ایران رمان

نسخه‌ی کامل: { پاراگراف کتاب}
شما در حال مشاهده نسخه آرشیو هستید. برای مشاهده نسخه کامل کلیک کنید.
صفحات: 1 2 3 4 5 6 7 8 9 10 11 12 13 14 15 16 17 18 19 20 21 22 23 24 25 26 27 28 29 30 31 32 33 34 35 36 37 38 39 40 41 42 43 44 45 46 47
*****

بیگ فوت راست راستی گنده و سیاه بود و توی خیابان میگل همه ازش می‌ترسیدند. علت ترس مردم گندگی یا سیاهیش نبود، چون گنده‌تر و سیاه‌تر از او فراوان بود. ترس مردم از این بود که خیلی ساکت و اخمو بود؛ مثل سگهای ترسناکی که هرگز پارس نمی‌کنند، بلکه فقط از گوشۀ چشم به آدم زل می‌زنند خطرناک به نظر می‌رسید.
هت می‌گفت: « می‌دانی، آرامشی که نشان می‌دهد، یک جور نمایش است.»
با اینحال می‌شنیدی که هت در مسابقات و کریکت به خرد و کلان می‌گفت: « بیگ فوت و من؟ ما دوست جان جانی هستیم، بابا. با هم بزرگ شدیم.» توی مدرسه من می‌گفتم: « بیگ فوت با من توی یک خیابان می‌نشیند.» می‌شنوی؟ خوبِ خوب می‌شناسمش، و اگر یکی از شماها دست رویم بلند کند، به اش می‌گویم.»
تا آن وقت حتی یک کلمه هم با بیگ فوت حرف نزده بودم.
ما بروبچه‌های خیابان میگل به خودمان باد می‌کردیم که او مال ماست، چون در پرت آو اسپین شخصیت معروفی شده بود. همین بیگ فوت بود که به طرف ساختمان رادیو ترینیداد سنگ پرت کرد و شیشۀ یکی از پنجره ها را شکست. قاضی دادگاه بخش که علت این کارش را پرسید، بیگ فوت گفت: « برای آنکه بیدارشان کنم.»
آدم خیرخواهی جریمه‌اش را پرداخت.
بعد زمانی شغل رانندگی یکی از اتوبوس‌های دیزل را به دست آورد. اتوبوس را از شهر به کارنج کیلومتری آن برد و به مسافرها گفت پیاده شوند و حمام کنند، خودش هم ایستاد و تماشای‌شان کرد.
چندی بعد پستچی شد و نامه‌های مردم را عوضی تحویل داد. او را کنار اسکله دیدند که کیف نیمه پر نامه را کنارش گذاشته و پاها ی گنده‌اش را کرده توی آب خلیج پاریا.
گفت: «مدام این ور آن ور رفتن و نامه ها را تحویل مردم دادن کار سختی است. آدم می‌شود مثل تمبر پستی، بابا.» همۀ مردم ترینیداد او را لوده می‌دانستند، اما ما که او را می‌شناختیم موافق نبودیم....


خیابان میگل | و. س .نایپل | مترجم مهدی غبرایی


[عکس: 578741_333.jpg]



نرفتم خانه، تمام شب راه رفتم و فکر کردم چه کار باید بکنم. یک کم توی مرغ دانی خوابیدم. هزار جفت چشم حیران بودند
که این کیست که تو دنیای پُر از پوشال ما خوابیده. میخواستم بگویم قد قد من فرنسی هستم ولی خسته تر ازاین حرف ها بودم.


شاگرد قصاب | پاتریک مک کیپ | مترجم پیمان خاکسار


[عکس: 578742_895.jpg]


مردم که دسته دسته یا تک تک مثل کلاغ های عزادار از سر کار برمی گشتند فکر ابر نبودند.
آنقدر چیزها داشتند که به آن فکر کنند ، آنقدر غصه داشتند ،آنقدر در خانه هایشان بیمار خفته بود ، آنقدر فکر نام و آب و قرض و روزنامه و این حرفا بودند که دیگر کسی حوصله فکر کردن به ابر را نداشت ، و راستش عجیب تر اینکه در تمام شهر و در میان همه ی این مردم به صورت مومن ، حتی یک نفر هم خدا نداشت . چون دست کم اگر یک نفر هم خدایی داشت تنگ غروب سرش را بلند میکرد و میگفت " خدایا ! باران رحمتی بفرست " و چشمش به ابر می افتاد و حتما اگر بلد بود می گفت : " تبارک ا... احسن الخالقین !" لعنت به دیدگان درویش و چشمهای قناعت گرا.


افسانه ی باران | نادر ابراهیم


[عکس: 578743_540.jpg]


...هرکسی که به زنی نزدیک می شود در حضور دو زن قرار میگیرد. یک موجود بیرونی و یک مخلوق درونی. موجود بیرونی در روشنایی روز زندگی می کند به راحتی قابل مشاهده است. اغلب با فرهنگ ملموس انسانی مطابق است اما مخلوق درونی اغلب ناگهان ظاهر می شود و به سرعت ناپدید می شود و پشت سر خود احساسی عجیب و اعجاب آور به جا می گذارد، انگار دارای یک روح وحشی طبیعی است. این طبیعت دوگانه به صورتی است که یکی باثبات تر و سرزنده تر و دیگری بی اعتنا تر و سردتر است.خویشتن متمدن موجودی خوب است ولی کمی تنهاست. خوشتن وحشی هم به خودی خود خوب است اما آرزومند رابطه با دیگری است.از دست رفتن قدرت های روحی و عاطفی زنان ناشی از جدایی این دو طبیعت از یکدیگر و وانمود کردن به این است که دیگری وجود ندارد...


زنانی که با گرگها می دوند | دکتر کلاریسا پینکو لا استِس | مترجم سیمین موحد


[عکس: 578744_989.jpg]


معلوم است تو دیگر مرا دوست نداری.
چطور می توانی این حرف را بزنی؟ چرا؟
چون که غصه میخوری.وقتی کسی را دوست داشته باشی هرگز غمگین نمی شوی.


تربیت اروپائی | رومن گاری | مترجم مهدی غبرائی


[عکس: 578745_634.jpg]


هنر با انسان متولد شد . کار موجب تکامل انسان و آفریننده ی هنر است. برای شناخت هنر بی شک باید مسیر تکامل انسان را شناخت.


نگاهی به تاریخ هنر ایران وجهان | عربعلی شروه


[عکس: 578746_737.jpg]


خوراک و آب پایه و مایه زیست همه جانداران است. انسان هوموساپی‌ینس، همه تاریخ دویست هزارساله‌اش را گرد آورنده خوراک و شکارگر بود تا این که از حدود ده هزار سال پیش، ناآگاهانه، تولید کننده خوراک، یعنی کشاورز شد. پیامد کشاورزی یک جانشینی و پیدایش شهر و ساختارهای حکومتی و ده هزار ساله بشر را رقم زده و سبب پیدایش و فروریزش امپراتوری‌ها شده است. تام ستندج به شیوه‌ای داستان گونه روایتی خواندنی و دلنشین از این کشاکش بشر برای زیست و ماندگاری‌اش به دست می دهد.


خوراک و تاریخ | تام ستندج | مترجم محسن مینو خرد


[عکس: 578747_895.jpg]


وقتی در مقابل چیزهایی که دارید سپاسگزار باشید، صرف‌نظر از هر اندازه کوچک بودن‌شان، درخواهید یافت که روند افزایش آن چیزها خیلی زود شتاب می‌گیرد. اگر برای پولی که دارید سپاسگزار باشید، هر چقدر که باشد، آن گاه خواهید دید که پول شما به صورت غیرقابل باوری افزایش خواهد یافت، اگر برای ارتباط‌هاتان قدرشناس باشید، آنگاه خواهید دید که اگر روابط شما تاکنون خوب هم نبوده به گونه‌ی معجزه‌آسایی بهتر می‌شود. اگر برای کاری که دارید سپاسگزار باشید حتی اگر کار رویایی‌تان نیز نباشد متوجه خواهید شد که شرایط آن‌چنان پیش خواهد رفت که از کارتان لذت می‌برید و موقعیت‌های کاریِ بهتری به سراغ‌تان می‌آید. وقتی موهبت‌های داشته‌ی خود را درنظر نمی‌گیریم و آن‌ها را سبک سنگین نمی‌کنیم، آن گاه به صورت ناخودآگاه به شمارش و درنظر گرفتن نقاط منفیِ کار می‌پردازیم. هنگامی که درباره‌ی نداشته‌هامان صحبت می‌کنیم، ما نکات منفی را می‌شماریم. هنگامی که به دنبال تقصیر و اشتباه در دیگران می‌گردیم، منفی‌ها را ‌شمارش می‌کنیم یا وقتی که درباره‌ی ترافیک یا معطل شدن و ایستادن در صف، یا تأخیرها، مشکلات دولت‌ها یا نداشتن پول کافی و یا حتی وضع هوا غُر می‌زنیم، وقتی جنبه‌های منفی را می‌شماریم ناخواسته مقدارشان افزایش می‌یابد ولی در عین حال موهبت‌های در راه نیز از بین می‌رود.


معجزه ی شکرگزاری | راندا برن | مترجم وامق عسکری


[عکس: 578748_840.jpg]


دانشگاه تنها مکانی است که در آن ، با پذیرش دولت و جامعه ، دوره ای خاص می تواند روشن ترین خود آگاهی ممکن را ایجاد کند و گسترش دهد. مردم می توانند در آن تنها به قصد جست و جوی حقیقت جمع شوند. زیرا این حقی بشری است ک انسان ها بتوانند در جایی بی هیچ قید وشرطی حقیقت را فقط به خاطر خودش جست وجو کنند.


ایدۀ دانشگاه | کارل یاسپرس | مترجم مهدی پارسا / مهرداد پارسا




[عکس: 578749_970.jpg]


.."اگه واقعا میخوای قضیه رو بشنوی ، لابد اول چیزی که میخوای بدونی اینه که کجا به دنبا اومدم و بچگی گندم چجوری بوده و پدر مادرم قبل دنیا اومدنم چکار میکردن و از اینجور مزخرفات دیوید کاپرفیلدی . ولی من اصلا حال و حوصله ی تعریف کردن این چیزا رو ندارم...تازه اصلا قرار نیست کل سرگذشت نکبتیم یا یه همچی چیزی رو برات تعریف کنم. فقط قصه ی اتفاق بدی رو واست تعریف میکنم که دورو بر کریسمس پارسال، قبل ازینکه حسابی پیرم دراد،سرم اومدو مجبور شدم بیاماینجا بی خیالی طی کنم...."


ناطور دشت | جی.دی.سلینجر | مترجم احمد کریمی


[عکس: 578750_570.jpg]


یک روز صبح ، در شهری کوچک به نام کولدواتِر ، چند تلفن زنگ می‌خورد. آن طرفِ خط کسانی هستند که می‌گویند از بهشت تماس گرفته‌اند ؛ یکی با مادرش حرف می‌زند و یکی با خواهرش ، هر کسی با عزیزی ازدست‌رفته. آیا معجزه‌ای غریب رخ داده؟ یا فریبی بزرگ در کار است؟
وقتی اخبارِ این تماس‌های عجیب پخش می‌شود ، غریبه‌ها دسته‌دسته به شهر سرازیر می‌شوند تا آن‌ها هم بخشی از این معجزه باشند.
شهرِ کوچک و حتی دنیای انسان‌ها با این معجزه زیر و زبر شده ؛ اما همیشه در هر معجزه‌ی شادی‌بخش اندکی اندوه هم هست. همیشه در معجزه‌ای که مردم را به هم نزدیک می‌کند ، اندکی تنهایی هست. مردی هست که دوست ندارد بپذیرد چنین معجزه‌ای رخ داده ، چون همسرش با او تماس نمی‌گیرد تا مرهمی بر زخمِ دوری‌اش باشد ؛ مادری از یادآوریِ اندوهِ فقدانِ پسرش دوباره افسرده می‌شود … اما معجزه مسیرِ خود را دارد : خبرنگاری که به معجزه باور ندارد ، بیش از هر کس دیگری زندگی‌اش از نو تعریف می‌شود ؛ مردی که با دیگران تلخ است ، یاد می‌گیرد محبت کند ؛ مردی هم یاد می‌گیرد معجزه حقیقت دارد …


اولین تماس تلفنی از بهشت | میچ البوم | مترجم مهرآیین اخوت


[عکس: 578755_179.jpg]

او کمتر کسی را دوست میدارد و درعوض خیلی ها هستند که ازشان تنفر دارند. کسانی که موجودیت او را بعنوان یگانه قدرت مجسم کشورش به چالش می کشند. هر آن کس که برخلاف میل او رفتار می کند و هرچهره ای که به قدرت هایی دیگر جز او متکی است . ازهمین است که از مصدق تنفر دارد.از امینی متنفر است و با شنیدن نام هرکدام از این ها و امثال اینها،هراسی آمیخته با خشم ب سراغش می آید.
او پادشاهی است با حیاطی دوگانه ، دوگانه ای عجیب الخلقه که از شهریور 1320 بر زندگی اش سایه افکنده و او را در دو قطب، یعنی جبروت و شکوه پادشاهی و هراس و دلشوره های یک دیکتاتور همیشه در معرض خطر، چون پاندولی این سو و آن سو می برد ،چنانکه ترور هر نخست وزیر و خوتندن چندباره ی گزارش ماموران امنیتی از سو قصد به جانش اورا می کاهد و در دلهره غوطه ور می کند. روزمره گیهای محمدرضا پهلوی به قلم این نویسنده


تو در قاهره خواهی مُرد | حمیدرضا صدر


[عکس: 578751_643.jpg]


لکسی فیودور وویچ کارامازوف سومین پسر فیودور پالوویچ کارامازوف از زمینداران شهرستان ما بود . این زمیندار که در دوران خودش سرشناس بود ، هنوز هم که هنوز است یادش را زنده نگه داشته ایم و دلیلش نیز مرگ مصیبت دار واسرار آمیز اوست که سیزده سال پیش روی داد و در جای خود به آن خواهم پرداخت . در حال ، همین قدر می گویم که این ، به قول ما ، زمیندار که تو بگو یک روز از عمرش را هم در ملک خودش به سر نبرده بود آدم عجیبی بود ، منتها امثال و اقران آدمهای مهمل و شریر . در عین حال سفیهی چون او فراوان است . اما او از آن سفیهانی بود که سخت هوای کار و بار خودشان را دارند و ، از قرار معلوم ، شور چیز دیگری را نمی زنند . به عنوان نمونه ، فیودور پالوویچ از صفر شروع کرده بود کوچکتر از ملکش ، ملکی پیدا نمیشود ، بر سفره ی دیگران می نشست و مثل کنه خود را به آنان می چسباند وقتی هم که مرد صاحب صد هزار روبل پول نقد بود . در عین حال ، در تمام آن شهرستان به سفاهت او نبود که نبود .


برادران کارامازوف | فئودور داستایوفسکی | مترجم پرویز شهدی


[عکس: 578752_187.jpg]


از آنجايي که من و خانوادهام بی اندازه باهوش ايم قادريم که درون آدمها را ببينيم، انگار از پلاستيک سفت و شفاف ساخته شده اند. میدانيم بدون لباس چه شکلی هستند و عملکرد مذبوحانه ی قلب و روح و امعا واحشاشان را میبينيم.
وقتی يک نفر ميگويد "چه خبرا پسر" ميتوانم بوی حسادتش را حس کنم، همينطور ميل احمقانه اش را به تصاحب تمام مواهبی که ارزانی ام شده، آن هم با لحن خودمانی که ترحمم را برمیانگيزد و دلم را آشوب میکند. آنها هيچ چيز راجع به خودم و زندگی ام نميدانند و دنيا هم پُر است از اينجور آدمها.
مثلاً کشيش را در نظر بگيريد، با آن دستهای لرزان و پوستی شبيه کت چرم پارافين خورده، به اندازه ی پازلهای پنج تکه ای که به عقب افتاده ها و بچه های دبستانی ميدهند ساده و پيش پاافتاده است. او به اين خاطر از ما ميخواهد رديف اول بنشينيم چون نمیخواهد حواس بقيه پرت شود، میداند که همه بدون استثنا گردن میکشند تا زيبايی جسمانی و روحانی مان را ستايش کنند. مجذوب اصل ونسب و نژادمان میشوند و دوست دارند بيواسطه ببينند که ما چه طور از عهده ی تراژدیمان برميآييم. هر جا که میرويم من و خانواده ام در مرکز توجه ايم. "اومدن! نگاه کنين، اون پسرشونه ! بهش دست بزنين، کراواتش رو بگيرين، دست کم چند تار موش رو، هر چي که تونستين!


مادربزرگت رو از این جا ببر | دیوید سِداریس | مترجم پیمان خاکسار


[عکس: 578753_399.jpg]


خدایا من سزاوار آن چه بر سرم آمد نبودم.اگر تو بر من چنین کردی، من هم میتوانم با دیگران چنین کنم.عدالت همین است.
شیطان وحشت کرد.
آن مرد رو به خدا کفر میگفت، اما پس از دو سال این نخستین بار بود که میشنید مرد رو به خدا سخن میگوید!
این نشانه ی بدی بود.


شیطان و دوشیزه پریم | پائولو کوئلیو | مترجم آرش حجازی


[عکس: 578754_767.jpg]

*****

اولین کسی که به پیشنهاد عقل توجه کرد و دنیای ما را ترک کرد خوشبختی بود. به خاطر همین هر خوشبختی که در این دنیا می بینیم خود خوشبختی نیست، بلکه عطر اوست که وقتی داشت دنیای ما را می گشت از خود بجا گذاشته است...!


وقتی چراغ‌های زندگی روشن می شوند| سِردار اُزکان | مترجم: بهروز ديجوريان


[عکس: 693295_824.jpg]


چگونه ممکن است که آدم‌ها هنگام بحث فقط در پی پیروزی باشند و به حقیقت اعتنا نکنند؟
شوپنهاور: «به سادگی»؛ این «دنائت فطری بشری است.» این امر نتیجه‌ی «نخوت ذاتی» و این واقعیت است که مردم پیش از سخن گفتن، فکر نمی‌کنند بلکه پرحرف و فریبکارند - آنها به سرعت موضعی اختیار می‌کنند، و از آن پس، فارغ از درستی یا نادرستی آن موضع، صرفا به خاطر غرور و خودرأیی به آن می‌چسبند. نخوت همیشه بر حقیقت غلبه می‌کند...!


هنر همیشه بر حق بودن | آرتور شوپنهاور | مترجم: عرفان ثابتی


[عکس: 693296_809.jpg]


هميشه فرصتی برای شروع كردن می توان يافت، در حالی که ما اکثر اوقات به تمام کردن فکر می کنیم...!


درون يك ايينه، درون يك معما | ياستين گوردر | مترجم: مهرداد بازياری


[عکس: 693297_895.jpg]


اگر نتوانیم تنهاییمان را در آغوش کشیم، از دیگری به عنوان سپری در برابر انزوا سود خواهیم جست...!


وقتی نیچه گریست | اروین یالوم | مترجم: سپیده حبیب


[عکس: 693298_663.jpg]


روزگار همیشه بر یک قرار نمی‌ماند. روز و شب دارد. روشنی دارد، تاریکی دارد. کم دارد، بیش دارد. دیگر چیزی از زمستان باقی نمانده تمام می‌شود بهار می‌آید...!

جای خالی سلوچ | محمود دولت آبادی


[عکس: 693299_982.jpg]


ژاکوب گفت: بچه دار شدن یعنی همرنگ جماعت شدن. اگر من بچه ای داشته باشم مثل این است که می گویم: من به دنیا آمدم، مزه زندگی را چشیدم و این قدر خوب است که ارزش تکثیر دارد....!


والس خداحافظی | میلان کوندرا | عباس پژمان


[عکس: 693300_530.jpg]


اولین فضیلت ناچیزی که به فکرمان می‌رسد یاد دادن پس انداز به فرزندانمان است. یک قلک به آن‌ها هدیه می‌¬کنیم و توضیح می‌دهیم که جمع کردن پول چقدر زیبا‌تر از خرج کردن است بنابراین قلک اولین اشتباه ماست، در برنامه ی تربیتیمان یک فضیلت ناچیز برقرار کرده ایم. وقتی که قلک سرانجام شکسته شد و پول خرج شد، بچه ها احساس تنهایی و غم می‌کنند. دیگر پولی نیست ...!

فضيلت هاي ناچيز | ناتاليا گينزبورگ | مترجم: محسن ابراهيم


[عکس: 693301_392.jpg]


زن بعد از رفتن مرد عاشقش شده بود. هر وقت فرصتی به دست می آورد به جاهایی که پاتوق مرد بود می رفت تا شاید دوباره و را ببیند. اما مرد آن جاها نبود. یادش رفته بود وقتی می خواست با مرد ازدواج کند خیلی چیزها را از او گرفته بود. همین طور چای خانه ها و کلوپهای شطرنج را...!

پس او کجاست؟ | لعنتی گوشی رو بردار | رسول یونان


[عکس: 693302_808.jpg]


همه ی ما آرزوی چیزی را داریم که از دست داده ایم. اما گاهی اون چیزی رو که داریم فراموش می کنیم...!

ارباب زمان | میچ البوم | مترجم: الهام شریف همدانی


[عکس: 693303_511.jpg]


اگر آدم بخواهد به تمام خطراتی که متوجه ما هستند فکر کند ، نباید اصلا پای خود را از خانه بیرون گذارد . وقتی هم در خانه ماند باید از جایش تکان نخورد . چون در آنجا هم ممکن است بلایی بر سرش بیاید . چه بسا کسانی که در حمام برق می گیردشان . یا اینکه پایشان روی پله ها لیز می خورد و می شکند یا موقع بریدن کالباس انگشتشان را می برند . اگر بخواهیم به این چیزها فکر کنیم باید از جایمان تکان نخوریم . همان جا روی اولین پله بنشینیم . مثل کرم های حشره ای وحشت زده که فقط به یک چیز فکر می کنند: انواع مرگ.


اگر خورشید بمیرد | اوریانا فالاچی | مترجم: بهمن فرزانه


[عکس: 693304_928.jpg]


پسرم ، پدرت از کار افتاده ی تنهای عشق است. به تو یاد خواهم داد چطور با چشمان بسته، معنای تمام چهره های سردرگم را درک کنی و اینکه هرگاه کسی گفت: " نسل تو"، چطور چهره در هم کنی ، به تو یاد خواهم داد از دشمنانت شیطان نسازی و وقتی گله آدمها به قصد بلعیدنت آمدند، خودت را بدمزه ترین خوردنی روی زمین نشان بدهی. به تو یاد می دهم با دهان بسته فریاد بزنی و شادی بدزدی و تنها شادی حقیقی، آواز خواندن برای خود با صدای گرفته است.


جزء از كُل | استيو تولتز | مترجم: پیمان خاکسار


[عکس: 693305_152.jpg]


مسعود وقت خواب متكای اضافه بغل می كرد. عزيز هميشه پايش را بغل می كرد. بغل ها توی خانه ما تنگ بود و به آغوش تبديل نمی شد...!

رازی در كوچه ها | فريبا وفی


[عکس: 693306_205.jpg]


چشم های گریان یک مرد چرا این قدر ما را مضطرب می کند؟ بله، چشم های گریان یک زن هم هیچ خوشحال کننده نیست و اگر یک کم صمیمی و اهل دل هم باشیم که از دیدنش حسابی دچار ترحم و دلسوزی می شویم اما اگر موضوع چشم های گریان یک مرد باشد قضیه کاملا فرق می کند برای این که اهل دل باشیم یا نه، از دیدنش دچار بیچارگی می شویم و درماندگی، انگار دنیا به آخر می رسد و علاجی هم ندارد، مثل عزیزی که به مرض لاعلاجی گرفتار باشد و دم مرگ...!

کتاب سیاه | ارهان پاموک | مترجم: عین له غریب


[عکس: 693307_707.jpg]


واقعیت دردناک آنست که در طول تاریخ مسبب بیشترین آسیب هایی که بشریت متحمل شده است آدم های بیشعور بوده اند و نه آدم های نادان . جنایتکاران بزرگ تاریخ همگی آدم هایی باهوش و سخت کوش بوده اند که حاصلضرب استعدادهای شخصی متعدد مثبت آنها با خودخواهی ، تعرض به حقوق دیگران و رذالت های منفی شان ، از آنها بیشعورهای عظیم و مخوفی ساخته که دنیایی را به آتش کشیده اند.


هرچقدر که یک بیماری خطرناک تر و شایع تر باشد ، شناخت و مقابله با آن ضروری تر است ، اما بیشعوری مهلک ترین عارضه کل تاریخ بشریت است که تا کنون راهکاری علمی برای مقابله با آن ارائه نشده است . بیشعوری حماقت نیست و بیشتر بیشعورها نه تنها احمق نیستند که نسبت به مردم عادی از هوش و استعداد بالاتری برخوردارند خودخواهی ، وقاحت و تعرض آگاهانه به حقوق دیگران که بن مایه های بیشعوری هستند بیشتر از سوی کسانی اعمال می شوند که از نظر هوش،معلومات ،موقعیت اجتماعی و سیاسی و وضع مالی اگر بهتر از عموم مردم نباشند بدتر نیستند.


بیشعوری | خاویرکلمنت | مترجم: محمود فرجامی


[عکس: 693308_840.jpg]


آدم درختهايی را می بيند كه بلنداند، راستند، انبوه‌اند، شاخه‌های كشيده و بلند دارند و برگهای فراوان! ‌درختهايی را می بيند كه كم رشداند، ‌گره‌دار و كج و كوله‌اند، ‌ظاهرشان توی ذوق می زند! مگر جنگل برای خاطر اين جور درختها زندگی را به خودش حرام می كند...!

پابرهنه ها | زاهاريا استانكو | مترجم: احمد شاملو


[عکس: 693309_409.jpg]

*****
پاره ای لحظه‌ها چه کشنده‌اند. کاش می‌کشتند، نه، نمی‌کشند. کشنده‌اند. به دشنه ای آسوده‌ات نمی‌کنند. به دود عذاب، خفه‌ات نمی‌کنند. تا خفگی، تا مرز خفگی می‌کشانندت و همان جا نگاهت می‌دارند. چنان که انگار میان آتش و دود، حلق آویز مانده ای.سینه ‌ات از دود داغ پر شده است و چشم‌هایت دو لختهٔ خون، در عذاب آتش می‌سوزد.


کلیدر | محمود دولت آبادی


[عکس: 701505_991.jpg]


او باز گفت: بیابان زیباست. و راست می‌گفت. من همیشه بیابان را دوست داشته‌ام. آدم روی یک تپه شنی می‌نشیند، چیزی نمی‌بیند و چیزی نمی‌شنود، و با این وصف چیزی در سکوت و خاموشی می‌درخشد... شازده کوچولو گفت: چیزی که بیابان را زیبا می‌کند چاه آبی است که در گوشه ای از آن پنهان است!


شازده کوچولو | آنتوان اگزوپری | مترجم: احمد شاملو


[عکس: 701506_416.jpg]


در زندگی زخم‌هایی هست که مثل خوره روح را آهسته در انزوا می‌خورد و می‌تراشد. این دردها را نمی‌شود به کسی اظهار کرد، چون عموماً عادت دارند که این دردهای باورنکردنی را جزو اتفاقات و پیش آمدهای نادر و عجیب بشمارند و اگر کسی بگوید یا بنویسد، مردم بر سبیل عقاید جاری و عقاید خودشان سعی می‌کنند آن را با لبخند شکاک و تمسخرآمیز تلقی بکنند؛ زیرا بشر هنوز چاره و دوایی برایش پیدا نکرده و تنها داروی آن فراموشی به توسط شراب و خواب مصنوعی به وسیلهٔ افیون و مواد مخدره است ولی افسوس که تأثیر این گونه داروها موقت است و به جای تسکین پس از مدتی بر شدت درد می‌افزاید.


بوف کور | صادق هدایت


[عکس: 701507_660.jpg]


امیر چراغ‌هایش زیاد است. وقتی مال خانه خاموش است می‌تواند بیرونی‌ها را روشن کند. برای همین وقتی از من قهر است می‌تواند استخر برود. صبحانه کله پاچه بخورد. خودش را به یک آبمیوهٔ خنک مهمان کند و با دوستانش به کوه و دشت بزند.
من اما فقط یک چراغ دارم. وقتی خاموش می‌شود درونم ظلمت مطلق است. وقتی قهرم با همهٔ دنیا قهرم با خودم بیشتر.
ولی مهین چراغ‌های بیشتری دارد. چراغ‌های او مدام در حال روشن و خاموش شدن است. اگر چند تا از چراغ‌هایش خاموش باشند اهمیتی ندارد. باز هم چند تای دیگر روشن‌اند.


پرندهٔ من | فریبا وفی


[عکس: 701508_554.jpg]


غروب بود، من زل زده بودم به پشت دست‌هایش، هر دو وحشت کرده بودیم، بس که نزدیک شده بودیم به هم، بس که معصومیت ریخته بود آنجا، پشت دست‌ها، بعد، من با انگشت اشاره خطی فرضی و موری درست از وسط ساعد تا انگشت کوچک دست راست اش کشیدم و به او گفتم عمیقاً دوستش دارم.


دویدن در میدان تاریک مین | مصطفی مستور


[عکس: 701509_123.jpg]


تجربهٔ تحقیر شدن مانند تجربهٔ عشق، فراموش نشدنی است. نمی‌دانم روح چیست. اما دقیقاً می‌دانم که روح از کدام قسمت بدن، تا سرحدِ نابودی، تحلیل می‌رود: از نقطهٔ ریز سیاهی در مردمک چشم تحقیر.


دیوانه وار| کریستین بوبن | مترجم: سیدحبیب گوهری راد


[عکس: 701510_253.jpg]


بسیاری از تجاوزات که به آزادی‌های مردم می‌شود در انتخابات عمومی به تصویب رسیده است.


مکتب دیکتاتورها| اینیاتسیو سیلونه | مترجم: مهدی سحابی


[عکس: 701511_780.jpg]


بساط پت و پهنی، پهن کرده بودم. سردی هوا و درد مزمن کلیه‌ام ضرورتی پیش آورد که نتوانستم از همسایه‌ها | یا حتی رهگذران | بخواهم که چشمشان به بساط باشد؛ رفت و برگشتم به منزل، یک ربعی زمان برد. همهٔ این پانزده دقیقه را به این فکر می‌کردم که چند نفر دارند با خیال راحت به هم‌دیگر کتاب تعارف می‌کنند و هر کی هر چی می‌خواسته، برداشته و رفته!
خوش‌بختانه وقتی برگشتم همه چیز سر جایش بود!
هیچ‌وقت از این همه بی‌علاقگی مردم به کتاب خوشحال نشده بودم!!!


ظهور و سقوط یک کتابفروش | حشمت ناصری


[عکس: 701512_458.jpg]


چند سال بعد روزی که فکرش را هم نمی‌کنیم
توی خیابان با هم روبرو می‌شویم.
تو از روبرو می‌آیی. هنوز با همان پرستیژ مخصوص به خودت قدم بر می‌داری فقط کمی جا افتاده تر شده ای...
قدم‌هایم آهسته تر می‌شود...
به یک قدمی‌ام می‌رسی و با چشمان نافذت مرا کامل برانداز می‌کنی!
درد کهنه ای از اعماق قلبم تیر می‌کشد...
و رعشه ای می‌اندازد بر استخوان فقراتم.
هنوز بوی عطر فرانسوی‌ات را کامل استنشاق نکرده‌ام که از کنارم رد شده ای...
تمام خطوط چهره‌ات را در یک لحظه کوتاه در ذهنم ثبت می‌کنم...
می‌ایستم و برمی گردم و می‌بینم تو هم ایستاده ای!
می دانم به چه فکر می‌کنی!
من اما به این فکر می‌کنم که چقدر دیر ایستاده ای!
چقدر دیر کرده ای!
چقدر دیر ایستاده‌ام!
چقدر به این ایستادن‌ها سال‌ها پیش نیاز داشتم
قدم‌های سستم را دوباره از سر می‌گیرم...
تو اما هنوز ایستاده ای...
خداحافظی‌ها ممکن است بسیار ناراحت کننده باشند اما مطمئناً بازگشت‌ها بدترند.
حضور عینی انسان نمی‌تواند با سایه درخشانی که در نبودش ایجاد شده برابری کند!



آدم‌کش کور | مارگارت آتوود | مترجم: شهین آسایش


[عکس: 701513_477.jpg]


دروغ یعنی اینکه آدم بگوید چیزی اتفاق افتاده که در حقیقت اتفاق نیفتاده است؛ چون فقط یک چیز می‌تواند در یک زمان مشخص و یک مکان مشخص اتفاق بیفتد و بی نهایت چیز دیگر هستند که در آن زمان و آن مکان مشخص اتفاق نیفتاده‌اند. و وقتی به چیزی فکر می‌کنم که اتفاق نیفتاده، ناخودآگاه ذهنم معطوف همهٔ چیزهای دیگری می‌شود که اتفاق نیفتاده‌اند.

ماجرای عجیب سگی در شب | مارک هادون | مترجم: شیلا ساسانی نیا


[عکس: 701514_386.jpg]


مردم ِ یک جامعه وقتی کتاب می‌خوانند، چهرهٔ آن جامعه را عوض می‌کنند، یعنی به جامعه‌شان چهره می‌دهند. یک جامعهٔ بی‌چهره را می‌شود در میان ِ مردمی کشف کرد که در اتوبوس، در صف اتوبوس، و در اتاق‌های انتظار، و در انتظارهای بی‌اتاق منتظرند و به هم نگاه می‌کنند و از نگاه کردن به هم نه چیزی می‌گیرند و نه چیزی می‌دهند. جامعه‌ای که گروه ِ منتظرانش به هم نگاه می‌کنند جامعهٔ بی چهره ایست.




از سکوی سرخ | یدالله رؤیایی


[عکس: 701515_192.jpg]


می‌گویند سربالایی یا سرازیری جاده بستگی به آمدن یا رفتن دارد. اگر آدم قصد رفتن داشته باشد، راه سربالایی پیدا می‌کند و اگر قصد برگشتن داشته باشد، راه سرازیری می‌شود.


پدرو پارامو | خوان رولفو | مترجم: احمد گلشیری


[عکس: 701516_640.jpg]





آدم رؤیایی، خاکستر رویاهای گذشته‌اش را بیخودی بهم می زند، به این امید که در میانشان حداقل جرقهٔ کوچکی پیدا کرده و فوتش کند تا دوباره جان بگیرند، تا این آتش احیا شده قلب سرمازدهٔ او را گرم کند و همهٔ آن‌هایی که برایش عزیز بودند، برگردن د...




شب‌های روشن | فئودور داستایفسکی | مترجم: سروش حبیبی


[عکس: 701517_301.jpg]


مهم نیست تا کجا فرار کنی. فاصله هیچ چیز را حل نمی‌کند. وقتی توفان تمام شد یادت نمی‌آید چگونه از آن گذشتی٬ چطور جان به در بردی. حتی در حقیقت مطمئن نیستی توفان واقعاً تمام شده باشد. اما یک چیز مسلم است. وقتی از توفان بیرون آمدی دیگر آنی نیستی که قدم به درون توفان گذاشت...!


کافکا در کرانه | هاروکی موراکامی | مترجم: مهدی غبرائی


[عکس: 701518_394.jpg]


همه آنچه هست، دل‌انگیز است. آفتاب از فراز کوه سر بر می‌آورد و سبزی شگفت انگیز با پرمایگی وافرش از دره ژرف سرازیر می‌شود. گویی درختان در طول شب اندکی قد کشیده‌اند و علفزار با میلیون‌ها سوسن وحشی سیاه‌چشم از هم شکفته است.
این رفت و آمد بی‌پایان، بازگشت ابدی: روییدن، جفت گیری، مردن و دوباره روییدن را باز حس می‌کنم. و می‌دانم آدمیزاد هم بخشی از این رفت و بازگشت ابدی است، بخشی از اندوهش و بخشی از آهنگش.
ولی شعور انسانِ جست‌وجوگر فرامی‌خوانَدش تا از این بازگشت ابدی برگذرَد. من نیز مانند دیگرانم جز آنکه جست‌وجویی متفاوت را برگزیده‌ام. همواره بر این اعتقاد بوده‌ام که باید در جست‌وجوی حقیقت درونی بود با این باور که میوهٔ ارزش‌های آینده تنها زمانی قادر به رشد است که بذرش را تاریخ امروز ما افشانده باشد.


عشق و اراده | رولو می | مترجم: دکتر سپیده حبیب


[عکس: 701519_803.jpg]



*****
سفارش من به همهٔ کسانی که می‌خواهند خود را پیدا کنند این است: درست همان جایی که هستید، بمانید. در غیر این صورت در معرض خطر بزرگ گم کردن خودتان برای همیشه قرار خواهید گرفت...!


راز فال ورق | یوستین گوردر | مترجم: عباس مخبر


[عکس: 708883_939.jpg]


آدمی که یکبار خطا کرده باشد و پاش لغزیده باشد و بعد هم پشیمان شده باشد، مطمئن‌تر است از آدمی که تا به حال پاش نلغزیده ...
این حرف سنگین است، خودم هم میدانم خطا نکرده، تازه وقتی خطا کرد و از کارتنِ آکبند در آمد، فلزش معلوم می‌شود، اما فلزِ خطاکرده رو است، روشن است... مثلِ کفِ دست، کج و معوجِ خطش پیداست.


از آدمِ بی خطا می‌ترسم، از آدمِ دو خطا دوری می‌کنم، اما پای آدمِ تک خطا می‌ایستم.


قِیدار | رضا امیرخانی


[عکس: 708884_779.jpg]


به نظر من آنچه درباره صفا و زیبایی چهره آدمی می گویند به لبخند او بستگی دارد. اگر لبخند چهره ای را زیباتر کند، آن چهره زیباست. و اگر لبخند در چهره ای اثر نگذارد، آن چهره صفا و زیبایی ندارد، اما اگر لبخند، صورت کسی را بدریخت و بد آمدنی کند، آن صورت از اصل زشت است.


کودکی و نوجوانی | لئو تولستوی | مترجم: محمد مجلسی


[عکس: 708885_599.jpg]


وقتی که احساس تنهایی می‌کنید و به تنگ آمده ایداحتمال آن که انتخاب‌های ضعیف تری بکنید، بالا می روداستیصال برای دوست داشتن آدم را به کجا که نمی‌کشاند. با شکم خالی به خرید نروید چون هر غذای ناسالمی را انتخاب خواهید کرد.




آیا تو آن گمشده‌ام هستی؟ | باربارا دی آنجلیس | مترجم: هادی ابراهیمی


[عکس: 708886_212.jpg]


آدم‌هایی هستن توی زندگی، نه نزدیک، که گاهی حتی هزار فرسنگ دورتر، ولی انگار این آدم‌ها همیشه باید باشن، چسبیده به تو، چشم تو چشم با تو، همنفس با تو.
این آدم‌ها انگار حق تو هستن، مال تو هستن و تو امروز برای من این نقش رو داری و امان از وقتی که این آدم‌ها گم و گور بشن و نباشن، برزخ از همون موقع شروع میشه....


زندگی منفی یک | کیوان ارزاقی


[عکس: 708887_960.jpg]


زندگی خیلی چیزها یادمان می‌دهد و ما مقصریم که یاد نمی‌گیریم و بارها و بارها در همان تلهٔ شیرین گرفتار می‌آییم.


اینس | کارلوس فوئنتس | مترجم: اسدالله امرایی


[عکس: 708888_885.jpg]


اسکارلت، من هیچ وقت در زندگی آدمی نبودم که قطعات شکسته ظرفی را با حوصله زیاد جمع کنم و به هم بچسبانم و بعد خودم را فریب بدهم که این ظرف شکسته، همان است که اول داشته‌ام.
آنچه که شکست، شکسته و من ترجیح می‌دهم که در خاطره خود همیشه آن را به همان صورتی که روز اول بود، حفظ کنم تا اینکه آن تکه‌ها را به هم بچسبانم و تا وقتی زنده‌ام آن ظرف شکسته را مقابل چشمم ببینم.

برباد رفته | مارگارت میچل | مترجم: حسن شهباز


[عکس: 708889_996.jpg]


هیچ کس هرگز کاملآ آزاد نیست. آزادی بشر درست چند ساعت بعد از تولد از او سلب می‌شود. از همان لحظه ای که برای ما اسمی می‌گذارند و ما را به خانواده ای نسبت می‌دهند٬ دیگر فرار غیر ممکن می‌شود. قادر نیستیم زنجیر را پاره کنیم و آزاد باشیم. ساختمان بزرگ اداره ثبت اسناد زندان ماست. همه ما لابه لای اوراق آن کتاب‌ها له شده‌ایم.


از طرف او | آلبا دسس پدس | مترجم: بهمن فرزانه


[عکس: 708890_963.jpg]


دریافته أم خوبی‌هایی که ممکن است داشته باشیم، همیشه به کارمان نمی‌آید، چون کافی نیست که یک آدم، آدم خوبی باشد، باید دیگران هم خوب باشند تا این خوبی دردی دوا کند.


داستان زندگی من | لائو شه | مترجم: الهام دارچینیان


[عکس: 708892_974.jpg]


صبر کردیم و صبر کردیم. همه مان. آیا دکتر نمی‌دانست یکی از چیزهایی که آدم‌ها را دیوانه می‌کند همین انتظار کشیدن است؟ مردم تمام عمرشان انتظار می‌کشیدند. انتظار می‌کشیدند که زندگی کنند. انتظار می‌کشیدند که بمیرند. توی صف انتظار می‌کشیدند کاغذ توالت بخرند. توی صف برای پول منتظر می‌ماندند و اگر پولی در کار نبود سراغ صف‌های درازتر می‌رفتند. صبر می‌کردی که خوابت ببرد و بعد هم صبر می‌کردی تا بیدار شوی. انتظار می‌کشیدی که ازدواج کنی و بعد هم منتظر طلاق گرفتن می‌شدی. منتظر باران می‌شدی و بعد هم صبر می کری تا بند بیاید. منتظر غذا خوردن می‌شدی و وقتی سیر می‌شدی بازهم صبر می‌کردی تا نوبت دوباره خوردن برسد. توی مطب روان پزشک با بقیهٔ روانی‌ها انتظار می‌کشیدی و نمی‌دانستی آیا تو هم جزء آن‌ها هستی یا نه.


عامه پسند | چارلز بوکفسکی | مترجم: پیمان خاکسار


[عکس: 708893_252.jpg]


در اجتماع هیمشه به کسانی که زودتر از دیگران به چیزی دست می‌یابند، پاداش داده می‌شود، این طور به نظر می‌رسد که بیشعور ها آدم‌های موفق و پیروزی‌اند. همیشه کسی که بهتر بتواند، ایده‌های دیگران را بدزدد، موقعیت بهتری بدست می‌آورد و در دولت هر چقدر کسی بتواند بهتر و ظریف تر خواسته‌های مردم را نادیده بگیرد، مقام بالاتری را از آن خود می‌کند.




بیشعوری | خاویر کلمنت | مترجم: محمود فرجامی


[عکس: 708894_957.jpg]


ما همدیگر را گم کرده بودیم. انگار کسی دیواری بین ما حائل کرده بود که ما همدیگر را نبینیم. من در تب او می‌سوختم و او در تب من. چون نگاه‌های آتشین او نشان می‌داد که او به من علاقمند نیست، دیوانهٔ من است، و من التماس را در آن چشم‌ها می‌خواندم. آن قدر در تماشای من وقت گذاشته بودکه زمان را گم کرده بود. یک ساعت، یک سال، چند سال؟ زمانی که من از جای خود تکان خوردم و پردهٔ نقاشی به هم خورد، از وقتی صدای خندهٔ خشک و ترسناک پیرمرد قوزی خواب را بر او حرام کرد، دیواری بین ما قرار گرفت و ما همدیگر را گم کردیم.


پیکر فرهاد | عباس معروفی


[عکس: 708895_294.jpg]


…انسان خود را محور جهان می‌پندارد؛ اما در برابر دنیای به این بزرگی که بدون حضور او نیز همچنان می‌چرخد، خیلی کوچک است و این حقیقت برایش ننگ آور است و از سر نا امیدی سعی می‌کند همه را تحت فرمان خود دربیاورد.

بازگشت شازده کوچولو | ژان پیر داوید | مترجم: احمد شاملو


[عکس: 708896_642.jpg]


هر سال واژه‌های کمتر و کمتر، و دامنهٔ آگاهی همیشه کمی کوچک تر. البته همین الآن هم هیچ دلیل یا بهانه ای برای ارتکاب جرم اندیشه وجود ندارد. صرفاً یک امر خود انضباطی، مهار واقعیت است. اما در پایان به آن هم نیازی نخواهد بود. زبان که کامل شد انقلاب کامل خواهد شد.
در واقع این اندیشه با تلقی ای که از آن داریم وجود نخواهد داشت. همرنگی یعنی نیندیشیدن؛ بی نیازی از اندیشیدن. همرنگی ناخود آگاهی است.



1984| جورج اورول | مترجم: صالح حسینی


[عکس: 708897_981.jpg]


انسان، آهسته آهسته عقب نشینی می‌کند.
هیچکس یکباره معتاد نمی‌شود
یکباره سقوط نمی‌کند
یکباره وا نمی‌دهد
یکباره خسته نمی‌شود، رنگ عوض نمی‌کند، تبدیل نمی‌شود و از دست نمی‌رود
زندگی بسیار آهسته از شکل می‌افتد
و تکرار خستگی بسیار موذیانه و پاورچین رخنه می‌کند.
قدم اول را، اگر به سوی حذف چیزهای خوب برداریم، شک مکن که قدم‌های بعدی را شتابان بر خواهیم داشت.


چهل نامه کوتاه به همسرم | نادر ابراهیمی


[عکس: 708898_793.jpg]

*****
یکی از آقای کوینر پرسید که آیا خدایی وجود دارد یا نه؟
آقای کوینر گفت:
به تو توصیه می‌کنم فکر کنی که آیا با دانستن جواب این سؤال رفتارت تغییر خواهد کرد یا نه. اگر تغییر نکند موضوع منتفی است. اگر تغییر بکند حداقل می‌توانم اینقدر کمکت بکنم که تو تصمیم خودت را گرفته ای:
تو به خدا نیاز داری.


فیل (داستانک‌های فلسفی) | برتولت برشت | مترجم: علی عبداللهی


[عکس: 715737_433.jpg]


من بودم که سرانجام او را کنار خود نشاندم، من بودم که دستش را به دست گرفتم، و آخر سر من بودم که با وجود خودداری او، او را بوسیدم. اما با این همه، اگرچه چشم‌هایش گذاشتند که ببوسمشان، لبانش گریختند...نه تنها به بوسیدن من رغبت و حرارتی از خود نشان ندادند، بلکه از پاسخ دادن به لبان من نیز خودداری کردند...چرا؟ چرا؟ چرا؟ برای چه او به قدر من شوق و نیاز عاشقانه نداشت؟
و افسوس که این سؤال، فقط یک جواب می‌تواند داشته باشد؛ و آن چنین است:"برای این که او معشوق است، نه عاشق!!"


مثل خون در رگ‌های من | نامه‌های احمد شاملو به آیدا


[عکس: 715738_348.jpg]


شاید یک روزی بنویسم و در آن ثابت کنم که به عکس تصور انسان‌ها, گاوها گاو نیستند. گاوها شخصیت پیچیده ای دارند. برخی پرخاشگر و زود رنج‌اند. اندام بزرگی دارند, ولی بسیار مهربان, متین و بی آزارند. گاوها اغلب بیماری قلبی دارند, و آن تنها بخاطر جثهٔ بزرگشان نیست, به خاطر رنج‌هایی ست که در طول زندگی می‌کشند.


اجازه می‌فرمایید گاهی خواب شما را ببینم؟ | محمد صالح علاء


[عکس: 715739_907.jpg]


ما مرد نیستیم که نیازی به زندگی ابدی داشته باشیم. ما زنیم و برای ما یک لحظه بودن با مردی که به او عشق می‌ورزیم، بهشت جاودانه است. و لحظه جدایی، جهنمی همیشگی. اینجا بر روی همین زمین است که ما زنان ابدیت را زیست می‌کنیم.


آخرین وسوسه مسیح | نیکوس کازانتزاکیس | مترجم: صالح حسینی


[عکس: 715740_258.jpg]


در این مملکت یک مشت آدم، 99/5 درصد باقیمانده را طوری تربیت کرده‌اند که در بندگیِ ابدی زندگی کنند؛ و این رابطهٔ بندگی چنان محکم است که ممکن است کلید آزادیِ یک نفر را توی دستش بگذارید و او ناسزایی بگوید و آن را پرت کند توی صورتتان.


ببر سفید | آراویند آدیگا | مترجم: مژده دقیقی


[عکس: 715741_731.jpg]


یه چیزی که خیلی روم تأثیر گذاشت این خانونه بود که بغلم نشسته بود و همه ش گریه می‌کرد. آدم فکر می‌کرد چون آدم مهربونیه داره گریه میکنه ولی از این خبرا نبود. من بغلش نشسته بودم و خوب می دونم. یه بچه همراهش بود که طفلک خیلی خسته شده بود و می‌خواست بره دستشویی ولی خانوم هی بهش می‌گفت آروم بگیره ومواظب رفتارش باشه. اندازه یه گرگ مهربون بود. بعضی‌ها اینطورین واسه یه فیلم چرت وپرت اشک میریزن ولی تو بیشتر موارد حرومزاده های پستن.


ناطور دشت | جی دی سلینجر | مترجم: احمد کریمی


[عکس: 715742_808.jpg]


زمستون فقط فصل پولداراست
آگه پولدار باشی، سرما برات یه شوخیه که میتونی با پالتو پوست کلکشو بکنی و گرم بشی. تازه بعدش بری اسکی!
آگه بدبخت باشی، سرما برات یه بلای آسمونیه، اون وقت یاد می‌گیری چه جوری از منظره‌های پوشیده از برف، متنفر باشی!


نامه به کودکی که هرگز زاده نشد | اوریانا فالاچی | مترجم: یغما گلرویی


[عکس: 715743_448.jpg]


وقتی که احساس تنهایی می‌کنید و به تنگ آمده ایداحتمال آن که انتخاب‌های ضعیف تری بکنید، بالا می روداستیصال برای دوست داشتن آدم را به کجا که نمی‌کشاند. با شکم خالی به خرید نروید چون هر غذای ناسالمی را انتخاب خواهید کرد.



آیا تو آن گمشده‌ام هستی؟ | باربارا دی آنجلیس | مترجم: هادی ابراهیمی


[عکس: 715744_505.jpg]


گفت: خیلی می‌ترسم؛
گفتم: چرا؟
گفت: چون از ته دل خوشحالم، این جور خوشحالی ترسناک است…
پرسیدم: آخه چرا؟
جواب داد: وقتی آدم این جور خوشحال باشد
سرنوشت آماده است چیزی را از آدم بگیرد!


بادبادک باز | خالد حسینی | مترجم: مهدی غبرائی


[عکس: 715745_858.jpg]


همیشه کسانی هستند که دفاع از خدا را وظیفهٔ خود می‌دانند، انگار که واقعیت مطلق، چهارچوب نگهدارندهٔ وجود، چیزی ضعیف و بی دفاع است.
این آدم‌ها از کنار بیوه ای بر اثر جذام از شکل افتاده که چند سکه گدایی می‌کند رد می‌شوند، از کنار کودکان ژنده پوشی که در خیابان زندگی می‌کنند رد می‌شوند،
اما اگر کمترین چیزی علیه خدا ببینند داستان فرق می‌کند. چهره‌هایشان سرخ می‌شود، سینه ‌هایشان را بیرون می‌دهند، کلمات خشم آلودی به زبان می‌آورند. میزان خشمشان حیرت انگیز است. نحوهٔ برخوردشان هراس آور است.
این آدم‌ها نمی‌فهمند که باید در درون از خدا دفاع کرد، نه در بیرون. آن‌ها باید خشمشان را متوجه خودشان کنند.


زندگی پی | یان مارتل | مترجم: گیتا گرکانی


[عکس: 715746_938.jpg]


ویلی: تو اینجا چکار می‌کنی؟
چارلی: خوابم نمی‌برد. قلبم داشت آتش می‌گرفت
ویلی: خوب، معلومه غذا خوردن بلد نیستی! باید یه چیزی راجع به ویتامین و این حرف‌ها یاد بگیری.
چارلی: اون ویتامین‌ها چه فایده ای داره؟
ویلی: اونا استخوناتو درست می کنن.
چارلی: آره، اما قلب آدم که استخون نیست...


مرگ فروشنده | آرتور میلر | مترجم: عطاالله نوریان


[عکس: 715747_967.jpg]


خواندن در پاریس حسابی حرص آدم را در می‌آورد. هر کس را می‌بینی، یک در دست دارد و تند تند مشغول مطالعه است. سن و سال هم نمی‌شناسد، سیاه و سفید و مرد و زن و بچه هم نمی‌شناسد. انگار همه در یک ماراتن عجیب گرفتار شده‌اند و زمان در حال گذر است. واگن‌های مترو گاهی واقعاً آدم را یاد قرائت خانه می‌اندازند، مخصوصاً اینکه ناگهان در یک مقطع خاصی گل می‌کند و همه مشغول خواندن آن می‌شوند... فضای پاریس هیچ بهانه ای برای مطالعه نکردن باقی نمی‌گذارد. شاید برای همین است که پاریسی‌ها معنای انتظار را چندان نمی‌فهمند، آن‌ها لحظه‌های انتظار را با کلمه‌ها پر می‌کنند.


مارک و پلو | منصور ضابطیان


[عکس: 715748_290.jpg]


بذر تمام بدبختی‌های ما در سال‌هایی کاشته می‌شود که با آدم‌هایی سر و کار داریم که معتقدند، نه تنها دریافته‌اند چه چیزهایی برای خودشان درست است، بلکه صلاح دیگران را نیز می‌دانند.
آن‌ها با توسل به این اکتشاف خود و سنت مخربی که هزاران سال است بر فکر آن‌ها سایه افکنده، احساس می‌کنند وظیفه دارند ما را مجبور کنند کاری را که از نظر آن‌ها درست است (چون آنخ ماهو در زمان فرعون)، انجام دهیم. بزرگ‌ترین بدبختی انسان نحوه مقاومتش در برابر این اجبار است؛ نظریه انتخاب مخالف سنت باستانی، من صلاح تو را می دانم، است.

نظریه انتخاب | ویلیام گلاسر | مترجم: مهرداد فیروز بخت


[عکس: 715749_322.jpg]


قصه ای نیست، ترانه ای نیست، تنها دلتنگیست…
آنچه که در من روییده و مرا از خود سرشار کرده غربت است. هرچند در وسعتش گم شده‌ام، ولی خود را اسیر آن نمی‌بینم…
غربت ریشه ای نداشته تا با تار و پود وجودم عجین شود. اگر در این وسعت بی انتها غرق شوم، هرگز با آن یکی نخواهم شد…
چرا که میدانم عمق این اقیانوس دلتنگی بیش از یک بند انگشت نیست…



پیله‌های شیشه ای | سعید افشار


[عکس: 715750_132.jpg]


و همهٔ این‌ها درست مثل این بود که آدم یک بند آب ریزش بینی داشته باشد چون می‌خواستم همه چیز متوقف شود درست مثل موقعی که آدم می‌تواند سیم یک کامپیوتر را به هنگام خراب شدن دستگاه از پریز بکشد و من می‌خواستم بخوابم تا نتوانم به چیزی فکر کنم چون به تنها چیزی که در آن شرایط می‌توانستم فکر کنم این بود که همه چیز چه‌قدر زجرآور است و توی مغزم دیگر سلول خالی برای هیچ چیز پیدا نمی‌شد اما خوابم نمی‌برد و تنها می‌توانستم همان‌جایی که بودم بنشینم و کاری جز انتظار کشیدن و زجر کشیدن از دستم بر نمی‌آمد.

ماجرای عجیب سگی در شب | مارک هادون | مترجم:


[عکس: 715751_523.jpg]

*****
آدم‌بزرگ‌ها عاشق عدد و رقم اند. وقتی با اونا از یک دوست تازه حرف بزنی، هیچوقت ازتون در مورد چیزهای اساسی سوال نمی‌کنن، هیچوقت نمی‌پرسن آهنگ صداش چطوره؟ چه بازی‌هایی رو دوست داره؟ پروانه جمع می‌کنه یا نه؟
می‌پرسن چندسالشه؟ چندتا برادر داره؟ وزنش چقدره؟ پدرش چقدر حقوق می‌گیره؟
و تازه بعد از این سوالاس که خیال می‌کنن طرف رو شناختن!


اگه به آدم بزرگا بگی که یک خونه قشنگ دیدم از آجر قرمز که جلو پنجره‌هاش غرق گل شمعدونی و بومش پر از کبوتر بود، محاله بتونن مجسمش کنن. باید حتما بهشون گفت یک خونه چندمیلیون‌تومنی دیدم تا صداشون بلند بشه که وای چه قشنگ!
نباید ازشون دلخور شد.بچه ها باید نسبت به آدم بزرگها گذشت داشته باشند.



شازده کوچولو| آنتوان دو سنت اگزوپری | مترجم: احمد شاملو


[عکس: 721031_268.jpg]


وقتی شاطر عباس نان های داغ را توی دستهای مهتاب میگذاشت دلم میخواست جای شاطر عباس بودم. وقتی مهتاب نانهای داغ را لای چادر گلدارش میپیچاند دلم میخواست من، آن نانهای داغ باشم. وقتی مهتاب به خانه میرسید و کوبه ی در را میکوبید، هوس می کردم کوبه ی در باشم. وقتی مادرش نانها را از مهتاب میگرفت، دوست داشتم مادر مهتاب باشم. بعد مهتاب تکه ی نان برای ماهی های قرمز توی حوض خانه شان میانداخت و من هزار بار آرزو میکردم یکی از ماهی های قرمز توی حوض باشم.


عشق روی پیاده رو | مصطفی مستور


[عکس: 721032_828.jpg]


آدميزاد فقط با آب و نان و هوا نيست كه زنده است اين را دانستم و مي دانم كه آدم به آدم است كه زنده است؛
آدم به عشق آدم زنده است!




کلیدر | محمود دولت آبادی


[عکس: 721033_500.jpg]


قلب، خاک خوبی دارد. در برابر هر دانه که در ان بنشانی هزار دانه پس می دهد. اگر ذره ای نفرت کاشتی، خروارها نفرت درو خواهی کرد. و اگر دانه ای از محبت نشاندی، خرمن ها بر خواهی داشت.



ابن مشغله | نادر ابراهیمی


[عکس: 721034_101.jpg]


باید از جنگیدن با مرد اجتناب کرد،
نه صرفاً به خاطر حفظ غرور او
بلکه همچنین به خاطر حراست از شأن و منزلت خود!
هیچ چیز به اندازه ی زن شوریده حال و دیوانه؛ بی جاذبه و ناخوشایند نیست،
زنی که به جای قدرت زنانه، از قدرت زبانش استفاده می کند شهره ی آفاق مى شود.
جنگیدن، زن را نزد مرد و نزد خودش زشت و ناخوشایند می کند.
به زنی باهوش و قوی نیاز است تا مردش را خلع سلاح کند، نه با خشم بلکه با عشق.
مردان خصوصیات زنانه را به دلیل نرمی و لطافت زن قبول می کنند و نه به دلیل قدرت او.




زن بودن | تونى كرنت | مترجم: فروزان گنجی زاده


[عکس: 721035_817.jpg]


روزی ﺳﮕﯽ داﺷﺖ در ﭼﻤﻦ ﻋﻠﻒ ﻣﯽ ﺧﻮرد. ﺳﮓ دﯾﮕﺮی از ﮐﻨﺎر ﭼﻤﻦ ﮔﺬﺷﺖ. ﭼﻮن اﯾﻦ ﻣﻨﻈﺮه را دﯾﺪ ﺗﻌﺠﺐ ﮐﺮد و اﯾﺴﺘﺎد، آﺧﺮ ھﺮﮔﺰ ﻧﺪﯾﺪه ﺑﻮد ﮐﻪ ﺳﮓ ﻋﻠﻒ ﺑﺨﻮرد. اﯾﺴﺘﺎد و ﺑﺎ ﺗﻌﺠﺐ ﮔﻔﺖ ﺗﻮ ﮐﯽ ھﺴﺘﯽ؟ ﭼﺮا ﻋﻠﻒ ﻣﯽ ﺧﻮری؟
ﺳﮕﯽ ﮐﻪ ﻋﻠﻒ ﻣﯽ ﺧﻮرد ﻧﮕﺎھﺶ ﮐﺮد و ﺑﺎد در ﮔﻠﻮ اﻧﺪاﺧﺖ و ﮔﻔﺖ: ﻣﻦ؟ ﻣﻦ ﺳﮓ ﻗﺎﺳﻢ ﺧﺎن ھﺴﺘﻢ!
ﺳﮓ رھﮕﺬر ﭘﻮزﺧﻨﺪی زد و ﮔﻔﺖ: ﺳﮓ ﺣﺴﺎﺑﯽ! ﺗﻮ ﮐﻪ ﻋﻠﻒ ﻣﯽ ﺧﻮری؛ دﯾﮕﻪ ﭼﺮا ﺳﮓ ﻗﺎﺳﻢ ﺧﺎن؟ اﮔﺮ ﻻاﻗﻞ ﭘﺎره اﺳﺘﺨﻮاﻧﯽ ﺟﻠﻮت اﻧﺪاﺧﺘﻪ ﺑﻮد ﺑﺎز ﯾﮏ ﭼﯿﺰی؛ ﺣﺎﻻ ﮐﻪ ﻋﻠﻒ ﻣﯽ ﺧﻮری دﯾﮕﻪ ﭼﺮا ﺳﮓ ﻗﺎﺳﻢ ﺧﺎن؟
ﺳﮓ ﺧﻮدت ﺑﺎش...!


زﻣﺴﺘﺎن ﺑﯽ بهار | اﺑﺮاھﯿﻢ ﯾﻮﻧﺴﯽ


[عکس: 721036_371.jpg]


مردم به طور کلی ترجیح میدهند بمیرند تا عفو کنند.
تا این اندازه سخت است.
اگر خداوند به زبان ساده میگفت: من به تو حق انتخاب میدهم، ببخشای یا بمیر!
خیلی از مردم میرفتند تا تابوتهایشان را سفارش دهند!




زندگی اسرار آمیز زنبورها | سومانک کید | مترجم: عباس زارعی


[عکس: 721037_379.jpg]


درد در سینه ات و تلاطم در روحت نشانه ی آن است که هنوز زنده ای، هنوز انسان، و هنوز گشاده در برابر زیبایی جهان. حتی اگر به فراخور این حال عملی انجام نداده باشی...!


دوره گردها | پل هاردینگ | مترجم: مجتبی ویسی


[عکس: 721038_507.jpg]


خورشید جان, امان از این بی تو گذشتن‌ها؛ وقتی از شما دورم, برف‌های درونم آغاز می‌شود. کاش می‌دانستید درباره‌تان چه فکر می‌کنم. من برای دیدن شما همهٔ درها را زده‌ام. عاشقی خوب است؛ زندگی حلال کسانی که عاشق‌اند. من خجالتی‌ام و هنوز نمی‌دانم اسمتان را چگونه تلفظ کنم. ای کاش عشق, خود لب و دهان داشت.


اجازه می‌فرمایید گاهی خواب شما را ببینم؟ | محمد صالح علاء


[عکس: 721039_292.jpg]


من همیشه به اشخاصی که از دیدنشان ابدا خوشحال نمیشوم, مجبورم بگویم از دیدنتون خیلی خوشوقت شدم. با این حال اگر آدم بخواهد توی این دنیا جل و پلاسش را از آب در بیاورد, مجبور است که از این جور مزخرفات به مردم تحویل بدهد...!


ناتور دشت | جی دی سلینجر | مترجم: محمد نجفی


[عکس: 721040_977.jpg]


در زندگی همیشه غمگین بودن از شاد بودن آسان تر است.
ولی من اصلا از آدم هایی خوشم نمی آید که آسان ترین راه را انتخاب می کنند. تو را به خدا شاد باش و برای آن که شاد شوی، هر کاری از دستت بر می آید، بکن...!


٣٥ کیلو امیدواری | آنا گاوالدا | مترجم: آتوسا صالحی


[عکس: 721041_867.jpg]


مرد گفت: بی تو مثل چشمه ای بی آبم. مثل پرنده ای هستم که نمی تواند آواز بخواند. همین طور مثل آهویی هستم که در تیررس شکارچی ست.


زن از ادبیات چیزی نمی دانست. دلش به حال مرد سوخت. کمی فکر کرد و گفت: همه چیز درست می شود! من یک روان پزشک خوب می شناسم...!


بخشکی شانس! | مینی مال های رسول یونان


[عکس: 721042_135.jpg]


بیشتر مردم به ترس‌ها و حماقت‌های‌شان زنجیر شده‌اند و جرئت ندارند بی‌طرفانه قضاوت کنند که مشکل زندگی‌شان چیست. بیشتر آدم‌ها همین‌طور زندگی‌شان را بی‌هیچ رضایتی ادامه می‌دهند بدون آن‌که تلاش کنند تا بفهمند سرچشمه‌ی نارضایتی‌شان کجاست یا بخواهند تغییری در زندگی‌شان ایجاد کنند سرآخر می‌میرند...!


برادران سیسترز | پاتریک دوویت | مترجم: پیمان خاکسار


[عکس: 721043_887.jpg]


هیچ چی احمقانه تر از این نیست که آدم بخواهد توی تلفن به یک نفر بگوید دوستت دارم و طرف بگوید: چی گفتی؟ صدا نمی یاد...


ثریا در اغما | اسماعیل فصیح


[عکس: 721044_746.jpg]


در زندگى كسانى هستند كه مثل كتاب ها حرف مى زنند، اين افراد تصور مى كنند براى اين كه ديگران به حرف هايشان گوش دهند بايد لحنى جدى به كار ببرند. با صدايى وحى مانند حرف بزنند. از اين آدم ها بايد دورى كرد. بيشتر از يك دقيقه نميتوان مؤدبانه به حرف هايشان گوش داد... حتي وقتى از حقيقت حرف مى زنند حقيقت را با آنچه مى گويند مى كشند.
ولى شگفت آور ترين شگفتي ها برخورد اين جا و آنجا با آدم هايى است كه بلدند
مثل كتابها ساكت بمانند. آدم از نشست و برخاست با اين افراد خسته نمى شود. چنان خودمانى اند كه انگار آدم با خودش تنهاست: رها، آرام و دستخوش سكوتى كه حقيقت همه چيز است.


ايزابل بروژ | كريستين بوبن | مترجم: مهوش قویمی


[عکس: 721045_695.jpg]



*****
به خاطر بسپار: هرگاه ما چیزی را نفهمیم، آن را تصادفی یا اتفاقی می‌نامیم، در حالی که هیچ جز تصادفی در دنیا وجود ندارد
به خاطر بسپار: ما، تار و پود بدبختی را خود می‌بافیم و نام آن را می‌گذاریم: سرنوشت
به خاطر بسپار: هرجا که ژرف‌ترین درد است، عظیم‌ترین آموزش را به همراه دارد
به خاطر بسپار: کسی که راه غلطی را می‌رود، بیشتر شانس آن را دارد که به راه درست آید. تا کسی که راه درست را غلط می‌رود
سؤال از مایکل جردن ستاره بسکتبال سیاهپوست آمریکا علت موفقیت شما چیست؟ جواب: من حاضر نیستم در هیچ کاری به مقام دوم قناعت کنم
به خاطر بسپار: هولناک‌ترین ناباوری، ناباوری نسبت به خودتان است.
به خاطر بسپار: کسانی که نمی‌توانند گذشته را به یاد آورند، محکوم‌اند که آن را تکرار کنند.


لطفاً گوسفند نباشید | محمود نامنی


[عکس: 725160_124.jpg]


دو شبحی که هر روز صبح با شما دست به یقه می‌شوند!!!
کهن‌الگوی قهرمان هر روز ظاهر می‌شود؛ وقتی صبح از خواب بیدار می‌شویم حضور دارد.
صبح وقتی از خواب بیدار می‌شویم، دو شبحِ خرابکار نیز در کنار تخت ما هستند، و هر یک می‌خواهند ما را در آن روز به عنوان غذا بخورند. اولی، "ترس" است که به ما می‌گوید: "من بیش از حد بزرگ هستم. من بیش از حد ترسناک هستم. و تو بیش از حد کوچکی. تو نمی‌توانی کاری انجام دهی." دومی، خستگی و رخوت (یا لِتارژی) است. در ذهن داشته باشید که "لِتار"، یکی از چهار رودخانه جهان زیرین است و وقتی از آب آن بنوشید، سفر را فراموش می‌کنید. شبحِ "خستگی و رخوت" می‌گوید: "راحت باش. فردا هم روز خداست. فعلاً چیزی بخور و خوش باش. فردا دوباره می‌بینمت."
هر یک از این دو شبح می‌خواهند زندگی شما را ببلعند. بی‌توجه به این که امروز چه کاری انجام دهید، آن‌ها دوباره فردا حضور خواهند داشت، دوباره فردا سر و کله‌شان پیدا خواهد شد. ترس و خستگی «دشمن» هستند. آن‌ها در دنیای بیرون نیستند، بلکه درون ما هستند، درون اتاق خواب ما هستند، درون زندگی ما هستند.


مرداب روح | جیمز هالیس | مترجم: فریبا مقدم


[عکس: 725161_591.jpg]


آلفرد آدلر (روان شناس مشهور اتریشی) به بیماران اندوهگین خود می‌گفت:
اگر از این نسخه پیروی کنید ظرف ۱۴ روز معالجه خواهید شد. هر روز فکر کنید چطور می‌توانید یک نفر دیگر را خوشحال کنید. زیرا اندیشه خوشحال کردن دیگران ما را از تفکر درباره خودمون باز می‌دارد و بزرگ‌ترین عامل نگرانی ترس و اندوه اندیشیدن درباره خود است. شادمانی انسان و شادمانی دیگران به یکدیگر بستگی داردارسطو به این نوع برخورد "خودخواهی روشنگرانه" می‌گوید. تنها چیزی که می‌شود از یک إنسان توقع داشت و بهترین تحسینی که می‌شود از یک انسان کرد این است که او همنوعی خیرخواه باشد، بتواند با دیگران دوستی برقرار کند ودر عشق و ازدواج شریکی حقیقی باشد. لازم نیست مصلح اجتماعی باشید که بتوانید دنیای بهتری بسازید، بلکه همینکه دنیای خصوصی خودتان را بهتر کنید خدمت بزرگی کرده‌اید......

طبیعت انسان | آلفرد آدلر | مترجم: طاهره جواهر ساز


[عکس: 725162_831.jpg]


ما را مثل عقرب بار آورده‌اند؛ مثل عقرب!
ما مردم صبح که سر از بالین ورمی داریم تا شب که سر مرگمان را می‌گذاریم، مدام همدیگر را می‌گزیم. بخیلیم؛ بخیل! خوشمان می‌آید که سر راه دیگران سنگ بیندازیم؛ خوشمان می‌آید که دیگران را خوار و فلج ببینیم.
اگر دیگری یک لقمه نان داشته باشد که سق بزند، مثل این است که گوشت تن ما را می‌جود. تنگ نظریم ما مردم. تنگ نظر و بخیل. بخیل و بدخواه. وقتی می‌بینیم دیگری سر گرسنه زمین می‌گذارد، انگار خیال ما راحت تر است. وقتی می‌بینیم کسی محتاج است، اگر هم به او کمک کنیم، باز هم مایه خاطر جمعی ما هست. انگار که از سرپا بودن همدیگر بیم داریم!


کلیدر | محمود دولت آبادی


[عکس: 725163_416.jpg]


آدم می‌تواند در هر زنی چیزی فوق‌العاده جالب پیدا کند. لعنت به من، اگر به آن‌چه هر زنی دارد و دیگر زن‌ها ندارند پی نبرم. فقط باید آدم بداند چه طوری آن را پیدا کند، رازش در همین است! این یک استعدادِ ذاتی است!
برای من هیچ‌وقت زنِ زشت وجود نداشته!. فقط همین موضوع زن بودن خودش نیمی از همه چیز است. ولی چگونه می‌توانید به آن پی ببرید؟ حتی در پیردخترها هم آدم گاهی چیزهایی می‌یابد که انگشت به دهان می‌ماند! مخصوصاً از این بابت که مردهای احمق متوجه آن‌ها نشده و گذاشته‌اند دخترهای بیچاره پیر شوند.




برادران کارامازوف | داستایوفسکی | مترجم: پرویز شهدی


[عکس: 725164_254.jpg]


امروز صد سالم است. کوشیدم به پدر و مادرم حالی کنم که زندگی هدیهٔ عجیبی است.
اول آدم بیش از اندازه قدر این هدیه را می‌داند. خیال می‌کند زندگی جاوید نصیبش شده. بعد این هدیه دلش را می زند. خیال می‌کند خراب است. کوتاه است. هزار عیب رویش می‌گذارد. به طوری که می‌شود گفت حاضر است دورش اندازد. ولی عاقبت می‌فهمد که زندگی هدیه ای نبوده، گنج بزرگی بوده که به آدم وام داده‌اند. آن وقت سعی می‌کند کاری بکند که سزاوار آن باشد.
من که صد سال از عمرم گذشته می دانم چه می گویم. آدم هرچه پیرتر می‌شود باید ذوق بیشتری برای شناختن قدر زندگی نشان دهد. آدم باید قریحهٔ ظریفی پیدا کند، باید هنرمند بشود. در ده سالگی یا بیست سالگی هر احمقی از زندگی لذت می‌برد. اما در صد سالگی، وقتی آدم دیگر رمق جنبیدن ندارد باید مغزش را به کار بیندازد تا از زندگی کیف کند….!


گل‌های معرفت | اریک امانوئل اشمیت | مترجم: سروش حبیبی


[عکس: 725165_310.jpg]


اگر انسان ماجراجویی پیشه کند، بی تردید تجربه‌هایی کسب
می‌کند که دیگران از آن محروم‌اند.
ما برای در پیش گرفتن این سفر، شیر یا خط انداختیم. شیر آمد؛ یعنی باید رفت.
و ما رفتیم. اگر خط هم می‌آمد و حتی اگر ده بار پشت سر هم خط می‌آمد،
ما آن را شیر می‌دیدیم و به راه می‌افتادیم.
انسان میزان همه چیز است. نگاه من است که به همه چیز معنا می‌دهد.
ما می‌خواستیم اینگونه باشد و شد. مهم نبود که آیا شتابزده تصمیم گرفتیم یا نه. مهم آن بود که گام در راهی می‌گذاشتیم که دوست داشتیم. ما به راه افتادیم و رفتیم و رفتیم. هنگامی که باز گشتیم دیگر آن آدم پیشین نبودیم.
عوض شده بودیم. سفر نگاه ما را به اوج‌ها برده بود.
بزرگ تر شده بودیم...!


خاطرات سفر با موتورسیکلت | ارنستو چه‌گوارا | مترجم: رضا برزگر


[عکس: 725166_722.jpg]


تفاوت میان درمان و شفا:


اگرچه فقط ۲ درصد ازوجود انسان جسم و ۹۸ درصد ازوجودش ذهن و جان است، شخص عادی ۹۸ درصدازوقتش راصرف اندیشیدن به این ۲ درصد می‌کند که جسم اوست!
به همین دلیل اغلب از بیماری رنج می‌کشد. زیرا می‌خواهد از برون به درون برسد،
حال آنکه می‌باید از درون به بیرون می‌رسید.
افلاطون به طبیبان یونانی گفت: «جزء هیچگاه نمی‌تواند سالم باشد، مگر اینکه کل سالم باشد.».


قانون شفا | کاترین پاندر | مترجم: گیتی خوشدل


[عکس: 725167_586.jpg]


امید آفتابی من!
جز این آرزوندارم که حالت خوب و فکرت راحت و اعصابت آرام باشد. در کارت توفیق حاصل کنی و پشتیبان روحی پدرت باشی که امیدش هستی و می دانی که درباره‌ات چه عقیده و چه قضاوتی دارد. در عین حال دلم می‌خواهد واقعاً دنیا را بشناسی و با چشم باز و عقل سلیم در مسائل نگاه کنی و در حالی که جسماً و روحا جوانی خود را حفظ می‌کنی و از زندگی کوتاهی که آدمی زاد در این چهار صباح عمر دارد لذت می‌بری و هر ساعت زندگیت را غنیمتی بازیافته تلقی می‌کنی. از لحاظ فکر و معرفت هر ساعت پیرتر و جهاندیده تر بشوی. دلم می‌تپد و آرزو دارم که به این خواسن من لبیک بگویی و بکوشی که این جور باشد.



امید آفتابی من | نامه‌های احمد شاملو به پسرش، سامان


[عکس: 725168_995.jpg]


- یک حرکت درست از صدها حرکت غلط جلوگیری می‌کند
- انسان تنها حیوانی است که بیش از حد می‌خواهد و بیش از حد به دست می‌آورد
- پرسش آغاز آگاهی است و آگاهی آغاز آزادی
- در جهان در حال تغییر تنها قطب نما عقل سلیم است
- اندیشه فرسوده همچون دندان‌های پوسیده موجب درد و رنج و عذاب است

ذهن زمستانی | رامین جهانبگلو


[عکس: 725169_621.jpg]


دیشب به خودم گفتم: شعور یک گیاه در وسط زمستان، از تابستان گذشته نمی أید، از بهاری می أید که فرا می‌رسد. گیاه به روزهای که رفته، نمی أندیشد، به روزهای می أندیشد که می أید، اگر گیاهان یقین دارند که بهار خواهد أمد، چرا ما إنسان ها باور نداریم که روزی خواهیم توأنست به هر ان چه می‌خواهیم، دست یابیم؟



نامه‌های عاشقانه ًی یک پیامبر | جبران خلیل جبران | مترجم: آرش حجازی


[عکس: 725170_718.jpg]


اغلب مردم تعریف و تمجیدها را ظرف چنددقیقه فراموش می‌کنند اما یک اهانت را سال‌ها به‌خاطر می‌سپارند. آن‌ها مانند آشغال‌جمع‌کن‌هایی هستند که هنوز توهینی را که مثلاً بیست‌سال پیش به آن‌ها شده با خود حمل می‌کنند و بوی ناخوشایند این زباله‌ها همواره آنان را می‌آزارد.
برای شادبودن باید بر «افکار شاد» تمرکز کنید
و باید ذهن خود را از زباله‌هایِ تنفر، خشم، نگرانی و ترس رها کنید.



راز شاد زیستن | اندرو متیوس | مترجم: وحید افضلی راد


[عکس: 725171_493.jpg]


با شما هستم! با شما عوضی‌ها که عینهو کرم دارید توهم می‌لولید. چی خیال کردید؟ همه تون، از وزیر و وکیل گرفته تا سپور و آشپز و پروفسور، آخرش می‌شید دو عدد. خیلی که هنر کنید، خیلی که خبر مرگتون به خودتون برسید فاصلهٔ دو عددتون می‌شه صد. می‌شید یه پیرمرد آب زیپوی بوگند و... از یه طرف تا چشاتون به هم افتاد اولین کاری که می‌کنید، یعنی آسون‌ترین کاری که می‌کنید، آینه که عاشق هم می‌شید... عاشق می‌شید و بعد عروسی می‌کنید و بعد هم بچه‌دار می‌شید و بعد حال‌تون از هم به هم می‌خوره و طلاق می‌گیرید. گاهی هم طلاق نگرفته باز عاشق یکی دیگه می‌شید. لعنت به همه تون. لعنت به همه تون که مثِ مرغابی‌ها هم نمی‌تونین فقط با یکی باشید... دنبال چی می‌گردید؟ آهای عوضی‌ها! آهای با شما هستم! صِدام رو می‌شنفید؟»




استخوان خوک و دست‌های جذامی | مصطفی مستور


[عکس: 725172_580.jpg]


*****

در زندگی زخم‌هایی هست که مثل خوره روح را آهسته در انزوا می‌خورد و می‌تراشد
این دردها را نمی‌شود به کسی اظهار کرد
چون عموماً عادت دارند که این دردهای باور نکردنی را جزو اتفاقات و پیش آمد های نادر و عجیب بشمارند
و اگر کسی بگوید یا بنویسد مردم بر سبیل عقاید جاری و اعتقادات خودشان سعی می‌کنند که با لبخند شکاک و تمسخر آمیز تلقی بکنند
زیرا بشر هنوز چاره و دوایی برایش پیدا نکرده
و تنها داروی آن فراموشی بتوسط شراب
و خواب مصنوعی به وسیله افیون و مواد مخدر است
ولی افسوس که تأثیر این گونه داروها موقتی است و به جای تسکین پس از مدتی بر شدت درد می‌افزاید


بوف کور | صادق هدایت


[عکس: 731583_111.jpg]


آقای کوینر از پسر بچه‌ای که زارزار گریه می‌کرد علت غم و غصه‌اش را پرسید.
پسر بچه گفت: من دو سکه برای رفتن به سینم ا جمع کرده بودم، اما پسرکی آمد و یکی از آن‌ها را از دست‌ام قاپید و به پسری که دورتر دیده می‌شد اشاره کرد.
آقای کوینر پرسید: مگر با داد و فریاد مردم را به کمک نخواستی؟
پسر بچه با هق‌هق شدیدتری گفت: چرا.
آقای کوینر در حالی که با مهربانی او را نوازش می‌کرد دوباره پرسید: کسی صدایت را نشنید؟
پسر بچه هق هق کنان گفت: نه.
آقای کوینر پرسید: نمی‌توانی بلندتر فریاد بزنی؟
پسر بچه با امیدواری گفت: نه.
آن‌گاه آقای کوینر لبخندی زد و بعد گفت: پس حالا آن یکی سکه را هم بده بیاد و آخرین سکه را از دست بچه گرفت و بی‌واهمه به راهش ادامه داد.


داستانک های فلسفی | برتولت برشت | مترجم: علی عبداللهی


[عکس: 731584_585.jpg]


فلیسه، من با هر آنچه در وجودم به عنوان یک انسان خوب است، تو را دوست دارم. با هر آنچه در وجودم سزاوار هشیار بودن در میان هستی می‌کند. اگر این چیزی نیست، پس من هم چیزی نیستم. من تو را همین طور که هستی دوست دارم، با بخش‌هایی، از تو که خوشم می‌آید و نیز آن‌هایی که خوشم نمی‌آید، همه چیز را، همه چیز را. تو این طور حس نمی‌کنی، حتی اگر هر چیز دیگر سر جایش باشد. تو از من خشنود نیستی، با چیزهای مختلفی از من مخالفی، مرا چیزی جز این که هستم می‌خواهی. من باید "بیشتر در دنیای واقعی زندگی کنم،" باید "همه چیز را همان طور که می‌بینم بپذیرم،" و غیره. این را متوجه نیستی که اگر واقعاً این برایت یک ضرورت درونی است که چنین بخواهی، در این صورت دیگر مرا نمی‌خواهی، بلکه می‌کوشی تا مرا از سر باز کنی. فلیسه، چرا می‌کوشیم آدم‌ها را تغییر دهیم؟ این درست نیست. آدم باید یا دیگران را همان طور که هستند بپذیرد، یا همان طور که هستند به حال خودشان بگذارد. آدم نمی‌تواند آن‌ها را عوض کند، فقط توازنشان را برهم می زند. چون یک انسان از قطعه‌های واحدی درست نشده است که بتوان تکه ای را برداشت و به جایش چیز دیگری گذاشت. او یک کل است، و اگر آدم یک سویش را بکشد، سوی دیگرش، چه بخواهی چه نخواهی، کشیده می‌شود. اما، فلیسه - حتی با وجود این که با چیزهای مختلفی از من مخالفی و می‌خواهی آن‌ها را عوض کنی، من حتی این را هم دوست دارم؛ اما آنچه برای تو می‌خواهم این است که آن را بدانی.


نامه به فلیسه | فرانتس کافکا | مترجم: مرتضی افتخاری


[عکس: 731585_939.jpg]


باید یاد بگیرید نمی‌توانید محبوب همگان باشید. شما می‌توانید بهترین آلوی دنیا باشید، رسیده، آبدار، شیرین و خوشمزه.
اما یادتان باشد، هستند آدم‌هایی که آلو دوست ندارند.
باید بفهمید که اگر مرغوب‌ترین آلو هستید، اما دوست شما آلو دوست ندارد، حالا می
توانید انتخاب کنید که موز بشوید، اما باید متوجه باشید که اگر تصمیم بگیرید موز بشوید، همیشه یک موز درجه دوم خواهید بود، در حالیکه می‌توانستید برای همیشه بهترین آلوی دنیا باقی بمانید.....


زندگی عشق و دیگر هیچ | لئو بوسکالیا | مترجم: مهدی قراچه داغی، زهره فتوحی


[عکس: 731586_914.jpg]


عشق را باید با تمام گستردگی‌اش پذیرفت، تنها در جسم نمی‌توان پیداش کرد، بلکه در جسم و روح و هوا. در آینه، در خواب، در نفس کشیدن‌ها انگار به ریه می‌رود، و آدم مدام احساس می‌کند که دارد بزرگ می‌شود.


سمفونی مردگان | عباس معروفی


[عکس: 731587_298.jpg]


من چیزی از گناه سر در نمی‌آورم. و تازه مطمئن نیستم که اعتقادی هم به آن داشته باشم. شاید کشتن ماهی گناه بوده باشد. به گمانم گناه بود، حتی اگر برای این کشته باشمش که خودم را زنده نگه دارم و شکم چند نفر دیگر را سیر کنم. اگر اینجور باشد، هرکاری گناه است. به فکر گناه نباش. حالا برای فکر کردن دربارهٔ گناه خیلی دیر شده. تازه بعضی از مردم پول می‌گیرند تا به گناه فکر کنند. بگذار همان‌ها به فکر گناه باشند. تو برای این به دنیا آمدی که ماهیگیر شوی!


پیر مرد و دریا | ارنست همینگوی | مترجم: محمد تقی فرامرزی


[عکس: 731588_365.jpg]


آنچه هنوز تلخ‌ترین پوزخند مرا بر می‌انگیزد «چیزی شدن» از دیدگاه آن‌هاست آن‌ها که می‌خواهند ما را در قالب‌های فلزی خود جای بدهند. آن‌ها با اعداد کوچک به ما حمله می‌کنند. آن‌ها با صفر مطلقشان به جنگ با عمیق‌ترین و جاذب‌ترین رویاها می‌آیند.


بار دیگر شهری که دوست می‌داشتم | نادر ابراهیمی


[عکس: 731589_271.jpg]


«زندگی حتی وقتی انکارش می‌کنی حتی وقتی نادیده‌اش می‌گیری، حتی وقتی نمی‌خواهی‌اش ازتو قوی تر است. از هر چیز دیگری قوی تر است. آدم‌هایی که از بازداشتگاه‌های اجباری برگشتند دوباره زاد و ولد کردند. مردان و زنانی که شکنجه دیده بودند، که مرگ نزدیکانشان و سوخته شدن خانه هاشان را دیده بودند، دوباره دنبال اتوبوس‌ها دویدند، به پیش بینی‌های هواشناسی با دقت گوش کردند و دخترهایشان را شوهر دادند. باور کردنی نیست اما همین گونه است. زندگی از هر چیز دیگری قوی تر است.»


من او را دوست داشتم | آنا گاوالدا | مترجم: الهام دارچینیان


[عکس: 731590_843.jpg]


معلوم است تو دیگر مرا دوست نداری.
چطور می‌توانی این حرف را بزنی؟ چرا؟
چون که غصه می‌خوری. وقتی کسی را دوست داشته باشی هرگز غمگین نمی‌شوی.


تربیت اروپایی | رومن گاری | مترجم: مهدی غبرائی


[عکس: 731591_374.jpg]


خدایا من سزاوار آن چه بر سرم آمد نبودم. اگر تو بر من چنین کردی، من هم می‌توانم با دیگران چنین کنم. عدالت همین است.
شیطان وحشت کرد.
آن مرد رو به خدا کفر می‌گفت، اما پس از دو سال این نخستین بار بود که می‌شنید مرد رو به خدا سخن می‌گوید!
این نشانهٔ بدی بود.


شیطان و دوشیزه پریم | پائولو کوئلیو | مترجم: آرش حجازی


[عکس: 731592_460.jpg]


"وقتی سیـ ـگار کشیدن در رستوران‌های نیویورک ممنوع شد، دیگر بیرون از خانه غذا نخوردم. وقتی آنرا در محل کار ممنوع کردند، کارم را ترک کردم و وقتی قیمت یک پاکت سیـ ـگار به هفت دلار رسید، اسباب و اثاثیه‌ام را جمع کردم و به فرانسه رفتم."


وقتی شعله‌ها شما را در بر می‌گیرند | دیوید سداریس | مترجم: نادر قبله ای


[عکس: 731593_868.jpg]


شر و بدی که در دنیا وجود دارد پیوسته از نادانی می‌زاید و حسن نیت نیز اگر از روی اطلاع نباشد ممکن است به اندازه شرارت تولید خسارت کند. مردم بیشتر خوب‌اند تا بد و در حقیقت، مساله این نیست. بلکه آن‌ها کم یا زیاد نادان‌اند و همین است که فضیلت یا ننگ شمرده می‌شود. نومید کننده ترین ننگ‌ها، ننگ نادانی است که گمان می‌کند همه چیز را می‌داند و در نتیجه به خودش اجازه آدم کشی می‌دهد: روح قاتل کور است و هرگز نیکی حقیقی یا عشق زیبا بدون روشن بینی کافی وجود ندارد


طاعون | آلبر کامو | مترجم: رضا سید حسینی


[عکس: 731594_643.jpg]


"دوست داشتن" عضوی از بدن است. درست است که همه فوراً به فکر "قلب" می افتند ولی من می گویم که " دوست داشتن " دندان آدم است دندان جلویی که هنگام لبخند برق می زند ...حالا تصور کنید روزی را که " دوست داشتن " آدم درد می‌کند! آرام و قرار را از آدم می‌گیرد! غذا ازگلویت پایین نمی‌رود، شب‌ها را تا صبح به گریه می‌نشینی ...آن قدر مقاومت می‌کنی تا یک روز می‌بینی راهی نداری جز اینکه دندان " دوست داشتن" ات را بکشی و بیاندازی دور! حالا ... دندان دوست داشتن را که کشیده باشی، حالت خوب است، راحت می‌خوابی، راحت غذا می‌خوری و شب‌ها دیگر گریه‌ات نمی‌گیرد ولی ...همیشه جای خالی‌اش هست، حتی وقتی از تهدل می‌خندی...


طلایی کوچک | دیل کارنگی | مترجم: مینا حاج غلام


[عکس: 731595_926.jpg]


شاید درست نباشد خواب‌هایم را برایتان تعریف کنم. خواب‌های من قدیمی‌اند و از مد افتاده. خواب‌هایی که بیشتر مناسب یک پسربچه‌اند تا مردی بزرگسال، راوی، داتو، ناتالیا مثل سه یار جدا نشدنی در مادرید، روزها را باهم می‌گذراندند. ناتالیا همسر بانکداری است که به دلیل مشغله‌های زیاد، داتو را استخدام کرده تا همدم همسرش باشد. اما راوی رفته رفته مجذوب زیبایی دست نیافتنی ناتالیا می‌شود.


مرد است و احساسش | خاویر ماریاس | مترجم: پریسا شبانی


[عکس: 731596_771.jpg]


چشمهای گریان یک مرد چرا این قدر ما را مضطرب می‌کند؟ بله، چشمهای گریان یک زن هم هیچ خوشحال کننده نیست و اگر یک کم صمیمی و اهل دل هم باشیم که از دیدنش حسابی دچار ترحم و دلسوزی می‌شویم، اما اگر موضوع چشمهای گریان یک مرد باشد قضیه کاملاً فرق می‌کند، برای اینکه اهل دل باشیم یا نه، از دیدنش دچار بیچارگی می‌شویم و درماندگی. انگار دنیا به آخر می‌رسد و علاجی هم ندارد. مثل عزیزی که به مرض لاعلاجی گرفتار باشد و دم مرگ...


کتاب سیاه | اورهان پاموک | مترجم: حمدرضا مهدوی‌فر


[عکس: 731597_924.jpg]

*****

اورسولا گفت: ما از اینجا نمی‌رویم، همینجا می‌مانیم، چون در اینجا صاحب فرزند شده‌ایم.
خوزه گفت: اما هنوز مُرده ای در اینجا نداریم، وقتی کسی مُرده ای زیرخاک ندارد، با آن خاک تعلق ندارد.
اورسولا با لحنی آرام و مصمم گفت: اگر قرار باشد من بمیرم تا بقیه در اینجا بمانند، خواهم مُرد ...




صد سال تنهایی | گابریل گارسیا مارکز | مترجم: بهمن فرزانه


[عکس: 736895_151.jpg]


خاک سپاری من، به عزاداران نگاه کن. بعضی‌شان حتی مرا خوب نمی‌شناختند، ولی آمده بودند. چرا؟ هرگز پرسیده ای وقتی دیگران می‌میرند چرا مردم جمع می‌شوند؟ چرا احساس می‌کنند باید این کار را بکنند؟
برای این که جان آدمیزاد، در عمق وجودش می‌داند که همهٔ زندگی‌ها همدیگر را قطع می‌کنند. این که مرگ فقط یکی را نمی‌برد، وقتی مرگ کسی را می‌برد، شخص دیگری را نمی‌برد. در فاصلهٔ کوتاه بین برده شدن و برده نشدن، زندگی خیلی‌ها عوض می‌شود. می‌گویی باید تو به جای من می‌مردی. ولی در طول زندگی‌ام روی زمین، انسان‌هایی هم به جای من مرده‌اند. هر روز این اتفاق می‌افتد. وقتی صاعقه یک دقیقه بعد از رفتن تو می‌زند، یا هواپیمایی سقوط می‌کند که ممکن بود تو در آن باشی. وقتی همکارت مریض می‌شود و تو نمی‌شوی. فکر می‌کنیم این چیزها تصادفی است. ولی برای همه‌شان تعادل وجود دارد. یکی می‌پژمرد; دیگری رشد و نمو می‌کند. تولد و مرگ بخشی از یک کل است.



در بهشت پنج نفر منتظر شما هستند | میچ آلبوم | مترجم: پاملا یوخانیان


[عکس: 736896_559.jpg]


... به نظر من آنچه درباره صفا و زیبایی چهره آدمی می گویند به لبخند او بستگی دارد. اگر لبخند چهره ای را زیباتر کند، آن چهره زیباست. و اگر لبخند در چهره ای اثر نگذارد، آن چهره صفا و زیبایی ندارد، اما اگر لبخند صورت کسی را بدریخت و بد آمدنی کند، آن صورت از اصل زشت است...!




کودکی و نوجوانی | لئو تولستوی | مترجم: محمد مجلسی

[عکس: 736897_691.jpg]


در دنیای مدرن و با بالا رفتن سطح آموزش در سایهٔ این تفکر نادرست که سواد و آگاهی، الزلماً رفاه و فرهنگ عمومی را در پی خواهد داشت بیشعورهای بیشتری تولید و به بهره برداری رسیده‌اند. تنها کافیست نگاهی گذرا به ایدئولوگ‌ها و نظریه پردازان و حتی آدمکش‌هایی که از بطن دانشگاه‌های معتبر جهان رشد یافته‌اند و آمار قربانیان آن‌ها بیندازیم تا صدق این مدعا ثابت شود. بله … دنیا به کام بیشعورهاست و گویی سالهاست که بیشعورهای جهان متحد شده‌اند!




بیشعوری | خاویر کرمنت | مترجم: محمود فرجامی


[عکس: 736898_400.jpg]


شاید، شاید که ما نیز عروسک‌های کوکی یک تقدیر بوده‌ایم.


ما هرگز از آن چه نمی‌دانستیم و از کسانی که نمی‌شناختیم ترسی نداشتیم. ترس، سوغات آشنایی‌هاست!


هیچ پایانی به راستی پایان نیست. در هر سرانجام، مفهوم یک آغاز نهفته است.


چه کسی می‌تواند بگوید "تمام شد" و دروغ نگفته باشد.




بار دیگر، شهری که دوست می‌داشتم | نادر ابراهیمی


[عکس: 736899_590.jpg]


آدم وقتی جوان است به پیری جور دیگری فکر می‌کند. فکر می‌کند پیری یک حالت عجیب و غریبی است که به اندازه صدها کیلومتر و صدها سال از آدم دور است. اما وقتی به آن می‌رسد می‌بیند هنوز همان دخترک پانزده ساله است که موهایش سفید شده، دور چشم‌هایش چین افتاده، پاها یش ضعف می‌رود و دیگر نمی‌تواند پله‌ها را سه تا یکی کند. و از همه بدتر بار خاطره‌هاست که روی دوش آدم سنگینی می‌کند.




چهل سالگی | ناهید طباطبایی


[عکس: 736900_261.jpg]


"این طور بارم آورده بودند که بترسم. از همه چیز. از بزرگ‌تر که مبادا بهش بر بخورد، از کوچک‌تر که مبادا دلش بشکند، از دوست که مبادا برنجد و تنهایم بگذارد، از دشمن که مبادا بر آشوبد و به سراغم بیاید.
یکی می‌گفت: منه در میان راز با کسی که جاسوس هم کاسه دیدم بسی
یکی می‌گفت: مکن پیش دیوار غیبت بسی بود کز پسش گوش دارد کسی
یکی می‌گفت: سنگ بر بادهٔ حصار مزن که بود از حصار سنگ آید
و.......
راحتتان کنم، همه‌اش نصیحت بود، همه‌اش نهی، هیچ کس هم نگفت چکار باید کرد. یکی هم که از دستش در رفت گفت: "ای که دستت می‌رسد کاری بکن – پیش از ان کز تو نیاید هیچ کار" و بالاخره نگفت چه کار. این طور بود که هیچ چیز یاد نگرفتم از جمله مقاومت کردن را."




همنوایی شبانه ارکستر چوب‌ها | رضا قاسمی


[عکس: 736901_178.jpg]


چیزی از دهانش بیرون آورد و با تلنگری در شب رهایش کرد. پنجره را بست و گفت: «من آدم حسابی‌ام، از یه خانوادهٔ کوفتی آبرومند. همه چی داشتم، پول، موقعیت، کلاس.» به میلر نگاه کرد. «ببینم تو از قضا ممکنه سیـ ـگار میگار داشته باشی؟»



جنگل واژگون | جروم دیوید سالینجر | مترجم: بابک تبرایی و سحر ساعی


[عکس: 736902_436.jpg]


هیچ وقت نمی‌شنوید ورزشکاری در حادثه ای فجیع حس بویایی‌اش را از دست بدهد. اگر کائنات تصمیم بگیرد درسی دردناک به ما انسان‌ها بدهد، که البته این درس هم به هیچ درد زندگی آینده مان نخورد، مثل روز روشن است که ورزشکار باید پایش را از دست بدهد، فیلسوف عقلش، نقاش چشمش، آهنگساز گوشش و آشپز زبانش!


درس من؟! من آزادی‌ام را از دست دادم.




جزء از کل | استیوتولتر | مترجم: پیمان خاکسار


[عکس: 736903_713.jpg]



آقای کوینر از پسر بچه‌ای که زار زار گریه می‌کرد علت غم و غصه‌اش را پرسید.
پسر بچه گفت: من دو سکه برای رفتن به سینم ا جمع کرده بودم، اما پسرکی آمد و یکی از آن‌ها را از دست‌ام قاپید و به پسری که دورتر دیده می‌شد اشاره کرد.
آقای کوینر پرسید: مگر با داد و فریاد مردم را به کمک نخواستی؟
پسر بچه با هق‌هق شدیدتری گفت: چرا.
آقای کوینر در حالی که با مهربانی او را نوازش می‌کرد دوباره پرسید: کسی صدایت را نشنید؟
پسر بچه هق هق کنان گفت: نه.
آقای کوینر پرسید: نمی‌توانی بلندتر فریاد بزنی؟
پسر بچه با امیدواری گفت: نه.
آن‌گاه آقای کوینر لبخندی زد و بعد گفت: پس حالا آن یکی سکه را هم بده بیاد و آخرین سکه را از دست بچه گرفت و بی‌واهمه به راهش ادامه داد.



داستانک های فلسفی | برتولت برشت | مترجم: علي عبداللهي


[عکس: 736905_158.jpg]


یک بار دزدکی با هم رفتیم سینم ا و من دو ساعت تمام به جای فیلم او را تماشا کردم. دو سال گذشت. جیب‌هایم خالی بود و من هنوز عاشق فروغ بودم. گرسنگی از یادم رفته بود.
یک روز فروغ پرسید: «کی ازدواج می‌کنیم؟»
گفتم: «اگر ازدواج کردیم دیگر به جای تو باید به قبض‌های آب و برق و تلفن و قسط‌های عقب افتادهٔ بانکو تعمیر کولر آبی و بخاری و آبگرمکن و اجاره نامه و اجاره نامه و اجاره نامه و شغل دوم و سوم و دویدن دنبال یک لقمهٔ نان از کلهٔ سحر تا بوقسگ و گرسنگی و جیب‌های خالی و خستگی و کسالت و تکرار و تکرار و تکرار و مرگ فکر کنم و تو به جای عشق باید دنبال آشپزی و خیاطی و جارو و شستن و خرید و میهمانی و نق و نوق بچه و ماشین لباسشوئی و جارو برقی و اتو و فریزر و فریزر و فریزر باشی. هر دومان یخ می‌زنیم. بیشتر از حالا پیش همیم اما کمتر از حالا همدیگر را می‌بینیم. نمی‌توانیم ببینیم. فرصت حرف زدن با هم را نداریم. در سیالهٔ زندگی دست و پا می‌زنیم، غرق می‌شویم و جز دلسوزی برای یک دیگر کاری از دستمان ساخته نیست. عشق از یادمان می‌رود و گرسنگی جایش را می‌گیرد...!




عشق روی پیاده رو | مصطفی مستور


[عکس: 736906_517.jpg]


نان، نقدینه، مایه تیله، پول مول، غنیمت، مال و منال، جیفهٔ دنیوی، چرک کف دست، آب حیات: اسمش را هرچه می‌خواهید بگذارید، پول اهمیت دارد. در نظر مسیحیان، دوست داشتنش منبع شر است. در نظر نظامیان مایهٔ جنگ است و در نظر انقلابیان، غل و زنجیر کارگر. راستی پول دقیقاً چیست؟




برآمدن پول تاریخ مالی جهان | نیال فرگوسن | مترجم: شهلا طهماسبی


[عکس: 736907_686.jpg]


آن‌ها می‌خواهند ما تنها باشیم، آقای مونترو. چون به ما می‌گویند انزوا تنها راه رسیدن به قداست است. فراموش می‌کنند که وسوسه در انزوا خیلی قوی تر می‌شود…!




آئورا | کارلوس فوئنتس | مترجم: عبدالله کوثری


[عکس: 736908_503.jpg]


دیشب به خودم گفتم: شعور یک گیاه در وسط زمستان، از تابستان گذشته نمی أید، از بهاری می أید که فرا می‌رسد. گیاه به روزهای که رفته، نمی أندیشد، به روزهای می أندیشد که می أید، اگر گیاهان یقین دارند که بهار خواهد أمد، چرا ما إنسان ها باور نداریم که روزی خواهیم توأنست به هر ان چه می‌خواهیم، دست یابیم؟




نامه‌های عاشقانه ًی یک پیامبر | جبران خلیل جبران | مترجم: آرش حجازی


[عکس: 736909_578.jpg]
*****

عادت، ناجوانمردانه‌ترین بیماری است، زیرا هر بداقبالی را به ما می‌قبولاند، هر دردی را و هر مرگی را.
در اثر عادت، در کنار افراد ِ نفرت‌انگیز زندگی می‌کنیم، به تحمل زنجیرها رضا می‌دهیم، بی‌عدالتی‌ها و رنج‌ها را تحمل می‌کنیم. به درد، به تنهائی و به همه چیز تسلیم می‌شویم.


عادت، بی‌رحم‌ترین زهر زندگی‌ست. زیرا آهسته وارد می‌شود، در سکوت، کم‌کم رشد می‌کند و از بی‌خبری ما سیراب می‌شود و وقتی کشف می‌کنیم که چطور مسموم ِ آن شده‌ایم، می‌بینیم که هر ذرهٔ بدنمان با آن عجین شده است، می‌بینیم که هر حرکت ما تابع شرایط اوست و هیچ داروئی هم درمانش نمی‌کند.


یک مرد | اوریانا فالاچی | مترجم: یغما گلرویی


[عکس: 743735_131.jpg]


ترس از مرگ توجیهی است از دلبستگی بی حد و حساب به آنچه که در وجود انسان زنده است.
و همه افرادی که حرکات لازم برای زنده ماندن و زندگی کردن را از خود نشان نداده‌اند و همه آنهائی که می‌ترسند و به ناتوانی میدان می‌دهند-
این‌ها همه از مرگ می‌ترسند زیرا،
این مرگ پاداش حیاتی است که آن‌ها در آن دخالتی نداشته‌اند.
آن‌ها نه تنها به اندازهٔ کافی زندگی نمی‌کنند،
بلکه حتی،
از اصل چیزی به نام زندگی نداشته‌اند.
و مرگ حرکتی است که آب را تا ابد از مسافری که بیهوده برای فرو نشاندن تشنگی‌اش به دنبال آن است،
باز می‌دارد.
اما،
برای دسته ای دیگر حرکتی عطوفت بار و حیاتی است که با خندیدن به حقشناسی ها و تمردها،
هم پاک کننده است هم انکار کننده.


خوشبخت مردن | آلبر کامو | مترجم: دکتر قاسم کبیری


[عکس: 743736_435.jpg]


آدم بدون عشق نمی‌تواند زندگانی کند. این را من می دانم،
این را نه از کسی شنیده‌ام و نه در جایی دیده‌ام تا به یادم مانده باشد.
این را از وجود خودم، با وجود خودم، از عمری که تباه کرده‌ام فهمیده‌ام.
نه!
آدم بدون عشق نمی‌تواند زندگانی کند...


کلیدر | محموددولت ابادی


[عکس: 743737_648.jpg]


در کنار ساحل قدم می زدم و میخواستم به جایی دیگر بروم که درخشش چیزی از فاصله دور توجهم را به خود جلب کرد. جلوتر رفتم تا به شی درخشان رسیدم. نگاه کردم دیدم یه قوطی نوشابه است، با خودم فکر کردم، در زندگی چند بار چیزهای بی ارزش من را فریب داده و من را از مسیر اصلی خودم غافل کرده است و وقتی به آن رسیدم دیدم که چقدر بیهوده بوده است،
ولی آیا اگر به سمت آن شیء بی ارزش نمیرفتم، واقعا می فهمیدم که بی ارزش است یا سالها حسرت آن را میخوردم!!


دومین مکتوب | پائولوکوئیلو | مترجم: آرش حجازی


[عکس: 743738_530.jpg]


ناامنی!ناامنی!ناامنی!


هرجا که پا می گذاری اول به چشمهایت خیره می شوند و بعد قد و بالایت را برانداز می کنند و سپس آشکارا فکر می کنند که چگونه می توانند دست به سوی هستی ات دراز کنند!
انگار نه آدم،که لقمه ای هستی که در زمین راه می روی!
انگار وسیله ای هستی که بی چون و چرا
باید لذت دیگران را تأمین کنی!


سانتا مارینا | سید مهدی شجاعی


[عکس: 743739_502.jpg]


سرت را قدری بیآور جلوتر
تا باز هم آهسته‌تر بگویم :


بهترین دوستِ انسان ، انسان است نه کتاب!!! کتاب‌ها ، تا آن حد که رسمِ دوستی و انسانیت بیاموزند ، معتبرند ، نه تا آن حد که مثل دریایی مُرده از کلمات ِ مُرده ،
تو را در خود
غرق کنند و فرو ببرند.
تو در کوچه‌ها
انسان خواهی شد
نه در لا به لای کتاب‌ها...


یک عاشقانه آرام | نادر ابراهیمی


[عکس: 743740_890.jpg]


• مردم در کار محبت همچون فروشندگان خرده پا هستند، آن را خرده خرده عرضه می کنند.
• و انسان، بر هر چیزی، ساختگی یا واقعی که رنج بکشد، خود آن رنج هرگز دروغی نیست.
• دست راست موظف به دانستن آن نیست که دست چپ چه کار می کند و اگر در کتاب خدا آمده است که " تو کسی را نخواهی کشت"، در هیچ جا نوشته نیست که تو نباید شرافتمندانه افزارهایی برای کشتن بسازی، اما شرط آن است که جنس آن خوب باشد و به قیمت خوب به فروش برسد.
• انسان با خصم خود هنوز پیوندی دارد، اما با کسی که به وی بی اعتناست دیگر پیوند ندارد.
• گذشته ای که انسان از آن رنج می برد، همچمون چرم ساغری است، گذست زمان تنگ تر و تنگ ترش می کند. تن انسان باز بیشتر از آن مچاله می شود.
• خدایا، ما همه چیز داریم، می پنداریم که همه چیز در تملک ماست و با این همه مانع آن نمی توانیم شد که از اعماق گذشته، افسوسی، پشیمانی زهرآگین یک چیز بی اهمیت که از دست داده ایم سر برآردو این چیز بی اهمیت، همه چیز می شود، همه چیز ناچیز می گردد و این شکافی، ترکی در پهلوی جام زندگی است و همه محتوای آن جاری می شود و می رود.
• به رغم دام های طبیعت و همه آنچه اجتماع برای زهرآگین کردن جوانی اختراع کرده است و از جمله میخکوب کردنش بر نمکت های شکنجه (دبیرستان یا سربازخانه) غلغل و آشوب جوانی چه زیباست.




جان شیفته | رومن رولان | مترجم: م. ا. به آذین


[عکس: 743741_407.jpg]


«…انسان خود را محور جهان میپندارد؛ اما در برابر دنیای به این بزرگی که بدون حضور او نیز همچنان میچرخد، خیلی کوچک است و این حقیقت برایش ننگ آور است و از سر نا امیدی سعی میکند همه را تحت فرمان خود دربیاورد.»

بازگشت شازده کوچولو | ژان پیر داوید | مترجم: آذرمحمودي


[عکس: 743742_360.jpg]


کاری خیلی کوچک. کافی است که خودت بخواهی. باید پنجره های روحت را باز کنی و بگذاری موسیقی جهان وارد شود. شعر لحظه های محبت وارد شود!


خورشید را بیدار کنیم | ژوزه مائورو ده واسکونسلوس | مترجم: قاسم صنعوی


[عکس: 743751_720.jpg]


- زن داری ؟
- نه، امیدوارم بگیرم
عصبانی گفت: خیلی خری. مرد که نباید زن بگیرد.
- چرا؟ سینیور ماجیوره
با عصبانیت گفت: مرد نباید زن بگیرد. نباید ازدواج کند، اگر قرار باشد همه چیز را از دست بدهد نباید دستی دستی خودش را توی مخمصه بیندازد. مرد که نباید خودش را توی هچل بیندازد و دنبال ِ چیزهایی باشد که آن ها را بعدا از دست می دهد .
- حالا چه الزامی دارد که از دست بدهد ؟
سرگرد گفت: به هر حال از دست می دهد. از دست می دهد پسر با من بحث نکن .
شنل خود را پوشید و کلاهش را بر سر گذاشت. یک راست آمد به سراغ من و دست گذاشت روی شانه ام و گفت: شرمنده ام نباید گستاخی می کردم. زنم تازه مُرده. مرا ببخش!


مردان بدون زنان | ارنست همینگوِی | مترجم:


[عکس: 743752_104.jpg]




" زندگی " اين واژه پنج حرفي پر است از پله هايي كه خواسته يا ناخواسته ما را با خود همراه ميكند.


" با آن ها يا بايد همراه شد يا هموار "


كساني كه همراه اين راه شوند آگاهانه دست به تغييراتي زده و سرنوشت خود را رقم ميزنند، در غير اين صورت زندگي آن ها را هموار كرده و آنگاه تنها مسيری ميشوند برای عبور ديگران!


پله ها | افروز صمدی


[عکس: 743753_304.jpg]


ما همدیگر را گم کرده بودیم. انگار کسی دیواری بین ما حایل کرده بود که ما همدیگر را نبینیم. من در تب او می‌سوختم و او در تب من. چون نگاه‌های آتشین او نشان می‌داد که او به من علاقمند نیست،دیوانه ی من است،و من التماس را در آن چشم‌ها می‌خواندم. آن قدر در تماشای من وقت گذاشته بودکه زمان را گم کرده بود. یک ساعت،یک سال،چند سال؟زمانی که من از جای خود تکان خوردم و پردهٔ نقاشی به هم خورد،از وقتی صدای خندهٔ خشک و ترسناک پیرمرد قوزی خواب را بر او حرام کرد،دیواری بین ما قرار گرفت و ما همدیگر را گم کردیم.


پیکر فرهاد | عباس معروفی


[عکس: 743754_776.jpg]


جودی: دلتنگی برای خانه از آن بیماری هایی است که حداقل من در برابر آن مصونیت دارم! چون تا حالا نشنیده ام کسی دلش برای پرورشگاه تنگ شود، شما چطور، شنیده اید؟

بابا لنگ دراز | جین وبستر | مترجم: محسن سلیمانی


[عکس: 743755_557.jpg]


در یک رابطه دو نفره وقتی دو نفر هیچ مشکلی با هم ندارند، حتما یکی از آنها تمام حرف دلش را نمی‌گوید!
حتماً نباید کسی پدرت را کشته باشد تا تو از او بیزار باشی،
آدمهایی یافت می‌شوند که راه رفتنشان، گفتنشان، نگاهشان و حتی لبخندشان در تو بیزاری می‌رویاند!



جای خالی سلوچ | محمود دولت آبادی


[عکس: 743756_369.jpg]


پرواز که تنها از اینجا به آنجا پریدن نیست ، این که از پشه‌ها هم بر می‌آید! فقط یک چرخ کوچک - آن هم برای تفریح - دور مرغ ارشد زدم و حالا تبعیدی ام! کورند؟ نمی بینند؟ تصورش را ندارند که چه شکوهی در پرواز نهفته است؟ اهمیت نمیدهم چطور فکر می‌کنند. نشانشان می‌دهم پرواز چیست! اگر چیزی که می‌خواهند این است، پس یاغی تمام عیار می‌شوم. کاری می‌کنم که چنان افسوس بخورند…



جاناتان مرغ دریایی | ریچارد باخ | مترجم: حسن نامدار


[عکس: 743757_438.jpg]

صفحات: 1 2 3 4 5 6 7 8 9 10 11 12 13 14 15 16 17 18 19 20 21 22 23 24 25 26 27 28 29 30 31 32 33 34 35 36 37 38 39 40 41 42 43 44 45 46 47