ایران رمان

نسخه‌ی کامل: { پاراگراف کتاب}
شما در حال مشاهده نسخه آرشیو هستید. برای مشاهده نسخه کامل کلیک کنید.
صفحات: 1 2 3 4 5 6 7 8 9 10 11 12 13 14 15 16 17 18 19 20 21 22 23 24 25 26 27 28 29 30 31 32 33 34 35 36 37 38 39 40 41 42 43 44 45 46 47

ارزش یک سال را, دانش اموزی که مردود شده می داند.
ارزش یک ماه را, مادری که فرزند نارس به دنیا اورده می داند.
ارزش یک هفته را, سر دبیر یک هفته نامه می داند.
ارزش یک ساعت را, عاشقی که انتظار معشوق را می کشد می داند.
ارزش یک دقیقه را, شخصی که از قطار جا مانده می داند
ارزش یک ثانیه را, آن که از تصادفی مرگ بار جان سالم به در برده می داند.

باور کنید هر لحظه گنج بزرگی است! گنجتان را آسان از دست ندهید.
دیروز به تاریخ پیوست ,فردا معماست و امروز هدیه است.

نام کتاب:
لطفاً گوسفند نباشید نویسنده:محمود نامنی

من از وقتی تو نوشته هایم را می خوانی، می نویسم.
از وقتی اولین نامه را نوشتم. نامه ای که نمی دانستم مفهومش چیست.
نامه ای که معنایش را تنها در چشمان تو می یافتم.
من هیچ گاه بیش از سه جمله ی اول این نامه چیزی ننوشته ام:
هیچ باوری نداشتن. منتظر چیزی نبودن. امید داشتن به آن که روزی اتفاقی بیفتد.
کلمه ها از زندگی ما عقب هستند.
تو همیشه از آن چه من انتظار داشتم، جلوتر بودی.
تو همیشه غیره منتظره بودی...!

غیرمنتظره ــ کریستین بوبن
میس سائه کی با لبخندی می گوید:«من که پازده سالم بود٬ فقط دلم می خواست بروم یک دنیای دیگر٬ جایی که کسی به آن دسترسی نداشته باشد. جایی آن سوی جریان زمان.»

«اما توی این دنیا همچو جایی نیست.»
«دقیقا. به همین دلیل من اینجا هستم٬ جایی که همه چیز تا ابد لطمه می بیند٬ جایی که قلب بی ثبات است٬ جایی که زمان بی وقفه جاری است.»
صفحه ی ۳۳۱

با شنیدن تکنوازی متین و روان فورونیه٬ هوشینو به دوران کودکی برگشت. در آهن زمان هر روز برای ماهی گیری لب رود می رفت. به یاد آورد که در آن روزگار هیچ دغدغه ی خاطری نداشت. هر روز که می رسید٬ فقط زندگی می کرد. تا زنده بودم٬ چیزی بودم. بله٬ اوضاع از این قرار بود. اما یک جا توی راه همه چیز عوض شد. زندگی مرا به هیچ بدل کرد. عجیب است .... مردم به دنیا می آیند که زندگی کنند درست؟ اما هرچه بیشتر زندگی کردم٬ بیشتر آنچه را که در درونم بود از دست دادم ــ و کارم به آنجا رسید که خالی شدم. شرط می بندم هرچه بیشتر زندگی کنم خالی تر و بی ارزش تر می شوم. در این تصور یک چیزی غلط است. از زندگی توقع نداریم این طور بشود! آیا ممکن نیست تغییر جهت بدهد و مقصدم عوض شود؟
صفحه ی ۴۲۸

بتهوون مرد مغروری بود و به استعدادهای خود اطمینان کامل داشت و هرگز حاضر نبود مجیز اشراف را بگوید. با این عقیده که هنر و بیان درست عواطف والاترین پدیده ی جهان است٬ تصور می کرد که قدرت سیاسی و ثروت فقط باید در خدمت یک هدف باشد: امکان دادن به هنر. هایدن که در تمام دوره ی زندگی هنری در کنف حمایت یک خانواده ی اشرافی بود٬ با مستخدمان غذا می خورد. موسیقیدانهای همنسل هایدن را جز خدمتگزاران محسوب می کردند. هرچند هایدن بی تکلف و خوش طبع از این ترتیب بیشتر خوشش می آمد تا غذا خوردنهای خشک و رسمی و پر تشریفات اشراف.

صفحه ی ۴۹۰

«به نظر شما موسیقی قدرت آن را دارد که آدم را عوض کند؟ چنانکه به قطعه ای گوش بدهید و از درون دستخوش تتحولات عمیقی شوید؟»
اوشیما سر جنباند. «حتما٬ می شود. ما تجربه ای م یکنیم ــ مثل واکنش شیمیایی ــ که چیزی را در درون ما از حالی به حالی دیگر در می آورد. بعدها که خودمان را محک می زنیم٬ پی می بریم که همه ی معیارهایی که با آنها زندگی کرده ایم درجه ی دیگری پیدا کرده اند و در جهان دیگری با راههای نامنتظر به روی ما گشوده شده است. بله٬ من چنین تحربه ای کرده ام. نه همیشه٬ اما به هر حال شده. درست مثل عاشق شدن.»
صفحه ی ۴۹۲
کتاب: کافکا در کرانه/ نویسنده:هاروکی موراکامی/ مترجم: مهدی غبرائی
دردی بزرگتر از یاد روزگار خوشی در دوران تیره روزی نیست!


"دانته آلیگیری"
"کمدی الهی - دوزخ - ترجمه شجاع الدین صفا - صفحه 150"
روح مرده ورد قلمرویی میشود که بازگشت از آن ممکن نیست


مرگ جوهری _ کرنلیا فونکه
یکدفعه در کابینت با شدت باز شد و آبشاری از حشرات درشت و سیاه رنگ از داخل آن به روی ریحانه سرازیر شد . جیغ ریحانه به هوا رفت و وقتی متوجه شد که این چیزهای درشت و سیاه سوسک هستند جیغ هایش بلند تر شد .خانه ی شیاطین
من هرگز ضرورت اندوه را انکار نمی کنم؛ چرا که می دانم هیچ چیز مثل اندوه٬ روح را تصفیه نمی کند و الماس عاطفه را صیقل نمی دهد؛ اما میدان دادن به آن را نیز هرگز نمی پذیرم؛ چرا که غم٬ حریص است و بیشتر خواه و مرزناپذیر٬ طاغی و سرکش و بدلگام.

صفحه ی ۲۰

روزگاری ست که حتی جوانهای عاشق نیز قدر مهتاب را نمی دانند.
صفحه ی۲۹

آنکه هرگز نان به اندوه نخورْد
و شب را به زاری سپری نساخت
شما را ای نیروهای آسمانی
هرگز٬ هرگز٬ نخواهد شناخت
صفحه ی ۳۰

در شرایطی که امکان وصول به قضاوتی عادلانه برای همه کس وجود ندارد٬ این مطلقا مهم نیست که دیگران ما را چگونه قضاوت می کنند؛ بلکه مهم این است که ما٬ در خلوتی سرشار از صداقت٬ و در نهایت قلب مان٬ خویشتن را چگونه داوری می کنیم ...
صفحه ی ۳۸

از قدیم گفته اند٬ و خوب هم٬ که: عظیم ترین دروازه های ابرشهرهای جهان را می توان بست: اما دهان حقیر آن موجودی را که نتوانسته نیروهایش را در راستای تولید مفید یا در خدمت به ملت٬ میهن٬ فرهنگ٬ جامعه٬ و آرمان به کار گیرد٬ حتی برای لحظه ای نمی توان بست.
صفحه ی ۳۹

زندگی مشترک را نمی توان یک بار به خطر انداخت٬ و باز انتظار داشت که شکل و محتوایی همچون روزگاران قبل از خطر داشته باشد.
چیزی٬ قطعا خراب خواهد شد
چیزی فروخواهد ریخت
چیزی دیگرگون خواهد شد
چیزی ــ به عظمت حرمت ــ که بازسازی و ترمیم آن بسی دشوارتر از ساختن چیزی تازه است...
کاسه ی بلور را نمی توان یک بار از دست رها کرد٬ بر زمین انداخت٬ لگدمال کرد٬ و باز انتظار داشت که همان کاسه ی بلورین روز اول باشد.
صفحه ی ۴۱

سخت ترین طوفان٬ مهمان دریاست نه صاحبخانه ی آن.
صفحه ی ۴۵

در جهان قدرتی وجود ندارد که بتواند عشق را به کینه تبدیل کند: و این نشان می دهد که جهان٬ با همه ی عظمتش٬ در برابر قدرت عشق٬ چقدر حقیر است و ناتوان.ای عزیز!من نیز همچون تو در باب انهدام عشق٬ داستانهای بسیار خوانده ام و شنیده ام٬ اما گمان می کنم ــ یعنی اعتقاد دارم ــ که علت همه ی این ویرانی های تاسف بار٬ صرفا سست بودن اساس بنا بوده است٬ و بیش از این٬ حتی حقیقی نبودن بنا ...
صفحه ی ۵۴

تنها به اعتبار وجود زنده و پویای توست که چیزی بد است یا چیزی خوب: چیزی کهنه است و چیزی نو٬ چیزی زیباست و چیزی نازیبا؛ و تنها بر اساس اراده٬ عمل٬ و اندیشه ی تو آنچه بد است به خوب تبدیل خواهد شد٬ آنچه نازیباست به زیبا٬ و آنچه مکرر است به نا مکرر ...

.
.
.
هرگز از زندگی آنگونه که انگار گلدانی ست بالای تاقچه یا درختی در باغچه٬ جدا از تو و نیروی تغییر دهنده ی تو٬ گله مکن!
صفحه ی ۵۸

پس به آن دوست بگو: خستگی کاشته یی که خستگی برداشته یی. اینک به مدد نیرویی که در توست و چه بخواهی و چه نخواهی زمانی از دست خواهد رفت٬ چیزی نو و پر نشاط بساز...چیزی که اگر تو را به کار نیاید٬ دست کم٬ بچه هایت را به کار خواهد آمد ....
صفحه ی ۵۹

کتاب: چهل نامه ی کوتاه به همسرم/ نویسنده: نادر ابراهیمی
گوتز: من همان طور که تو را می بینم، راهم را هم می بینم. خدا نور هدایت به من عنایت کرده است!
ناستی:
وقتی خدا ساکت است، می توان هر ادعایی را به او نسبت داد.

شیطان و خدا / ژان پل سارتر
وقتی یک ساعت به تو هدیه می دهند ، در واقع یک جهنم کوچک غرقه در گل را برایت هدیه آورده اند .
یک کند و زنجیر از جنس گل سرخ ، یک سلول زندان از جنس هوا . فقط ساعت را به تو نمی دهند؛
همراه آن ، بهترین آرزوها را هم ارزانی ات می کنند و اینکه امیدواریم یک عالمه وقت برایت کار کند

چون یک مارک عالی سوییسی ست و یک سنگ فوق العاده هم دارد .

فقط این وسیله ظریف کاری شده را که به مچ دستت می بندی و با خودت به گردش می بری به تو هدیه نمی کنند .

خودشان هم نمی دانند و عمق فاجعه هم همین جاست که نمی دانند

که به تو یک قطعه شکننده و متزلزل از خودت را هدیه می دهند ،

چیزی که پاره ای از توست اما جسمت نیست . چیزی که باید با یک بند چرمی به بدنت وصل کنی ،

مثل یک دست اضافه که از مچت آویزان باشد .

به تو ضرورت کوک کردن هر روزه اش را هدیه می دهند ،

لزوم کوک کردن دائم اش را تا همچنان یک ساعت بماند .

به تو وسواس توجه کردن به زمان دقیق در ویترین جواهرفروشی ها ، اخبار رادیو و ساعت گویا را هدیه می دهند .

به تو هراس از دست دادنش را هدیه می دهند .

هراس از اینکه نکند آن را از تو بدزدند یا از دستت زمین بیافتد و بشکند .

به تو مارکش را هدیه می دهند و اطمینان به اینکه این مارک از بقیه بهتر است .

به تو دغدغه مقایسه ساعتت با بقیه ساعتها را هدیه می دهند .

به تو یک ساعت هدیه نمی دهند ، تو خودت هدیه هستی .

تو را برای جشن تولد ساعت ، به او هدیه می دهند...!


قصه های قر و قاطی ۲ / خولیو کورتاسار
اگرچه درست است و منطقی که ما حق نداریم نسبت به هم خشمگین شویم؛ اما از آنجا که گهگاه٬ تحت شرایطی که به انسان تحمیل می شود٬ نگهداشت خشمی آنی و فورانی٬ از اختیار انسان بیرون است ــ و بدا به حال انسان* ــ هرگز نباید و حق نیست که لحظه های نادر خشم را ٬ لحظه های قضاوت تلقی کنیم و آنچه در این لحظه های نفرین شده ی شرم آور بر زبان می آید معیار و مدرک قرار بگیرد.
صفحه ی ۱۲۹
کتاب: چهل نامه ی کوتاه به همسرم/ نویسنده: نادر ابراهیمی
صفحات: 1 2 3 4 5 6 7 8 9 10 11 12 13 14 15 16 17 18 19 20 21 22 23 24 25 26 27 28 29 30 31 32 33 34 35 36 37 38 39 40 41 42 43 44 45 46 47