ایران رمان

نسخه‌ی کامل: { پاراگراف کتاب}
شما در حال مشاهده نسخه آرشیو هستید. برای مشاهده نسخه کامل کلیک کنید.
صفحات: 1 2 3 4 5 6 7 8 9 10 11 12 13 14 15 16 17 18 19 20 21 22 23 24 25 26 27 28 29 30 31 32 33 34 35 36 37 38 39 40 41 42 43 44 45 46 47
ما از ترس طرد شدن مدعی شدیم کسی هستیم که نبودیم.
ترس از طرد شدن تبدیل به ترس از مطلوب نبودن شد.

سرانجام ما به کسی تبدیل شدیم که در حقیقت نیستیم.

تبدیل به رونوشتی شدیم از باورهای مادر، پدر، جامعه و مذهب...!

چهار میثاق _دون میگوئل روئیز



[عکس: Miguel_Landscape_Full_Res.jpg]


*****
... مواظب باشيد كه بنده ی ايده آل ها نشويد وگرنه به زودی نوكر موعظه گران خواهيد شد...!


... رفتن به جايی را كه با رفتن به آن نمی رسيم بايد ترك كنيم و بحث درباره ی موضوع هايی كه با بحث كردن فيصله نمی يابند را بايد كنار بگذاريم و انديشيدن درباره ی مسايلی كه با انديشيدن حل نمی شوند را بايد از سر دور كنيم...!




انديشه های متي / برتولت برشت / مترجم: بهرام حبيبي


[عکس: 466017_789.jpg]


این راست نیست که هرچه عاشق‌تر باشی بهتر درک می‌کنی. همه‌ی آنچه عشق و عاشقی از من می‌خواهد فقط درکِ این حکمت است: دیگری نشناختنی است؛
ماتیِ او پرده‌ی ابهامی به روی یک راز نیست، بل گواهی است که در آن بازیِ بود و نمود هیچ‌جایی ندارد. پس من در مسرتِ عشق ورزیدن به یک ناشناس غرق می‌شوم، کسی که تا ابد ناشناس خواهد ماند. سِیری عارفانه: من آن‌چه را نمی‌شناسم می‌شناسم...!


سخن عاشق (گزيده گويه ها)/ رولان بارت / مترجم: پیام یزدانجو


[عکس: 466018_406.jpg]


...آدم وقتی می بخشد كاملا فراموش ميكند اما وقتی كه فقط از ياد می برد، خيلی وقت ها باز به ياد می آورد...!


...خورشید تو، "زه زه" خورشید غم انگیزی است. خورشیدی که اطرافش را به جای باران، اشک ها گرفته اند. خورشیدی که تمام نیرو و قدرتش را کشف نکرده است. خورشیدی که هنوز لحظه هایت را زیبا نکرده است. خورشیدی کوچک، اندکی بدخو.
باید چه کنم؟
کاری خیلی کوچک. کافی است که خودت بخواهی. باید پنجره های روحت را باز کنی و بگذاری موسیقی جهان وارد شود. شعر لحظه های محبت وارد شود...!




برگرفته از كتاب"خورشید را بیدار کنیم" / ژوزه مائورو ده واسکونسلوس / مترجم: قاسم صنعوی


[عکس: 466019_515.jpg]


اگر از همان آغاز به نوع دیگری و غیر از آنچه مردم انتظار دارند رفتار کنید مردم از شما می پذیرند، البته این همیشه کار آسانی نیست. بعد از مدتی خود به آن روش انس می گیرید و چشم مردم هم بدان عادت می کند و از شما می پذیرند. به هر تقدیر می دانی که مردم فراموشکارند...!




معبد طلایی / یوکیو میشیما / مترجم: محمد عالیخانی


[عکس: 466020_270.jpg]


من یه گناهکارم، نمی تونم انکار کنم. یه دوسـ ـت دختر دارم. اماعاشقشم ...... من هیچ وقت به "ترزا" بی وفایی نکردم آخه .. آخه اون همه جا حضور داره. مگه تقصیر منه که دیگه برام جذابیت نداره؟
هر مرد سالم و سرحالی عین من باید وقت به وقت زنشو نو کنه. بده به جای اینکه با چند تا باشم فقط با یکی باشم؟ مردی با موقعیت من باید حسابی موظب اموراتش باشه. من "روزانا" رو هر روز هر هفته وقت ناهار می بینمش اما نه شنبه ها و یکشنبه ها. درباره ی زندگی خونوادگی ام هم چیزی بهش نگفته ام، حتا اسم زنم رو نمی دونه ولی خیلی ها همین چیزها رو هم مراعات نمی کنن. من حتی بهش گفته ام که عاشق زنم هستم. که خونواده ام چیزهای مقدس زندگی من هستن. اون دختر با هوشیه، این چیزها رو می فهمه، وقتی که از زبونش شنیدم که جوراب نایلونی ساق بلند دوست داره کلی پزو از این جوراب ها براش خریدم. شش جفت هم برای "ترزا" آوردم ... هیچ کس حق نداره منو از بهشت اخراج کنه. من سه تا آدم رو خوشبخت کردم به هیچ کس هم آسیبی نرسوندم...!


کشتن موش در یکشنبه/ امریک پرسبرگر / مترجم: آرش گنجی


[عکس: 466021_643.jpg]


هر چقدر که دو نفر بیشتر با هم حرف داشته باشند به همان اندازه آهسته تر در کنار هم راه می روند...!




مرد داستان فروش / یوستین گاردر/ مترجم: مهوش خرمی پور


[عکس: 466022_640.jpg]


در پیاده رو، انبوه جمعیت به هر سو روان است. جمعیت، گاه آرام وگاه عجول، برای خود راه باز می کند .... این جمعیت انبوه را در تصویرهای حاکی از سعادت امروزی هم می بینم، در نحوۀ با هم راه رفتنشان بی آنکه تماسی داشته باشند، در تنها بودنِ هر یک در میان جمع، در ظاهر عاری از سعادت، عاری از اندوه و عاری از کنجکاوی، با آن قدم برداشتنشان بی هیچ نشانی از راه رفتن، بی هیچ رغبتی به راه رفتن، غرض فقط به جلو رفتن است، چه این سو و چه سوی دیگر، انبوهی از با همانِ تنهایان، جمعیتی که هر فردش وقتی با خود و در خود باشد تنها نیست، در میان جمع اما همیشه تنهاست....!


عاشق/ مارگریت دوراس/ مترجم: قاسم روبین


[عکس: 466023_296.jpg]


اسمش را بگذاریم «فقر پرواز»، چون محتوا و محتوی در هنر لازم و ملزوم است و از هم قابل تفکیک نیست. یک نمایشنامه ی عالی با کارگردانی مزخرف، یا یک نمایشنامه ی فاقد محتوی با کارگردانی بسیار سنجیده، هیچ کدام دردی را دوا نمی کند. حتا یک موجود بشری هم اگر فقط زیبا باشد، چیز مبتذل بی خاصیتی است؛ کافی ست دهان وا کند تا یخ کنید...!


لالایی با شیپور / گزین گویه ها و ناگفته های احمد شاملو


[عکس: 466024_845.jpg]


دیگر دوستش نداشت.
اما دیگر رنج نمی برد.
برعکس، بی هیچ مقدمه احساس رضایت و آرامش سراپاش رو فراگرفته بود.
هیچ چیز و هیچ کس، دیگر نمی توانست آزرده اش کند.
شاید خوشبختی واقعی در این است که باور کنیم، خوشبختی را برای همیشه از دست داده ایم، فقط آن وقت می توانیم بی امید و هراس زندگی کنیم، فقط در آن زمان می توانیم از شادی های ناچیز که بیش از هر چیز دیگر دوام می آرند، لذت ببریم...!




درخت | ماریا لوییزا بومبال | داستان های کوتاه امریکای لاتین | گردآوری: روبرتو گونسالس اچه وریا | مترجم: عبدالله کوثری


[عکس: 466025_317.jpg]


... چیز عجیبی است که خوشبختی را می توان فقط در چند کلمه بیان کرد، در حالی که برای تشریح بدبختی به صفحات بیشماری نیاز است...!




شاعر سرگردان / فرانک ویلسون کنیون / مترجم: پرویز شهدی


[عکس: 466026_706.jpg]


... در گفتگوی بین ما چیزی هست که کلمات را جابجا می کند و نمی گذارد که صمیمانه و با صداقت حرف دلمان را بزنیم...!


... گرچه من زندگی کودکی و جوانی‌اش را شکل داده بودم، اما اکنون فقط شاهد آن دوران‌ها از راه دور بودم. این سرنوشت مشترک همه‌ی مادرهاست. اما کسی چه می‌داند. همه‌ی مادرها امید دارند که هیچ‌گاه چنین نخواهد شد...!


... من هم چون میوه‌ای با جسم فرسوده، پوسیده می‌شدم، اما رسیده نمی‌شدم. دیگر نیرو و شادابی سابق را نداشتم. توانایی نوشتن را نداشتم. از جانب پسرم به آرزوهایم خیانت شده بود و همه‌ی آن‌ها بر باد رفته بودند. چیزی که بیش‌تر از همه غمگینم می‌کرد این بود که میان من و همسرم هم همه‌چیز فرو می‌ریخت و مسائل میان ما فاصله می‌انداخت و مهر و علاقه را نابود می کرد. من خود را فریب می‌دادم که دارم اوج می گیرم. در صورتی که در سراشیبی بودم. در راهی که پیش گرفته بودیم، سریعا به پیرمرد و پیرزنی در کنار هم تبدیل می‌شدیم...!




زمان رازداری / سیمون دوبوآر / مترجم: شهلا حمزاوی


[عکس: 466027_733.jpg]


مردم مرا به خنده می انداند وقتی درباره ی فروتنی اینشتاین، یا کسی مثل او، صحبت می کنند. پاسخ من به آن ها این است که وقتی مشهور باشی فروتنی برایت آسان است. یعنی آسان است که خود را فروتن نشان دهی ... حتی آن گاه که فکر می کنید در یک فرد کمترین اثری از خودپسندی وجود ندارد، ناگهان خودپسندی را در شکلی بسیار نامحسوس در او کشف می کنید: خودپسندی در فروتنی. چه زیاد می بینیم از این نوع افراد ..... خودبینی در جاهایی بسیار نامحتمل لانه میکند: در پوشش مهربانی، از خود گذشتگی، و گشاده دستی...!




... عبارت «روزگار خوش گذشته» به آن معنی نیست که اتفاقات بد در گذشته کمتر رخ می دادند، فقط معنی اش این است که خوشبختانه مردم به آسانی آن اتفاقات را از یاد برده اند. بدیهی است که این برداشت مورد قبول عموم نیست. مثلاً من خودم را آدمی می دانم که ترجیح می دهد وقایع بد رابه یاد بیاورد. و اگر زمان حال در نظر من به اندازه ی گذشته ترسناک نبود، حتی ممکن بود از گذشته به عنوان «روزگار غمبار گذشته» یاد کنم. آن قدر بدبختی و مصیبت، چهره های بی تفاوت و بی رحم، کارهای غیر انسانی را به یاد می آورم که برای من حافظه در حکم روشنایی خیره کننده ای است که موزه ی نکبت بار شرمساری را روشن می کند...!




... بعضی‌وقت‌ها احساس می‌کنم که هیچ‌چیز معنی ندارد. در سیاره‌ای که میلیون‌ها سال است با شتاب به سوی فراموشی می‌رود، ما در میان غم زاده شده‌ایم؛ بزرگ می‌شویم، تلاش و تقلا می‌کنیم، بیمار می‌شویم، رنج می‌بریم، سبب رنج دیگران می‌شویم، گریه و مویه می‌کنیم، می‌میریم، دیگران هم می‌میرند، و موجودات دیگری به دنیا می آیند تا این کمدی بی‌معنی را از سر گیرند...!








برگرفته از کتاب "تونل" / نوشته: ارنستو ساباتو / مترجم: مصطفی


[عکس: 466028_522.jpg]


اگر بخوای از آینده ت بدونی، انگار در خونه ت رو روی یه قاتل باز کرده باشی...!




برگرفته از کتاب "شب مورد نظر" / نوشته: توبیاس وولف / مترجم: منیر شاخساری


[عکس: 466029_501.jpg]


چرا همیشه آدم‌هایی مثل من باید از خودگذشتگی نشان بدهند، چرا هروقت قرار است کاری صورت بگیرد ما باید کوتاه بیاییم، چرا همیشه من باید زبانم را گار بگیرم، چرا؟ خوب، این دفعه دیگر مثل دفعه‌های قبل نیست. این دفعه می‌خواهم به خودم و آنچه احتیاج دارم فکر کنم. برای آن‌که عدالت، اگر شده حتی یک دفعه، فقط یک دفعه، اجرا شود...!


مرگ و دختر جوان / آریل دورفمان / مترجم: حشمت‌الله کامرانی


[عکس: 466030_850.jpg]


برای نوشتن نام توست
اعداد
پیش از تولد تو به صف ایستادند
تا راز زاد روز تو را بدانند


دستهای من
برای جست و جوی تو پیدا شدند


دهانم
کشف دهان توست


ای کاشف آتش
در آسمان دلم توده برفی است
که به خنده های تو دل بسته است...!


پنجاه و سه ترانه ی عاشقانه (مجموعه شعر)/ شمس لنگرودی


[عکس: 466031_370.jpg]













*****
کسی که بخواهد بی‌عدالتی‌های ارتباط را بپذیرد، کسی که همچنان با ملایمت، مهربانانه، بدون آن که پاسخی بشنود، سخن بگوید به مهارتی عظیم نیاز دارد...!


سخن عاشق (گزيده گويه ها)/ رولان بارت / مترجم: پیام یزدانجو


[عکس: 461389_620.jpg]


نژاد پرست کسی است که گمان می کند همه آن چیزهایی که خیلی با او متفاوت اند، او را تهدید می کنند و ممکن است آرامشش را بر هم بزنند ... نژاد پرست کسی است که خودش را پست و کوچک می بیند یا برتر و بزرگ می شمارد. این بیماری ها هر دو یک سرچشمه دارند: در هر دو صورت رفتارش نشان از پستی او دارد...!


... نژاد پرستی در فطرت کودکان نیست. کودک، نژاد پرست به دنیا نمی آید. اگر والدین یا نزدیکان اندیشه های نژاد پرستانه را در مغز او فرو نکنند دلیلی ندارد که او نژاد پرست بشود...!


... برای مبارزه با نژاد پرستی ... باید یاد بگیریم آشنایی را، یاد بگیریم گفتگو کردن را، یاد بگیریم با هم خندیدن را...!




پدر، به من بگو نژاد پرستی یعنی چه / طاهر بن جلون / مترجم: المیرا لطفی


[عکس: 461390_382.jpg]


من از وقتی تو نوشته هایم را می خوانی، می نویسم.
از وقتی اولین نامه را نوشتم. نامه ای که نمی دانستم مفهومش چیست.
نامه ای که معنایش را تنها در چشمان تو می شد یافت.
من هیچ گاه بیش از سه جمله اول این نامه چیزی ننوشته ام:
هیچ باوری نداشتن، منتظر چیزی نبودن، امید داشتن به آن که روزی اتفاقی بیفتد.
کلمه ها از زندگی ما عقب هستند.
تو همیشه از آنچه من از تو انتظار داشتم، جلوتر بودی.
تو همیشه غیرمنتظره بودی ...!




غیرمنتظره / کریستین بوبن/ مترجم: نگار صدقی


[عکس: 461391_861.jpg]


دلم می خواهد شب ها تا دير وقت بيدار بمانم و صبح فردا٬ تو تخت بمانم. دلم مي خواهد هميشه آن كار را بكنم٬ نه اينكه هر چند وقت يك بار. از خفت و خواب خوشم می آيد. دوست دارم حالا پا بگيری و وقتی انتظار ندارم پيدايت شود. سينما رفتن را دوست دارم و شادنوشی با دوستان. دلم می خواهد دوستانی داشته باشم. دلم لك زده بروم مهمانی٬ هفته ای يك بار. عاشق جانيس هندريكس هستم. دلم می خواهد هميشه لباس های قشنگ بپوشم .....


..... دلم مي خواهد از خودمان جا داشته باشيم. از اينكه هر سال بايد خانه عوض كنيم٬ ديگر خسته شده ام. اينكه يك سال در ميان هی جا به جا بشويم. دلم مي خواهد دو نفری مان زندگی بي دغدغه ای داشته باشيم٬ بدون اينكه نگران پول و قبض يا چيزهايی مثل اينها باشيم٬
مايك٬ خوابت برد؟ ...!




هر وقت كارم داشتي تلفن كن (مجموعه داستان) / ريموند كارور /مترجم: اسدالله امرايي


[عکس: 461392_867.jpg]


از زمانی که نسبت به سرنوشتم صبور و حتی بی تفاوت شده بودم، زندگانی هم با من سر سازش بیشتری نشان می داد. انسان با همه کشش و کوشش ها به چیزهایی که بیشتر در پی آن هاست کمتر می رسد....!




گرترود / هرمان هسه
[عکس: 461393_340.jpg]


وقتی کسی را دور انداختیم دیگر نباید سعی کنیم اشتباهاتش را تشریح کنیم و وقتی دنبال چراهای اشتباهات او می رویم که هنوز او را کاملا دور نینداخته باشیم ...!


زندگی جنگ و دیگر هیچ / اوریانا فالاچی / مترجم: لیلی گلستان


[عکس: 461394_545.jpg]


صورت ماری گل انداخته بود و خوشگل شده بود. (ناخمن) از خودش پرسید اصلاً معمولی یعنی چه؟ همه چیز صورت ماری متناسب بود. هیچ‌چیز زشت نبود. شاید بقیه نمی‌گفتند او قشنگ است یا خوشگل. اما این چهره اصیل بود. زیبایی‌اش برای ناخمن کافی بود. بینی و دهانش درست سر جاشان بودند. باشد، او قشنگ نبود. اما برای ناخمن خوب بود. قیافه‌ی خوبی داشت. طبیعی و دست‌نخورده و ساده. مطمئن بود که با علاقه به یادش خواهد آورد. چشم‌های قهوه‌ای‌اش باهوش و مهربان بود. یک مرد از این بیشتر چه می‌خواهد؟...!


... ناخمن از لبخند زدن آدل هم لذت می‌برد، لبخندهایی که معمولا با اخم همراه بود، انگار که شادی شکل خوشایندی از افسردگی باشد...!


... برای خودت معما نشو ناخمن. شايد همه‌ ما تو تاريكی، تو سايه، تو معما راه می رويم. انكار نمیكنم. اما بايد سعی كنی بفهمی معما كه تمامی ندارد. معمای حل شده هم كه ارزش ندارد...!




ناخمن / پنج داستان و دو مقاله / لئونارد مایکلز / مترجم: مهتاب کلانتری


[عکس: 461395_225.jpg]


وقتی وارد می شوی لباست معرف توست، وقتی می روی حرفهایت...! (ضرب المثل روسی)


... در زندگی خانوادگی اگر قرار باشد قدمی برداشته شود باید میان زن و شوهر اختلاف نظر کامل برقرار باشد یا توافق محبت آمیز. اگر روابط مبهم باشد، یعنی نه این و نه آن، هیچ کاری صورت پذیر نخواهد بود. خانوارهای بسیاری تنها به آن سبب سال ها در وضع واحدی، که زن و شوهر هر دو از آن بیزارند، باقی می مانند که نه توافق کامل میانشان برقرار است و نه اختلاف نظر کلی...!


... انسان می تواند چند ساعت پشت سر هم در یک وضع نشسته بماند و پاها را زیر خود جمع کند، به شرط این که بداند هر وقت که بخواهد می تواند وضع خود راعوض کند و هیچ مانعی او را از این کار باز نخواهد داشت. اما اگر بداند که مجبور است پاها یش را زیر خود جمع کند آن وقت عضلات پایش می گیرد و پاها یش می پرند و در همان جایی که انسان میل دارد آن ها را راست کند احساس فشار می کند. ورونسکی در خصوص جامعه نیز همین احساس را داشت. هر چند در اعماق دلش می دانست که درهای جامعه بر آن ها بسته است، می خواست امتحان کند و ببیند که آیا جامعه عوض شدنی نیست و ممکن نیست که آن ها را بپذیرد...!


... آنا کارنینا رشته افکار خود را دنبال کرد عشق من پیوسته سودایی تر و خودپرستانه تر می شود و آتش او پیوسته رو به خاموشی می رود. علت جدایی دل هامان همین است. و هیچ چاره ای هم نیست. برای من همه چیز زندگی در وجود او متمرکز شده است و می خواهم که او تمام وجود خود را به من واسپارد. اما او می خواهد آزادتر باشد و از من دوری می کند. پیش از آن که به هم بپیوندیم پیوسته به هم نزدیک تر می شدیم اما بعد نیروی مقاومت ناپذیر ما را مدام از هم دور می کند و هر یک را به سویی می برد و این حال را به هیچ روی نمی توان تغییر داد. او می گوید که من حسادت می کنم و حسادتم بی معنی است. من هم خیال می کردم که حسادتم بی معنی است. اما این درست نیست. من حسود نیستم، ناراضیم...!


...استپان آرکادیچ: تو آدم خوشبختی هستی. به هر چه دوست داری رسیده ای.
لوین: شاید برای این است که به آن چه دارم راضیم و غصه چیزی را که ندارم نمی خورم...!






آنا کارنینا / لئو نیکلایویچ تولستوی / مترجم: سروش حبیبی


[عکس: 461396_837.jpg]


این مسئله ی "صداقت" چه خشم آور است! هنگامی که من از صداقت سخن می گویم در فکر صداقت شخص او هستم. وقتی به خودم مراجعه می کنم دیگر نمی فهمم منظور از این کلمه چیست. من هرگز جز آن نیستم که گمان می کنم هستم و این من، همواره در تغییر است، به طوری که غالبا وجود صبح من، وجود شبم را نخواهد شناخت ... هیچ چیزی جز خودم با خودم بیش تر متفاوت نخواهد بود. غالبا در تنهایی است که هیولای وجودم بر من جلوه می کند و من پیوستگی ذاتی خودم را در می یابم...!


... اگر امروز از من بپرسند چه فضیلتی زیباتر از همه است من بی‌تردید چواب می‌دهم :درستکاری.


آه، لورا...! دلم می‌خواست در طول زندگی‌ام، در برابر کم‌ترین زخمه‌ای، صدایی صاف و درست و اصیل به گوش برسانم. تقریباً همه‌ی کسانی که من شناخته‌ام صدای سکه‌ی قلب می‌دهند ... به همان اندازه که جلوه می‌کنیم ارزش داشته باشیم، در جست‌وجوی آن نباشیم که بیش از ارزش خود جلوه کنیم ... ما می‌خواهیم فریب بدهیم. آن‌قدر به ظاهر می‌پردازیم که سرانجام دیگر نمی‌دانیم که هستیم...!




سکه سازان / آندره ژید / مترجم: حسن هنرمندی


[عکس: 461397_383.jpg]


یکی دانستن خویش با ذهن به مفهوم اسیر زمان شدن، یعنی اجبار به زندگی کردن، تقریبا به طور کامل از طریق خاطرات و انتظار است. این توهم موجب مشغله ذهنی بی پایان در رابطه با گذشته و آینده و عدم تمایل به محترم شمردن و پذیرش لحظه حال میشود و سبب میگردد به آنچه که هست، اجازه بودن ندهیم. چنین اجباری به این دلیل است که گذشته به شما هویت می بخشد و آینده وعده رستگاری و خوشنودی می دهد. در هر صورت، هر دوی اینها اوهامی بیش نیستند...!


... خویش را با ذهن یکی دانستن موجب فکر کردن غیر ارادی می شود. ناتوانی در متوقف کردن افکار بیماری وحشتناکی است که از آن آگاه نیستیم و چون تقریبا همه از آن رنج می برند، روندی طبیعی تلقی می شود. این سر و صدای بی وقفه، مانع دستیابی به سکون درون که از "بودن" جدانشدنی است، می شود. به همین ترتیب این سرو صدا، آن خود کاذبی را می آفریند که ساخته ذهن است و سایه ای از ترس و رنج به همراه دارد.


یکی دانستن خویش با ذهن، حجاب کدری است از مفاهیم، برچسبها، تصاویر، کلمات، داوری ها و تعابیری که همه روابط صادقانه را مسدود می کند.


این حجابی میان تو و خودت، تو و انسانهای دیگر -خواه زن یا مرد- تو و طبیعت و تو و پروردگار است. این حجاب افکار، توهم جدایی را ایجاد می کند. توهم اینکه "تو" و یک "دیگری" کاملا جدا از هم وجود دارد. آنگاه این واقعیت اصلی را که تو در زیر لایه ظواهر مادی و صورتهای جدا، با تمامی آنچه هست یکی هستی، از یاد می بری...!




نیروی حال / اکهارت تُله / مترجم: هنگامه آذرمی


[عکس: 461398_588.jpg]


به سلامتی سکوت که سرشار از ناگفته هاست! جرات کنید حقیقی باشید. جرات کنید زشت باشید! خود را همان که هستید نشان دهید. هرچه میخواهید باشید فقط خودتان باشید! انسان باشید...!




ژان کریستف / رومن رولان


[عکس: 461399_220.jpg]


... تو بودی که بعدها گفتی هیچ چیز تضمین ندارد و رابطه آدم ها یخچال و لباسشویی نیست که گارانتی داشته باشد. یک روز هست و یک روز نیست و اگر کسی تضمینی بدهد دروغ گفته است...!


... وقتی آدم به چیزی که می خواهد نمی رسد، زیاد دور نمی رود. همان حوالی پرسه می زند و به آشناترین چیز نزدیک به او، شبیه او چنگ می زند...!


... فکر می کردم آدم ها همان طور که آمده اند، می روند. نمی دانستم که نمی روند. می مانند. اثرشان می ماند حتی اگر همه چیزشان را هم با خودشان بردارند و بروند...!


... زندگی کردن را به ما یاد نداده اند. در مورد کائنات می توانیم ساعت ها حرف بزنیم ولی از پس ساده ترین مشکلات زندگی مان بر نمی آییم. بزرگ شده ایم ولی تربیت نشده ایم...!


... مردهای من عاشق نمی شدند. دم دست بودند ولی مال من نبودند. با آمدنشان این حس گزنده به سراغت می آمد که یک روز می روند و وقت رفتنشان می دانستی مرده هایی هستند که توانایی فکر کردن به بازمانده ها را ندارند...!


برنده جایزه بنیاد هوشنگ گلشیری برای رمان ۱۳۸۴
برنده لوح تقدیر هفتمین دوره ی جایزه ی مهرگان ادب ۱۳۸۵


رویای تبت / فریبا وفی


[عکس: 461400_508.jpg]


شب؟ شب یعنی چه؟ شب یک حالت از وقت است. من غرق در وقتم. شب منطقی است که شب باشد. شب هست. اشکال در شب نیست. اشکال در نبودنِ نور است؛ و در نشستن و گفتن که صبر باید کرد، و انتظارِ صبح باید داشت. وقتی که در شب قطبی نشسته‌ام شش ‌ماه انتظار یک عُمر است، شمع را روشن کن. شمع روشن کردن کاری است، و آفتاب زدن اتّفاقِ نجومی. شمع روشن کن، و باز شمع روشن کن.


و قانع نشو به نورِ حقیرِ حباب. و بس کن از این نشستن و گفتن که صبح می‌آید. آه، این‌ها کلیشه است، مانندِ مُهرِ لاستیکی است، تکراری است،‌ فرسوده است، این‌ها به دردِ شاعرانِ خانه‌ی فرهنگ می‌خورد. مانندِ این‌که آفتاب درخواهد آمد.


ما در کتاب اوّل خواندیم که ماه سی روز است، یعنی سی‌بار صبح در هر ماه، سی‌بار آفتاب زدن. بس نیست؟ این دیگر وعده نمی‌خواهد. این دیگر انتظار ندارد. اصلاً انتظار یعنی چه؟ انتظار افیون است. هر لحظه انتظار، در حداکثر، مانندِ مستی خوش آغازِ باده‌پیمایی‌ست. بعد بالا می‌آوری. در انتظار بودن یعنی نبودن در وقت...!




مدّ و مه / ابراهیم گلستان


[عکس: 461401_779.jpg]


ایوان ایوانیچ از این پهلو به آن پهلو شد، گفت: «می آن به آدم دروغ می گن، آدم دروغ ها رو می بینه و به روی خودش نمی آره. در واقع، اونها رو تحمل می کنه اون وقت فکر می کنن آدم احمقه، نمی فهمه. بعد ناسزاها و تحقیرها رو تحمل می کنه و جرئت نمی کنه جانب آدم های درستکار و آزاده رو بگیره. اون وقت آدم خودش هم دروغ میگه و لبخند میزنه و اینها همه به خاطر یه لقمه نون؛ به خاطر گوشه ی دنج؛ به خاطر یه مقام پست بی ارزش. نه، آدم نباید اینجور به زندگی ادامه بده»...!




بهترین داستان های کوتاه / آنتوان پاولوویچ چخوف / مترجم: احمد گلشیری


[عکس: 461402_489.jpg]


غرض رفتن است نه رسیدن. زندگی کلاف سردرگمی است، به هیچ جا راه نمی برد، اما نباید ایستاد. با این که می دانیم نخواهیم رسید، نباید ایستاد. وقتی هم که مردیم؛ مردیم به درک...!




نامه های صمد بهرنگی/ گردآورنده اسد بهرنگی


[عکس: 461403_170.png]



*****
... جوان ها غم ها و شادی های زیادی دارند چون فقط به خودشان فکر می کنند؛ از این رو همه آمال و آرزوهای شان مهم می نماید و غم و شادی را به طور عمیقش حس می کنند...
... آدمی وقتی دارای خانواده شد کمتر به خودش و آرزوهایش می اندیشد، عده ای هم خودخواهی های خود را در موقعیت های مسئولیت آفرینی چون سیاست، علم و یا هنر کنار می گذارند. نوجوان با کار و زندگی بازی می کند ولی انسان پخته و مجرب کار و زندگی را جدی تلقی می کند. مثلا انسان فقط برای بچه دار شدن ازدواج نمی کند، اما وقتی بچه دار شد، مسائل عوض می شود و سر انجام به نتیجه می رسد که همه چیز به خاطر بچه ها انجام می پذیرد. به همین دلیل جوانان علاقه مند هستند در باره مرگ حرف بزنند، اما واقعا در باره آن فکر نمی کنند. در مورد افراد مسن وضع کاملا عکس است. برای جوانان زندگی به نظر طولانی می آید از این رو فرصت تمرکز به روی آمال و آرزوهایشان را دارند. افراد مسن هم از مرگ که نزدیک می شود آگاهند و هم از این که آن چه را که انجام می دهند، در نهایت برایشان ارزشمند نیست. این جاست که آدمی به ایمان و مسائلی از این قبیل روی می آورد که از تداوم برخوردار شود؛ آخر نمی شود که در خلاء زندگی کرد...!






گرترود / هرمان هسه / مترجم: شهلا حمزاوی (قدیمی)


[عکس: 455154_927.jpg]


... سرزمین غریبی است، این شهر، با تمام آدم هایش، زیرا اگر خود را نشان ندهید، واقعا به شما توجه نمی کنند...!


...گاهی لالا تصور می کند که فقط منتظر آمدن روزهاست، اما وقتی روزها فرا می رسد، می فهمد آن هایی نیست که منتظرشان بود. منتظر است، همین ...!


... نه حشره ای هست نه پرنده ای، نه چیزی شبیه آن، با این حال هزاران نقطه متحرک در آسمان دیده می شود، گویی آن بالا دسته های بزرگ مورچه، پشه و مگس هست. آن ها در هوای سفید پرواز نمی کنند، در تمام جهات راه می روند، با شتابی تب آلود، گویی نمی دانستند به کجا فرار می کنند. شاید چهره آدم هایی باشند که در شهر زندگی می کنند، در شهرهایی آنچنان بزرگ که هرگز نمی توان ترکشان کرد، جایی که آن قدر ماشین، آن قدر آدم هست که هرگز نمی توان یک چهره را دوبار دید...!




بیابان / ژان ماری گوستاو لوکلزیو / مترجم: آزیتا همپارتیان


[عکس: 455155_976.jpg]


اگر خواهان دیدار کسی هستی که
می تواند هر موقعیت ناممکنی را فراهم کند،
و دور از حرف ها و باورهای مردم،
به تو شادی بخشد،
در آینه بنگر،
و
این واژه ی جادویی را بر زبان آور:
"سلام"




یادداشتهای مرد فرزانه / ریچارد باخ / مترجم: لیلا هدایت پور


[عکس: 455156_581.jpg]


... بايد قبول كنين كه رسم عالم گاهي هم اين طوری است. نظرات و احساسات مردم يه جوره٬ و بعد يه دفعه يه جور ديگه است. و بعد از سر اتفاق٬ شما تو يه نقطه از اين روند رشد مي كنين و بزرگ می شين...!




... خندید و دستش را دور تنم حلقه کرد، اما همان طور آرام کنار هم نشستیم. بعد گفت: همیشه به یه رودخونه فکر می کنم که جریان آبش واقعاً سریعه و دو نفر که توی آب سعی دارن همدیگه رو بچسبن، همدیگه رو سفت بگیرن، اما عاقبت می بُرن. آب خیلی شدیده. باید تن به آب بدن و از هم جدا بشن. به نظرم وضعیت ما هم همینه...!




هرگز رهايم مكن / كازوئو ايشي گورو / مترجم: سهيل سمي


[عکس: 455157_390.jpg]


... موجودی که من او را انتظار می کشم واقعی نیست. من آن را بارهای بار می آفرینم و باز آفرینی می کنم. آفرینشی ناشی از توان من برای عشق ورزیدن به آن، ناشی از نیاز من به آن. دیگری به این جا می آید، این جا که من او را انتظار می کشم، این جا که از پیش او را آفریده ام و اگر نیاید، من او را در توهم می آورم. انتظار، یک حالت هذیانی است...!




سخن عاشق (گزيده گويه ها)/ رولان بارت / مترجم: پیام یزدانجو


[عکس: 455158_464.jpg]


... زندگی حتا وقتی انکارش می کنی حتا وقتی نادیده اش می گیری، حتا وقتی نمی خواهی اش از تو قوی تر است. از هر چیز دیگری قوی تر است. آدم هایی که از بازداشتگاه های اجباری برگشتند دوباره زاد و ولد کردند. مردان و زنانی که شکنجه دیده بودند، که مرگ نزدیکانشان و سوخته شدن خانه هاشان را دیده بودند، دوباره دنبال اتوبوس ها دویدند، به پیش بینی های هواشناسی با دقت گوش کردند و دخترهایشان را شوهر دادند. باور کردنی نیست اما همین گونه است. زندگی از هر چیز دیگری قوی تر است...!


من او را دوست داشتم / آنا گاوالدا / مترجم: الهام دارچینیان


[عکس: 455159_588.jpg]


... من یه گناهکارم، نمی تونم انکار کنم. یه دوسـ ـت دختر دارم. اماعاشقشم ...... من هیچ وقت به "ترزا" بی وفایی نکردم آخه .. آخه اون همه جا حضور داره. مگه تقصیر منه که دیگه برام جذابیت نداره؟
هر مرد سالم و سرحالی عین من باید وقت به وقت زنشو نو کنه. بده به جای اینکه با چند تا باشم فقط با یکی باشم؟ مردی با موقعیت من باید حسابی موظب اموراتش باشه. من "روزانا" رو هر روز هر هفته وقت ناهار می بینمش اما نه شنبه ها و یکشنبه ها. درباره ی زندگی خونوادگی ام هم چیزی بهش نگفته ام، حتا اسم زنم رو نمی دونه ولی خیلی ها همین چیزها رو هم مراعات نمی کنن. من حتی بهش گفته ام که عاشق زنم هستم. که خونواده ام چیزهای مقدس زندگی من هستن. اون دختر با هوشیه، این چیزها رو می فهمه، وقتی که از زبونش شنیدم که جوراب نایلونی ساق بلند دوست داره کلی پزو از این جوراب ها براش خریدم. شش جفت هم برای "ترزا" آوردم ... هیچ کس حق نداره منو از بهشت اخراج کنه. من سه تا آدم رو خوشبخت کردم به هیچ کس هم آسیبی نرسوندم...!


کشتن موش در یکشنبه/ امریک پرسبرگر / مترجم: آرش گنجی


[عکس: 455160_957.jpg]


.. وقتی دوستات می میرن، همونایی که باهاشون زندگی کردی و جنگ کردی، دیگه تنها می شی، تنهای تنها...!


... اولش رنج می کشی، یه خورده بیشتر یا یه خورده کمتر، بعد جدایی ها برات عادی می شن، زندگی همینه دیگه، جدایی پشت جدایی، زندگی جمع شدن نیست، جدا شدنه...!


آب سوخته / کارلوس فوئنتس / مترجم: علی اکبر فلاحی


[عکس: 455161_550.jpg]


... زنم گفت: «دروغ می‌گوید. تو چرا باورت شده؟ حسودیش می‌شود. همین… حرف من را قبول نداری؟ تو که نباید آن حرف‌ها را باور کنی؟»
بارانی‌اش را درنیاورده بود و کلاه را هنوز به سر داشت. حرکت تندی به سرش داد. صورتش برافروخته از اتهام، سرخ شد.
شانه انداختم و گفتم: «چه دروغی دارد بگوید؟ چی عایدش می‌شود؟ از دروغ گفتن چی گیر او می‌آید. ظاهراً دوست ماست. دوست هردومان.» .....


..... یاد دوستی قدیمی افتادم، که اوایل و اواخر دوره‌ی دبیرستان داشتم. دوستی که هیچ‌وقت راست نمی‌گفت. خالی‌بند و پشت هم انداز، اما بچه‌ی باحالی بود؛ دوستی باصفا و صمیمی که دوره‌ی بحرانی زندگی‌ام به او تکیه می‌کردم. یادآوری این دروغگوی کهنه‌کار از پس غبار خاطرات خیلی خوشحالم کرد؛ خاطره‌ای که در این بحران زندگی تا به‌حال بی‌دردسر به یاری‌ام شتافت. این شخص، این دروغگوی باصفا در واقع حرف زنم را تآیید می‌کرد که چنین آدم‌هایی تو دنیا پیدا می‌شوند. خوشحال بودم. رو برگرداندم با او حرف بزنم. می‌دانستم چه می‌خواهم بگویم. بلی در واقع ممکن است راست باشد، راست هم هست – آدم‌ها می‌توانند دروغ بگویند و می‌گویند، بی‌اختیار، ناخودآگاه و بیمارگونه. بی‌آنکه به پی‌آمدهایش فکر کنند...!




هر وقت كارم داشتي تلفن كن (مجموعه داستان) / ريموند كارور / مترجم: اسدالله امرايي


[عکس: 455162_991.jpg]


یک بار در فرصتی که که پیش آمد ، دادستان فریاد کشید:
- شما سه میلیون و نیم انسان را کشته اید!
من اجازه صحبت گرفتم و گفتم: معذرت می خواهم دو میلیون و نیم نفر بیش تر نبوده!
سر صداهائی از همه جای تالار بلند شد و دادستان فریاد کشید که من باید از این همه وقاحت خجالت بکشم. در حالی که من جز تصحیح یک رقم نادرست کاری نکرده بودم...!




مرگ کسب و کار من است / روبر مرل / مترجم: احمد شاملو


[عکس: 455163_369.jpg]


... بعضی آدم ها جلد زرکوب دارند. بعضی جلد سخت و ضخیم و بعضی جلد نازک، بعضی جلد سیمی و فنری هستند. بعضی اصلاً جلد ندارند. بعضی از آدم ها با کاغذ کاهی چاپ می شوند و بعضی با کاغذ خارجی. بعضی از آدم ها ترجمه شده اند.


بعضی از آدم ها تجدید چاپ می شوند و بعضی از آدم ها فتوکپی یا رونوشت آدم های دیگرند. بعضی از آدم ها با حروف سیاه چاپ می شوند و بعضی از آدم ها صفحات رنگی دارند.


بعضی از آدم ها عنوان و تیتر دارند، فهرست دارند و روی پیشانی بعضی از آدم ها نوشته اند: حق هرگونه استفاده ممنوع و محفوظ است.


بعضی از آدم ها قیمت روی جلد دارند. بعضی از آدم ها با چند درصد تخفیف به فروش می رسند و بعضی از آدم ها بعد از فروش پس گرفته نمی شوند.


بعضی از آدم ها را باید جلد گرفت، بعضی از آدم ها جیبی هستند و می شود آن ها را توی جیب گذاشت، بعضی از آدم ها را می توان در کیف مدرسه گذاشت.


بعضی از آدم ها نمایشنامه اند و در چند پرده نوشته می شوند.


بعضی از آدم ها فقط جدول و سرگرمی و معمّا دارند و بعضی از آدم ها فقط معلومات عمومی هستند.


بعضی از آدم ها خط خوردگی دارند و بعضی از آدم ها غلط چاپی دارند. بعضی از آدم ها زیادی غلط دارند و بعضی غلط های زیادی!


از روی بعضی از آدم ها باید مشق نوشت و از روی بعضی از آدم ها باید جریمه نوشت. و با بعضی از آدم ها هیچ وقت تکلیف ما روشن نیست.


بعضی از آدم ها را باید چند بار بخوانیم تا معنی آن ها را بفهمیم و بعضی از آدم ها را باید نخوانده دور انداخت.


بعضی از آدم ها قصّه هایی هستند که مخصوص نوجوانان نوشته می شوند و بعضی مخصوص بزرگسالان. بعضی از آدم هایی که مخصوص نوجوانان نوشته می شوند خیلی کودکانه و سطحی هستند...!




بی بال پریدن / قیصر امین پور


[عکس: 455164_432.jpg]


... بگو مگو كه پيش می آيد مردها اتاق را ترك می كنند٬ مثل اينكه نمی خواهند حرفی بزنند و استدلال كنند. آنها اتاق را ترك می كنند تا شايد عدم حضورشان ما را نابود كند. گاهی اريل نه تنها از اتاق بلكه از خانه بيرون می رفت. او عمدا در خانه را به شدت می كوبيد. دوست داشت ديوارها بلرزند. اريل هرگز بر نمی گشت چون به جا و به موقع برنمی گشت. منظورم اين است كه او زماني بازمی گشت خانه كه مراجعتش مفهوم پشيمانی و تاسف را نداشته باشد. ايا در زندگی واقعی چنين رفتار مملو از پشيمانی كه در كتابها و فيلمها می بينيم مشاهده می شود؟ ايا در زندگی حقيقی مردی وجود دارد كه از قطار پايين بپرد و با عجله از پله های منزلش بالا رود تا پيش زنش برگردد؟...!




سوار بر سورتمه آرتور شوپنهاور / ياسمينا رضا / مترجم: حامد فولادوند


[عکس: 455165_385.jpg]


... من این رو قبلا هم تو زن ها دیده ام. دیده ام آدم هایی رو از اتاق بیرون می کنند که با محبت و دلسوزی اومده اند سراغ شون، اومده اند کمک شون کنند، اون وقت به یک جونور بی قابلیتی می چسبند که هیچ وقت براشون چیزی به جز یابوی بارکش نبوده اند...!


... به اَدی گفتم شگون نداره آدم کنار جاده زندگی کنه، عین همۀ زن‌ها به من می‌گه «خوب پس خونه‌ت رو ببر یک جای دیگه.» ولی من به‌ش گفتم این کار شگون نداره، چون که خداوند جاده رو برای حرکت درست کرده: برای همینه که جاده رو تخت خوابونده رو زمین. خدا اگه بخواد یه چیزی دائم حرکت کنه درازش می‌کنه رو زمین، مثل خود جاده، یا اسب، یا گاری؛ اگه بخواد یه چیزی سر جاش وایسه سر پا درستش می‌کنه، مثل درخت یا آدم. پس خداوند قصدش این نبوده که آدمیزاد کنار جاده زندگی کنه، چون که می‌گم آخه کدومش اول پیدا می‌شه، جاده یا خونه؟ هیچ دیده‌ای خدا بیاد جلو یک خونه جاده بکشه؟...!


... یک روز داشتم با کورا صحبت می‌کردم. کورا برای من دعا کرد، چون خیال می‌کرد من گناه رو نمی‌بینم، می‌خواست من هم زانو بزنم دعا کنم، چون آدم‌هایی که گناه به نظرشون فقط چند کلمه است، رستگاری هم به نظرشون فقط چند کلمه است...!




گور به گور / ویلیام فاکنر / مترجم: نجف دریابندری


[عکس: 455166_658.jpg]


... اگر از همان آغاز به نوع دیگری و غیر از آنچه مردم انتظار دارند رفتار کنید مردم از شما می پذیرند، البته این همیشه کار آسانی نیست. بعد از مدتی خود به آن روش انس می گیرید و چشم مردم هم بدان عادت می کند و از شما می پذیرند. به هر تقدیر می دانی که مردم فراموشکارند...!


معبد طلایی / یوکیو میشیما / مترجم: محمد عالیخانی


[عکس: 455167_266.jpg]


... دون ژوان: هه، همه ی این حرف ها کهنه است . نقطه ضعف تو دوست شیطان من ، این است که تو همیشه خرف بوده ای ، تو آدم را از چشم خود آدم نگاه می کنی ، برای آدم هیچ چیز خوشایند تر از این عقیده ای که تو درباره اش داری نیست . آدم عاشق این است که خودش را خشن و بد بداند. اما آدم نه خشن است نه بد . کم دل است . به او بگو ظالم ، جانی ، دزد ، قالتاق ، تا برایت غش کند و دوستت بدارد و فخر بفروشد به اینکه در رگ هایش خون گردن کلفت ها و چپاولچی های تاریخ روان است. به او بگو درغگو ، دزد ، حداکثر از دستت به عنوان توهین به دادگاه شکایت می کند. اما به او بگو ترسو ، و آن وقت از خشم دیوانه می شود و برای این که این حقیقت گزنده را بپوشاند حتی به مرگ حاضر می شود . آدم برای هر کاری که می کند همه جوره دلیل می آورد جز یکی ، برای هر جنایتی که بکند همه جور بهانه می آورد جز یکی ، برای قصر در رفتن و آسوده ماندن همه جور التماس می کند جز یکی و آن هم ترسو بودن است – هرچند همه ی تمدنش روی همین ترسش بنا شده ، روی همین قبول و تسلیم پستش که اسمش را می گذارد محترمانه زندگی کردن.تحمل برای خر و قاطر هم حدی دارد اما آدمی چنان به پستی تن می دهد که پست بودنش دیگر برای آنهایی که پدرش را در می آورندهم نفرت انگیز می شود به حدی که آنها خودشان مجبور به عوض کردن آن می شوند.


شیطان: کاملا" و این ها همان کسانی هستند که درشان چیزی پیدا کرده ای که اسمش را گذاشته ای نیروی زندگی...!




دون ژوان در جهنم / برنارد شاو / مترجم: ابراهيم گلستان


[عکس: 455168_287.jpg]




*****
آدمی که یکبار خطا کرده باشد و پاش لغزیده باشد و بعد هم پشیمان شده باشد، مطمئنتر است از آدمی که تا به حال پاش نلغزیده ... این حرف سنگین است ... خودم هم میدانم. خطا نکرده، تازه وقتی خطا کرد و از کارتنِ آکبند در آمد، فلزش معلوم میشود، اما فلزِ خطاکرده رو است، روشن است... مثلِ کفِ دست، کج و معوجِ خطش پیداست.
از آدمِ بی خطا میترسم، از آدمِ دو خطا دوری میکنم، اما پای آدمِ تک خطا میایستم...!




قِیدار/ رضا امیرخانی


[عکس: 448805_149.jpg]


اين مذهب چه بده بستانی‌ است كه در اين دنيا يك شاهی‌ روی‌ آن می‌ اندازی‌ و در آخرت كرورها شاهی‌ عوض می‌ گيری‌؟ چه دغل بازی‌ و رشوه خواری‌ و حماقتی‌! نه، انسانی‌ كه در اميد بهشت و ترس از جهنم است، نمی‌ تواند آزاد باشد...!


... انسان نمی‌ تواند پشتيبان آزادی‌ مطلق باشد، چنين آزادی‌ به هرج و مرج رهنمون می‌ گردد. اگر برای‌ انسان امكان داشت كه با آزادی‌ مطلق به دنيا بيايد، در صورتی‌ كه خواهان خدمتي بر روی‌ زمين بود، اولين وظيفه اش محدود كردن آن آزادی‌ بود...!




گزارش به خاك يونان / نيكوس كازانتزاكيس/ مترجم: صالح حسینی


[عکس: 448806_143.jpg]


میرخان: شاید هم مکر زنان؟
روشنک: خرد تا به زنان برسد نامش مکر می‌شود! نه؟ و مکر تا به مردان برسد نام عقل‌ می‌گیرد!


میرخان: قصه‌هایی هم هست درباره‌ی زنان بدکاره!
روشنک:که نتیجه‌ی مردان بدکارند...!






شب هزار و یکم/ بهرام بیضائی


[عکس: 448807_159.jpg]


موجودی که من او را انتظار می کشم واقعی نیست. من آن را بارهای بار می آفرینم و باز آفرینی می کنم. آفرینشی ناشی از توان من برای عشق ورزیدن به آن، ناشی از نیاز من به آن. دیگری به این جا می آید، این جا که من او را انتظار می کشم، این جا که از پیش او را آفریده ام و اگر نیاید، من او را در توهم می آورم. انتظار، یک حالت هذیانی است...!


سخن عاشق (گزيده گويه ها)/ رولان بارت / مترجم: پیام یزدانجو


[عکس: 448808_122.jpg]


هیچ وسیله ای برای تشخیص تصمیم درست وجود ندارد، زیرا هیچ مقایسه ای امکان پذیر نیست. در زندگی با همه چیز برای نخستین بار برخورد می کنیم. مانند هنرپیشه ای که بدون تمرین وارد صحنه شود. اما اگر اولین تمرین زندگی، خود زندگی باشد، پس برای زندگی چه ارزشی می توان قائل شد؟ اینست که زندگی همیشه به یک «طرح» شباهت دارد. اما حتی طرح هم کلمه ی درستی نیست، زیرا طرح همیشه زمینه سازی برای آماده کردن یک تصویر است، اما طرحی که زندگی ماست طرح هیچ چیز نیست، طرحی بدون تصویر است...!


بار هستی/ میلان کوندرا / مترجم: پرویز همایون پور


[عکس: 448809_230.jpg]


چه قدر باید بگذرد تا آدمی بوی تن کسی را که دوست داشته از یاد ببرد؟ و چه قدر باید بگذرد تا بتوان دیگر او را دوست نداشت؟...!




من او را دوست داشتم / آنا گاوالدا / مترجم: الهام دارچینیان


[عکس: 448810_522.jpg]


امروزه شکل های عجیب و غریب و ناشناخته ای از فحشا وجود دارد که در قیاس با آن، فحشای واقعی، حرفه ای شرافتمندانه و درست به حساب می آید. چون در فاحشه خانه حداقل در مقابل پول چیزی هم عرضه می گردد....!


عقاید یک دلقک / هاینریش بل / مترجم محمد اسماعيل زاده


[عکس: 448811_790.jpg]


ما همگی قربانی و در عین حال جلاد حافظه کوتاه مدت خود هستیم که بیش از سی ثانیه نمی پاید و همین ادامه ی زندگی مان را ممکن می سازد بی آنکه اسیر هر اتفاقی باشیم که دور و برمان پیش می آید...!


... زندگی خیلی چیزها یادمان می دهد و ما مقصریم که یاد نمی گیریم و بارها و بارها در همان تله ی شیرین گرفتار می آییم...!


... دلش می خواست دنیای آزاد و طبیعی داشته باشیم که در ان از نیروها و قوانین سرکوب گر خبری نباشد. به او گفتم که چنین چیزی هیچ وقت وجود نداشته. آزادی که او به دنبال ان بود، جست و جوی آزادی بود، چیزی که هرگز به دست نمی آوریم، اما همان مبارزه برای کسب ان ما را رها می کند...!


اینس / کارلوس فوئنتس / مترجم: اسدالله امرایی


[عکس: 448812_367.jpg]


پفیوز کسی است که فکر می کند خیلی باهوش است، هیچ وقت نمی تواند جلوی دهانش را بگیرد. مهم نیست بقیه چی می گویند، او باید مخالفتش را بکند. یک آدم پفیوز تمام سعی اش را می کند که تو همیشه خیال کنی گند زده ای. مهم نیست تو از چی حرف میزنی، او بهتر از تو می داند...!




گهواره ی گربه/ کورت ونه گوت جونیور / مترجم: علی اصغر بهرامی


[عکس: 448813_508.jpg]


یکی از آقای کوینر پرسید که آیا خدایی وجود دارد یا نه؟
آقای کوینر گفت:
"به تو توصیه می کنم فکر کنی که آیا با دانستن جواب این سؤال رفتارت تغییر خواهد کرد یا نه. اگر تغییر نکند موضوع منتفی است. اگر تغییر بکند حداقل می توانم اینقدر کمکت بکنم که تو تصمیم خودت را گرفته ای:
تو به خدا نیاز داری."...!




فیل (داستانک‌های فلسفی) / برتولت برشت/ مترجم: علی عبداللهی


[عکس: 448814_289.jpg]


به دنیا نیامده ایم که چوب قضاوت به دست بگیریم و سر هر راه و بیراهی مردم را قضاوت کنیم. ما مرکز دنیا نیستیم, حتی اگر این به نظرمان برسد. ما لبریز از اشتباهات و کمبود هایی هستیم که دیگران را به خاطرش تحقیر می کنیم...!


... از بچگی به ما ياد دادند كه به دروغ از ديگران تعريف كنيم و نظر واقعيمون رو نديم٬ همين طور كه تحمل شنيدن حقيقت رو نداريم...!


... معنايی براي خوشبختی وجود ندارد. وجود ما لبريز از خوشبختی ها و بدبختی هايی است كه خودمان در ذهن هان رديف كرده ايم. خيلی وقت ها حاشيه ها هستند كه زندگی را می سازند...!


... یک روز در حالی که قدم زنان از همان مسیر همیشگی مان عبور می کنیم, دنیا برایمان بیگانه می شود. یاد آرزوهایی می افتیم که هیچ وقت به آنها نرسیده ایم. همه جا بوی تازگی می دهد و ما بوی ماندگی. برای آنهایی که حتی به ما فکر هم نمی کنند زندگی کرده ایم و وقتی خوب خاطراتمان را مرور می کنیم می فهمیم که هر چه را داشته ایم از دست داده ایم چیزی به دست نیاورده ایم...!


... فقط خودمان را مي بينيم٬ خواسته های خودمان. اگر روزی قدرت اين را داشته باشيم كه جای ديگری قرار بگيريم٬ همه چيز تغيير خواهد كرد...!




شهری میان تاریکی / هورناز هنرور


[عکس: 448815_618.jpg]


انسان موجود داستان سرایی است. اگر در رستوران ها، مجالس و سایر اماکن به حرف های مردم گوش دهید، به زودی در می یابید که صحبت های آنها اغلب به شکل داستان مطرح میشود. ما با تعریف کردن این حکایت ها با یکدیگر ارتباط برقرار میکنیم. آشنایی با داستان های زندگی مان باعث می شود خودمان را بهتر بشناسیم...!




زندگی برازنده من/ کارول اس پیرسون/ مترجم: کاوه نیری


[عکس: 448816_792.jpg]


اشتباه این است که همه چیز عین روز روشن و مثل واقعیت های روزمره جلوی رویمان باشد و با این وجود مطابق معمول همچنان منتظر بمانیم که یک نفر دیگر اولین فریاد را سر بدهد...!




فانتاموس علیه خون آشام های چند ملیتی/خولیو کورتاسار/ کاوه میرعباسی


[عکس: 448817_522.jpg]


«الیزابت» کوچک و شکننده و شاد تا چند ماه دیگر پنج سالش تمام می‌شود. او را به خود فشردم و شروع کردم برایش به کتاب خواندن. ناگهان مرا نگاه کرد و پرسید:
«زندگی یعنی چه؟» جواب احمقانه‌ای به او دادم.
زندگی،‌ لحظه‌ایست میان تولد و مرگ.
‌ مرگ چیه؟
‌ مرگ هنگامه‌ای است که همه چیز تمام می‌شود.
مثل زمستان؟ هنگامی که برگ‌های درختان می‌ریزد؟ ولی عمر یک درخت با زمستان تمام نمی‌شود،‌ نه؟ هنگامی که بهار بیاید،‌ درخت دوباره زنده می‌شود.
ولی برای مردن اینطور نیست. زن و بچه‌ها هم همین طور. هنگامی که کسی مرد،‌ برای همیشه مرده، دیگر زنده نمی‌شود.
‌ نه این درست نیست!
چرا الیزابت،حالا بخواب.
من حرف تو را قبول ندارم. فکر می‌کنم هنگامی که کسی بمیرد،‌ مثل درخت‌ها دوباره در بهار زنده می‌شود...!


... زندگی هرچه هست،‌ خواستنی است. در دنیای ما هر کس به زندگی خویش بیش از همسایه‌اش دلبستگی دارد. این طبیعی است. اما "باب" هرگز در بهار دوباره متولد نخواهد شد، آن "ویت کنگ" هم همین طور. ولی تو،‌ الیزابت، و نسل‌های بعد از تو درباره‌شان چگونه داوری خواهند کرد؟
زندگی یک نوع محکومیت به مرگ است و درست به همین خاطر است که باید آن را طی کنیم؛ بدون حتا یک گام اشتباه،‌ بدون آنکه ثانیه‌ای به خواب رویم و یا تردید کنیم که داریم اشتباه می‌کنیم،‌ باید آن را طی کنیم. ما که انسان هستیم و نه فرشته ... و نه حیوان... ما که بشر هستیم... .
بیا خواهر کوچکم،‌ الیزابت،‌ تو روزی می‌خواستی بدانی زندگی یعنی چه‌؟ آیا باز هم می‌خواهی بدانی؟
آره، ‌زندگی یعنی چه؟
‌ زندگی ظرفی است که باید خوب پرش کرد،‌ بدون این که لحظه‌ای را از دست بدهیم.
حتا اگر وقتی پرش می‌کنیم، ‌بشکند؟ و اگر بشکند...؟
فرقی نمی‌کند؛ صحنه را طی کرده‌ای،‌ فقط کمی تندتر. مدت زمانی که تو برای این طی کردن صرف می‌کنی مهم نیست؛‌ مهم شکل طی کردن تو است. مهم این است که آن را «خوب» طی کنی...!




زندگی جنگ و دیگر هیچ / اوریانا فالاچی / مترجم: لیلی گلستان


[عکس: 448818_656.jpg]


هیچ چی احمقانه تر از این نیست که آدم بخواهد توی تلفن به یک نفر بگوید دوستت دارم و طرف بگوید چی گفتی؟ صدا نمی یاد...!


... زندگی ساده است. تو را از شکم مادر می آورند اینجا. به تو امید و عظمت دنیا را نشان می دهند. بعد توی دهانت می زنند، همه چیز را از دستت می گیرند و می گذارند مغزت در کما متوقف شود، صفر. انصاف نیست. به خصوص اگر مادرت منتظر باشد...!




ثریا در اغما / اسماعیل فصیح


[عکس: 448819_839.jpg]



*****
... پاتریک سارا را دوست دارد، تاریخ روز و ماه و سال

حق داری تاریخ بذاری، پسر! عشق اون قدر سریع میگذره که آدم بهتره ازش یادداشت برداره، واسه چند سال بعد که شاید دیگه چیزی ازش یادش نمونده باشه.
آدمهایی که عشقشونو انکار میکنن، سریع تر از دیگرون پیر میشن. مث نوجوونیه. مردم عوض اینکه سعی کنن نوجوون باقی بمونن، همه کار میکنن تا جوون به نظر بیان، با نهایت جدیت. بعدش تعجب میکنن که دیگرون باهاشون مث پیرپاتال ها رفتار میکنن!

بنویسین! رو میزهای من بنویسین. هرچه قدر میخواین قلب بکشین. پولشری جلوی این کارتونو نمیگیره. عاشق بشین. محض رضای خدا عاشق بشین تا جوونین. آه!
اگه بچه داشتم، پسر یا دختر، ازش نمیپرسیدم : مشقهاتو نوشتی یا نه؟
میگفتم: خوب عشق کردی؟
و اگه احیانن هنوز این کارو نکرده بود فحش بارونش میکردم.
بهش میگفتم پس منتظر چی هستی؟ منتظری همه ی دندونهات بریزه؟ ها؟ چی فکر کردی؟ فکر کردی عمر نوح داری؟ پس کی میخوای شروع کنی؟ کی؟ وقتی بازنشسته شدی؟ وقتی نصف عمرت هدر رفت؟
محض رضای خدا بجنب! برو جلو اگه دلت لرزید! منتظر نشو! امروز که داری زندگی میکنی. فردا شاید یه بمب یه راست بیفته رو کله ت ... وقت داره به سرعت میگذره ... قبل از بومآخر عجله کن.
نکنه بی عشق سقط شی! برو پی عشق!
وقتی معلمت میخواد قلم پاها تو بشکنه تا پی عشق نری، جربزه داشته باش و تسلیم نشو!
آدمهایی که تو زندگی درباره ت قضاوت میکنن، محرومن. مثل اونها نباش و زندگی کن! زندگی کن! حساب کتاب نکن ...!




نمایشنامه کافه پولشِری/ نوشته: الن وتز/ مترجم: اصغر نوری


[عکس: 471903_741.jpg]


... اين داستان مطابق با سليقه ی‌ تو گفته شد، آن گونه ای‌ كه تو می‌ گويی‌ بايد داستان را تعريف كرد: كسي بزرگ می‌ شود، دل به فردی‌ می‌ سپارد، زمستانی‌ را با او در روستايی‌ مي گذراند. اين البته عريان ترين خلاصه است و به درد بحث نمي خورد. به همان بيهودگی‌ است كه در هنگام بارش برف شديد برای‌ پرندگان دانه بريزی‌. چه كسی‌ انتظار دارد چيزهای‌ كوچك زنده بمانند وقتی‌ حتی‌ بزرگ ترين ها هم گم می‌ شوند؟ مردم سال ها را فراموش می‌ كنند و لحظه ها در ذهنشان می‌ ماند. چيزی‌ كه آخر سر برای‌ جمع زدن همه چيز می‌ ماند ثانيه ها و نمادهاست: لفاف سياه ميز بيليارد. عشق در كوتاه ترين شكل خود به يك واژه تبديل مي شود. از اين همه مدت تنها چيزی‌ كه در خاطرم مانده يك زمستان است. برف. حتی‌ حالا كه می‌ گويم برفلب هايم طوری‌ از هم باز می‌ شوند كه بر هوا بوسه می‌ زنند. حرفی‌ از ماشين برف روب نشد كه انگار هميشه آن جا بود ، آماده برای‌ روبيدن برف از جاده ی‌ باريك ما، مثل يك شريان پاك و روفته. اما هيچ كداممان نمی‌ دانستيم قلب كجاست...!




برف/ اَن بيتي/ صدای سوم( گزیده داستان های نویسندگان نسل سوم آمریکا ) /مترجم: احمد اخوت


[عکس: 471904_342.jpg]


... زندگی را نمی شود به تعویق انداخت؛ باید همین حالا آن را زیست، نمی شود به آخر هفته، تعطیلات، وقتی بچه ها خانه را برای رفتن به کالج ترک کردند و یا به سال های بعد از بازنشستگی موکولش کرد...!

... بعضی افراد سراسر زندگی را جنگی کین خواهانه می¬بینند که باید در آن پیروز شد، گروهی غرق در نومیدی تنها رویای صلح رهایی و آزادی از رنج را در سر می¬پرورانند، برخی زندگیشان را فدای موفقیت، ثروت، قدرت یا حقیقت می¬کنند، برخی دیگر در پی تعالی خویشند و در علتی یا موجودی دیگر معشوق یا ذات الهی غوطه ور می¬شوند، دیگرانی هستند که معنای زندگی را درخدمت به دیگران، در خود شکوفایی یا در آفرینش می بینند...!


مامان و معنی زندگی(داستان های روان درمانی) / اروین د .یالوم / مترجم: سپیده حبیب


[عکس: 471905_818.jpg]


... بعضی ها اين جورين، وقتی يه نيش می خورن، فكر می كنن اگه ديگرونم نيش بخورن، درد اونا كمتر می شه...!




چوب به دستهای ورزيل / غلامحسين ساعدی


[عکس: 471906_396.jpg]


... هیچ آدمی زندگی اش آن نیست که دقیقاً می خواهد. برای همین در ذهنش آن چیزی که نیست را بازسازی می کند. این زمینه پیدایش هنر است. در این ناتمامی زندگی، تنها چیزی که منجی آدمی است، عشق است. عشق خیلی تفاوت دارد با علاقه، با اشتیاق، با نیاز، با شور و هیجانات. عشق پدیده بسیار پیچیده ای است که بسیار به ندرت اتفاق می افتد. عشق تنها عامل نجات آدمی است از معضلات حیات و هستی. خوشا روزگاری که عشق به سراغ آدم می آید، چون عشق، آمدنی است، جستنی نیست.


گفته لنگرودی درباره چگونگی شکل گرفتن کتاب پنجاه و سه ترانه عاشقانه




پنجاه و سه ترانه ی عاشقانه (مجموعه شعر)/ شمس لنگرودی


[عکس: 471907_502.jpg]


... اما بالاخره من به اين نتيجه رسيدم كه اگه زنی واقعا دوستت داشته باشه٬ نمی تونی از اون توقع داشته باشی كه هميشه راست بگه. خودت كه می دونی زنها در مقايسه با مردها احساسی ترن. دليل اينكه اونا راستگو نيستن اينه كه خيال می كنن حقيقت احساسات مرد رو جريحه دار می كنه. اما به اين مفهوم نيست كه آدم رو دوست ندارن...!


... من مردها رو می شناسم. بذار يه چيزی به ات بگم. اونا ممكنه بابت كار يا زندگی نگران٬ آشفته و عصبانی باشن٬ اما سرانجام٬ اگه زن قلق مردش رو بدونه٬ غائله ختمه. يكی از چيزهايی كه مردها رو روی روال خوب و منظم ميندازه اينه كه اونا نياز مبرمی به قدردانی و تحسين دارن...!


... دليل بيشتر مشاجره ها اينه كه آدما مي خوان همين كه هستن باشن...!




در اولين نگاه/ نيكولاس اسپاركس / مترجم: نفيسه معتكف


[عکس: 471908_136.jpg]


... همانطور که در درون هر آدم چاق، آدم لاغری نهفته که برای بیرون آمدن در فغان و غوغاست، در درون حتی افراد متعینو محترمهم غالبا آنارشیست کوچکی پنهان است...!




برج فرازان/ باربارا تاکمن/ مترجم: عزت الله فولادوند


[عکس: 471909_482.jpg]


... اولین فضیلت ناچیزی که به فکرمان می‌¬رسد یاد دادن پس ¬انداز به فرزندان¬مان است. یک قلک به آن‌ها هدیه می‌¬کنیم و توضیح می‌¬دهیم که جمع کردن پول ... چقدر زیبا‌تر از خرج ¬کردن است... بنابراین قلک اولین اشتباه ماست، در برنامه¬ ی تربیتی¬مان یک فضیلت ناچیز برقرار کرده ¬ایم ... وقتی که قلک سرانجام شکسته شد و پول خرج شد، بچه¬‌ها احساس تنهایی و غم می‌¬کنند. دیگر پولی نیست ...!


... تا آنجا که مربوط به تربیت بچه ها می شود، فکر می کنم که به آنها نباید فضیلت های ناچیز، بلکه باید فضیلت های بزرگ را آموخت. نه صرفه جویی را؛ که سخاوت را و بی تفاوتی به پول را. نه احتیاط را؛ که شهامت و حقیر شمردن خطر را. نه زیرکی را؛ که صراحت و عشق به واقعیت را. نه سیاست بازی را؛ که عشق به همنوع و فداکاری را. نه آرزوی توفیق را؛ که آرزوی بودن و دانستن را...!


... بزرگيم چون بر شانه ها، حضور صامت آدم های مرده ای را داريم و از آنان قضاوتی درباره ی رفتار فعلی مان می خواهيم. و از آنان برای گذشته ی مصدوم، طلب بخشايش میكنيم. می خواهيم از گذشته مان بسياری از كلمات بی رحمانه مان را بزداييم، بسياری از حركات بی رحمانه ای را كه انجام داده ايم، با اينكه از مرگ مي ترسيديم...!


... یکنواختی کسل‌کننده‌ای در سرنوشت انسان است. سرنوشت ما طبق قوانین کهن و غیر قابل تغییر، طبق ضرباهنگی منظم و دیرین به پیش می‌رود. رؤیاها هرگز به حقیقت نمی‌پیوندد و به محض اینکه آن‌ها را بربادرفته می‌بینیم، یکباره متوجه می‌شویم که شادی‌های بزرگ‌تر زندگانی‌مان، دور از واقعیت بوده است. به محض اینکه رؤیاهامان را بربادرفته می‌بینیم، به خاطر مدت زیادی که در ما ولوله بر پا می‌کردند، از دلتنگی کلافه می‌شویم. تقدیر ما در فراز و نشیب امید و دلتنگی جریان دارد...!




فضیلتهای ناچیز/ ناتالیا گینزبورگ / مترجم: محسن ابراهیم


[عکس: 471910_919.jpg]


... هلن در مجامع نخست ابتذال آدم ها را می ديد٬ تنگ نظری هايشان٬ بي غيرتی شان٬ حسادتشان٬ عدم اطمينانشان٬ ترسشان را. شايد به دليل اين كه اين احساسات در وجود خودش بود خيلي زود آن ها را نزد بقيه می يافت. در حالي كه برای آنتوان آدم ها نيات والا و انگيزه های ارزشمند و آرمانگرا داشتند. انگار كه هيچ وقت آنتوان در قابلمه هيچ مغزی را باز نكرده بود تا ببيند كه گندی درش است و در آن چه معجونی می جوشد...!


... امروز يك روز قشنگ بارانی است.


هلن از او پرسيد چطور يك روز قشنگ بارانی می تواند زيبا باشد. آنتوان هم برايش تعريف كرد: از رنگ های گوناگونی كه آسمان٬ درختان و سقف خانه به خود می گيرد و آنها عنقريب وقت گردش خواهند ديد٬ از نيروی وحشی اقيانوس٬ از چتری كه آنها را هنگام قدم زدن به هم نزديك تر می كند٬ از شادی پنهاه بردن به اتاق برای صرف يك چاي داغ٬ از لباس هايي كه كنار آتش خشك مي شوند٬ از رخوتی كه همراه دارد ...


... هلن گوش می داد. سعادتی كه آنتوان حس می كرد از نظر هلن فردی٬ انتزاعی می نمود. حسش نمی كرد. با اين حال خوشبختی انتزاعی بهتر از نبودن خوشبختی است...!




يك روز قشنگ بارانی( مجموعه داستان) / اريك امانوئل اشميت / مترجم: شهلا حائری


[عکس: 471911_207.jpg]


... من همیشه تا تصمیم بگیرم چه کنم اشکم را افتاده، خوشحال باشم یا غصه دار، گریه می کنم. عصبانی باشم گریه می کنم. از این که گریم می کنم، گریه می کنم. این ضعف است. خلاف ِ روحیه ی جنگجویی است...!

... یک‌بند کاریکاتور می‌کشم.
کاریکاتور پدر و مادرم؛ خواهر و مادربزرگم؛ بهترین دوستم راودی؛ و هر کسی که توی قرارگاه هست.
می‌کشم چون کلمات خیلی بوقلمون صفت‌اند.
می‌کشم چون کلمات خیلی‌خیلی محدودند.
اگر به انگلیسی یا اسپانیایی یا چینی یا هر زبانِ دیگری حرف بزنید و بنویسید، فقط درصد معینی از آدم‌ها منظورتان را می‌فهمند.
اما وقتی تصویری می‌کشید، همه می‌توانند منظورتان را بفهمند. اگر کاریکاتور گلی را بکشم، هر مرد و زن و کودکی توی دنیا نگاهش می‌کند، می‌گوید: «این گُله.»
پس تصویر می‌کشم چون می‌خواهم با مردم دنیا حرف بزنم. و می‌خواهم مردم دنیا به حرفم توجه کنند.
وقتی قلم توی دستم است احساس می‌کنم آدم مهمی هستم. احساس می‌کنم وقتی بزرگ شدم شاید آدم بزرگی بشوم. مثلاً یک هنرمند مشهور. شاید هم یک هنرمند ثروتمند.
برای من این تنها راه ثروتمند شدن و مشهور شدن است...!


خاطرات صددرصد واقعی یک سرخپوست پاره وقت/ شرمن الکسی / ترجمه‌ رضی هیرمندی


[عکس: 471912_558.jpg]


... چگونه ممکن است که آدم‌ها هنگام بحث فقط در پی پیروزی باشند و به حقیقت اعتنا نکنند؟ شوپنهاور می‌گوید: «به سادگی»؛ این «دنائت فطری بشری است.این امر نتیجه‌ی «نخوت ذاتی» و این واقعیت است که مردم پیش از سخن گفتن، فکر نمی‌کنند بلکه پرحرف و فریبکارند - آنها به سرعت موضعی اختیار می‌کنند، و از آن پس، فارغ از درستی یا نادرستی آن موضع، صرفا به خاطر غرور و خودرأیی به آن می‌چسبند. نخوت همیشه بر حقیقت غلبه می‌کند...!


هنر همیشه بر حق بودن/ آرتور شوپنهاور / مترجم: عرفان ثابتی


[عکس: 471913_198.jpg]


... فقط دشمن ها هستند که همیشه حرف هم را بی هیچ کم و کاستی می فهمند. اغلب هم لبخندی چاشنی گفت و گویشان است.
دوستی همیشه با سوء تفاهم همراه است، عشق خیلی بیشتر...!


نیمه غایب/ حسین سناپور


[عکس: 471914_656.jpg]


وقتی دو آدم، خاصه به هنگام جوانی، ازدواج کردند نبرد دایمی‌شان آغاز می‌شود. وقتی که آنها اشتیاق اولیه به ‌تن یکدیگر را از دست می‌دهند و گذشت سالیان و زیستن مشترک و مداوم در لحظات شادمانی و اندوه آنان را چنان در تاروپود روح یکدیگر و در تنهایی یکدیگر اسیر می‌گرداند که گردش چشم، لرزش پلک و حرکت انگشتی معنی روشن و دقیق خود را برای هر یک از ایشان دارد، دو آدم هنوز نمرده‌اند. اما وجود هر یک، به‌ مرور زمان معنی‌اش را برای دیگری از دست می‌دهد. معاشرت مداوم جنبۀ رازآلود و مبهم وجود هر یک را برای دیگری نابود می کند. هر دو در چشم یکدیگر نامحسوس و نامریی می‌شوند. زن یا مرد درچشم دیگری چیزی می‌شود مثل صندلی و کفش و کلاه. قرارداد اجتماعی ازدواج حضور زن و مرد را در نزد یکدیگر محتوم و اجباری می‌کند. نوعی رابطۀ مالکیت و انحصار پدید می‌آید. زن، معمولاً، در چشم مرد به صورت شیئی در میان سایر اشیاء خانه درمی‌آید و مرد به ‌سایه‌ای همیشه حاضر در سرنوشت زن تبدیل می‌شود...!




شب هول/ هرمز شهدادی / ۱۳۵۷


[عکس: 471915_845.jpg]


... هيچ کس هرگز کاملآ آزاد نيست. آزادی بشر درست چند ساعت بعد از تولد از او سلب می شود. از همان لحظه ای که برای ما اسمی می گذارند و ما را به خانواده ای نسبت می دهند٬ ديگر فرار غير ممکن ميشود. قادر نيستيم زنجير را پاره کنيم و آزاد باشيم. ساختمان بزرگ اداره ثبت اسناد زندان ماست. همه ما لابه لای اوراق آن کتابها له شده ايم...!




از طرف او/ آلبا دسس پدس/ مترجم: بهمن فرزانه


[عکس: 471916_721.jpg]


...مغز آدم نياز داره كه گيج بشه و قاطی كنه٬ هيچ چيز خوبی هيچ وخ از روشنايی درنمی آد...!


نمايش اسپانيايی / ياسمينا رضا /مترجم: غلامحسين دولت آبادی


[عکس: 471917_261.jpg]






*****
این اشک خشک... آری مانده است پشت مردمکانم، چیزی چون ابرهایی در قفس پشت پرده های چشم. دیری است دیرگاهه ـ زمانی است که نه می بارد و نه می شکند نه می بارم و نه پایان می گیرم. ابر شده ام. از آن ابر های خشک آسمان های کویر. خشک و عبوس و عبث. نه گذر می کنم از خود و نه از این آسمان ... و نمی دانم خود که چشمانم به چه رنگ و حال در آمده اند.
برمیخیزم یا می نشینم نمی دانم! راه می روم یا ایستاده ام مبهوت یا خود نمی دانم در کدام کوی ـ برزن خیابان یا پیاده رو هستم. دیگر نمی دانم هیچ نمی دانم. می خواهم به یاد بیاورم و چه چیز را باید به یاد بیاورم. خود نمیدانم! نمی دانم نمی دانم نمی دانم...!




سلوک/ محمود دولت آبادی


[عکس: 483411_809.jpg]


وقتی سوال هیجان انگیزی به ذهن‌مان می‌رسید علم همیشه مسخره‌ترین جواب ممکن را برای‌مان در چنته داشت. درست است که یون‌ها هوا را باردار می‌کنند اما ازشان برنمی‌آمد که چنین کاری را با تخیل من هم بکنند. بقیه را نمی‌دانم، با من که چنین کاری نمی‌کردند. تا همین امروز هم دوست دارم فکر کنم که داخل هر تلویزیونی پر است از بازیگرانی کوچولو که بلدند نقش هر موجودی را بازی کنند، از یک گوینده‌ی اخبار تا زن یک میلیونر که در جزیره‌ای گیر افتاده. کنترل آب و هوا به دست جن‌ها کوتوله‌ی دم دمی مزاج است و کولر با یک مشت سنجاب کار می‌کند که لپ‌هاشان پر از یخ است...!


... برای من وحشتناک‌ترين مانع در يادگيری فرانسه اين است که هر اسمی جنسيت دارد و این جنسيت بر روی ضمير و صفت اثر مي‌گذارد. به اين خاطر که زن است و تخم مي‌گذارد، مرغ مذکر است. اما کلمه‌ی مردانگي مؤنث است. چون دستور زبان فرانسه اين‌طور دستور فرموده، هرمافروديت مذکر است وبي‌حاصلی مؤنث. ماه‌ها تلاش کردم تا رمز پنهانش را کشف کنم ولي بالاخره فهميدم که عقل و منطق نمي‌توانند هيچ کمکی به من بکنند. هيستری، روان‌پريشی، شکنجه، افسردگی: به من گفته شد هر چیز ناخوشايندي احتمالاً مؤنث است. کمي اميدوار شدم ولی اين نظريه هم با کلمات مذکری مثل جنايت، دندان‌درد و اسکيت به باد فنا رفت. من مشکلی با يادگيری خود کلمات ندارم ولي جنسيت‌ها به اشتباهم مي‌اندازند و در ذهنم نمي‌مانند. چه حقه‌ای سوار کنم که يادم بماند ساندويچ مذکر است؟


... در بیست سال اول زندگی ام انقدر دنده به دنده می شدم تا خوابم ببرد. تفریح بی ضرری بود ولی بالاخره مجبور شدم رهایش کنم. در بیست سال بعدی بی حرکت دراز می کشیدم و بعد از چند دقیقه بدون هیچ مشکلی بیهوش می شدم. حالا اغلب حتی به رختخواب هم نمی رسم. خم می شوم تا گربه را ناز کنم و هشت ساعت بعد روی زمین از خواب بیدار می شوم. دست کم خوبی اش این است که هیچ وقت مجبور نیستم برای خواب لباس عوض کنم. حالا به من گوشزد می کنند که به این کار نمی گویند "خوابیدنبیشتر شبیه "غش کردناست، عبارتی که خالی از گوشه و کنایه نیست...!




بالاخره یه روزی قشنگ حرف می زنم/ دیوید سداریس / مترجم: پيمان خاكسار


[عکس: 483412_439.jpg]


- من از خودم می پرسیدم آیا حقیقتا تو مرا دوست داشتی یا نه؟


- دوست داشتم ولی ...


- درست است، اما در تمام این مدت آیا به من دروغ نمی گفتی، آیا مرا از ته دل دوست داشتی؟


- تو برای من مظهر کس دیگری بودی، میدانی هیچ حقیقتی خارج از وجود خودمان نیست. در عشق این مطلب بهتر معلوم می شود، چون هر کسی با قوه ی تصور خودش کس دیگر را دوست دارد و این از قوه ی تصور خودش است که کیف می برد نه از زنی که جلو اوست و گمان می کند که او را دوست دارد. آن زن تصور نهانی خودمان است، یک موهوم است که با حقیقت خیلی فرق دارد...!




داستان صورتک هااز كتاب سه قطره خون/ صادق هدایت


[عکس: 483413_328.jpg]


عزیز من!
قبول نکردن توانایی نیست. توانایی در این است که خود را به جای دیگران بگذاریم و از دریچه ی چشم آن ها نگاه کنیم. اگر آن ها را قبول نداریم، بتوانیم مثل آن ها حظی را که آنها از کار خود می برند، برده باشیم. شما اگر این هنر را ندارید، بدانید که در کار خودتان هم چندان قدرت تام و تمام ندارید...!




حرفهای همسایه/ نیما یوشیج


[عکس: 483414_805.jpg]


هیچ‌چیز به اندازه‌ی غم مشترک آدم‌ها را به این سرعت و سهولت (گرچه اغلب به گونه‌ای کاذب و فریبنده) به هم نزدیک نمی‌کند. جوّ همدردی بی‌توقعانه انواع حالات بیم و احتیاط را از بین می‌برد، فرزانه و عامی، دانشمند و بی‌سواد به آسانی آن را درک می‌کنند و در حالی که ساده‌ترین وسیله‌ی نزدیک شدن آدم‌ها به یکدیگر است، فوق‌العاده کمیاب هم هست...!




شوخی/ میلان کوندرا / مترجم: فروغ پوریاوری


[عکس: 483415_256.jpg]


... راستش اینه که آدم هیچ وقت نمی دونه چی می خواد. آدم فکر می کنه یه جور آدم مشخصو می خواد و بعد یکیو می بینه که هیچی از چیزهایی که می خواسته رو نداره و بدون هیچ دلیلی عاشقش می شه...!




دوباره اون آهنگو بزن سماز این آب ننوشید / وودی آلن / مترجم: بهرنگ رجبی


[عکس: 483416_885.jpg]


... من بسيار سفر كرده‌ام، سرتاسر اين جهان يا پوشيده از دشت است يا كوه: دشت‌ها ملال‌آورند و كوه‌ها خسته‌كننده، بنابراين مكان‌ها هيچ اهميتی ندارند، اگر از خلق و خوي بشر بپرسيد، بايد بگويم كه انسان در همه جا يكی است ... همه جا لذت‌ها يكسان است ... خواه مسافرت كنيد، خواه در كنار بخاری پيش همسرتان بمانيد، به هر حال سرانجام به سنی پا می گذاريد كه می بينيد زندگی چيزی نيست جز انجام كاری كه بدان عادت كرده‌ايد، آن هم در محيطی كه برگزيده‌ايد. بنابراين خوشبختی در انطباق توانايی های ما با واقعيت نهفته است. بيرون از اين دو قانون همه چيز خطاست...!




گوبسك رباخوار/ انوره دو بالزاك / مترجم: محمد جعفر پوينده


[عکس: 483417_164.jpg]


...اگر تنها چیزی که تحت تاثیرتون قرار می ده داشتن اسم و رسم باشه پس باید یه کوتوله ی معمولی باشی. دست کم من این طور فکر می کنم...!




شب مورد نظرداستان اموات/ توبیاس وولف / مترجم: منیر شاخساری / ويراستار: احسان نوروزی


[عکس: 483418_639.jpg]


... با آدم ها که هستم چه خوب باشند چه بد، تمام احساساتم تعطیل و خسته می شوند. تسلیم می شوم. مودبم. سر تکان می دهم. تظاهر می کنم. می‌فهمم، چون دوست ندارم کسی را برنجانم و این یکی از ضعف هایم است که بیشترین مشکل را برایم درست می‌کند. معمولا وقتی سعی می‌کنم با دیگران مهربان باشم روحم چنان پاره پاره می‌شود که به شکل ماکارونی روحانی در می آید...!




هالیوود/ چارلز بوکفسکی / مترجم: پیمان خاکسار


[عکس: 483419_719.jpg]


... وقتی ما بچه بوديم، زمان را ملال آور و پايان ناپذير می دانستيم. سال ها گذشت تا فهميديم هر ساعت فقط شصت دقيقه است و بعدها ياد گرفتيم همه ی دقيقه ها بدون استثنا سر ثانيه ی شصتم تمام می شود...!




خرده خاطرات/ ژوزه ساراماگو / مترجم: اسدالله امرايی


[عکس: 483420_765.jpg]


... ما همان چيزی هستيم كه بدان تظاهر می كنيم. پس هميشه بايد مواظب باشيم ببينيم به چه چيزی تظاهر می كنيم...!




شب مادر/ کورت ونه گات / مترجم: ع.ا. بهرامی


[عکس: 483421_396.jpg]


... اگر آدم همواره همان آدم‌های ثابت را ببیند، احساس می‌کند بخشی از زندگی‌اش را تشکیل می‌دهند. و از آن‌جا که بخشی از زندگی ما می‌شوند، هوس می‌کنند زندگی ما را هم تغییر بدهند. اگر آدم آن‌طور که آن‌ها انتظار دارند عمل نکند، به باد انتقادش می‌گیرند. چون هرکس فکر می‌کند دقیقاً می‌داند ما باید چطور زندگی کنیم. اما هرگز نمی‌دانند چگونه باید زندگی خودشان را بزیند...!




کیمیاگر/ پائولو کوئلیو / مترجم: آرش حجازی


[عکس: 483422_284.jpg]


... شارلوت شروع به خواندن می کند.
در هر فردی مرز ظريفی ميان مردانگی و زنانـ ـگی است. همان گونه که نمی توانيم دو برگِ يك شكل از درختی پيدا کنيم، از نظر علمی هم غيرممكن است دو انسان را پيدا کنيم که زنانـ ـگی و مردانگی شان از نظر شكل و شماره يكسان باشد.
کتاب را به داگ مي دهد.
شارلوت به داگ: بخون.
حالا داگ از روی متن می خواند.
داگ: پس ما با اين واسطه های رفتاری جنسی بايد طوری رفتار کنيم که باعث جدايی جنسی مرد يا زن نشود. اين يک رفتارِ کاملاً طبيعی ست... می گويند عارضه ست؟
به شارلوت نگاه می کند و منتظر جوابش می شود. شارلوت با سر تاييد می کند...!


نمایشنامه"من همسر خودم هستم/ داگ رايت /مترجم: آراز بارسقيان


[عکس: 483426_877.jpg]


بیهودگی این است که تو صبح بروی و ببینی یک بطری شیر نزدیک در خانه ات گذاشته اند و احساس آرامش کنی چون روز قبل هم این اتفاق برایت افتاده بوده و شاید فردا هم اتفاق بیفتد...!


لی لی/ خولیو کورتاسار / مترجم: کیومرث پارسای


[عکس: 483424_318.jpg]


... عبو با زل زدن حکومت می‌کرد. زبان الکن می‌شد. راه رفتن مختل. خون جمع می‌شد توی صورت. گناه مثل علف خودرو از دلت بیرون می‌زد، بی‌خودی. اعتراف می‌کردی تا از سوزن نگاه در امان بمانی. به تلافی آن خیره خیره دیدن‌ها بود که ماهرخ به چیزی نگاه نمی‌کرد حتی به من.
یک روز عبو جوش آورد. می‌خواست دیده شود و ماهرخ عادت نگاه کردن از سرش افتاده بود. وسط آشپزخانه به پهلو دراز کشید ه بود. سرش را گذاشته بود روی بازویش و ول شده بود. پیراهن آجری‌رنگ گشادی تنش بود. عبو رفت و برگشت. دور و بر ماهرخ پلکید و زل زد به صورتش، به گودی کمرش، به پاها یش. اعضای بدن همگی خاموش بودند و واکنش نشان نمی‌دادند … عبو بالش آورد. ماهرخ سرش را بلند نکرد. عبو ایستاد بالای سرش، درمانده. بعد خم شد و خودش را انداخت روی ماهرخ. مثل آدمی که یک دفعه تلپ شود روی یک گونی گنده سیب‌زمینی و زد. بدجور زد. می‌زد که از نو تبدیلش کند به یک زن. بیدارش کند. زنده‌اش کند. نه این که آزارش بدهد. ماهرخ بیدار نشد. مثل زنده‌ها جیغ نکشید. از درد هم ننالید. عبو عقب کشید و پس کله‌اش را کوبید به دیوار. انگار کله مال خودش نبود. اصلاً صاحب نداشت. بعد هم طرح یک گریه خشک و بچه‌گانه روی صورتش نشست...!


رازی در کوچه ها/ فریبا وفی


[عکس: 483425_456.jpg]

.


*****
به سکوتم احترام بگذار
به قوی‌ترین سلاحم
بلاغت سکوتم را حس می‌کنی؟
از زیبایی چیزهایی که می‌گویم لذت می‌بری؟
وقتی چیزی نمی‌گویم...!


صد نامهٔ عاشقانه / نزار قبّانی / مترجم: رضا عامری


[عکس: 488866_749.jpg]


... نوشته بودی دیروز در فرصتی که از مقابل ویترین فروشگاه ها گذشتی چقدر دلت خواست همسر مردی ثروتمند بودی نوشته بودی دلم می خواهد مثل دیگران در آرامش و غوطه ور میان ثروت بی حساب زندگی می کردم اما تو یعنی من نمی توانم این آرزو را برآورم .


مهربانم! می بینی زندگی همچنان که می گذرد گاه چه نا به هنگام ته دلمان و حتی ایمان ما را بیرون می ریزد؟ اما باور کن ما همان قدر زندگی خواهیم کرد که تا مرگ فرصت داریم همان قدر زندگی خواهیم کرد و همان قدر شادمان خواهیم بود و همان قدر رنج خواهیم کشید که ثروتمند باشیم یا نباشیم؟


می پرسم آرامش چیست؟ برکه ها را دیده ای؟ آرام تر از برکه ها مرداب ها هستند. آرامش شکلی از مرداب هاست. اما درون آن ها ترسناک و تحمل ناپذیر زشت و کثیف است. مثل خانه های بزرگ و مجلل با حیاط های بزرگ که ثروتمندان با آن به جهان فخر می فروشند. ببین چطور از دور آرام و زیبا به چشم می آیند. اما باور کن در درونشان موجی از اندوهی پنهان می لغزد و اتاق ها به روی آدم ها بسته است و دیدارها همیشه کوتاه و فاصله ها همواره بیشتر. حتی مهربانی هایشان رسمی است آری آن چه این افراد را فریب می دهد قناعت بر فردیتی دروغین است که از طریق رفتاری رسمی شکل می گیرد رفتاری که میان صدای بیهوده ی چنگال ها و بشقاب ها میان فاصله ی انگار بی پایان میزها و اتاق ها شکل می گیرد.


اما کافی است در تنها ترین لحظه های این آدم ها با آن ها باشیم وقتی که عریان بدون هیچ لباس و آرایشی در مقابل آینه قرار می گیرند یعنی در برابر حقیقت خودشان می ایستند فقط کافی است به حرف های پنهانشان گوش کنی آن وقت خواهی دید که تمام غصه های دنیا در چشم هایشان لانه دارد. می دانی چرا؟ زیرا آن ها بیش از دیگران در پی آرامش می گردن د و رنج ها درست از همین جا آغاز می شود.


اما آن کس که با درک ضرورت های زندگی بتواند میان رنج و آرامش تعادلی حقیقی برقرار کند به آرامش راستین می رسد. این آرامش همچون گل نیلوفر بی همتایی است که دور از چشم دنیا آهسته در تاریکی باز می شود.


گل های مرداب را به یاد بیاور ببین چطور از تعادل میان درون آشفته و بیرون آرام مرداب سر به در می آورند. و چطور تا رویاهای بشر تا اعماق ایمان او نفوذ می کنند. آرامش راستین این طور منتشر می شود.


عزیزم در مرام من ثروتمندترین آدم عالم عاشق ترین آن است مگذار بیهودگی این زندگی و فرصت تلخ این روزهای لعنتی و به ظاهر بی فردا نیلوفر درونت را پرپر کند...!




ما عشق را از بهشت به زمین آورده ایم / هیوا مسیح


[عکس: 488867_103.jpg]


عزیزم!
می‌پرسید: شعر دزدها چه‌گونه‌اند؟ سابقاً این را گفته بودم. چون از من سوآل کرده‌اید باز می‌گویم. به طور اختصار شعردزدها چند قسم هستند:


یک دسته می‌دزدند فکر را یا طرز تلفیق عبارت را و برای دیگران به اسم خودشان می‌خوانند. اینها دزدهای احتیاط‌کار و قابل رقت هستند.


دومیها می‌دزدند و در پیش روی آدم می‌خوانند. اینها دزدهای بی‌احتیاط هستند و باید- اگر نمی‌رنجند- آنها را به این زبان نصیحت کرد که در خودتان غرق شوید... اینها بیشترشان خجول هستند وقتی که دزدی آنها را به رخ آنها می‌کشید.


سومیها می‌دزدند و در پیش روی آدم می‌خوانند و اگر به روی آنها بیاورید، اعترافی در کار نیست. اینها دزدهای بی‌انصاف هستند. وقت خود را برای نصیحت کردن آنها تلف نکنید. آنها شعر را ابزار قوی معیشت مادی قرار داده‌اند.


اما دسته‌ی دیگری هم هستند که از همین دسته ریشه گرفته‌اند. به محض شنیدن مضمونی از دهان شما، با کمال بی‌شرمی لبخند آورده، سر تکان داده و چشمهای دریده را به هم گذارده، می‌گویند: مثل همان مضمون که من در فلان غزل یا قصیده به کار برده‌ام.


این دسته دقت ندارند که چه می‌نویسند. راست یا دروغ چیزی را که در زندگی خود ندیده و نشناخته‌اند، می‌نویسند به رسم و آداب دیگران، به اشخاص داستان خود رسوم و آداب می‌دهند.


طرز کار هریک از اینها روزی اهل نظر را بیدار می‌کند.


سعی کنید که خودتان باشید. دروغ نگویید آن‌چه را که داستان نیست و راجع به خودتان است. خودتان باشید در شعرتان، ولو بدترین مردم. چون خودتان هستید شعر شما با شما زنده شده است ولی در صورت دیگر، به عکس این است.


دزدهایی هستند که حتی این گونه حرفها را هم می‌دزدند...!


بهمن۱۳۲۴




حرفهای همسایه / نیما یوشیج


[عکس: 488868_884.jpg]


... گاهی بهترين وسيله برای فراموشی، ديدار دوباره است...!


... هنگامی كه تو عقيده ای را دوست داري در نظرت زيباترين عقايد جلوه می كند ولی هنگامی كه به واقعيت در می آيد ديگر شباهتی به آنچه تو می پنداشتی ندارد. رك، راست به گند كشيده می شود...!


بادبادك ها / رومن گاری / مترجم: ماه منير مينوی


[عکس: 488869_679.jpg]


... فكر می كنم هر شب كه می خوابيم كمي از تجربيات روزمره مان را فراموش می كنيم باوجود اين ذهن ما با تمام نيرو فعاليت می كند. وقتی وارد دنيای روياها می شويم گويی از جهان خودمان بيرون می آييم و به واقعيتی ديگر پا می نهيم. تجسم چيز خيلی عجيبي است. شايد به اين دليل خواب می بينيم كه مغزمان سعی دارد جاهای خالی اش را پر كند كه فراموشی خواب ايجاد كرده است و وقتی صبح ها بيدار می شويم ديگر جايی برای خواب ديدن در مغزمان باقی نمانده است. ياد آوری يك رويا تقريبا همان قدر سخت است كه شكار كردن يك پرنده با دست خالی اما گاهی وقت ها پرنده می آيد و به ميل خودش روی شانه ی ما می نشيند...!




سلام ، کسی اینجا نیست؟ / یوستین گوردر/ مترجم: مهرداد بازیاری


[عکس: 488870_584.jpg]


... جان لنون به ما حالی کرده است ما پیر ها کسانی نیستیم که از عمرمان چیزی باقی نمانده است، بلکه کسانی هستیم که فرصت نیافته ایم سوار قطاری بشویم که فرزندان مان سوارش هستند...!




یادداشت های پنج ساله / گابریل گارسیا مارکز/ مترجم: بهمن فرزانه


[عکس: 488871_254.jpg]


درست است که مثلث شکل هندسی پایداری به نظر می رسد اما در روابط انسانی ناپایدارترین شکل است...!


آن گوشه ی دنج سمت چپ / مهدی ربی


[عکس: 488872_200.jpg]


آدم
دوشنبه:
موجود جديد گفت اسمش حواست. مشكلی نيست، اعتراضی ندارم. می گفت وقتی می خوام صداش كنم بايد از اين اسم استفاده كنم. من هم گفتم كه لزومی به اين كار نمی بينم. اما با اين وجود قبول دارم كه اسم خوبی داره و باعث می شه بهش احترام بيشتری بذارم. می گه نبايد بهش بگم "ان" و بايد براش از ضمير "او" استفاده كنم. هنوز به اين موضوع
شك دارم....


حوا
دوشنبه:
امروز صبح به اميد اينكه توجهش رو جلب كنه، اسمم رو بهش گفتم. اما توجهی نكرد. واسم عجيبه. اگه اون اسمش رو به من می گفت حتما برام خيلی اهميت داشت و به گمونم از هر اسم ديگه ای واسم قشنگ تر بود.
خيلی كم حرف می زنه. شايد چون باهوش نيست و به اين مساله حساسه و می خواد پنهونش كنه. خيلی حيفه كه اين طوری فكر می كنه، چون باهوش بودن هيچ اهميتی نداره. ارزش واقعيی تو قلب انسانه! اميدوارم بتونم بهش بفهمونم كه يه قلب مهربون و عاشق واسه انسان بزرگ ترين ثروته و بدون اون حتا با داشتن هوش زياد انسان فقيره!
نه! هيچ علاقه ای به اسم من نداره. سعی كردم نااميديم رو پنهون كنم اما به گمونم موفق نشدم. رفتم ساحل خزه پوش و پاها مو تو آب فرو كردم. هميشه وقتی به وجود يك هم صحبت، يه نفر كه نگاش كنم و باهاش حرف بزنم نياز دارم، می آم اينجا...!


آدم
پس از حوا ...
هر جا كه او بود، بهشت بود...!


خاطرات آدم و حوا / مارك تواين / مترجم: حسن عليشيری


[عکس: 488873_610.jpg]


يك كلمه، يك كلمه را به خاطر بسپار و ديگر مشكلی نخواهی داشت. كلمه "متفاوت" را به ياد داشته باش. تو با هر كس ديگر در دنيا فرق داری...!


گريز از سرزمين امن/ ريچارد باخ / مترجم: داور آل محمد


[عکس: 488874_299.jpg]


... دری كه به سوی زندگی باز می شود به طرف انسان نمی آيد بلكه انسان بايد به سوی آن برود...!


آرزوهای بزرگ / چارلز ديكنز / مترجم: ابراهيم يونسی


[عکس: 488875_437.jpg]


حالا که رفته ای
پرنده ای آمده است
در حوالی همین باغ روبرو
هیچ نمی خواهد،
فقط می گوید: کو کو ….




حالا که رفته‌ای / محمدرضا عبدالملکیان / مجموعه ی بیش از ۱۲۰ شعر کوتاه


[عکس: 488876_221.jpg]


... این جور آدم ها که فقط به یک چیز می اندیشند و زندگی و هستی آن ها در آن چیز خلاصه می شود، همیشه مرا کنجکاو می کنند و به فکر وا می دارند. و هر چه دایره ی تفکرات این آدم های یک بعدی محدودتر باشد، بیشتر از خودراضی می شوند و احساس می کنند که به هدف و منظور نهایی خود رسیده اند. به موریانه ها می مانند که با مواد و مصالح خودشان دنیای مورد نظرشان را می سازند و گمان می کنند
که دنیای آن ها با دیگران فرق می کند، اما در واقع در دنیای محدود خودشان باقی می مانند و از دیگران جدا می شوند...!




شطرنج باز / اشتفان تسوایگ / مترجم: محمد مجلسی


[عکس: 488877_298.jpg]


از عشق سخن باید گفت، همیشه از عشق سخن باید گفت.
عشق در لحظه پدید می آید، دوست داشتن در امتداد زمان. این اساسی ترین تفاوت میان عشق و دوست داشتن است. عشق معیارها را درهم می ریزد، دوست داشتن بر پایه معیارها بنا می شود. عشق ناگهان و ناخواسته شعله می کشد، دوست داشتن از شناختن و خواستن سرچشمه می گیرد. عشق قانون نمی شناسد، دوست داشتن اوج احترام به مجموعه ای از قوانین عاطفی ست. عشق فوران می کند – چون آتشفشان و شره می کند – چون آبشاری عظیم، دوست داشتن، جاری می شود – چون رودخانه ای بر بستری با شیب نرم. عشق ویران کردن خویش است، دوست داشتن، ساختنی عظیم...!




آتش بدون دود/ گالان و سولماز/ نادر ابراهیمی


[عکس: 488878_893.jpg]


نکته خنده داری که در برخی از پدر و مادرها وجود دارد این است که حتی اگر فرزندشان چندش آورترین موجود عالم هم باشد، باز فکر می کنند تحفه ای بی همتاست. اما گاهی به پدر و مادر هایی بر می خوریم که نقطه مقابل گروه قبلی هستند، یعنی هیچ عشق و علاقه ای به فرزندشان ندارند. خانم و آقای ورم وود یعنی پدر ومادر ماتیلدا از این قماش اند. آنها ماتیلدا را به صورت یک پوسته ی زخم نگاه می کنند. پوسته زخم، پوست خشک روی زخم است که باید با آن ساخت تا وقتش برسد و آن را کند و دور انداخت...!




ماتیلدا / رولد دال /مترجم: محبوبه نجف خانی


[عکس: 488879_390.jpg]


با کنجکاوی دوستانه پرسید:
whre are you from? اهل کجا هستی؟
تا حالا نپرسیده بود یا فکر می کردم می دانست.
با تلفظ نام ایران به لهجه آمریکایی گفتم :Iran ، آی رن که کلمه ای دو معنایی شده بود و ترجمه اش می توانست چنین القا کند که من این راه را دویده ام...!



عشق و مرگ / اسماعیل فصیح


[عکس: 488880_604.jpg]





... مسعود وقت خواب متکای اضافی بغل می کرد. عزیز همیشه پایش را بغل می کرد. بغل ها توی خانه ما تنگ بود و به آغوش تبدیل نمی شد...!

رازی در کوچه ها/ فریبا وفی

[عکس: 492004_241.jpg]

... نمی دانم کدام درد بزرگ تر است، دردی که آن را بی پرده تحمل می کنی یا دردی که به خاطر ناراحت نکردن کسی که دوستش داری توی دلت می ریزی و تاب می آوری...!


داستان های واقعی از زندگی آمریکایی / گردآوری: پل استر / مترجم: مهسا ملک مرزبان

[عکس: 492005_702.jpg]

... آدم سر به هوایی نیستم. به نظر خودم جدی هم نیستم. به اعتقاد من آدم باید این روزها ترکیبی از این دو باشد. به ارزش کار هم اعتقاد دارم. هرچه سخت تر بهتر.
آدمی که کار نمی کند زیادی وقت دارد، آنقدر که نمی تواند به خودش و مشکلاتش برسد...!


راه های میانبر / (مجموعه بیست و یک داستان کوتاه) ریموند کارور / مترجم: اسدالله امرایی

[عکس: 492006_165.jpg]

... صدای وجدان به ما لطف دارد، اما لطفی که کسی درخواستش را نکرده است...!

روزی از روزهای زندگی / مانلیو آرگه تا / مترجم: پری منصوری

[عکس: 492007_390.jpg]

... کلیسا فقط به دو کار می آد، برای خوب به دنیا اومدن و خوب از دنیا رفتن، متوجهی که؟ اما همون بهتر که بین گهواره تا گور توی کارهایی که بهش ربطی نداره دخالت نکنه و بره نوزادها را غسل تعمید بده و ارواح مرده ها را دعا کن...!

... اولش رنج می کشی، یه خورده بیشتر یا یه خورده کمتر، بعد جدایی ها برات عادی می شن، زندگی همینه دیگه، جدایی پشت جدایی، زندگی جمع شدن نیست، جدا شدنه...!


آب سوخته / كارلوس فوئنتس / مترجم :علی اكبر فلاحی

[عکس: 492008_642.gif]

نام: سربلند
نام خانوادگی: درونی
مدرک: بی‌سواد
شغل: چاه‌‌کن

توضیحات:
چاه‌ها چیزهای عجیبی هستند که هرجا بروی سر راهت سبز می شوند. بعضی از آنها دو متر عمق دارند و پر از آبند. برخی دیگر صدها متر در دل زمین فرو رفته اند و خشک و خالی‌اند. اما همه ی آنها در یک چیز مشترک اند. همیشه شخصی مثل سربلند درونی آنها را کنده است. اگر چه قصد سربلند همیشه خیر بوده است. بدبختانه در دنیای عجیب و غریب ما قصد خیر عده ای همیشه موجب بدبختی عده ای دیگر می شود...!

مردم معمولی / نویسنده و تصویرگر: علیرضا میراسدالله

[عکس: 492009_242.jpg]

... گاهی كه خاكستری می شوی تكليفت را با خودت نمی دانی. هيچ چيز خوشحالت نمی كند، از چيزی هم نمی رنجی، فرقی ندارد كه بعدش چه می شود. توی دلت می گويی به تخمم...!

... هی! آدم در تنهايی است كه می پوسد و پوك می شود و خودش هم حاليش نيست. می دانی؟ تنهايی مثل ته كفش می ماند؛ يكباره نگاه می كنی می بينی سوراخ شده. يكباره می فهمی كه يك چيزی ديگر نيست. بيشتر آدمهای دنيا در هر شغلی كه باشند از خودشان هرگز نمی پرسند چرا چنين شغلی دارند. چيزهای ديگر هم هست كه آدم دنبال دليلش نمی گردد. يكيش مثلاً تنهايی است.
خيلی ها فكر می كنند سلامتی بزر گ ترين نعمت است، ولی سخت در اشتباه اند. وقتی سالم باشی و در تنهايی دست و پا بزنی، آنی مريض می شوی، بدترين نحوست ها می آيد سراغت، غم از در و ديوارت می بارد، كپك می زنی...!

... ما نسل بدبختی هستيم. دست مان به مقصر اصلی نمی رسد، از همديگر انتقام می گيريم...!

تماماً مخصوص / عباس معروفی

[عکس: 492010_458.jpg]

... من ایده‌ئال‌ها را رد نمی‌کنم، فقط با دست‌کِش برشان می‌دارم ... ما در پی ممنوعه‌ایم: با همین نشانه روزی فلسفه‌ی من پیروز خواهد شد. زیرا تاکنون اصولا چیزی جز حقیقت را ممنوع نکرده‌اند...!


اینک آن انسان (آدمی چگونه همان می شود که هست) / فردریش ویلهلم نیچه / مترجم: بهروز صفدری

[عکس: 492011_267.jpg]

جوان که بودم از مردم چیزی می‌خواستم که نمی‌توانستند بدهند: دوستی پیوسته، عاطفه مدام.
حال یاد گرفته‌ام از آنان چیزی بخواهم کمتر از آنچه می‌توانند بدهند: همنشینی بی‌کلام.

آدم اول / آلبر کامو / مترجم: منوچهر بدیعی

[عکس: 492012_598.jpg]

... برای پس گردن ی خوردن به کسی احتیاج نداریم. آنقدر بزرگ هستیم که خود، گردن خم کنیم، هر قدر هم به تعدادِ بطریهای خالی افزوده شود، هر بار به همان نتیجه همیشگی میرسیم، که اگر ما اینگونه هستیم، آرام و مصمم، اما همواره ناتوان در برابر کودن ها، به درستی به خاطر این است که؛ ذره ای اعتماد به نفس نداریم. خویش را دوست نداریم. اهمیت زیادی برای خود قائل نیستیم...!

گریز دلپذیر / آنا گاوالدا / مترجم: الهام دارچینیان

[عکس: 492013_914.jpg]

... زیاد دانستن در مورد آدم ها باعث می شود تحت تسلط آنها دربیایید، در موردتان مدعی می شوند، مجبورید دلایل آنها را برای انجام کارهایشان درک کنید و همین آدم را ضعیف می کند...!

... در اين سالن زن های زيادی هستند و چند نقاش ديگر، چند آدم ثروتمند ... با آنها دست می دهم. حركت دهان‌شان را می بينم. اگر جای ديگری بودم مقاومتم در برابر اين جور برخوردها، اين نوع خودنمايی ها بيشتر بود، خودم را از تك وتا نمی انداختم اما اين جا احساس می كنم در مقابل نگاه شان برهنه ام. در فاصله‌ی ميان آدم های پولدار، دختری با دست راهش را باز میكند و پيش می آيد. دخترك نقاش است. جای بحث هم ندارد اما به هر حال اين را به زبان می آورد. موهايش را از پشت اصلاح كرده، مثل برادرم در گذشته‌ها. مدل موی جوان‌های معمولی در اواخر دهه‌ی چهل. او پسا همه چيز است، چيزی است كه تازه پس از پسوند پسا می آيد. چيزی است كه پس ازمن خواهد آمد. مي‌گويد: عاشق كار اولی تون بودم. خودش نمی داند كه همين حالا مرا تا حد خس و خاشاك زمين تنزل داده و پايين آورده است...!


چشم گربه / مارگارت اتوود / مترجم: سهيل سمی

[عکس: 492014_665.jpg]

اگه کسی به تو لقب بدی داد، لازم نیست بهت بربخوره. این لقب به تو صدمه نمی زنه، برعکس نشون می ده که خود گوینده از لحاظ اخلاقی چه قدر فقیره...!

کشتن مرغ مینا / هارپر لی / مترجم: فخرالدین رمضانی

[عکس: 492015_810.jpg]

هیچ کس با خواندن کتاب آشپزی آشپز نمی‌شود؛ اما نکته‌ی دوم این است که هیچ آشپزی،و نیز هیچ کسی که خیال آشپز شدن داشته باشداز کتاب آشپزی بی‌نیاز نیست.
هیچ قریحه‌ای بدون آموزش به جایی نمی‌رسد و هیچ آدمی نیست که نتواند با آموزش قریحه‌های خفته و نهفتهٔ خود را بیدار و شکفته کند. بنا بر این هر کسی که مختصر قریحه‌ای داشته باشد، می‌تواند با آموزش خود را به صورت نوعی هنرمند درآورد.
هنر آشپزی جز این نیست که ما اولاً یاد بگیریم از هر غذایی چنان که باید لذت ببریم و ثانیاً بتوانیم اسباب این لذت را برای دیگران فراهم کنیم. برداشتن گام اول بر عهدهٔ خود شماست. گام دوم را هم البته باید خود شما بردارید، ولی در این کار ممکن است «کتاب مستطاب آشپزی» به شما کمک کند...!


مستطاب آشپزی از سیر تا پیاز / نجف دریابندری / با همکاری فهیمه راستکار

[عکس: 492016_105.jpg]

چیزهایی هست خیلی بدتر از تنهایی.
اما سالها طول میکشد تا این را بفهمی
وقتی هم که آخر سر میفهمی اش،
دیگر خیلی دیر شده.
و هیچ چیز بدتر از
خیلی دیر نیست...!

سوختن در آب، غرق شدن در آتش/ چارلز بوکفسکی / مترجم: پیمان خاکسار / ویراستار: احمد پوری

[عکس: 492017_587.jpg]

... چه کار خواهید کرد اگر یکی از دوستان صمیمی، شما را به گوشه ای کشانده و به چیزی هولناکی اعتراف کند؟ چه کار خواهید کرد اگر دوستتان به قتل کسی اعتراف کند و به شما التماس کند این موضوع را پیش خودتان نگه دارید. اگر او التماس کند این راز مهلک را به هیچ کس نگویید، چه کار خواهید کرد. به راستی چه می کنید؟

اعتراف / آر. ال. استاین / مترجم: سید مصطفی رضیئی

[عکس: 492018_434.jpg]
*****
... در بعضی لحظه ها هیچ چیز به اندازه گفتن، آدم را بی معنا و جلف جلوه نمی دهد؛ مثل این که کلمه ها آدم را ساقط می کنند...!


... گویا خوی آدم این طور است که هر گاه پی برد از همه جا و همه چیز جدا مانده است، دلش می خواهد به خاک خودش بچسبد. خاکی که بر آن از مادر زاییده است...!




با شُبیرو/ محمود دولت آبادی / چاپ اول ۱۳۵۱


[عکس: 494016_867.jpg]


استاین می‌گوید: من عاشق این هستم که خواننده‌هایم را به جاهای ترسناک ببرم آیا می دانید ترسناک‌ترین مکان کجاست؟ این محل ذهن خود شماست.


کتاب‌های او با فروش بیش از ۲۵۰ میلیون نسخه در سطح جهان او را به پر فروش‌ترین نویسندهٔ کودک تبدیل کرده‌است.


اعتراف/ آر. ال. استاین / مترجم: سید مصطفی رضیئی


[عکس: 494017_346.jpg]


... زنی که دارای سلیقه ی نوکیسه هاست مانند درخت کریسمس به سرتاپای خود جواهر می آویزد، حال آنکه زن شیک پوش و خوش سلیقه در آرایش خود جانب احتیاط را رعایت میکند و از خودنمایی می پرهیزد. احتمالا همه به این نکته اذعان داریم که اعتدال عنصر ضروری برازندگی است.
مولفی، زیبا و برازنده مینویسد که بتواند متن خود را از اضافات غیرضروری پاک کرده و مطلب را چنان بیان کند که خواننده صورت را یکپارچه شایسته ی محتوا بیابد و احساس کند که محتوا تا آنجا که موضوع اجازه میدهد، روشن و شفاف است. نقطه ی مشترک میان زن برازنده، مسابقه ی برازنده ی فوتبال، کتاب برازنده ی تاریخی، ارتفاع برازنده ی بنا و دلیل برازنده ی ریاضی در کجاست؟
شاید برازندگی عمدتا به اعتدال، فقدان خودنمایی و آنگونه سادگی برمیگردد که به چشم دیگران تصویری از آراستگی و هماهنگی کامل میان صورت و معنا را تداعی میکند. برازندگی به آسانی قابل تشخیص است و به بیانی، حکایت از ادب و نزاکت فرد دارد، حال آنکه سعی در خودنمایی از راه تحقیر دیگران و یا به رخ کشیدن ثروت یا منصب خود به سایرین، بیانگر خامی و بی تربیتی است ...!




درس‌هایی کوچک در باب مقولاتی بزرگ/ لِشِک کولاکوفسکی / مترجم: روشن وزیری


[عکس: 494018_893.jpg]


چایت را بنوش!
نگران فردا نباش!
از گندمزار من و تو,
مشتی کاه می ماند برای بادها!


مشتی سنگ میان سطرها/ شعر متعلق به خانم هاجر فرهادی ست


[عکس: 494019_629.jpg]


در مورد خودت، آخرین حرف من این است: از گذشته نترس.
چنانچه مردم بگویند جبران ناپذیر است باور نکن ... باید خودم را وادارم تا به چشم دیگری به آن نگاه کنم، کاری کنم مردم با نگاهی دیگر به آن بنگرند، کاری کنم که خداوند با نگاهی دیگر در آن نظر کند. این کار را نمیتوانم با انکار آن، تحقیر یا ستایش آن یا بی اعتنایی نسبت به آن انجام دهم. این کار فقط با پذیرش کامل گذشته ام به عنوان بخشی ناگزیر از تکامل زندگی و شخصیتم امکان پذیر است. با سر فرود آوردن در برابر تک تک رنج هایی که کشیده ام ... شاید من انتخاب شده ام تا چیزی بس شگفت انگیزتر به تو بیاموزم. معنای اندوه و زیبایی آنرا...!


دوستِ مهربانت اسکار وایلد


از اعماق( نامه‌ای از زندان به لُرد آلفرد داگلاس) / اسکار وایلد / مترجم: مریم امینی


[عکس: 494020_438.jpg]


... او همانطور كه مردم اتاق هتلی را ترك می كنند مرا ترك كرد. اتاق هتل جايی است كه هرگاه مشغول كار ديگری هستی آنجا خواهی ماند و خودش به تنهايی اهميتی در شكل زندگی كسی ندارد. اتاق هتل راحت و مناسب است اما راحتی آن محدود به زمانی است كه نياز داری به خاطر آن كار مشخص در آن شهر به خصوص حضور داشته باشی...!




آبی ترين چشم/ تونی موريسون / مترجم: نيلوفر شيدمهر . علی آذرنگ


[عکس: 494021_861.jpg]


... باد فرو خواهد نشست. آن جنگل خسته آرام خواهد گرفت. بار دیگر همه چیز آرام و بعد باز طوفان خواهد شد و بعد باز آرامش. تنها چاره آدم این است که ثابت بر جای بماند مثل ریشه کوه. نباید به آنچه پیرامونش رخ می دهد چندان اهمیتی بدهد. آری باید ثابت ماند. آرام و همه چیز را برای خود درک و توجیه کرد...!




حریق در باغ زیتون/ گراتزیا دلددا / مترجم: بهمن فرزانه


[عکس: 494022_635.jpg]


... بیشتر وقت ها ما انسان ها این طوری هستیم. چیزهایی را باور می کنیم که دلمان می خواهد...!


سلام ، کسی اینجا نیست؟ / یوستین گوردر/ مترجم: مهرداد بازیاری


[عکس: 494023_439.jpg]


... حتی درد هم، وقتی کهنه شود صمیمی می‌شود. مثل یک دوست نچسب و و دل‌آزار که بالاخره به بودنش عادت می‌کنی و اگر یک روز نبینی‌اش سراغش را می‌گیری. دل‌تنگی...!


... جهنم وقتی است که فرق نمی‌کند پدر باشی یا بچه، وقتی که دیگر نتوانی جانت را برای آن دیگری بدهی...!


...وقتی ساده دلانه و بی خبر گمان ميكنی زندگی تا ابد بر همان مدار سابق می چرخد، يك تند باد، يك زلزله يا سونامی می آيد و ... چه قدر ما انسان ها معصوم ايم و چه قدر بد بخت و مستحق ترحم. گمان كنم وقتی خدا ما را تماشا می كند كه چطور ساده دلانه به ابديت، به ابدی بودن بعضی چيزها معتقديم، گريه اش می گيرد. حتا دلش نمی آيد گوش مان را بگيرد و بگويد الاغ، يواش تر...!


میم عزیز/ محمد حسن شهسواری


[عکس: 494024_673.png]


فرزندم! من چند سال از تو بزرگترم...فقط همین.
برای پرواز موقعیت های بیشتری داشتم و بیشتر هم زمین خوردم.
معنی اش این نیست که عاقل ترم...
معنی اش این است که بیشتر سختی کشیده ام.
فرزندم! من چند سال از تو بزرگترم...فقط همین.


فرزندم! من در جاده های بیشتری قدم گذاشته ام...فقط همین.
از دویدن خسته شده ام در حالی که تو تازه خزیدن را یاد میگیری.
به سمت جایی می روی...
که من آنجا بودم...و می دانم که در آنجا خبری نیست.
فرزندم! من چند سال بیشتر از تو تجربه دارم...فقط همین.


حالا که خداحافظی می کنی دخترم هیچ وقت از حرفت برنگرد.
باید پرواز کنی برای این که عقاب های جوان صدایت می زنند.
و روزی وقتی پا به سن گذاشتی به یک جوان لبخند میزنی.
و به او می گویی فرزندم! من چند سال از تو بزرگترم...فقط همین.


می گویی برای پرواز موقعیت های بیشتری داشتم و بیشتر هم زمین خوردم.
معنی اش این نیست که عاقل ترم...
معنی اش این است که بیشتر سختی کشیده ام.
فرزندم! من چند سال بیشتر از تو تجربه دارم...
فقط همین...!


عاشقانه ها/ شل سیلور استاین / مترجم: علیرضا برادران


[عکس: 494025_396.jpg]


کدام بود؟
این آینده کدام بود که بهترین روزهای عمر را
حرام دیدارش کردم؟


سالهاست که مرده ام/ حسین پناهی


[عکس: 494026_138.jpg]


مردم زندگی عادی خود را می گذرانند. يعنی به سر و كله هم می پرند، قهرمانان خود را می كشند و بچه ی خود را به خاك می سپارند. ايراني بودن ساده است: پسر با پدر بد، پدر با پسر بد، دختر با مادر بد، مادر با دختر بد، زن با شوهر بد، شوهر با زن بد، مادر با بچه بد، بچه با مادر بد، خواهر با خواهر بد، برادر با برادر بد، معشوق با عاشق بد، عاشق با معشوق بد، و ... جامعه ايران ساده است...!


... بالای گچ بری های بخاری، تابلوی بسيار بزرگی هم از سياوش در قاب طلايی بود. سياوش با پیراهن سفيد ساده، نگاه دردناك و ترحم آميزی به جلو داشت. بيست و چهار سال پس از مرگش حضور او در خانه فرياد می زد...!
درد سياوش/ اسماعيل فصيح


[عکس: 494027_965.jpg]


... در واقع اغلب، زمانی که عشقی را آغاز می‌کنیم، تجربه و عقلمان به ما می‌گویند که روزی به دلداری که امروز فقط به اندیشه او زنده‌ایم‌‌ همان اندازه بی‌اعتنا می‌شویم که امروزه به هر زنی جز او هستیم. روزی نامش را می‌شنویم و دیگر دچار هیچ لذت دردآلودی نمی‌شویم، خطش را می‌خوانیم و دیگر نمی‌لرزیم، در خیابان راه‌مان را کج نمی‌کنیم تا او را ببینیم، به او بر می‌خوریم و دست و پا گم نمی‌کنیم، به او دست می‌یابیم و از خود بی‌خود نمی‌شویم. آنگاه این آگاهی بی‌تردیدِ آینده، برغم این حس بی‌اساس اما نیرومند که شاید او را همواره دوست داشته باشیم، ما را به گریه می‌اندازد...!




خوشی‌ها و روز‌ها/ مارسل پروست / مترجم: مهدی سحابی


[عکس: 494028_608.jpg]


... می دانست آدم حتی به تجربه های خصوصی خود بی توجه است. دیگر چه خواسته اندرز و پند و حکمت از دست دوم و سوم. می دانست آدم در هر حال باید برای خود گز و معیار خاص بسازد، که می سازد. می دانست حتی در معیار و گز نداشتن یک جور معیار، یا عیار پنهان است. تازه، اینها هم در زیر بار حادثه ها باز شکل و قدر تازه می گیرند.
اس اساس گز برای هر آدم باید صداقتش به خودش باشد. وقتی صداقت بود هوش هم به کار می افتد چون آن وقت می داند که آن چه می داند برای او بس نیست. هوشش به کار می افتد. چشم باز می شود. افیون ترس و عادت از تاثیر می افتد – آدم می شود آزاد. بی آزادی آدم به آدمیت نمی رسد، هرگز...!




اسرار گنج دره جنی/ ابراهیم گلستان


[عکس: 494029_559.jpg]


... هنگامی که خورشید فروزان عاشقانه به ابر بهاری چشمک می زند و به او دست زناشویی می دهد، در آسمان رنگین کمانی زیبا پدید می آید که دو کناریِ رنگین دارد، اما در آسمان مه آلود، آن را جز به رنگ سپید نمی توان دید.
ای پیر زنده دل، از گذشت عمر افسرده مشو؛ هر چند زمانه نیز موی تو را سپید کرده، اما هنوز نیروی عشق که زاینده جوانی است از دلت بیرون نرفته است...!


(از بخش مغنی نامه)




دیوان شرقی/ یوهان ولفگانگ گوته/ مترجم: شجاع الدین شفا


[عکس: 494030_599.jpg]

صفحات: 1 2 3 4 5 6 7 8 9 10 11 12 13 14 15 16 17 18 19 20 21 22 23 24 25 26 27 28 29 30 31 32 33 34 35 36 37 38 39 40 41 42 43 44 45 46 47