ایران رمان

نسخه‌ی کامل: ♥♥ دفتر شعر ♥♥
شما در حال مشاهده نسخه آرشیو هستید. برای مشاهده نسخه کامل کلیک کنید.
صفحات: 1 2 3 4 5 6 7 8 9 10 11 12 13 14 15 16 17 18
قسمت اين بود که من با تو معاصر باشم
تا در اين قصه ی پر حادثه حاضر باشم

حکم پيشانی ام اين بود که تو گم شوی و

من به دنبال تو يک عمر مسافر باشم

تو پری باشی و تا آنسوی دريا بروی

من به سودای تو يک مرغ مهاجر باشم

قسمت اين بود ، چرا از تو شکايت بکنم ؟!

يا در اين قصه به دنبال مقصر باشم ؟

شايد اينگونه خدا خواست مرا زجر دهد

تا برازنده ی اسم خوش شاعر باشم

شايد ابليس تو را شيطنت آموخت که من

در پس پرده ی ايمان به تو کافر باشم



دردم اين است که بايد پس از اين قسمتها

سالها منتظر قسمت آخر باشم !!
حلالم کن دارم میرم
چقدراین لحظه دلگیره



گناهی گردن مانیست


همش تقصیر تقدیره



نگام کن لحظه ی رفتن


چه تلخه این هم آغوشی



چه وحشتناکه دل کندن


چقدر سخته فراموشی



پرازبغضم پرازگریه


پرازتلخی وشیرینی



حلالم کن دارم میرم


منوهرگز نمی بینی



حلالم کن اگه دستام


به دستای توعادت کرد



آخه دنیای عاشق کش


به ما دوتا خیانت کرد



کلاف آرزوهامو


چراهیشکی نمی بافه



برای ما دوتا عاشق


جدایی دورازانصافه



تمام سهم من از تو


یه حلقه س که توو دستامه



تمام سهم تو ازمن


یه

عشق

بی سرانجامه



تو بارونی ترین ابری


من از پاییز لبریزم



چه معصومانه می باری


چه مظلومانه می ریزم

كاش قلبم درد پنهاني نداشت

چهره ام هرگز پريشاني نداشت

كــــاش برگ آخر تقويم عشق

خبر از يك روز باراني نداشت

كاش مي شد راه سخت عشق را

بي خطر پيمود و قرباني نداشت

كاش ميشد عشق را تفسير كرد

دست و پاي عشق را زنجير كرد
[/font][/color][/size]
عشق یعنی مستی و دیوانگی

عشق یعنی با جهان بیگانگی

عشق یعنی شب نخفتن تا سحر

عشق یعنی سجده با چشمان تر

عشق یعنی سر به دار آویختن

عشق یعنی اشک حسرت ریختن

عشق یعنی درجهان رسوا شدن

عشق یعنی سست و بی پروا شدن

عشق یعنی سوختن با ساختن

عشق یعنی زندگی را باختن
دست عشق از دامن دل دور باد!

می‌توان آیا به دل دستور داد؟



می‌توان آیا به دریا حكم كرد
كه دلت را یادی از ساحل مباد؟



موج را آیا توان فرمود: ایست!
باد را فرمود: باید ایستاد؟






آنكه دستور زبان عشق را

بی‌گزاره در نهاد ما نهاد

خوب می‌دانست تیغ تیز را
در كف مستی نمی‌بایست داد






قیصر امین پور

[/font][/color][/size]
گر آخرين فريب تو، اي زندگي، نبود
اينك هزار بار، رها كرده بودمت
زان پيشتر كه باز مرا سوي خود كِشي
در پيش پاي مرگ فدا كرده بودمت
هر بار كز تو خواسته ام بر كنم اميد
آغوش گرم خويش برويم گشاده اي
دانسته ام كه هر چه كني جز فريب نيست
اما درين فريب، فسون ها نهاده اي
در پشت پرده، هيچ مداري جز اين فريب
ليكن هزار جامه بر اندام او كني
چون از ملال روز و شبت خاطرم گرفت
او را طلب كني و مرا رام او كني
روزي نقاب عشق به رخسار او نهي
تا نوري از اميد بتابد به خاطرم
روزي غرور شعر و هنر نام او كني
تا سر بر آفتاب بسايم كه شاعرم
در دام اين فريب، بسي دير مانده ام
ديگر به عذر تازه نبخشم گناه خويش
اي زندگي، دريغ كه چون از تو بگسلم
در آخرين فريب تو جويم پناه خويش


نادر نادرپور
[b]عـاصی شدم ، بریـده ام از اینهمه عـذاب

از گـریـه هـای هـرشبـه ام روی رختـخواب

ده سال مـی شود کـه بـرایـم غـریبـه ای

ده سال مـی شود کـه خـرابـم...فقـط خـراب

شایـد تـو هـم شبیـه دلـم درد می کشی

شاید تـو هـم همیشـه خـودت را زدی بـه خـواب

از مـن چـه دیـده ای کـه رهـایـم نمی کنـی؟

جـز بیقـراری و غـم و انـدوه و اعتصـاب؟

جــز فکـرهـای منفـی و تصمیـم هـای بـد

جـز قـرصهـای صـورتـی ضـد اضطـراب؟

اصـلا تـو بـهترین بشـری!!مـن بـدم بـدم!

بگـذار تـا فرو بـروم تــــوی منــجلاب
[/b]
زیبا بوود اما خدا نکنه فرو بری azsxazsx
تولدت مبارک ، چه حرف خنده داری
چه فایده داره وقتی ، تو گل برام نیاری
عجب شبیه امشب ،داره میسوزه چشمام
دورم شلوغه اما ، انگاری خیلی تنهام
واسه چی زنده باشم ؟ جشن چیو بگیرم ؟
من امشبو نمی خوام ، دلم میخواد بمیرم
تولدم مبارک نیس / دلم گرفته غمگینم / هوای خونه دلگیره / تو رو اینجا نمی بینم
تولدم مبارک نیس / شکسته قلب داغونم / تو نیستی و من از دوریت / خودم رو مرده میدونم
هیچ کی خبر نداره ، چقدر هواتو کردم
چقدر دلم میخواد تو ، باشی دورت بگردم
هیچ کی خبر نداره ، دارم به زور می خندم
نمی دونم چرا من ، چشمامو هی می بندم
چشمامو من می بندم ، تا منتظر بشینم
شاید تو این سیاهی ، بازم تو رو ببینم
تولدم مبارک نیس / دلم گرفته غمگینم / هوای خونه دلگیره / تو رو اینجا نمی بینم
تولدم مبارک نیس / شکسته قلب داغونم / تو نیستی و من از دوریت / خودم رو مرده میدونم
او گفت نبینمت ازین پس
در پشت در قضا نشستیم
او گفت کسی دگر پسندید
ما باز بر آنچه بود هستیم

اوگفت برو سفر سلامت
رفتیم ولی نرفته ماندیم
او گفت نمان که وقت تنگست
از تنگدلی ترانه خواندیم

خواندیم چه یار بیوفایی
از یاد نگاه او فسردیم
گفتیم بیا و مردمی کن
گفتا که ترا ز یاد بردیم

زین گفت و شنود حاصلی نیست
رو سوی بویرانه نهادیم
در دست نیی گرفتم از درد
(طوفان سرشک برگشادیم)

خندان و غزلخوان شدم از خشم
دیدیم فسانه بود و افسون
از خاطره ها زدودم او را
خوش باد بقصه نام مجنون
zapszapszaps
صهبا
صفحات: 1 2 3 4 5 6 7 8 9 10 11 12 13 14 15 16 17 18