شوم
جنگلی گریان
زیبا و مه آلود
شبیه رویاهایت
تا تو بیایی در من زندگی کنی! ...
"مهسا چراغعلی"
از کتاب: جنگل گریان
دست عشق از دامن دل دور باد!
میتوان آیا به دل دستور داد؟
میتوان آیا به دریا حكم كردكه دلت را یادی از ساحل مباد؟
موج را آیا توان فرمود: ایست!باد را فرمود: باید ایستاد؟
آنكه دستور زبان عشق رابیگزاره در نهاد ما نهاد
خوب میدانست تیغ تیز رادر كف مستی نمیبایست داد
قیصر امین پور
تو مرا یاد کنی یا نکنی
باورت گر بشود ، گر نشود
حرفی نیست
اما"نفسم می گیرد
در هوایی که نفس های تو نیست !
"سهراب سپهری
هی گنه کرديم و گفتيم خدا
مي بخشد...
عذر آورديم و گفتيم خدا
مي بخشد...
آخر اين بخشش و اين عفو و کرامت تا کي...!!!
او رحيم است ولي ننگ و خيانت تا کی...!!!
بخششي هست ولي قهر و عذابي هم هست...
آي مردم به خدا روز حسابي هم هست...
زندگي در گذر است...
آدمي رهگذر است....
زندگي يک سفر است....
آدمي همسفر است...
آنچه مي ماند از او راه و رسم سفر است...
"رهگذر ميگذرد
رازي ست محرّم كه نمايان نتوان كرد
در پرده ي خون مانده و عريان نتوان كرد
▪
پر پر شدن آن همه آلاله ي خونين
شرحي ست جگرسوز كه آسان نتوان كرد
▪
بر چهره ي من اشك فرو ريخته خشكيد
توصيف دل زار و پريشان نتوان كرد
▪
از قوم ستمگر پي تسكين اسيران
هرگز طلب نيكي و احسان نتوان كرد
▪
راز دهم ماه محرم نتوان گفت
وصف شفق و شام غريبان نتوان كرد
▪
حق خواهي مظلوم، خليقي ز كه جويي؟
اين شكوه به جز در بر يزدان نتوان كرد
صفحات: 1 2 3 4 5 6 7 8 9 10 11 12 13 14 15 16 17 18